خونه‌مون حیاط داشت. من هنوز مدرسه نمی‌رفتم. بابا توی باغچه نسبتا بزرگش تابستون گوجه کاشته بود. زمستون ولی هیچ گیاهی نداشت. باغچه پایین‌تر از سطح حیاط بود. یه گودال هم توش کنده بودن که یادم نیست چرا. برف زیادی باریده بود. پشت بوم رو پارو کرده بودن و باغچه پر برف شده بود. توپم نبود. آخرین تصویر این بود که توپ رو توی گودال دیده بودم. حتم کردم حالا مونده زیر برفا. التماس کردن به خواهر برادرهام برای اینکه برفارو کنار بزنن و توپ رو دربیارن فایده نداشت. یادمه پای تلویزیون بودن. من با خاک انداز افتادم به جون برفی که نمی‌دونم یه روز یا چند روز قبلش از روی پشت بوم ریخته بود توی باغچه و سفت شده بود. یادمه دستکش نپوشیده بودم. یادمه دستام یخ کرده بود. صورتم یخ کرده بود. یادمه سخت بود و به زور برفارو با خاک انداز آهنی کنار می‌زدم...


آخرش توپ رو درآوردم. با ذوق نشون خواهر و برادر بزرگترم دادم که گفته بودن نمی‌شه و ولش کن. حس پیروزی داشتم و غرور! توپ ولی با اولین شوت ترکید. یخ بسته بود... همه تلاشم به هدر رفت...

گاهی وقتا باز دستام یخ می‌زنه و توپ گیر افتاده توی گودال برفی...!