وقتي براي تو بودن سخت مي‌شود

 - هي اين پا و آن پا مي کرد. يک جورايي خجالت مي کشيد. از گفتن حرف‌هايي که خودش هم خوب مي دانست که مي داند! حتي بهتر از خودش. اما باز …

- يک ساعتي براي آماده شدن لفتش داده بود. يادش افتاده بود قفسه کتابهايش نامنظم است. بعد هم ميزش را تميز کرده بود. کلي با اين حال نابسامانش به اتاقش سامان داده بود.


- در تمام مدت سامان دادن هم به يادش مي آمد که دوستش مي گفت: درست وقتي زمان دارد از دست  مي رود کاري را که نبايد انجام مي دهي. تو حتي با خودت هم باز مي کني." ولي به روي خودش نياورده بود. بالاخره تصمصم گرفت خودش مستقيما به پايش فرمان حرکت دهد. يک مشت آب به صورتش زد و خنکي دلچسبي را احساس کرد.

-دوباره بازي شروع شد. تقريبا هيچ جاي نامرتبي در خانه باقي نماند. سعي کرد براي گفتن حرفهايش تمرکز کند و به روي خودش نياورد که خجالت مي کشد. بعد هم مدت طولاني توي آيينه خودش را نگاه کرده بود و حرف‌هايي را که مي خواست، دست آخر بعد از موظفي اش بزند، مرور.

- بعد از اين‌همه وقت، نگفتن يا گفتن و سرسري رد شدن، حالا مي خواست چادرش را روي سرش بکشد و صاف جلويش بايستد و بگويد اهدنا الصراط المستقيم، آنهم با اينهمه اسماعيلي كه دور خودش راه انداخته بود… هر کلمه را که ادا مي کرد يکي از اسماعيل ها چنان مدعي نگاهش مي کرد که صدايش ناخود آگاه آرام مي شد. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.

- سبحان الله اش را هم يواش گفت، آنهم با اين‌همه ذکري که از اسماعيل ها به ميان آورده بود. يک لحظه حالش از خودش به هم خورد. وقتي داشت اشهدش را مي خواند دعا کرد اشهد همه اسماعيل ها را با هم بخواند. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.
 
-سجده اش را طولاني تر کرد و سرش را محکم تر از قبل به خاک فشرد؛ "از شر اسماعيل مُلکي و جمالي و شهرتي خلاصم کن. فاتحه اسماعيل غرور و آرزوها را هم بخوان… خداجان بقيه اش را هم خودت يک کاري بکن ديگر… الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.
-وقتي به خودش آمد فهميد تمام مدت داشته لب مي زده و زير چشمي هواي اسماعيل هايش را داشته. دوباره حالش از خودش به هم خورد. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.
 
 -يک آن خلع سلاح شد. حالا اصلا چاقويي نداشت که بخواهد تيز باشد يا کُند. اصلا اسماعيلي ذبح نکرده بود که ميشي در کار باشد يا نه. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود...
زمزمه‌اي شنيد و دلش لرزيد اين دم ظهري ماه رمضان: الهى پيشانى بر خاك نهادن آسان است دل از خاك برداشتن دشوار.

صبحانه عشق.../ سفره‌ام رنگين‌تر باشد يا معقول تر؟

 

توي صف نان سنگک ايستاده بود و ذکر مي‌گفت. "هر سبحان الله درختي است توي برهوت... سبحان الله... سبحان الله..." شاطر نان سنگک داغي را از تنور درآورد و روي پيش‌خوان کوبيد، سنگ‌هايش تق تق افتاد روي زمين. بخار مطبوع و بوي تازه نان توي دماغش پيچيد و دلش ضعف رفت. فقط از ذهنش گذشت:" چقدر تا افطار مانده..."

- پسرک وا رفته راه مي رفت. کتف‌هاي لاغرش مثل بال مرغ از زير بلوز تابستاني‌اش بيرون زده بود و مرتب سرش را به اين طرف و آنطرف مي‌چرخاند. اصلا حواسش نبود، داشت دسته سطل حليم نذري را به جلو و عقب تاب مي‌داد که سر رسيد.

پسرک سر به هواي همسايه درست يادش نمي‌آمد نذري را از کوچه بالايي گرفته يا پاييني. براي همين بود که قيافه اش رفت توي هم. اما همچنان دهانش تکان مي‌خورد و ذکر مي‌گفت. هر سبحان الله... دلش از ديدن رنگ و روي حليم ضعف رفته بود.

- شنيده بود " فطرك اخاك الصائم خير من صيامك...افطاري دادن به برادر روزه‌دارت از گرفتن روزه (مستحبي) بهتر است. " حليم با دارچين و روغن داغ،‌ شله زرد با مغز پسته و بادام، حلوا،‌ سوپ... مي‌خواست ثواب مستحبي را به واجب برساند. مي دانست و نمي دانست؛ مولايش با نان و نمک افطار مي‌کرد و شير سر سفره افطار را به سائل مي‌داد...

- خوشا آنکه کم بخورد و انديشه‌اش زلال شود ...

برنا یک ساله شد!

برنا یک ساله شد! اینم دو تا عکس از جشن خودمونی بچه های برنا.

بقیه اش رو هم اینجا ببینید.