عَلمي که حسينيها را ميدواند؟
سابقه چند ساله بودن اين ماجرا دستمان بود. از دور شنيده بوده بوديم و از نزديک ديدنِ ماجرا چيز ديگري بود.
- حوالي جواديه بود و به قلعه مرغي معروف. يک زمين فوتبال خاکي بزرگ که جماعتي حول و حوش 300-200 نفر حلقه اي را در انتهايش زده بودند. مي گفتند نزديک اذان ظهر عاشورا جمعيت به چندين برابر از اين خواهد رسيد.
- اگر محيط دايره سوگواران حسيني به چهار قسمت مساوي تقسيم مي شد، سه چهارماش را مردان تشکيل مي دادند و متجاوز از يک چهارم از اين سه چهارم را آناني که صف ايستاده بودند تا عَلم بلند کنند. علمي که متشکل از يک چوب بلند و سنگين + چند پرچم و پارچه سبز بود.
- مي گفتند اگر شور حسيني و عشق حسيني در دلت باشد، اگر يک بچه شيعه مخلص باشي و امام حسين(ع) عنايت کند، وقتي علم را دست مي گيري، علم تو را مي دواند. يعني در اصل اين علم است که حرکت مي کند و تو( توي مخلص بچه شيعه حسيني) وقتي آن را در دست داري بي اختيار با آن مي دوي و علم هرکجا که دوست داشته باشد و با هر سرعتي که بخواهد تو را مي دواند. بعد هم روي سر حاجت مندي مي نشيند که علم( در اصل امام حسين(ع)) به او عنايت کرده و حاجتش را روا. روي سر هرکس که مي نشست او و اطرافيانش گريه مي کردند و پول مي دادند و خود را متبرک مي کردند. مي گفتند علم هر سال فقط از صبح تا ظهر عاشورا حرکت مي کند.
- مردي با موهاي رنگ کردهِ بلوندِ تا روي شانه علم را بدست گرفت. به سرعت شروع کرد به دويدن( دواندش؟)... عَلم را گرد زمين و مردم و چند بار هم گرد خودش چرخاند( چرخيد؟) بعد از دايره دور شد و تا شعاع 20 متري دويد و رفت(بردش؟)... علم را گذاشت روي شانه مردي که کنار مامور نيروي انتظامي ايستاده بود ( نشست؟)... مرد عَلم را بوسيد. صورتش را در پرچم و پارچه سبز رنگ فرو برد و متبرک کرد. دستش را توي جيبش فرو برد و چند اسکناس را به مرد عَلم به دست( علم مرد به دست؟) داد. مرد مو بلوند دوباره عَلم را گرفت و به سمت صاحب هيئت و صاحب عَلم دويد و علم را تحويلش داد، پول ها را هم.
- دور زدن دايره به مقصد مردي که علم خورده بود روي سرش( نشسته بود روي شانه اش؟) سخت است + وقت هم تنگ = قطر دايره را براي رفتن انتخاب مي کنم. همچنان کنار مامور ايستاده و زُل زده به علم و رد جابجا شدنش را دنبال مي کند. مي پرسم واقعا علم خودش حرکت مي کند؟ مي گويد اگر اعتقاد داشته باشي آره. همه چيز به خودت و دلت بستگي دارد. مي پرسم يعني عَلم واقعاِ واقعا اينهمه آدم را رها کرد و يکراست آمد روي سر شما نشست؟ جواب قبلي را تکرار مي کند. مي گويم حالا که عَلم شما را انتخاب کرد و فهميد دلتان چقدر پاک است چرا آن را بدست نگرفتي تا شما را هم بدواند؟ مي گويد: وقتي توانش را ندارم چرا خودم را ضايع کنم... وقتي نمي دانم که مي توانم نگهش دارم يا نه چرا دست بگيرم... آدم بايد دلش خيلي پاک باشد.
رو به مامور نيروي انتظامي مي کنم و او هم با سر حرف کنار دستي اش را تاکيد مي کند. مي گويم شما کاري به اين جماعت نداريد؟ اينبار هردويشان متفق مي گويند که براي کار ديگري آمده اند.
- علم روي زمين نمي ماند و مرتب دست بدست مي شود و هر بار به طرزي دوانده مي شود( مي دود؟). يک بار آرام. يک بار به شدت. يک عَلم به دست آن را چند بار دور خودش مي چرخاند و زمين مي خورد( چرخانده مي شود و زمين زده مي شود؟). يک علم به دست ديگر به سرعت توي جمعيت مي رود و با تنه پسري را به زمين مي کوبد و زني را کنار مي زند( برده مي شود و ...؟)
- عَلم را به صاحب هيئت که مردي تنومند با شکمي برجسته و عينک فتوکرميک است تحويل مي دهد. نفس نفس مي زند و درحالي که دو دستش را روي سرش مي گيرد نيم خيز روي زمين مي نشيند. دو سه نفري دورش جمع مي شوند و او در حالي که قرمز شده و سعي مي کند کلام و نفس زدنش را کنترل کند، مي ايستد. همسرش سانديسي را باز مي کند و مي دهد دستش. نگاهم را از جاي زخم و بخيه زير چشم راستش مي گيرم و مي پرسم وقتي عَلم را دستتان مي گيريد چه حسي داريد؟ علم چطور شما را مي دواند؟
مي گويد: مثل برق گرفتگي مي ماند. مثل اول باري که جرقه مي زند. اول يکهو تو را مي گيرد و بعد تو اصلا توان رها کردنش را نداري و مجبوري که با آن بدوي. علم هرکجا که بخواهد تو را مي برد. بعد هم آرام مثل کفتري روي شانه يکي مي نشيند. اگر شور حسيني داشته باشي عَلم تو را مي دواند. مي گويم شما از بچه اي همين هيئتي هستيد که عَلم مال آنهاست؟ تا انتهاي سوال را مي خواند و بعد از تاييد با سر مي گويد اين عَلم غريبه ها را هم دوانده. مي توانيد برويد و بپرسيد. مردي که ظاهري مذهبي و موقرتر دارد، بعد از رفع ترديدش پيشاني مردي که علم را دوانده بود( علم دوانده بودش؟) مي بوسد.
- از او که ارادت داشت و ظاهري موقرتر مي پرسم واقعا عَلم اينها را مي دواند؟ خودش و همراهش با قاطعيت پاسخ مثبت به سوالم مي دهند و مي گويند بايد شور حسيني داشته باشي و به عَلم اعتقاد. همراهش مي گويد که از اين عَلم ها 12-10 تا توي تهران است و خودش تا حالا 4 تايش را ديده. بعد هم خاطره اي تعريف مي کند که يکبار در هيئتي ديگر و توسط عَلمي ديگر مردي دوانده شده و از هيئت جدا شده و رفته توي کوچه اي و خانه اي و اتاقي و مردي را که خواب بوده بيدار کرده و آورده توي هيئت...
مي گويم شما که انقدر اعتقاد داريد و مخلصيد و حسيني و مال اين هيئت هم نيستيد چرا عَلم را نمي گيرد تا شما را هم بدواند، مي ترسيد که عَلم حرکت نکند و شور حسيني داشتنتان زير سوال برود؟ لبخندي از روي استيصال يا توي سوال بدون جواب افتادن مي زند و مي گويد: نه... من حساب چيز ديگري را مي کنم. قضيه يک چيز ديگر است و حساب و کتاب من با امام حسين(ع) و خدا چيز ديگري است...
- چند نفر که جزء همان هيئت نيستند نزد مرد عينک فتوکرميک مي روند و اصرار که عَلم را دست بگيرند. مرد سعي مي کند با جملاتي چون بايد توي صف بايستيد و هر کس اينجا بايستد بهش علم نمي دهم و آقا اينجا زن و بچه ايستاده منصرفشان کند. ريش سپيد هيئت مي آيد و اشاره اي به يکي از پسرها ميکند و مي گويد علم را به او بده. او هم علم را مي گيرد و به سرعت دور مي شود. اين بار تا شعاع 60-50 متري از دايره جمعيت دور مي شود و چند بار دور کودکي که يکدست لباس عربي سپيد پوشيده مي چرخد و نوک علم را مي نشاند روي سر بچه( نشانده مي شود؟) پدر بچه در حالي که زار مي زند و گريه مي کند به سمت علم مي رود و چند اسکناس مي دهد و بعد طفل را به آغوش مي کشد و هاي هاي گريه مي کند. صداي ضجه زدن هايش از فاصله دور هم به گوش مي رسد.
- وسوسه تست ميزان حسيني بودن يا رفع ترديد دوباره 7-6 مرد را به وسط زمين و کنار مرد عينک فتوکرميک مي کشاند. مجبور مي شود براي خواباندن قائله، علم را به دست دو سه نفرشان بدهد. هر دو سه نفر علم را مي گيرند و يکي دو قدم مي روند و مي ايستند. مرد به سرعت علم را پس مي گيرد و به دست ديگري مي دهد. باز هم ريش سفيد مي آيد و ريش سفيدي مي کند و علم را به دست شخص مورد نظر مي دهد. شخص مي دود...( دوانده مي شود؟)
- سوالم را از او که عَلم دوانده(؟) بودش تکرار مي کنم که نوجوان تنومند 16-15 ساله اي سر مي رسد و سينه سپر مي کند و چشم هايش را، در مقابل اين سوال از شخص علم به دست که شما بچه همين هيئتي، براق مي کند و مي گويد: سوالت چيه؟ من بچه صاحب هيئتم؟ حرفي داري؟ ... صورتم را به نشانه اينکه اصلا نديدمت و دارم با بزرگتر از تو صحبت مي کنم به سمت عَلم به دست مي چرخانم و او هم همان جوابهاي قبلي را تحويلم مي دهد. هنوز جواب دادن او تمام نشده که نوجوان تنومند را مي بينم که عَلم به دست و با سرعت در حال دويدن در جمعيت است...
- گويند پادشاهي بود که لباس هاي فاخر مي پوشيد و مرتب درخواست لباس نو مي کرد. روزي دو خياط ناقلا وارد شهر شدند و از ميل عجيب پادشاه به داشتن لباسهاي فاخر آگاه. از اين رو به نزد پادشاه رفته از او درخواست سيم و زر بسيار کردند تا لباسي براي او بدوزند که در دنيا لنگه نداشته و تارش از سيم بود و پودش از زر. مدتي را در کارگاه خياطي مشغول به کار بودند و لباسي دوختند و نزد شاه بردند. اما ديدن لباس منوط به شرط حلال زاده بودن است. از همين رو شاه و اطرافيان از ترس رسوايي حرام زاده بودن، نديدن لباس را انکار کردند. در شهر کوس لباس جديد شاه نواخته شده بود و همه براي ديدن آن جمع شده بودند. پادشاه ِ برهنه با شلوار کوتاهي در بين جمعيت گام بر مي داشت و هيچ کس( جز کودکي خُرد) از ترس رسوا شدن نگفت: پادشاه که لباس ندارد...