به بهانه لی‌لی گلستان و فاش‌گویی‌اش!

 

لیلی گلستان در جمعی با عنوان تداکس از سختی‌هایی  گفته که پشت‌سر گذاشته. از روزگار نوجوانی تا حالا که زنی موفق و نامدار در گالری‌داری‌ست. او دختر ابراهیم گلستان است و همسر نعمت حقیقی و حالا درجایگاه زنی موفق از دنیای مردانه‌ می‌گوید. مردانی در قله افتخار و موفقیت که او باید ازشان می‌گذشت تا به موفقیت برسد. خیلی‌ها بعد از انتشار سخنانش بر او خرده گرفتند و گوشزد کردند، ناسپاسی کرده... اما چند نکته: 

اول: خیلی طبیعی است که او خواسته و ناخواسته از امکانات دور و برش برای موفقیت استفاده کرده باشد. امکاناتی مانند پدری که در عرصه فرهنگ و هنر ما ستاره‌ای تکرار نشدنی است؛ ابراهیم گلستانی که جلوتر از زمانه‌اش حرکت کرده. همین باعث می‌شود او در گالری‌داری و مترجمی موفق شود و نه مثلا جنگل‌داری. درواقع می‌خواهم توجه شما را به این نکته مغفول جلب کنم که لیلی را در ظرف گلستان بودنش ببینید و نه در ظرف یکی دیگر! قیاس اینجا اصلا معنی ندارد. نباید بگویی که خیلی از زنان دوره تو همین امکانات را هم نداشتند و... بله خیلی‌ها نداشتند اما دختر ابراهیم گلستان هم نبودند؛ مرد بی‌نظیر زمانه خود. او به عنوان دختر این مرد عجیب و غریب امروز دوباره، به یاد بغض دوران نوجوانی‌اش، از پدری سلطه‌جو می‌گوید که باعث شده تا مدت‌ها لکنت زبان داشته باشد! چرا او را با دیگر زنان مقایسه می‌کنیم و سعی داریم ناسپاسی‌اش را به رخ‌اش بکشیم؟ بگوییم اگر ابراهیم گلستان نبود، تو این نبودی! این خورشیدی که تابیده و عرصه هنر ما را روشن کرده، بعضی جاها آنقدر سوزان بوده که بال و پر هم به آتش کشیده. نمونه‌اش دختری که گرچه برایش خانه می‌سازد اما بعد می‌رود که می‌رود! بله گریه‌دار است که خانه را تنهایی پر کند، چون او بی‌کار است و پولی ندارد. از طرفی دختر گلستان داراست و نه، ندار و چرا باید سختی پر کردن خانه را بکشد وقتی می‌تواند، نکشد؟ اصلا چرا باید آب توی دلش تکان بخورد؟ اصلا مگر همه‌چیز پول است؟ پس حمایت و محبت بی‌دریغ چه می‌شود؟

هرکسی خودش را در جایگاه خودش می‌بیند و توقعاتش را با توجه به شرایط و جایگاه خود بیان می‌کند. میزان، مدل و نوع دردی که هرکدام از ما در زندگی حس می‌کنیم بستگی به جایگاه و خانواده و شیوه زندگی ما دارد. قیاس‌ وضعیت خودمان با دیگران که ریشه دوانده در فرهنگ ما، اینجا نادرست است گرچه خیلی جاها خوب است و به درد دلداری دادن به خودمان می‌خورد در شرایط سخت زندگی. من بارها از این روش استفاده کرده‌ام، گفته‌ام طبیعت زندگی، ما را دچار خیلی از چیزهای غیرقابل تغییر می‌کند. ممکن است سالم به دنیا بیاییم یا ناقص، اروپا به دنیا بیاییم یا آسیا، با حادثه بمیریم یا مرگ طبیعی... موفقیت یعنی بر همه این چیزهای جبری و طبیعی غلبه کنیم. حالا طبیعت، لیلی را دختر ابراهیم گلستان کرده است. او وقتی از دوران نوجوانی و جوانی‌اش می‌گوید چرا باید دختر گلستان بودن را در نظر نگیرد و در عوض فکر کند اگر جای زنان پایین‌تر از خودش بود، ممکن بود اوضاعش خیلی وخیم‌تر از این حرف‌ها باشد؟ پس باید ناسپاسی نکند و بد نگوید. اگر قرار بر قیاس است از این سمت قیاس کنیم که لیلی گلستان اگر در اروپا به دنیا می‌آمد و دختر فردی معمولی اما عاشق فرزند، شاید الان کسی در هنر می‌شد که ابراهیم‌ها زیرسایه‌اش قرار می‌گرفتند!

دوم: برخی خرده وارد کردند که ابراهیم گلستان با همه تلخ بوده و هست. او همین است که هست و چرا دختر از پدرش بدگویی کرده و مگر فقط با او این رفتار را کرده که گله‌مند است؟ بله! ابراهیم گلستان اخلاقش همین است! کسی که در سن نود و چندسالگی به فروغ زمانه هم رحم نکرد و بعد از سال‌ها تشنه نگه داشتن مردم درباره دانستن زندگی فروغ، با چکمه‌های نخوت و غرورش از روی خاطره عشقش با این زن بی‌نظیر دوران خودش رد شد و رفت. چون او مردی بی‌نظیر بوده و البته هست در دنیای هنر و تاریخ معاصر و ... و فروغ‌ «حق داشته» عاشقش شود و گلستان هم در حد توان خودش پاسخ مثبت داده. بله! این غول همیشه جذاب، خیلی مفید بوده و هست اما نه برای زنان دور و برش! در دنیای پر از موفقیت مردانه‌اش همیشه چیزهای مهم‌تر از زن هم برای او وجود دارد. چه معشوقه و چه دختر. این را راحت بپذیریم و همچنان مجدوب گلستان بمانیم و هیچ ایرادی هم ندارد. از ابراهیم گلستان برای ما شخصیت هنری و سیاسی‌اش جذاب و مهم است و برای دخترش، جایگاه پدری او مهم. هیچ خرده‌ای به دو سمت ماجرا وارد نیست.

سوم: می‌فهمم‌تان، درک‌تان می‌کنم و به شما حق می‌دهم که از ناملایمت‌های احتمالی که پدر و مادر در حق‌تان کرده‌اند، بگذرید و جز کلمه سپاس بر زبان نیاورید که این در فرهنگ و مذهب و خون ما دویده؛ از والدین‌مان اطاعت کنیم و همیشه سپاس‌گزارشان باشیم. اما شما هم این را درک کنید که کسی هم ممکن است پیدا شود و خلاف جهت آب شنا کند و از ناملایمت‌‌ها بگوید. از پدری که رفت که رفت... . فقط برای لحظه‌ای فراموش کنید که ابراهیم گلستان، مرد دوست داشتنی ماست و او را در ظرف پدر، برای دختری ببینید که در جوانی با بار مسولیت سه فرزند بر دوش، بیکار است و از قضا پدری دارد که می‌تواند خیلی بیشتر از این حرف‌ها پدری کند. نه مالی که عاطفی! این را شما مردهایی که حالا عکس دختربچه‌هایتان را در زیباترین حالت در دنیای مجازی پست می‌کنید و نفس‌تان به نفس‌شان بند است بهتر باید درک کنید. همه‌چیز پول نیست... عشق و نیاز دختر به پدرش هم چیزی نیست که مختص دوران ما باشد نه قبلی‌ها!

چهارم: لیلی گلستان در کلیت حرف‌هایش پیکان را نه سمت پدر و همسر و کارمند وزارت ارشاد که سمت دنیای بی‌رحم مردانه‌ای گرفت که هنوز هم ما زنان کشوری در آستانه 1400 خورشیدی، مبتلایش هستیم. دنیایی که رئیس‌جمهورش با زنان در استادیوم ورزشی دیدار می‌کند و شعار برابری می‌دهد اما راه نفوذ زنان بر کابینه‌اش را می‌بندد. او هم مثل بقیه که شعار برابری دادند جسارت نکرد به زنان بگوید، شما هم مانند مردان اجازه دارید امتحان کنید و وزیر خوب یا بدی باشید. شما هم می‌توانید کارآمد یا ناکارآمد باشد و آزمون و خطا کنید. چون ما کشوری هستیم که آزمون و خطا ارث پدری همه مردان است و زنان اجازه بروز و ظهور ندارند، مگر در بی‌نقص‌ترین شکل ممکن و ما چنان بی‌نقصی نداریم که دوشادوش مردان نقص‌دار یا بی‌نقص در کابینه، حرکت کند. بله لیلی گلستان در چنین دنیای بی‌رحمی چند روز پشت در اتاق مرد کارمند وزارت ارشاد می‌نشیند و وقتی از او سراغ مردش را می‌گیرند، بالاخره می‌شکند و به پهنای صورت اشک می‌ریزد... و گرچه کارش راه می‌افتد اما تشکر نکرده بیرون می‌آید و باز زار می‌گرید. چون گرفتن این مجوز به بهای شکستن غرورش جلوی مردی می‌شود که شاید اندازه یک‌تار موی لیلی گلستان هم عرضه و جنم در وجودش نبوده.

پنجم: هیچ‌کسی نگفت در همین دنیای مردانه چقدر زیبا از عشقت گفتی. عشق به مردی که مثل پدرت تو را آنطور که حقت بود، ندید. لیلی گلستان گفت که نه قدر او را دانست و نه حتی قدر خودش را. از او جدا شد، آنهم در اوج عشق. هنوز تصویر دسته گل بزرگ رز در دستان لیلی گلستان، وقت خاکسپاری عشقش در خاطرمان هست. لیلی آنقدر عاشق است که برای همیشه دوست خوب مرد دوم زندگی‌اش بماند. راستی روزی جایی کسی به من گفت، خاک پدرزن و داماد را از یکجا برمی‌دارند. من خام بودم و نفهمیدم یعنی چه که دختر درنهایت یکی مثل پدرش را انتخاب می‌کند، حتی اگر از او فراری باشد. بعدها اما فهمیدم، در طبیعت دخترها عشقی تمام نشدنی به اولین مرد زندگی‌شان وجود دارد. اگر مرد خوبی باشد که همیشه عاشق او می‌مانند و اگر نباشد هم در طبیعتشان حس پنهان عشق به پدر همیشه شعله می‌کشد. برای همین همیشه حسی آمیخته با عشق و نفرت دارند به پدرشان. از قضا همین طبیعت آنها را ناخودآگاه سمت مردی می‌کشد، شکل پدرشان... لیلی گلستان از این دو مرد دوست‌داشتنی که همیشه عاشقشان مانده، می‌گذرد تا هویت زنانه‌ و موفقش را نگه دارند و امروز برایمان خیلی ساده از این گذشتن می‌گوید... بدون بغض و با کلماتی پیچیده از اشک. کاری که کمتر زنی بین ما جرات انجامش را دارد یا حتی جرات پذیرفتن درست بودنش را. 

پ.ن

این یادداشت دیروز در روزنامه تماشاگران امروز کار شده!

 

آب انبارهای خالی...

همه ما شنیده‌ایم قدیم‌ها خانه‌ها و محله‌ها آب‌انبار داشتند. از اسمش پیداست؛ جایی برای انبار آب.

زمستان آب را جمع مي‌كردند تا يخ ببندد و خنك بماند براي تابستاني كه عطش، امان اهل خانه را مي‌بريد. يخچال فريزري هم نبود يخ بسازد. داشتن وسيله‌اي كه در چله تابستان هم درست كند در رؤياي مردم هم نبود. اصلا چه‌كسي تصور اين‌همه راحتي را داشت؛ آب لوله‌كشي، دستگاه يخ‌ساز. آب خنك و تميزي كه جگرت را جلا بدهد از حسرت‌هاي مردم بود، به‌ويژه در تابستان. براي همين زندان رفتن بين مردم، اصطلاح «آب خنك خوردن» را گرفت چون از كنار زندان قصر 2‌رشته قنات مي‌گذشت كه آب خنك و گوارايي داشت و زندانيان آب خنك مي‌خوردند. آن وقت‌ها اگر كسي دلش هميشه آب خنك مي‌خواست بايد خطايي مي‌كرد تا به قصر برود!

 همين قصه بود كه مردم را مجبور مي‌كرد آب جاري در جوي را با همه آلودگي‌هايي كه داشت انبار و بعد همان را استفاده كنند؛ آبي كه حامل كلي بيماري عفوني و ميكروبي بود. داستان آب‌انبار ادامه داشت تا وقتي كه آب شهري و لوله‌كشي آمد و به آساني در دسترس مردم قرار گرفت. بعد هم انواع و اقسام راه‌هاي استخراج آب از زمين پيدا شد؛ قرار دادن موتورآب روي چاه، احداث چاه‌هاي بيشتر، سد‌سازي‌ و... انگار نه انگار كه آب شيره‌جان زمين است و نبايد تا قطرات آخر كشيده شود و طبيعت را رو به موت ببرد. بي‌رويه و بدون توجه به اقليم خشكي كه در آن قرار داريم، آب از زمين برداشتيم درحالي‌كه گذشتگان به ما آموخته بودند، تنها راه حصول آب از زمين كه آسيبي به طبيعت نمي‌زند احداث قنات است چون آن مقداري از زمين آب مي‌گيري كه در توانش است به تو بدهد. مثلا اصطلاحا مي‌گفتند «‌بده اين قنات فلان قدر است»؛ يعني آنقدري كه لطف مي‌كند و به تو آب مي‌دهد؛ يك روش دوستانه و هنرمندانه تعامل آدم با طبيعت. اما قنات‌ها به حال خود رها شدند و حلقه‌هاي چاه زيادي احداث و سدهاي بسياري ساخته شد؛ يعني ديگر اينطور نبود كه زمين لطف كند و به ما آنقدري كه در توان دارد آب بدهد. ما به زور از او آب گرفتيم و گرفتيم و... هرچند همه اينها يعني پيشرفت تكنولوژي و آسان شدن زندگي اما اين سهل شدن دسترسي به آب باعث شد كه خيلي هم سهل آن را هدر دهيم. بي‌رويه برداشت كنيم و بي‌رويه مصرف.

 عقبه‌خودمان را فراموش نكنيم. برويم و از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها قصه‌ شب‌هاي سردي را كه آب‌انبار پر مي‌كردند و تابستان‌هاي گرمي را كه در اثر خوردن آن آب اسهال خوني و سالك مي‌گرفتند، بشنويم و به شكرانه نعمتي كه حالا داريم، آب را هدر ندهيم؛ آبي كه بيش از اندازه برداشت مي‌شود و زمين را مي‌كشد. حالا كه آب خنك خوردن نيازي به خلاف كردن ندارد و داشتن يخي صاف و بدون بيماري يك‌رؤيا نيست، روزهاي سختي را فراموش نكنيم چون ممكن است در اثر اين فراموشي روزهاي سخت‌تر و هولناك‌تري بيايد. داستان يك‌خطي و ساده است؛ آب تمام مي‌شود، تمام جانداران مي‌ميرند؛ يك فلش‌فيكشن ترسناك.

منتشر شده در همشهری 2

راههایی برای نمردن

ما از بی‌قانونی زجر می‌کشیم و حتی می‌میریم. مثل عدم رعایت قانون در بحث آلودگی هوا و مردن مردم بر اثر آلودگی. اما حاضر نیستیم قانون‌مدار شویم. البته مردم به دین ملوک‌شان هستند و یحتمل بخش اصلی این بی‌قانونی که از مردم سر می‌زند نشات گرفته از بی‌قانونی‌های بزرگتری‌ست که از سوی مسئولان انجام می‌شود. ولی خب همان حرف تکراری را باید زد که ماجرا دو طرفه است و این مسئولان جدای از ما نیستند و مثل معروف که می‌گوید «میوه از درخت جدا نمی‌افتد.» پس باید خرده را به درخت گرفت. درخت تنومندی به نام ملت که ثمره‌اش می‌شوند میوه‌هایی که ازش جدا نمی‌افتند و بی‌قانونی می‌کنند. پس بیاید تمرین قانون‌مداری کنیم.

برای تمرین قانونمداری هیچ راه چاره‌ای نداریم جز اینکه احساساتی شدن را کنار بگذاریم. تا بوده و بوده عقل و احساس مقابل هم بودند و البته به حیات هم کمک کردند. پس در عمل به قانون این حس ترحمی که نابجا گل می‌کند را کنار بگذاریم. مثلا وقتی مامور مترو می‌خواهد دستفروشی را با خودش ببرد یکهو همه با هم از او دفاع نکنیم و نگوییم اگر اینجا کار نکند و خرجش را دربیارود؟ و آن جمله زشت را هم تکرار نکنیم که «دست‌فروشی نکند، تن فروشی کند؟» اگر آن دست‌فروش واقعا جزء عده قلیلی باشد که برای نان شبش نیاز به دست‌فروشی دارد، باز هم بهتر است و باید بی‌قانونی نکند. فکر کند 20 سال پیش است و مترویی نیست و ببیند از کجا می‌تواند منبع درآمد دیگری پیدا کند. فکر کند و یادش بیفتد که روزی دست خداست و اگر به خاطر آرامش خاطر مردم این شغل آزاردهنده را رها کند، خدا یک در خیر بهتری به رویش باز می‌کند. بگوید خدایا از دستفروشی در مترو به خاطر رضایت خلق تو گذشتم، راه تازه‌ای جلوی پایم بگذار.

مثال دیگر. در تهران 4 میلیون موتور سوار داریم که 90 درصدشان در معاینه فنی رد می‌شوند و عامل مهمی در آلوده کردن هوا هستند. گیریم که تعداد زیادی‌ از این‌ها نان‌شان بسته به این قراضه آلاینده است. خب اینها هم یکبار سرشان را رو به آسمان بگیرند و بگویند «برای سرطان نگرفتن و عقیم نشدن و نمردن مردم دست از موتور آلاینده‌ام برداشتم و تو یا مرکب بهتری به من بده یا راهی برای یافتن یک روزی دیگر. به خاطر رضایت تو و خلق تو دست از بی‌قانونی برداشتم و دیگر به جای عزرائیلت سر پست نمی‌روم.» این مثال را برای موتورها زدم که نیازمندترین قشر به مرکب آلاینده هستند، چه برسد به بقیه! آن بقیه‌ای که مترو شلوغ و اتوبوس را در شان خودشان نمی‌دانند و به خاطر راحت‌طلبی، تک سرنشین و قار قار کنان در خیابان‌ها بیرون می‌آیند.

یک قانون محکم و سخت‌گیرانه بیاید و به خاطر آسایش عمومی خیلی کارها را منع کند. می‌فهمم! آجر شدن مقطعی نان را می‌فهمم. اما بیشتر از همه این را می‌فهمم که روزی دست خداست و اگر بنده خودخواه نباشد، یکباره دیدی صاحب کار و کاسبی شد دو سه برابر پیک بودن و دست‌فروش بودن. یا اصلا پول خرید یک موتور با سوخت پاک از غیب برایش رسید. این‌ها همان آموزش‌های دینی ما هستند. به این مسئله صبح وقتی که قبل از شروع به کسب روزی، سوار موتور گازی شدیم و 100 تومان انداختیم صندوق صدقات و بسم الله گفتیم و گاز دادیم، فکر کنیم. یا خیلی وقت‌های دیگر که می‌دانیم قانون را حساب هم نمی‌کنیم.

 منتشر شده در همشهری 2

 

گرفتاری در یک زمانه همه‌چیزدان

ما توی بد زمانه‌ای هستیم. از زمین و آسمان اطلاعات روی سر و صورت آدم پاشیده می‌شود و به‌روزترین اطلاعات را در همه زمینه‌های اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی در هر نقطه جهان به دست آدم می‌رسد. به نظر من در دسترس بودن این‌همه اطلاعات همیشه‌ هم جذاب نیست. گاهی حتی تهوع‌آور هم می‌شود؛ وقتی آدم مجبور می‌شود برای برقرار کردن یک دیالوگ ساده با یک نفر دیگر کلی اطلاعات از همه‌جا داشته باشد. دسترسی زیاد به اطلاعات یک‌جور اجبار ناخودآگاه برای استفاده از آن هم به‌وجود می‌آورد. وقتی عده زیادی هستند که نمی‌دانیم اینهمه وقت از کجا دارند که درباره به‌روزترین کتاب‌ها، فیلم‌ها، موزیک‌ها، مجلات گرفته تا اخبار ورزشی و سیاسی و ... اطلاعات دارند. تازه بماند انواع برندهای همه نوع کالا که از شجره‌نامه‌شان می‌دانند تا قیمت‌شان.

میان اینهمه آدم همه‌چیزدان، کمبود اطلاعات ما زیادی توی ذوق می‌زند و گاهی خیلی زود کسل‌کننده و غیرجذاب می‌شویم. دوست ندارم تسلیم این زمانه بد بشوم و بگویم همه باید از همه چیز بدانند. به ویژه اینکه به خاطر حجم انبوه اغلب اطلاعات، آدم‌ها درباره اغلب مباحث در حد یک پاراگراف است. از طرف دیگر تسلیم شدن‌مان یعنی یکباره با چند دریا اطلاعات مواجه شویم و و با کمبود وقت همیشگی که داریم، ندانیم اول باید از کجا شروع کنیم و مضطرب شویم. بدترین کار هم همین است. اینکه کتابی را برای این بخوانیم که همه خوانده‌اند جز ما! حالا هرچقدر کتاب زیبا باشد، این اجبار حال آدم را بد می‌کند. مثل یک‌جور تنفر به کسی که به ما تحمیل شده، حتی اگر بهترین و مفیدترین آدم زندگی ما باشد.

به جای تحمل اضطرابِ همه‌چیزدان شدن، بهتر است اوقات‌مان را صرف مطالعه تخصصی روی یک مبحث بکنیم. مثلا یا مباحث فرهنگی یا ورزشی. بعد مبحث را خردتر کنیم. کتاب یا سینما یا موزیک. باز هم خردتر. تاریخ یا ادبیات داستانی. خردتر. تاریخ معاصر یا کهن. بعد شروع به خواندن کنیم. تمام منابع خوب را بخوانیم و لذتش را ببریم.

تمرکز و متخصص شدن در یکی دو موضوع خیلی بهتر است از تحمل اضطراب همه‌چیز دان بودن سطحی. 

پ.ن

منتشر شده در همشهری 2

زیر گلوی بچه‌ها بوی بهشت می‌دهد

داستانی که مرداد امسال نوشتم.


قبل از اینکه برود صدایش را می‌شنوم که بم و گرفته از خواب دیشب می‌گوید: «ساعت یازده و هنوز خوابی؟ شیر دادی به این بچه یا از گرسنگی غش کرده که صداش درنمیاد...» حتما چشم‌هایش هم پف دارد مثل هر روز صبح و گره افتاده به ابروهای مشکی و کمانی‌اش. می‌گویم: «جوون ندارم از جام بلند شم...» می‌گوید: «چته؟»

پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم و دسته مویی را که افتاده روی چشمم پشت گوش می‌دهم. بی‌رمق نگاهش می‌کنم. نگاهم نمی‌کند. ایستاده جلوی آینه کنار در و دکمه پیراهن آستین کوتاه آبی‌اش را می‌بندد. می‌نشینم توی رخت خواب. پتو را کنار می‌زنم. دامنم رفته تا بالای زانو. لبهایم را می‌جنبانم و با صدایی که به زور از ته گلویم بیرون می‌آید، می‌گویم «نگاه کن...» و اشاره می‌کنم به خون‌هایی که راه گرفته روی ران‌، و دامن و ملافه‌ای را که چند تا کرده‌ام و انداخته‌ام زیرم، کثیف کرده و لایه مشمعی زیر ملافه، نگذاشته خون به تشک برسد.  نگاهش یک لحظه می‌ماند روی رخت‌خوابم. انگار هول کرده باشد. می‌گوید: «مگه پریروز مامانم قرار نبود بیاد و با هم برید دکتر؟» چشم‌هایم سیاهی می‌رود. دوباره دراز می‌کشم. می‌گویم: «زنگ زد حال و احوال کرد. پرسید نمی‌تونم آژانس بگیرم و مه‌گل رو ببرم خونه‌شون و بعد خودم برم دکتر؟ منم گفتم نه. شاهین عصر میاد و با هم می‌ریم.»

سکوت می‌کنم. چشم‌هایم بسته است و صدای پایش را می‌شنوم که توی خانه می‌گردد. لابد دنبال جوراب‌هایش است. صدای شیر آب می‌آید. دارد صورتش را توی ظرفشویی می‌شوید. برمی‌گرد داخل هال. می‌گوید:« عصر زودتر میام، بریم دکتر.» در را باز می‌کند و تا از چارچوب رد بشود و در را ببندد، سوز سردی داخل خانه می‌پیچید.

چشم‌هایم داغ است و پلک‌هایم سنگین. معده‌ام یخ کرده. صدای نق نق بچه بلند می‌شود. همانطور که چشم‌هایم بسته است دستم را می‌کشم روی پتوی بچه و آرام انگشتم را می‌برم سمت صورتش و لپ نرمش را نوازش می‌کنم. نرمه کف دستم می‌خورد به لبهاش. شروع می‌کند مکیدن. زود دستم را می‌کشم. پتو را کنار می‌زنم و می‌نشینم توی رخت‌خواب. شروع می‌کند گریه. دو ساعت است به‌اش شیر نداده‌ام. بلند شدن سخت است. بغض می‌کنم. اگر شیر داشتم لازم نبود الان بلند شوم. آرام می‌زنم روی شانه‌اش. گریه‌اش کم می‌شود اما هنوز لب ورچیده و آماده گریستن است. می‌روم توی اتاق خواب و حوله و شلوار گرمکن‌ام را برمی‌دارم و می‌روم توی حمام. آب داغ را باز می‌کنم و تنم را، یکجور که سرم خیس نشود، یک دقیقه می‌گیرم زیر آب. دست می‌کشم و خون‌ها را می‌شویم. صدای بچه بلند می‌شود. تند تند تنم را خشک می‌کنم و لباس می‌پوشم و بیرون می‌آیم. شیشه شیرش را می‌شویم و از روی کتری آب جوشی که روی بخاری است، آب می‌ریزم داخل شیشه و شیرش را آماده می‌کنم. فقط چند پیمانه دیگر شیر خشک مانده ته جعبه. دیشب به شاهین یادآوری کردم شیرخشک بخرد. صبح اما یادم رفت تاکید کنم. شیشه را تکان می‌دهم و کمی از شیر را روی پوست ساعدم می‌ریزم. مه‌گل را بغل می‌کنم و شیشه را دهانش می‌گذارم. آرام می‌شود و شروع می‌کند مکیدن.

می‌خوابانمش توی رخت خوابش. سیر که می‌شود لبخند می‌زند. این دومین باری است که می‌خندد. تازه یاد گرفته بخندد و انگار من را می‌شناسد. نمی‌دانم شاهین را می‌شناسد یا نه. ندیدم وقتی بغلش می‌کند، مه‌گل لبخند بزند. خیلی هم ندیدم شاهین مه‌گل را بغل کند. شاهین همیشه خسته است. همیشه تا دیر وقت مشتری دارند. همیشه بابابزرگ مه‌گل به شاهین می‌گوید بیشتر بماند توی مغازه. همیشه هم شاهین بیشتر می‌ماند. دستش را آرام تکان می‌دهد. بی‌هدف. انگشت اشاره‌ام را نزدیک می‌برم. پنجه‌های ظریفش را گره می‌کند دور انگشتم. لبهایش را مثل ماهی تکان می‌دهد. دو کنده زانو را پایین تشک صورتی رنگش می‌گذارم و کف دستانم را بالای تشک. خم می‌شوم رویش و برایش زبان درمی‌آورم. باز لبخند می‌زند. آب دهانش توی گلو می‌شکند. یک سرفه کوتاه می‌کند. دست می‌اندازم زیر تشک و سرش را بلند می‌کنم. دوباره آرام می‌شود. دستش بی‌هوا گیر می‌کند به گردنبندم. زنجیر می‌پیچد دور انگشتان و مچ نازکش. الان است که پاره شود. دست را بیشتر سر می‌دهم زیر تشک و از جا بلندش می‌کنم و آرام می‌نشینم و می‌خوابانمش روی پا. زنجیر را از دور دستش جدا می‌کنم. پنجه‌اش را دوباره جمع می‌کند. دست مچ کرده‌اش را می‌گیرم و می‌گذارم روی لبانم و می‌گویم بوووو... با لبانم آرام آرام پنجه را باز می‌کنم. کف دستش را می‌بوسم. خیره می‌شوم توی چشمانش. خم می‌شوم تا زیر گلویش را ببوسم. همیشه قبل از بوسیدن اول زیر گلویش را می‌بویم. مامان همیشه می‌گفت زیر گلوی بچه‌ها بوی بهشت می‌دهد. من همیشه می‌خندیدم و می‌گفتم «بوی پودر بچه است مامان!» اما حالا بوی دیگری حس می‌کنم. کاش مامان اینجا بود. کاش کیلومترها از هم فاصله نداشتیم. کاش بود و به مه‌گل می‌رسید تا من کمی بخوابم. لب‌ها را چند ثانیه روی گلو نگه می‌دارم و ریه‌هایم را پر می‌کنم. سرم را از روی صورتش بلند می‌کنم و او دستش را گیر می‌دهد به چاک یقه‌ام. دکمه لباس باز می‌شود. باز لبخند می‌زند. بلند می‌خندم. صاف می‌نشینم و سینه را آرام میگذارم توی دهنش. چند ثانیه می‌مکد و خسته می‌شود و گریه می‌کند. شیشه شیر را می‌گذارم دهنش. می‌مکد. آرام عرق روی پیشانیش را پاک می‌کنم. پلک‌هایش کم کم سنگین می‌شود. خواب است اما هنوز اصرار به خوردن دارد. بعد اما شیشه را رها می‌کند. می‌خوابانمش توی رخت خوابش. نگاهم دوباره به انگشتان باریکش می‌افتد. ناخن‌ها بلند شده‌اند. ممکن است صورتش را خنج بیاندازد. بلند می‌شوم ناخن‌گیر بیاورم... سرم گیج می‌رود. دستم را دقیقه‌ای به دیوار می‌گیرم و صبر می‌کنم. می‌روم آشپزخانه. گرسنه‌ام اما اشتها ندارم. به زور دو لقمه کره و عسل می‌خورم. از  پشت میز که بلند می‌شوم، حس می‌کنم توده بزرگی از خون با فشار از بدنم خارج می‌شود. دلم ضعف می‌رود. از جایم تکان نمی‌خورم. می‌ترسم شلوارم کثیف شود. تمام شلوار و دامن‌هایم را از هفته پیش تا الان کثیف کردم و نشستم. می‌روم توی حمام. لباس زیرم را عوض می‌کنم و می‌اندازم داخل لگن پر از لباس‌های خونی. آب سرد را باز می‌کنم و پودر صابون می‌ریزم. لگن را هل می‌دهم گوشه حمام. کف حمام را می‌شویم و لگن پارچه‌هایی که مه‌گل را بعد از شستن درشان می‌پیچم، می‌گیرم زیر آب داغ. پودر می‌زنم و چنگ. مچ دستم ضعف می‌رود. باز چنگ می‌زنم. آب‌کشی می‌کنم و می‌گذارم پشت در حمام. دقیقه‌ای همانطور که روی چهارپایه می‌نشینم و تکیه می‌دهم به دیوار حمام و کمرم را می‌مالم. بعد شروع می‌کنم به چنگ زدن لباسهایم و دلم از دیدن آنهمه خونابه ضعف می‌رود. لکه‌ها را پیدا می‌کنم و چشم بسته می‌سابمشان. پوست نرمه دستم نازک می‌شود و می‌سوزد. نای آبکشی ندارم. شیر آب داغ را باز می‌کنم و با پا لباسها را لگد می‌کنم تا وقتی که دیگر کف نمی‌کنند.  

از حمام بیرون می‌آیم و سبد لباس‌ها و پارچه‌ها را می‌گذارم داخل راهرو. مه‌گل هنوز خواب است. بینی‌اش گرفته. سخت نفس می‌کشد. می‌ترسم بیدار شود. مامان وقتهایی که بینی خواهر نوزادم می‌گرفت، یک قطره شیر توی سوراخ دماغش می‌چکاند و تمیرش می‌کرد. سینه‌ام را در می‌آورم و کمی فشارش می‌دهم. یکی دو قطره شیر می‌آید. سینه را می‌برم نزدیک صورت مه‌گل تا قطره‌ها بیفتد داخل سوراخ‌ دماغش. چند دقیقه می‌نشینم کنارش و منتظر می‌مانم. با انتهای سنجاق کوچک طلایی که زده‌ام گوشه تشک، سوراخ‌های دماغش را تمیز می‌کنم. کمی آب از کتری می‌ریزم داخل نعلبکی و پنبه را خیس می‌کنم و صورتش را تمیز. بیدار نمی‌شود. ناخن‌های نرمش را هم می‌چینم.

بلند که می‌شوم باز خون با فشار خارج می‌شود. انگار توی رحمم تلنبه کار گذاشته باشند. بافت قهوه‌ای‌ام را تن می‌کنم و گره‌اش را محکم می‌بندم و می‌روم داخل حیاط تا لباس‌ها را پهن کنم. در را که باز می‌کنم یکباره سرما حمله می‌برد و داخل تمام تارهای بافتم نفوذ می‌کند. سبد پارچه‌ها و لباس‌های مه‌گل را از پله‌ها پایین می‌برم و پهن می‌کنم روی بند و گیره می‌زنم. سبد لباس‌های خودم را می‌آورم. دست‌هایم یخ کرده و استخوان‌هایش تیر می‌کشد. خودم را بغل می‌کنم تا دستانم گرم شوند. داخل یقه بافتم نفس می‌کشم تا تنم گرم شود. انگار آدم دیگری در من دارد کارها انجام می‌دهد. دستی لباس را از سبد برمی‌دارد که دست من نیست. پایی حرکت می‌کند که پای من نیست. و از چشم‌هایی  تماشا می‌کنم که چشم من نیست. تنم کرخت است و سفیدی پارچه‌ها، در نور بعد از ظهر چشم‌هایم را می‌زند. لباس‌هایم را پهن می‌کنم. تکه آخر را که روی بند می‌اندازم، طناب پاره می‌شود. خشکم می‌زند. بی‌صدا و بی‌حرکت به لباس‌ها و پارچه‌های کشیده شده کف حیاط نگاه می‌کنم. به پارچه‌های سفید مه‌گل نگاه می‌کنم که گلی شدند. به لباس‌های خودم. حالا باید دوباره بشویمشان... بغض می‌کنم. رد گرم اشک راه می‌گیرد روی صورتم. انگار سد شکسته باشد. یکهو همه چیز برایم غریبه می‌شود. انگار ته دنیا هستم و در خانه‌ای ناآشنا. حیاط را می‌شناسم و نمی‌شناسم. می‌دانم آنجا چه می‌کنم و نمی‌دانم... هیچ حرکتی نمی‌کنم. صدای گریه مه‌گل از حیرت بیرون می‌آوردم. تند تند لباس‌ها و پارچه‌های یخ و گلی را از روی زمین جمع می‌کنم. می‌دوم داخل. مه‌گل از گریه کبود شده. سبد‌ها را جلوی در اتاق خواب می‌گذارم مه‌گل را بغل می‌کنم و به سینه می‌چسبانم و پا به پایش گریه می‌کنم.

دخترم را شیر می‌دهم و می‌خوابانم. روی ظرفشویی پر از لیوان‌ها و استکانهای مانده چای شاهین است که همه زرد و خشک شدند. ظرفها را می‌شویم و دو پیمانه برنج هم پاک می‌کنم برای استامبولی. عطر برنج خام یادم می‌آورد ناهار نخوردم. دلم ضعف می‌رود. یک حبه قند برمی‌دارم و می‌گذارم گوشه لپم. بچه هم که بودم همیشه همین کار را می‌کردم. از مدرسه می‌آمدم و اگر غذا آماده نبود، دو تا حبه قند می‌گذاشتم گوشه لپ‌هایم تا آرام آرام آب شود و غذا آماده. ساعت 10 شب وقتی یک کف‌گیر غذا می‌کشم و به زور چند قلپ آب می‌جوم و فرو می‌دهم، هنوز شاهین از مغازه پدرش برنگشته. می‌خواهم بروم داخل حمام و دو سبد لباس و پارچه را از نو بشویم... فکر بوی حمام و فضای خفه‌اش حالم را بد می‌کند. عرق سردی  روی تنم می‌نشیند. حس می‌کنم تمام ریشه‌های موهایم درد می‌کند. تحمل وزن موهایی که روی سرم پیچاندم و با گیره بستمشان برایم سخت می‌شود. گیره را باز می‌کنم. موها تا کمر رها می‌شود. از داخل کشوی جلو آینه اتاق خواب قیچی را برمی‌دارم. موهایم را دسته می‌کنم و می‌آورم جلو و تا پس سر می‌چینمشان. سطل پر می‌شود از دسته‌های موی لَخت و خرمایی.  

ملافه تمیزی برمی‌دارم و چندتا می‌کنم و می‌اندازم روی مشمع پهن شده روی تشکی که از صبح همان‌طور گوشه هال پهن است. دراز می‌کشم و زانوهایم را جمع می‌کنم و کمرم را می‌چسبانم به تشک تا کمی آرام بگیرد. پلک‌هایم گرم می‌شود که شاهین در را باز می‌کند. با صدای در، مه‌گل بیدار می‌شود و گریه می‌کند. شاهین کاپشنش را پرت می‌کند کنار دیوار و مه‌گل را بغل می‌کند و می‌بوسد و قربان صدقه‌اش می‌رود. می‌گویم «شیر خشک گرفتی؟» می‌زند روی پیشانی‌اش و «آخ» بلندی می‌گوید. بغضم را قورت می‌دهم. توان گریه کردن ندارم. توان حرف زدن هم. حتی توان اینکه فکر کنم و ممکن است برای امشب بچه شیر خشک نداشته باشم. همانطور چشم بسته، پتو را می‌کشم روی سرم. صدای باز شدن در جعبه شیر خشک را می‌شنوم. شاهین می‌گوید «فک کنم واسه دوبار دیگه‌ش بسه... صبح اول می‌رم داروخونه، بعد مغازه. فوقش به‌ش آب قند می‌دی تا برگردم...» صدای پایش را می‌شنوم که می‌رود سمت آشپزخانه. بعد صدای جیر جیر شستن شیشه شیر مه‌گل. صدای ریختن آب داخل شیشه. صدای در قوطی. صدای تکان تکان دادن شیشه. صدای مکیدن شیر را نمی‌شنوم. اما حتما دارد می‌مکد چون گریه نمی‌کند. هنوز پتو روی صورتم است. به پهلو می‌چرخم تا خون داغی که راه گرفته، لباسم را کثیف و به بیرون ترشح نکند. شاهین می‌گوید:« مغازه خیلی شلوغ بود. نتونستم زود بیام. به مامانم گفتم فردا حتما بیاد یه سر ببرت دکتر.» دوباره صدای پایش را می‌شنوم. بعد صدای بشقاب و قاشق. بعد صدای تراشیده شدن ته‌دیگ کف قابلمه. وقتی چراغ را خاموش می‌کند، صدای زبانش را هم که می‌چرخد توی دهانش و دندان‌ها را تمیز می‌کند، می‌شنوم. چند دقیقه بعد صدای نفس‌های منظم و آرامش توی خانه می‌پیچد.

از تنهایی می‌ترسم. دلم خواهد گریه کنم. مثل وقت‌هایی که از تنهایی می‌ترسیدم و بلند گریه می‌کردم و مامان می‌آمد و بغلم می‌کردم. از مه‌گل هم می‌ترسم. از اینکه فردا صبح با آب قند سیر نشود. از اینکه شاهین برود مغازه و یادش برود مه‌گل شیرخشک ندارد. از تصور گریه‌اش هم می‌ترسم. از خستگی مدام این چند وقت می‌ترسم. نفسم بند می‌آید و فکرم قفل می‌شود. دلم می‌خواهد بخوابم. عمیق.  یک بسته قرص فشار مادر شاهین خانه‌مان جا مانده. فوروزماید 40. تا هر 10 تا قرص را دربیاورم و با دو لیوان آب فرو بدهم، دو سه دقیقه بیشتر زمان نمی‌برد. چشم‌هایم سنگین می‌شود. می‌خوابم. یک ربع بعد فشار مثانه بیدارم می‌کند. به سرعت بلند شوم. شقیقه‌هایم درد می‌کند و سرم گیج می‌رود. به زور می‌روم توالت که کنج حیاط است و خودم را خالی می‌کنم. برمی‌گردم و بی‌حال می‌‌افتم توی رخت‌خواب. اما باز فشار مثانه بلندم می‌کند و می‌کشاندم داخل حیاط. برمی‌گردم و به دو دقیقه نکشیده دوباره مثانه‌ا‌م پر می‌شود و فشار می‌آورد به زیر شکمم. بلند نشوم درد می‌کشد توی پاهایم. چیزی مثل استخوان زیر شکمم فرو می‌رود. تهوع دارم و گلویم خشک شده. چشم‌هایم تار می‌بیند. می‌خواهم بدون شلوار بروم توالت اما سرما تا استخوان می‌رسد. دستم را می‌گیرم به دیوار و می‌روم توی حیاط. نفس ندارم و انگار این راهرو دو متری، دویست متر شده باشد و این پنج‌تا پله توی حیاط، پنجاه‌تا. کشان کشان می‌روم تا توالت و برمی‌گردم. می‌خواهم بنشینم روی پله‌ها. هوا سوز دارد. استخون‌هایم تیر می‌کشد. برمی‌گردم داخل خانه. سردم است اما توان تحمل حرارت بخاری را ندارم. وزن حرارت می‌افتد روی قفسه سینه‌ام و نفسم را بند می‌آورد. شعله را کم می‌کنم و خانه مثل یخچال می‌شود. به نیم ساعت نمی‌کشد که ده‌بار می‌روم دستشویی. مه‌گل کنار بابایش خواب است. دست‌هایش را می‌گیرم. یخ است. مثل دست‌های خودم. می‌خواهم پتوی دیگری بیاندازم رویش. فشار مثانه امان نمی‌دهد.

چهار دست و پا تا روی پله‌ها می‌روم. از روی پله‌ها سر می‌خورم روی موزایک‌های یخ حیاط. پنج شش تا گنجشک کف حیاط بازی می‌کنند. نزدیک که می‌شوم پر می‌کشند و باز می‌نشینند سرجایشان. نجسی آزارم می‌دهد. بار بیستم است گمانم. از توالت که بیرون می‌آیم سبک شدم. پاهایم مال خودم هست و نیست. انگار بالاتر از سطح زمین قدم بردارم. وسط حیاط که می‌رسم گنجشک‌‌ها پر می‌کشند سمتم. صدایشان می‌پیچید توی سرم اما آزاری ندارد. با نوکشان، سر انگشتان هر دو دستم را می‌‌گیرند و بال می‌‌زنند. قدم زدن آسان‌تر ‌می‌شود. محکم‌تر بال می‌زنند. به پله‌ها نرسیده از روی زمین بلند می‌شوم. حس خوبی دارم. سبک ِ سبک بالا می‌روم. شاهین را می‌بینم. از زیر پتو هم معلوم است مثل جنین پاهایش را داخل شکمش جمع کرده و خوابیده. نوزادم کنارش لب ورچیده و نق نق می‌کند. پلک‌هایش تا نیمه باز می‌شود و دوباره روی هم می‌افتد. خون دویده پشت پلک‌ها. سرش یک‌وری از روی تشک افتاده پایین. یادم می‌افتد رویش را نکشیدم. دست می‌برم سمت پتو که یکهو سرم گیج می‌خورد. می‌افتم روی پله‌های سرد و یخ بسته حیاط.

گنجشک‌ها‌ می‌نشینند کف حیاط و باز به بازی مشغول می‌شوند. چهار دست و پا خودم را می‌رسانم بالای سر مه‌گل. گریه می‌کند. جعبه شیرخشک خالی است. سینه را می‌گذارم توی دهنش. می‌مکد. آرام می‌شود. شیر آمده است به سینه‌ها انگار.  

19 مرداد 92


بوته خار مریم...

این بوته‌های خار را دیده‌اید؟ تیغ‌هایشان بدجور توی دست و بال آدم فرو می‌رود. اما این تیغ‌ها بعد یک مدت باز می‌شوند و گل‌های بنفش خوشگلی می‌دهند... کمی ظاهرشان نرم می‌شود اما هنوز بوته تیغ هستند. باز کمی که بگذرد، گل‌ها تبدیل به قاصدک می‌شوند. همین قاصدک نرم‌تن و شکننده و سبک که با نسیمی به هوا بلند می‌شود و می‌رود جاهای خیلی دور. همین قاصدکی که توی خیلی از شعرها هست... می‌گویند قاصد خبری است، کلی راز توی سینه دارد... مردم می‌گویند خوش یمن است... حس لطافت می‌دهد... همین قاصدکی که از دل خار بیرون آمده. همین خار که نام کسی نیست، که لطیف نیست و برنده است... بد است...

خب بعضی(به نظرم حتی همه) آدم‌ها هم مثل همین خار هستند دیگر... شاید تو تیغش را دیدی... اما این دلیل نمی‌شود توی وجودش قاصدک نداشته باشد. ولی شاید دیدن قاصدک به این راحتی‌ها نیست. صبر می‌خواهد و زمان. خار یکهو همان اول قاصدک را نشان نمی‌دهد، هی خرده نگیرید که خار دارد و فلان است و بهمان...

حالا که حرف کشید به اینجا، بگذارید این را هم بگویم: قاصدک وجودتان را پیش هرکسی هویدا نکنید. یعنی پیش ناکس‌ها... ناکس‌ها دلشان درد می‌کند برای اینکه قاصدک را بگیرند توی مشت‌شان و له‌اش کنند. بلد نیستند، دم بدهند به قاصدک و رازی و آرزویی به‌اش بگویند و قاصدک را بفرستند آسمان، ناکس‌ها اصلا چه می‌فهمند قاصدک یعنی چه! اصلا بگذارید بگویند، فلانی خار دارد، تیغ دارد، آدمیزادی نیست. اما قاصدک را پنهان کنید بین خارها... انقدر که تنش لطیف است.

طالع بینی نام من!

برای یکی از شخصیت‌های قصه‌ام دنبال نامی بودم به معنای عشق. از علامه گوگل پرسیدم «نام دخترانه به معنای عشق» دو سه نام یافتم؛ شراره، مهرآفرین، لیلا! فکر می‌کردم «لیلا» یعنی شب تاریک و بلند. بعد معنی را سرچ زدم و در صفحات وب، برخوردم به طالع‌بینی نام «لیلا» و جالب شد ماجرا...!

* لیلا به معنى شبانه و نیز نوعى موسیقى است.

كسانى كه لیلا را به خاطر نداشتن پشتكار و از این شاخه به آن شاخه پریدن ملامت مى‌كنند، نمى‌دانند كه این ویژگى به دلیل تأثیر مستقیم اسم اوست. این اسم باعث مى‌شود فعالیت‌هاى لیلا پراكنده باشد. چون او نمى‌تواند براى مدت طولانى بر روى یك موضوع خاص تمركز كند و ایجاد تنوع براى لیلا یكى از مهمترین ملزومات زندگى است. متأسفانه این خصوصیت سبب مى‌شود كارهاى ناتمام و تصمیم‌هاى عملى نشده به وفور در زندگى او یافت شوند.

از سوى دیگر با داشتن این ویژگى، لیلا شرایط سخت را براى مدت طولانى تحمل نمى‌كند. در نتیجه نوعى شادى و سرخوشى خاص در وجود او هست كه دیگران حتى در برخورد اول نیز مى‌توانند آن را در چهره و نوع رفتار و صحبت كردن او حس كنند. او همچنین صمیمانه به مردم علاقه دارد و مجموع این دو خصلت لیلا را به چهره اى محبوب و دوست داشتنى تبدیل مى‌كند.

فكر مى‌كنید این لیلاى دوست داشتنى هیچ وقت تنها بماند؟ بدون شك جواب شما منفى است! لیلا آنقدر دوست و آشنا در اطرافش دارد كه به ندرت ممكن است احساس تنهایى بكند. او هرجا كه باشد به سرعت با دیگران ارتباط برقرار مى‌كند و سعى‌اش بر این است كه در این ارتباطات فضایى شاد و لذت بخش براى همه ایجاد كند.

یك ویژگى دیگر كه به لیلا در پیدا كردن دوست و برقرارى ارتباط كمك مى‌كند، توانایى عالى او در بیان احساساتش است. همانطور كه گفتیم لیلا صمیمانه دیگران را دوست دارد. اما تفاوت اصلى او با سایرینى كه چنین احساسى دارند این است كه بیان و ابراز این احساسات برایش به هیج وجه مشكل نیست. كلمات به راحتى از درون ذهن و قلب او مى‌جوشند و او از اینكه احساسش را با دیگران در میان بگذارد احساس شرم نمى‌كند. بلكه این كار را خیلى راحت، عادى و بدون وقفه انجام مى‌دهد. خلاصه: هر آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.

دیگران در پشت برخوردهاى لیلا اعتماد به نفس قوى او را درك مى‌كنند و این اعتماد به نفس در كنار سایر خصوصیات مثبت دیگرى كه گفتیم، جذاب است و ارزش و احترام دیگران را بر مى‌انگیزد و آنها را جلب مى‌كند.

اما در این میان لیلا باید یك نكته را مورد توجه قرار دهد. گاهى اوقات تمایل ذاتى او به ابراز احساسات از حد معمول خارج مى‌شود و جنبه پر حرفى به خود مى‌گیرد. درست همین مواقع است كه لیلا باید حواسش جمع باشد و تلاش بیشترى براى كنترل زبان بیش از حد فعالش انجام دهد.

و اما نكته آخر: احساسات آنى براى لیلا مفهوم ویژه‌اى دارد. او به الهامات درونى اش بسیار توجه مى‌كند و اغلب اوقات آنها را به عنوان بهترین راهنما مبانى اعتماد و تصمیماتش قرار مى‌دهد. در حالى كه از دید دیگران به نظر مى‌رسد تصمیم هاى او ناخودآگاه و بدون دلیل است. حالا كه دیگر مى‌دانید منشأ این تصمیم‌ها به ظاهر ناخودآگاه و فكر نشده لیلا چیست، یادتان باشد دیگر او را به بى‌فكرى و عجول بودن متهم نكنید. مطمئن باشید او كارش را درست انجام خواهد داد...!

ما را به همه مقدسات قسم!

محض رضای خدا سرمان را بکنیم توی زندگی خودمان! به هرچه می‌پرستیم و معتقدیم و باور داریم دست برداریم از کنکاش. به همه مقدسات عالم قسم، تک تک آدم‌ها غم دارند برای خوردن. زیادش را هم دارند. نگران نباشیم و فکر نکنیم که خوب و خوش هستند و حسادتمان گُل کند و زخم بزنیم بهشان که به غم دچار شوند یا به هزار دلیل دیگر سر بکنیم توی زندگی هم. به خدا هزارتا بحث از حرف راست و درست ما بیرون می‌آید، وای به روزی که حرف، کمی کج و ناراست هم بشود. کاری نکنیم که دور از جان، یک غم بزرگ چنان چمبره بزند روی زندگیمان که دیگر وقت نکنیم برای سَرَک کشیدن... وقت نکنیم! «وقت...!» مگر ما چقدر وقت و توان و انرژی داریم که جز زندگی خودمان به زندگی دیگران هم فکر کنیم. 

جهنم

نفهم اگه بفهمه که نفهمه، خودش کلی فهمه...

پ.ن

همه بدبختی‌های ما به خاطر آدم‌هایی است که نمی‌فهمند کارشان بد است و دارند مرتکب عمل زشتی می‌شوند؛ این کارشان یعنی دروغ، آن کارشان یعنی بی‌ناموسی، این حرکتشان یعنی عوضی‌بازی، آن حرفشان یعنی خودخواهی... نمی‌فهمند و خودشان را خوب و بَری از بدی می‌دانند و وجدانشان به معنای واقعی کلمه آسوده است.

جهنم باید جایی باشد که به آدم‌ها درصد نفهمی‌شان را نشان می‌دهند...

قصه‌...

این روزها فقط قصه می‌نویسم. از بین غم‌ها و بغض‌ها، خیال‌ها و خاطرات، دردها و زخم‌ها، شادی‌ها و خنده‌ها جایی باز می‌کنم و لب‌تابم را می‌گذارم روی پایم و قصه می‌نویسم...






این دوستت دارم ِ همیشگی...


می‌شود هسته را از اتم جدا کنی و انفجار صورت نگیرد؟ می‌شود ریشه را از خاک بیرون بیاوری و گل  خشک نشود؟ می‌شود پوست را طوری از بدن جدا کرد که خون جاری نشود؟ می‌شود از آدم سایه را گرفت، مگر اینکه بمیرد و بی‌جسم شود؟ می‌شود اکسیژن را از آب گرفت و هنوز انتظار آب بودن ازش داشت؟ می‌شود دل را از سینه بیرون بیاوری و باز توقع پمپاژ خون داشته باشی توی رگ‌ها؟ می‌شود طیف‌های نور را از هم سوا کرد؟ می‌شود به این راحتی‌ها ذره را از مواد گرفت؟ می‌شود یخ را گذاشت جلوی خورشید و خواست که تبخیر و نابود نشود؟

بعضی چیزها را نمی‌شود از بعضی چیزها جدا کرد و بیرون برد؛ «دوستت دارم» مرد هیچ وقت از دل زن بیرون نمی‌رود...اگر دوستت دارم را گفتی، وقتی بخواهی آن را پس بگیری انگار کن هسته‌ای را از اتم جدا کنی، ریشه‌ای را از خاک، پوستی را جدا کنی، سایه را بگیری و...

اصل مطلب در سایت 5روز.

دارم بلند بالا می‌شوم...

توی سن رشد که بودم وقتی دردهای غریبی در مفصل‌ها حس می‌کردم و به مامان می‌گفتم، جواب می‌داد «چیزی نیست... داری قد می‌کشی...» من هی قد کشیدم، قد کشیدم، حالا قد بلندم. اندازه قدم را دوست دارم. دوست نداشتم از این بلندتر باشم. حتی یک سانت. برای همین هیچ وقت  کفش پاشنه بلندی نپوشیدم که تظاهر کنم بلند قدم.

اصلا قد بلند شدن و رشد کردن با درد همراه است. تا بمیریم باید درد بکشیم و قد بلند شویم. هی روح‌مان درد بگیرد و هی مادر درونمان، گونه‌های اشکی‌مان را ببوسد و بگوید «چیزی نیست... داری قد می‌کشی...» اما این درد با آن درد جسمی فرق می‌کند. روحت هی بلند و بلند و بلندتر می‌شود و مرزی ندارد این کشیدگی. این بلند بالایی.

درد دارد روحم. تمام پیچ و خم‌هایش درد می‌کند. کشف احساسات جدیدم به درد ختم می‌شود. یادآوری عواطف قدیمم با درد همراه است. تمام لبخندهام درد می‌کند اصلا.

باز دارم بلند بالا می‌شوم...

برگ از چشم‌ها می‌روید!

بذر و نهال عاطفه‌ای را بکار که ثمر بخواهی. بذر و نهال عاطفه‌ای را بپذیر که ثمر داشته باشد. زن و مرد ندارد. اما زن که باشی بیشتر باید حواست باشد به بذری که توی دلت کاشته می‌شود. ریشه می‌کند و سر می‌دواند توی تمام رگ‌هایت و بار و بر می‌دهد توی چشم‌هایت، نگاهت، کلامت... زن که باشی مستعدی اصلا برای کاشته شدن. زمین حاصلخیزی داری تا یک بذر محبت بیافتد تویش و بشود باغ و بستان.

زن و مرد وقتی عاطفه بی‌سرانجام به هم ورزیدند، باغ و بستان روی زمینی پدید می‌آورند که زمین خودشان نیست. درختها در جایی سرخم کردند و شاخ و برگشان به هم پیچیده که دیر یا زود باید دوباره تهی و بایر شود. «باید» بایر شود. حالا یا خودت باید چنگ بیاندازی به ریشه‌ها و از جا درشان بیاوری و درد بکشی. یا آتشی به جان درختان و مزرعه بیافتد و بسوزاندش. زن که باشی درد همه این‌ها بیشتر است. چون ریشه درخت‌ها محکم‌تر و بار و برشان بیشتر است.  زن که باشی بیشتر چشم دوختی به میوه‌های درخت و امید ثمرشان را داشتی غافل از اینکه دست محبتی، خود خواسته بذر را توی دلت نکاشته. باد بازیگوشی بذر را به دلت انداخته و رفته است. بلدی رد باد را بگیری؟

مرد که باشی باید بذر را جایی بکاری که ثمر بخواهی. وگرنه زمین‌های زیادی را آباد می‌کنی و بعد آبادی ویران. شخم می‌زنی و آتش می‌اندازی به مزرعه‌ای که خودت بذر کاشتی.

اصل مطلب در سایت 5rooz.com

شاپرک...

این داستانم در سومین شماره داستان‌نامه به مدیرمسئولی محمدجواد جزینی کار شده.


حوصله‌م سر رفته بود. مامان خواب بود و فقط صدای چرخیدن پره‌های پنکه می‌آمد. سرم را بردم جلوی پنکه و گفتم:  آآآآآآ.... از برگشت کج و کوله صدا خوشم می‌آمد. مامان بیدار شد. با اخم نگاهی به‌م انداخت. غلت زدم سمت دیوار. شاپرکی کنار سنگ حاشیه دیوار بود. گوشه بالش ریخته بود. نمی‌توانست خیلی پرواز کند و کوتاه می‌پرید. پاورچین پاورچین رفتم توی آشپزخانه و یک آبکش کوچک سفید آوردم که جای سبزی خوردن بود و گذاشتم روی شاپرک. آرام آرام آمد و رسید به لبه آبکش. مکثی کرد و راهش را کج کرد. چند دقیقه‌ای همانطور رفت و هی رسید به بن بست و راهش را کج کرد.. محکم فوتش کردم. چندتا معلق خورد ولی باز برگشت روی پاهایش. این بار یواش‌تر فوت کردم تا برگشت روی بالهایش. پاهایش را اول کمی تکان تکان داد، بعد آرام شد. دید تقلا کردن بی‌فایده‌ست و تسلیم شد.

صدای زنگ در خانه آمد. با نوک ناخنم شاپرک را برگرداندم و سبد را گذاشتم رویش تا در نرود. در را باز کردم. زن همسایه بود. گاهی ظهرها که بی‌خوابی می‌زد به سرش می‌آمد خانه ما و همان دم در راهرو می‌نشست. جوری که زن خان عموی مامان به راحتی حرف‌های او و مامان را از اتاق‌های آن سر حیاط بشوند تا بعد مثل دفعه پیش برندارد و با تشر و دعوا بکشد و برود دم در خانه‌ زن همسایه که به چه حقی می‌آید خانه و با مامان من پشت سر او صفحه می‌گذارند. سر همان موضوع بود که عالیه خانم دیگر نمی‌خواست بیاید خانه ما. اما باز دلش نیامده بود. غروب چند روز بعدش، مامان را می‌بیند که با چشم‌های سرخ دارد از کوچه رد می‌شود. مامان را می‌برد خانه و از جریان دعوای با زن‌عمو مامان باخبر می‌شود. خان عمو از سرکار که برگشته بود اول آمده بود خانه ما حال و احوال و کمی پول گذاشته بود زیر فرش که کمک خرج ما باشد. زنش نمی‌دانم از کجا بو برده بود و آتش گرفته بود که چرا یواشکی به ما پول داده. بعد هم دستشویی رفتن من را کرد بهانه و گفت همیشه دمپایی را خیس می‌کنم و دعوا به راه انداخت.

قند و چای را گذاشتم جلوی عالیه خانم. مثل همیشه چای را زمین نگذاشته، برمی‌داشت و شروع کرد با سر و صدا هورت کشیدن. به قول مامان انگار دهنش آستر داشت. هیچ وقت با داغی چایی نمی‌سوخت. مامان باز دلش از سر صبحی پُر بود. حوصله نداشت. بهم املا نگفت. نامه خانم معلم را هم خواند که دعوتش کرده بود مدرسه اما محل نداد. آمد نشست کنار عالیه خانم. حال و احوال معمولی کردند. من رفتم سراغ شاپرک که کز کرده بود کنج سبد. سبد را کمی تکان دادم تا تکانی بخورد. اولش مقاومت کرد. بعد راه افتاد و رفت سمت دیگر سبد و باز کز کرد.

رفتم توی راهرو. دیدم مامان اشک‌هایش راه گرفته. جلوی عالیه خانم زیاد گریه می‌کرد. بعد عالیه خانم آه می‌کشید و می‌گفت: «درست میشه زن... غصه نخور. چرا دوباره شوهر نمی‌کنی؟» مامان سر تکان می‌داد و به من اشاره می‌کرد. لابد حرف‌های خان عمو را با زمزمه برای عالیه خانم می‌گفت. اینکه کی حاضر است تخم و ترکه یکی دیگر را نون بدهد. دل مامان این دفعه زیاد پر بود. چون عالیه خانم سلانه سلانه آمد داخل خانه تا زن عمو صدایشان را نشوند. هرچند که این کار لازم نبود. زن خان عمو از صبح رفته بود خانه مادرش. مامان به سمت خانه زن خان عمو اشاره کرد و گفت:« صب به صب حوله سرخشک کنش رو آویزون می‌کنه روی بند. یه بار هم قضا نمی‌شه. ینی که من شوهر دارم و تو نداری.» عالیه خانم گفت:« شوهر کن دختر. جوونی هنوز. نمون تو این خونه ور دل این زن. خدا قهرش میاد زن جوون تنها بمونه.»

من باز آبکش را تکان دادم. انگار نا نداشت از جایش جم نخورد. عالیه خانم یک ساعتی نشست و بعد رفت. مامان رفت سر و وقت چرخ خیاطی و صدای تلق و تلق چرخ را بلند کرد. مامان خیلی خیاطی بلد نبود. دوست هم نداشت. به نظرم حتا متنفر هم بود. انقدر که سوزن می‌رفت توی دستش و فحش را می‌کشید به جان سوزن و چرخ. سوزن بی‌صاحاب بود و چرخ بی‌پدر. من هم حرامزاده بودم! این آخری را مامان نمی‌گفت. زن خان عمو گاهی یواشکی و با غیظ بهم می‌گفت. جوری که نه مامان بفهمد و نه عمو. معمولا هم وقت‌هایی که خان عمو می‌گفت کنارش بنشینم و برایم میوه پوست می‌کند. اصلا فکر کنم زن عمو به خاطر ما بود که یک ماه از عروسی‌اش نگذشته بود حامله شد. بچه می‌خواست تا بعد بهانه کند جایشان تنگ است و ما برویم.

در با دو تا تقه کوچک به صدا درآمد. عمو هاشم خودم بود. صدای در زدن‌هایش را می‌شناختم. فکر کنم من فقط می‌دانستم این دو تا تقه یواش را فقط عمو هاشم به در می‌زند. عمو می‌دانست من اغلب وقتها دارم توی حیاط یا کوچه بازی می‌کنم. این دو تا تقه انگار رمز بود بین ما. عمو دیدن من می‌آمد و اگر زن خان عمو نبود می‌آمد داخل خانه با مامان حال و احوال. زود می‌رفت تا خان عمو و زنش او را نبینند. مامان اغلب وقتها به‌ش محل نمی‌داد. حتی یک بار دعوایم کرد تا دفعه آخرم باشد که در را برای عمو باز می‌کنم. اما نمی‌شد باز نکنم. عمو می‌فهمید الکی در را باز نکردم. جایی نداشتیم برویم که در را باز نکنم.

در را باز کردم و باز پریدم سمت شاپرک. عمو گفت: « این چیه؟» گفتم: « شاپرک.» سبد را برداشت و مثل تیله شوتش کرد سمت دیوار. من زودی سبد را گذاشتم رویش تا نرود توی سوراخی. پایش فکر کنم گیر کرد زیر لبه سبد. طوریش نشد. باز راه افتاد دور سبد. عمو گفت «چکارش داری؟» بعد از مامان حالش را پرسید و پکی به سیگارش زد و سبد را برداشت. آتش سیگار را برد سمت شاپرک و نزدیک شاخکهاش نگه داشت. شاخک‌ها انگار حرارت را فهمیده باشند. شاپرک تیز رفت سمت دیوار. مامان گفت: «خوبیم الحمدلله.» عمو تندی سیگار را برد سمت سوراخی. شاپرک راهش را کج کرد. عمو گفت:« اوضاع رو به راهه. چیزی کم و کسر نداری؟» و با نرمه گوشت کنار کف دستش، شاپرک را برد سمت لبه‌های فرش. مامان گفت: «شکر خدا همه چی هست به لطف خان عموم.» آتش سیگار باز رفت سمت شاپرک. شاپرک از نیم سانتی متری هم حرارت را می‌فهمید و فرار می‌کرد. عمو ابرو بالا انداخت و با مکث گفت:« همه چی؟!» میمش را تشدید گذاشت. مامان رفت داخل اتاق و سرش را گرم کرد به مرتب کردن لباسها. عمو جست زد و رفت دم در اتاق. صدایشان یواش شد. شاپرک را انداختم توی سبد. صدای قیژ در آمد. عمو در اتاق را بست. صدای چفت شدن در هم آمد.

آفتاب داشت کم کم می‌نشست. نزدیک‌های وقتی که خان عمو با کیسه‌های خرید می‌آمد و با نوک کفش‌های پاشته تخم مرغی‌اش می‌کوبید به در تا من بازش کنم. عمو از اتاق بیرون آمد. لبه‌های پیرهنش را کرد زیر کمربندش که پر از آویزهای زنجیر و سوراخ بود. بعد نگاهی به من انداخت که داشتم بِر و بِر نگاهش می‌کردم. آمد سمتم. یک پنج تومانی اسکناس از توی جیبش درآورد و گذاشت کف دستم. گفت:« به خان عمو می‌گی من اینجا بودم؟» گفتم «نه!». بی‌اختیار گفتم نه. نفهمیدم چرا گفتم نه. عمو گفت:«آباریکلا...» و سیگاری آتش زد. همانجور داشتم بِر و بِر نگاهش می‌کردم. کلافه شد انگار. سیگار را گرفت لای انگشتش. سبد را برگرداند. شاپرک چسبیده بود کف سبد. آتش سیگار را صاف گذاشت روی تن شاپرک و سیگار را خاموش کرد.

مواظب بچه‌ها باشید که سرما نخورند!

 یکی از داستان‌های من که سال پیش نوشتم...



یک هفته است که از هم جدا شدیم و حالا «من مرد تنهای شبم!» تمام خانه بوی عزلت گرفته و هنوز گیج و گنگ دارم سعی می‌کنم به اوضاع سامان بدهم. وقتی زنم بود من کمتر درگیر مسائل خانه بودم و او با نظمی بی‌نظیر و مثال زدنی حواسش به همه چیز همه جای خانه بود و این درست همانی بود که من از همسر ایده آلم انتظار داشتم. یک منظم حسابگر که بیشتر از من حواسش به اوضاع باشد.

ما با هم توی صرافی آشنا شدیم. آن روز احساس کردم او را قبلا هم دیدم. سر حرف را که باز کردم دیدم ما هفته گذشته هردومان از یک آژانس مسافرتی بلیط سفر به ترکیه را گرفتیم و بعد هر دو به بانک رفتیم و ارز گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم به آژانس مسافرتی و بلیط را کنسل کردیم و حالا از قضای روزگار در و تخته به هم توی صرافی رسیدند تا ارزها را بفروشند و سود کنند. شما اسمش را می‌توانید یک اتفاق ساده بگذارید اما من می‌گویم دست تقدیر بود که ما را توی صرافی به هم رساند و بعد در دفترخانه بغل صرافی، جفتمان کرد.

فکر نکنید به همین سادگی‌ها ازدواج کردیم و هیچ تحقیقی درباره هم نداشتیم که حالا کارمان به اینجا رسید که از هم طلاق بگیریم، به هیچ عنوان. من ویژگی‌های بارزی در چهره و رفتار او دیدم که مرا به این یقین رساند که او می‌تواند همسر ایده آل من باشد. او زنی بود که در دو روز پی در پی ملاقتمان در صرافی یک آرایش به صورت داشت چون معتقد بود که زن نباید هزینه زیادی برای میکاپ خود بپردازد و به نظر من هم زدن رژ بیست و چهار ساعته که واقعا رنگ آن تا 24 ساعت روی لب‌ها می‌ماند و ریمل پلاستیکی ضد آب که 48 ساعت روی مژه‌ها ماندگاری دارد، ایده خوبی برای صرف جویی در هزینه آرایش بود. به جز این وقتی گفت فر و مش موهایش را کارآموزان تحت نظر مربی خود در آموزشگاه انجام دادند من کاملا به وجد آمدم. و برای اینکه توجه مثبت او را به خودم جلب کنم به او اطمینان دادم که مهارتی وصف ناشدنی در فراگیری بند انداختن در وجود خودم می‌بینم و او در صورت ازدواج با من در این مورد هم می‌تواند صرفه‌جویی کند.

ما نقاط مشترک زیاد دیگری هم داشتیم که بعدها توی زندگی مشترکمان خودش را نشان داد. آدرس حراجی‌های زیادی را بلد بودیم، راه تمام نقاط شهر را فقط از قسمت  اتوبوس خور آن می‌دانستیم و هر دومان قبل از شروع سال جدید مقدار زیادی بلیط اتوبوس می‌خریدیم تا بعد از عید و وقتی قیمت بلیط‌ها گران می‌شود کل فصل بهار را با بلیط‌هایی به قیمت سال قبل اتوبوس سواری کنیم. نوستالوژی بلیط کاغذی چیزی بود که یادآوری آن در دوره نامزدی اشک به چشمان هردوی ما آورد و تبدیلشان به بیلط‌ الکترونیک آه از نهادمان بلند کرد.

اما ما حالا سه هفته است که با تمام نقاط اشتراکی که داشتیم از هم جدا شدیم. حالا من وقتی از توی بیلبورد روی خیابان آدرس نمایشگاه غذا را برمی‌دارم تا سری به آنجا بزنم از نبودش غصه‌ام می‌گیرد و یاد تمام نمایشگاه‌ها و فروشگاه‌هایی می‌افتم که رفتیم و غذا و نوشیدنی تست کردیم و بدون خرید برگشتیم. یاد وقتی می‌افتم که با هم به پارک رفتیم و یک لقمه بزرگ از بزرگترین ساندویچ دنیا خوردیم که البته قبل از آمدن ماموران گینس تمام شد و نشد که رکورد بزرگ بودنش توی کتاب ثبت شود و این را فقط ما که خوردیم می‌دانیم بزرگترین ساندویچ دنیا بود.

شب‌ها اما تنهایی یک طور دیگری است. اصلا غم یکجور دیگری بیخ حلق آدم را می‌گیرد. وقتی که قبل از ورودم به خانه چراغ‌های خاموش یادم می‌آورند که او نیست و وقتی در را باز می‌کنم و دستم روی کلید برق می‌رود یادم می‌افتد ما جزو اولین خانواده‌هایی بودیم که با زمزمه شروع بحثی به نام هدفمند کردن یارانه‌ها تمام لامپ‌ها را با نوع کم صرفشان تعویض کردیم. درست همین جاست که اشک‌هام راه می‌گیرد و به این فکر می‌افتم که رجوع کنم. از او معذرت بخواهم و اعتراف کنم که حق با اوست. بهتر است طوری برای تولد بچه برنامه ریزی کنیم که بچه بیافتد به سوز و سرمای زمستان تا مهمان‌های کمتری بیایند به خانه و خرجمان کم شود. بپذیرم که ایده به دنیا آمدن بچه در تابستان به هوای اینکه لباس کمتری برای او بخریم، آن هم وقتی که تند تند رشد می‌کند و لباس‌ها کوچک می‌شوند، احمقانه است وقتی که توی زمستان اصلا بچه را نباید بیرون برد که سرما بخورد و کلی خرج دوا و دکتر بگذارد روی دستمان.

غم زن بودن را کجا ببریم...

در یکی از شهرک‌های اطراف ما، پدری یک شب از سرکار برگشته و مغازه دارها هم دیدند که سالم و سرحال بوده و در کمال صحت عقل، خوش و بش کرده و رفته خانه. چند ساعت بعد وقتی کارد را تا دسته فرو کرده توی قلب زن و دخترش، دست‌هایش را شسته و رفته کلانتری خودش را معرفی کرده. یک پسر دو سه ساله و یک پسر نوجوان 16-17 ساله هم داشته که همان شب بعد از واقعه گم و گور شدند و همین تازگی‌ها برگشتند خانه. قصه چه بوده؟ دخترک عاشق شده بوده... چند ماهی توی خانه بحث و جدل و دعوا بوده و می‌خواسته با دوست پسرش ازدواج کند، پدر مخالف بوده... ظاهرا آن شب باخبر می‌شود دخترک باردار شده... خواسته دختر را بکشد، مادر پادر میانی کرده و ...

حالا پسر نوجوان برگشته... موهایش را از ته زده... به دوست‌هایش گفته می‌آیید برویم خانه‌مان را تمیز کنیم؟ خانه پر از خون... دوست‌هایش ترسیدند... خودش تنهایی رفته، خون‌ها را شسته و دارد توی خانه زندگی می‌کند!

همین! همین! از صبح بغض دارم... آدم غم زن بودنش را کجا ببرد...

انسان یعنی حیوان باشعور... شعور یعنی چه؟ یعنی دخترت را و مادر دخترت را به خاطر جفت‌گیری بکشی... طبیعی‌ترین کاری که همه جانورهای دنیا انجام می‌دهند!

پ.ن

من اگر بخواهم قصه بنویسم، برخلاف شما که می‌گویید زن را قوی نشان بده، الگو نشان بده و از اینجور حرف‌ها... سختی‌های زن بودن را ننویس و زن را ناتوان نشان نده، می‌روم توی قالب این دختر. دخترک را راوی می‌کنم، عاشقش می‌کنم، بی‌قرارش می‌کنم، قرارهای پنهانی‌اش را با پسر نشان می‌دهم... بعد جدل‌ها... همین‌طور می‌روم تا شب واقعه! خیلی مستقیم و خیلی خونسرد. پدر را نشان می‌دهم که خسته و لبخند به لب از درآمده و مادر آشفته حال را دیده که دست‌هایش می‌لرزد. از ترس آبرو... بعد می‌گوید که می‌خواهد چیزی به او بگوید. قسمش می‌دهد که خونسرد باشد. می‌گوید با ازدواج دختر مخالفت نکند چون کار از کار گذشته... بعد همین طور روایت می‌کنم تا لحظه‌ای که کارد عمود و محکم سینه دختر را بشکافد و نفس برایش نماند تا روایت کند، چطور چشمان برادر سه ساله از ترس و وحشت از حدقه بیرون زده و برادر نوجوان برمی‌گردد خانه و گیج می‌گوید... مادرم کو؟

بغض... بغض دارم... 

/**/

برف...

خونه‌مون حیاط داشت. من هنوز مدرسه نمی‌رفتم. بابا توی باغچه نسبتا بزرگش تابستون گوجه کاشته بود. زمستون ولی هیچ گیاهی نداشت. باغچه پایین‌تر از سطح حیاط بود. یه گودال هم توش کنده بودن که یادم نیست چرا. برف زیادی باریده بود. پشت بوم رو پارو کرده بودن و باغچه پر برف شده بود. توپم نبود. آخرین تصویر این بود که توپ رو توی گودال دیده بودم. حتم کردم حالا مونده زیر برفا. التماس کردن به خواهر برادرهام برای اینکه برفارو کنار بزنن و توپ رو دربیارن فایده نداشت. یادمه پای تلویزیون بودن. من با خاک انداز افتادم به جون برفی که نمی‌دونم یه روز یا چند روز قبلش از روی پشت بوم ریخته بود توی باغچه و سفت شده بود. یادمه دستکش نپوشیده بودم. یادمه دستام یخ کرده بود. صورتم یخ کرده بود. یادمه سخت بود و به زور برفارو با خاک انداز آهنی کنار می‌زدم...


آخرش توپ رو درآوردم. با ذوق نشون خواهر و برادر بزرگترم دادم که گفته بودن نمی‌شه و ولش کن. حس پیروزی داشتم و غرور! توپ ولی با اولین شوت ترکید. یخ بسته بود... همه تلاشم به هدر رفت...

گاهی وقتا باز دستام یخ می‌زنه و توپ گیر افتاده توی گودال برفی...!

چند صفحه گودرخوانی با بلاگ تا کربلایی‌ها...

قبلا از سفر زیبایم به عتبات یک سفرنامه وبلاگی در بلاگم منتشر کرده بودم. اما قبل از نوشتن سفرنامه وبلاگی‌ام، یک سفرنامه برای همشهری آیه نوشتم که به دلیل کمبود فضا به طور کامل منتشر نشد و البته فرم نوشته هم عوض شد.

قبل از اینکه گودر منفجر شود و داغ بگذارد روی دل جماعت گودر خوان، قالب سفرنامه را به سبک گودرخوانی انتخاب کرده بودم و میخواستم بعد از نشر در آیه، بگذارمش روی 5دری و بعد به همین سبکی که می‌بینید در گودرم بازنشر کنم که... نشد! حالا ولی همانجور می‌گذارمش اینجا و شما هم تصور کنید دارید پستهای گودر مرا پشت سر هم می‌خوانید.

ادامه نوشته

نامه‌ای به دوست...

گاهی صفحات وُردم را می‌گردم و مطالب قدیمی‌ام را می‌خوانم. گاهی این عادت به سراغم می‌آید. حسی شبیه حال پیرزنی که دارد گنجه‌اش را مرتب می‌کند. لباسها را تا می‌کند. یادگاری‌ها را نگاه می‌کند. به بعضی‌هاشان خیره می‌شود. می‌خندد... می‌گرید.

این نامه را برای یکی از دوستانم نوشته بودم. تاریخ دقیقش یادم نیست. چه بد که پای نامه تاریخ ننوشتم. گمانم باید پاییز یا زمستان 88 باشد. دلم خواست الان بگذارمش توی 5دری.

 

برای...

به‌ش می‌گویند «ترک یابویی». ببخش که در این گیرو دار می‌خواهم این روش را برایت مثال بزنم. اسم روشی است که معتادها برای ترک اعتیاد ازش استفاده می‌کنند؛ خودشان را 24 تا 48 ساعت به تخت می‌بندند تا با مصرف نکردن مواد، سَم از بدنشان خارج شود. اما این روش خیلی درد دارد. خیلی... اصولی هم نیست. خیلی‌ها این روش را دوام نمی‌آورند. دوام هم بیاورند، ترکشان ادامه ندارد. جسم پاک شده اما ذهن... این است که دوباره با اولین هوس سراغش می‌روند.

دقت که کنیم، می‌بینیم این روش را برای همه چیزهایی که به‌ش مبتلا هستیم به کار می‌بریم. حتی وقتی به عشق مبتلا شدیم. اما این روش برای ترک تمام چیزهایی که به‌ش مبتلاییم، نادرست است. درد دارد. جواب نمی‌دهد. فقط داغان می‌کند و ویران. بدون اینکه بسازد.

گلم!

فراموش کردن گذشته با تمام آدم‌هایش یعنی ترک یابویی! ببخش که بی‌مهابا مثال می‌زنم. حداقل بگذار جلوی تو راحت باشم. به حکم دوستی و به حکم مثلی که درش مناقشه نیست. «فراموش نکن» هم به این معنا نیست که به‌شان بچسب؛ مثل زنبوری که به عسل... اما می گویم باهاش نجنگ؛ مثل پنجه کشیدن به هوا... فقط زندگی کن. بگذار زندگی آرام بیافتد روی دنده حرکت. فردا روز که بشود، گذشته با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش می‌شود یک خاطره تلخ یا شیرین. خواهش می‌کنم در امروزت نمان به عزای گذشته. نه یک ماه و نه شش ماه و یک سال...

عزیزکم!

زمان بهترین داروی فراموشی است. با جنگیدن با گذشته تلخش نکن این داروی معجزه‌گر را. به ذهنت فرصت بازسازی بده. اگر همه‌اش در حال  کندن گور برای مدفون کردن گذشته باشی، فرصتی برای بازسازی نمی‌ماند.

اصلا نمی‌گویم به راه گذشته بمان یا برو! فراموش نکن به این معنی نیست که بمان! تصمیم با خودت! فقط می‌گویم برای فارغ شدن، روشی طبیعی پیش بگیر. بگذار نوزاد تجربه‌ات سالم به دنیا بیاید. تلخ و شیرینش مهم نیست. فقط سالم باشد. بگذار فردا که آمد، بگویی با شجاعت به دنیا آوردمش. بگذار از کورتاژ نکردن گذشته سربلند باشی. با این روش به سلامت فارغ می‌شوی اگر واقعا در پی فراغتی و حال و هوایت، تب تندی نیست که زود سرد شود.

دخترک!

دیگر بلد نیستم چطور بگویم: پنجره اتاقت را باز کن. یک نفس عمیق بکش. تارهای فکر و خیال را از دست و پای روح باز کن. پروازش بده تا بی‌نهایت. خدا را شکر کن و  واصبر صبرا جمیلا...

می دانی « واصبر صبرا جمیلا»  یعنی چه؟ ینی چه ماندی و چه نماندی، زیبا صبر کن... ماتم نگیر...آه نکش...

 

از رفیقی که" آنوقت که باید

برایت رفیق نبود."

تا برای همیشه همدیگر را دوست بداریم...

سوگند به روز وقتی نور می‌گیرد 

و به شب وقتی آرام می‌گیرد

که من نه تو را رها کرده‌ام

و نه با  تو دشمنی کرده‌ام. (ضحی 1-2)

 

افسوس که هر کسی را به سوی تو فرستادم

تا به تو بگویم دوستت دارم

و راهی پیش پایت بگذارم

او را به سخره گرفتی. (یس  30)

 

و هیچ پیامی از پیام‌هایم به تو نرسید

مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

 

و با خشم رفتی

و فکر کردی نمی‌توانم زندگی را بر تو تنگ گیرم. (انبیا 87)

 

و  مرا به مبارزه طلبیدی

و چنان توهم زده شدی که گمان بردی

خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس  24)

 

و این در حالی  بود که حتی

مگسی را نمی‌توانستی و نمی‌توانی بیافرینی

و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد

 نمی‌توانی از او پس بگیری. (حج 73)

 

 پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند

و چشمهایت از وحشت فرورفتند

و قلبت آمد توی گلویت و تمام  وجودت لرزید

چه لرزشی

گفتم کمک‌هایم در راه است

و چشم دوختم ببینم که باورم می‌کنی

اما به من گمان بردی

چه گمان‌هایی. (احزاب 10) 

 

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد 

پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی

و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری

پس من به سوی تو بازگشتم

 تا تو نیز به سوی من بازگردی

 که من مهربان‌ترینم در بازگشتن.(توبه 118)

 

وقتی در تاریکی‌ها  مرا  به زاری خواندی

 که اگر تو را برهانم  با من می‌مانی

تو را از اندوه رهانیدم

 اما  باز  مرا  با دیگری

در عشقت شریک کردی. (انعام  63-64)

 

این عادت دیرینه‌ات بوده است

 هرگاه که خوشحالت کردم

 از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی

و هر وقت سختی به تو رسید

از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83  )

 

آیا من از دوشت برنداشتم

باری که می‌شکست پشتت؟(سوره انشراح 2-3)

 

غیر از من چه کسی برایت خدایی کرده است؟ (اعراف 59)

 

پس کجا می‌روی؟ (تکویر 26)

 

 پس از این سخن دیگر به کدام سخن

می‌خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

 

چه چیز جز بخشندگی‌ام 

باعث شد تا مرا که می‌بینی

خودت را بگیری؟(انفطار 6)

 

مرا  به یاد می‌آوری؟

من همانم که بادها را می‌فرستم

تا ابرها را  در  آسمان پهن کنند

و ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می‌کنم

تا  قطره‌های باران از  خلال آن‌ها بیرون آید

و به خواست من  به تو اصابت کند

تا  تو فقط  لبخند بزنی

و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران

نا امیدی تو را پوشانده بود.(روم 48- 49)

 

من همانم که در شب

روحت را  در خواب به تمامی بازمی‌ستانم

تا به  آن آرامش دهم

و روز  بعد دوباره آن را به زندگی برمی‌انگیزانم

و تا مرگت که به سویم بازگردی

به این کار ادامه می‌دهم. (انعام  60) 

 

من همانم که وقتی می‌ترسی

به تو امنیت می‌دهم (قریش3(

 

 برگرد

 مطمئن برگرد

 تا یک بار دیگر  با هم باشیم. (فجر 28-29)


 تا برای همیشه

همدیگر را دوست بداریم. (مائده 54)



ایمیل دریافتی.

...

آفتاب و سوز پاییز باشد. نشسته باشی کنار پنجره. پنجره بزرگ باشد. پرده‌ها را کشیده باشی کنار. آفتاب داغ بتابد توی خانه و سوز بماند همان بیرون. سکوت هم باشد. کتاب هم باشد. شعر باشد. تازه باشد. پر از توصیفات و تصویرهای بدیع. بخوانی‌اش اما قدر مزمزه کردنی. رخوت و کرختی حاصل از تابش امانت ندهد. پلک‌هات سنگین شود. بخوابی. عمیق. وقتی بیدار شوی که آفتاب رفته و سایه شده باشد. یک استکان چای بریزی برای خودت. برگردی باز پشت پنجره. قفسه کتاب‌ها را زیرو رو کنی. یک داستانی محشر برداری و دوباره بخوانی. هیچ عین خیالت نباشد ساعت چنداست. امروز چه روزی بود. فردا چه روزی است. اصلا زمان معنا و مفهومی نداشته باشد.گذشتن یا نگذشتن زمان غصه نداشته باشد. هی تشویش نریزد توی دلت که برای انجام کاری دیر شد. هی بیخیال باشی همین‌جور... چقدر خوش می‌گذرد همین‌جور...!

همه دردسرهای یک خبرنگار تازه کار!

 دانشجوی کامپیوتر بودم اما عشق خواندن و نوشتن. همیشه هم موضوعات مختلف در زمینه‌های مختلف توی سرم جولان می‌داد و چراها و دغدغه‌های زیادی داشتم. بعدها که خبرنگار شدم، فهمیدم تنها شغلی که می‌توانست آرامم کند، همین کار است. توی اغلب حوزه‌های خبری کار کردم، بعضی کمتر و بعضی بیشتر. بیشتر پی مصاحبه‌ها و گزارش‌های مفصل بودم برای همین کارم بیشتر رنگ و بوی روزنامه‌نگاری داشته تا خبرنگاری. این مطالب هم برش‌هایی است از خاطرات سال اول خبرنگاری که شوریده و یک نفس کار می‌کردم و این حس را داشتم که با سوژه‌هایی که دنبال می‌کنم، لابد یک چیزی یکجایی تکان می‌خورد. اما در نهایت هیچی هیچ‌جا تکان نخورد!

ادامه نوشته

فقط يه چايی!


فاصله يك سال كوچكتر بودنش از من باعث شد تا مثل دوقلوها هميشه با هم باشيم و خاطرات مشتركمان خيلی بيشتر از غير مشترك‌ها باشد. خاطرات مشترك انقدر به غير مشترك‌ها می‌چربد كه اگر من گاهی خاطره غير مشتركی را تعريف كنم بايد دو ساعت تمام از ايست و بازرسی خاطرات خواهرم رد بشوم تا به او ثابت كنم كه گاهی هم پيش آمده كه من در عالم بچگی جايی بودم كه او نبوده و تصويری دارم كه او ندارد. می‌خواهم بگويم ما اينجور دوقلوهای به هم نچسبيده‌ای هستيم…

 

اما خوشبختانه سر خاطره روز اول روزه گرفتنمان هيچ جدلی نداريم. نه من و نه او و نه خانواده. همه خوب يادشان هست؛

 هنوز مدرسه نمی‌رفتيم و اصلا يادم نيست چند سال‌مان بود. شب كه شد پا كوبيديم كه ما را بايد سحر بيدار كنيد. به همه سپرديم و قول گرفتيم و قسم داديم تا بالاخره سحر بيدار شديم. انقدر خوابم می‌آمد كه تصوير مبهمی از سحر يادم هست. اما صبحش را چرا!

از خواب بيدار شدم و اصلا يادم نبود روزه‌ام. همينطور كه می‌رفتم سر يخچال از مادرم پرسيدم: صبحونه نداريم؟

گفت: مگه روزه نيستي؟

گفتم: آهان… يعنی هيچی نبايد بخورم؟

- نه! هيچی!

- حتی يه تيكه نون كوچيك؟!( يك خرده نان برداشتم و نشان دادم)

- نه! چه فرقی می‌كنه. حتي نصف اون تيكه رو هم نبايد بخوری…

- آخه يه تيكه كوچيك كه اصلا آدمو سير نمی‌كنه… خدا مگه اين يه ذره نون رو می‌بينه…

كلي چك و چانه زدم تا راضي شدم كه وقتي روزه‌ای نبايد چيزی بخوری و رفتم توي هال. بعد خواهرم با صورت پف كرده از خواب وارد شد و طبق عادت قورباغه‌ای نسشت بغل مادر و خودش را  چسباند به او. هنوز خواب آلود بود و موهای بلند و پريشانش ريخته بود دورش. گفت:مامان يه چايی بريز!

مامان خنديد و گفت: يادت رفته روزه‌ای؟

- نه! يادمه. ولی فقط يه چايی!

من كه كاملا توجيه شده بودم كه حتی يك نصفه چايی هم نبايد بخوريم، پريدم وسط كه «نه! اصلا نبايد چيزي بخوري حتي يه خرده نون!»

باز معصومانه درخواستش را تكرار كرد: هيچی نمی‌خوام! فقط يه چايی…

دوباره آمدم چيزی بگويم كه بابا چشمكی زد و پشت بندش يك لبخند به من كه يعني ولش كن بچه را… بعد هم  گفت: فقط یه چايی براش بريزيد.

شادی بی‌سبب...

کل امروز رو خوابیدم. هم کسر خواب هفته‌ای که گذشت و هر لحظه خسته و گیج خواب بودم و هم اینکه دلیلی برای بیدار شدن نداشتم. الان دو سه ساعته که بیدار شدم. پشیمونم که بیدارم. گرسنه‌مه و می‌خوام بعد خوردن یه مختصر عصروونه باز بخوابم. دکتر برای گلوم شربت دیفن هیدرامین تجویز کرده و خوشبختانه خواب آوره برای من. برای من که امروز حداقل نزده به رقصم.

الانم اومدم بگم که دلم تنگ یه مهمونی عصر شاد شده با چنتا دختر شاد و شیطون که از زدن رژ خوشرنگی که به صورتشون میاد به وجد میان و از شنیدن یه مطلب بامزه از فرط خنده اشک تو چشماشون جمع می‌شه. اومدم بگم دلم می‌خواد هیچ غصه‌ای نداشته باشم جز اینکه بدونم عروسی که این هفته دعوتیم دخترای فامیل قراره چی و چه رنگی بپوشن تا من یه مدل دیگه تنم کنم و از همه خوشگل‌تر و شیک‌تر باشم.

اومدم بگم لعنت به اون دختری که وقتی تو نوجوونی و اوایل جوونی همه به همین چیزای ساده دلخوش بودن و مهم‌ترین دغدغه‌شون مارک ضدآفتابشون بود، می‌خوند و می‌نوشت و فکر می‌کرد...

تگرگ واژه!

آمدم عرض کنم که دلم نوشتن بی‌پرده می‌خواهد. دلم می‌خواهد بیایم و به جای کادو پیچ کردن مسائل و استعاره و تمثیل و به کار بردن نشانه که نمی‌دانم چرا انقدر بلدمشان، رک حرفم را بگویم. صاف بروم توی دل مبحث! هرجا هم دلم خواست چنتا فحش نثار اصل مطلب بکنم. یعنی خیلی وقت است یک لیلا باقری ِ صبر تمام شده‌ بی‌قرار ِ شاکی نشسته درون من و هی دارد چنگ و دندان نشان می‌دهد برای این لیلای آرام... آمدم عرض کنم این پنج‌دری مستعد طوفان شده. دلش تگرگ واژه می‌خواهد. انقدر که تمام شیشه‌های این پنج‌تا در را یکجا بیاورد پایین...

مهربان نرگس

توی آشپزخانه خبرگزاری خیلی اتفاقی نشستیم کنار هم. وقت ناهار بود. حرف لابد سر فیلم باز شد یا کتاب. غیر این دو تا ممکن نیست. بعد تازه متوجه شدم نرگس ِ سرویس فرهنگی است. ندیده بودیم هم را توی چند ماه قبلش. انقدر که سرمان به کار گرم بود. چند دقیقه که گذشت حرف افتاد سر ماه تولد. گفت خردادی است. گفتم خردادی‌ها حساس هستند. پیر آدم را در می‌آورند و خندیدم. قبول کرد که حساس هستند... بعد همانجور حرف زدیم. حرف زدیم. حرف زدیم. هی ریشه‌های مشترک پیدا شد. نقطه‌ها پررنگ شد. زمینه‌های مشترک کشف شد. بعد از ظهر شد. عصر شد. غروب شد. رسیدیم مترو. یک ساعت هم روی سکوی متروی موقع خداحافظی. ریشه‌ها گره خوردند به هم. نقطه‌ها منطبق شدند. زمینه‌ها شخم خوردند و انگار این فروردینی مغرور و خردادی حساس سال‌های سال است با هم دوست هستند و حالا بعد مدت‌ها دارند مرور خاطرات می‌کنند...  چقدر خوشحالم که امروز تولد نازنین دوستم است و مبارک‌تر از روزهای دیگر.

این هم محض مزاح؛

تو 

شیرینی و دلچسب

مثل مهر «قبول خرداد»!




گل‌مژه

پلک بالای چشم چپم گل‌مژه زده. سنگینی پلک رو حتا وقت کار هم حس می‌کنم. اگه بی‌هوا دستم بخوره به چشمم پلکم درد می‌گیره و یادم میاره گل‌مژه زدم. یکی دو روزه که پلکم رو حس می‌کنم. یعنی وقتای دیگه هیچ وقت دقت نمی‌کنم پلک دارم یا حواسم نیست که روی چشم‌هام یه چیزی هست به اسم پلک که هوای چشم‌ رو داره. مرتب باز و بسته می‌شه. رطوبت رو پخش می‌کنه روی سطح چشم‌هام. و خیلی خوبه و وقتی به هم می‌خوره قشنگه. اما الان می‌دونم هست. چون درد داره. گل‌مژه داره. باز که خوب بشه فراموشش می‌کنم. همیشه همین‌جوره. تف به روزگار...

سوال مار...

سوال‌های بی‌جواب مثل مار توی سرم می‌خزند. دور مغز می‌پیچند. چند روز همان‌طور چمبره می‌زنند. یکهو فیش مار بلند می‌شود. به کاسه سر می‌کوبد. دنبال راه فرار است. می‌خزد دور حجم سر. کاسه سر را ترک به ترک می‌گردد. گیج و عصبانی از یافتن پاسخ یا راه خروج، دندان‌های نیش را فرو می‌کند توی مغز. درد تا مغز استخوانم می‌رود. از شدت درد ساعتی از شب را بیهوش می‌شوم. سنگینی تن مار را حتا توی خواب هم بر مغز حس می‌کنم؛ مار کمی آرام گرفته و دوباره پیچیده دور مغز.

فروردین یعنی تلاش برای قرار یافتن

فروردین را همیشه دوست داشتم. شور و شوق و تکاپویش را... یکهو جوانه زدن و شکوفه زدن درخت‌هایش را... و اصلا همین ذوقی که هردفعه با دیدن اولین شکوفه دلم را انباشته می‌کند و انگار نه انگار هرسال همین موقع‌ها، یک روز زودتر یا دیرتر وقت شکفتن می‌رسد.

اما خوب که فکر می‌کنم می‌بینم فروردین را جور دیگری دوست دارم. این فصل بی‌قرار ِ هر دم بر یک حال، طور دیگری توی دلم خانه کرده. فروردین یعنی پایان سردی. پایان مردن و شروع دوباره زنده بودن. خب کدام زنده شدن و قرار گرفتنی بدون سختی و بی‌قراری ممکن است؟ شاید درخت تا بخواهد بیدار شود از خراش برداشتن پوست ِ تنش و جا خوش کردن شکوفه‌ها و برگ‌ها کمی درد هم کشیده باشد. بی‌تاب هجوم یکباره جوانه‌ها هم شده باشد. شاید آسمان یک روز درمیان یادش می‌آید که بغضی از غم سال پیش توی گلویش مانده که حالا باید ببارد. ببارد که تمام شود. آسمان فروردین را بعد از چند روز بارش دیده‌اید؛ سوی ستاره‌هایش را دیده‌اید که بیشتر شده؟ تعدادشان هم... فروردین یعنی تلاش برای شروع قرار و نوید اردی‌بهشت آرام و دل‌انگیز و روزهای گرم و پر نعمت و فراوانی.

فروردین را با تمام بی‌قراری‌هایش دوست دارم
فصلی که ماه تلاش زمین برای رسیدن به قرار است... اصلا گاهی آدم باید به عشق اردی‌بهشت وجودش، فروردین باشد. بی‌ترس از رگبار و آفتابی که یک دم هست و یک دم نیست.

سلام بهار... خوش آمدی.

بغض...

باید قدم بزنم. انقدر که تمام این چند ‌سال هضم بشود. دکتر گفته است بغض خونم بالا رفته. بغض‌ها نشسته‌اند روی دیواره‌های شاهرگ‌ها و مراعات نکنم همین روزهاست که سرخرگ یا نمی‌دانم سیاه رگ یا کدام رگ دیگر را مسدود کنند. پیاده‌روی خوب است اینجور وقت‌ها. کفش‌هایم را درمی‌آورم تا راحت‌تر راه بروم. کفش‌هایی که چند‌سال پوشیده بودم‌شان برای گریختن از بغض‌ها. حالا نیازی به‌شان ندارم وقتی باید انقدر راه بروم تا حل شوند و دست از سر دیواره‌ها بردارند.