علی‌بن‌حسین گفت: اینان بر ما گریه می‌کنند، پس ما را که کشت؟

- جامه‌های حسین(ع) را غارت کردند. خیمه‌ها را هم غارت کردند و جامه‌‌های زنان را ربودند. عمر سعد فریاد زد "چه کسی حاضر است بر پیکر حسین اسب بتازد؟" ده تن حاضر شدند و بدن حسین(ع) را به سم اسبان خود کوبیدند. هر ده نفر حرامزاده بودند.

- زنان را از خیمه‌ها بیرون کردند و خیمه‌ها را آتش زدند. زنان سربرهنه و جامه ربوده و گریان بیرون آمدند و گفتند "شما را به خدا ما را نزدیک قتلگاه حسین برید." وقتی چشم‌شان به کشته‌ها افتاد، فریاد کشیدند و به روی خود زدند. زینب(س) وقتی برادر را در خاک افتاده دید دوست و دشمن را گریاند.

- شمر شمشیر کشید تا علی‌بن‌حسین را بکشد. عمرسعد دست‌های او را گرفت و گفت "از خدا شرم نداری و می‌خواهی این جوان بیمار را بکشی؟" و مانع این کار شد. بعضی گویند زینب(س) گفت "او کشته نشود، مگر من هم با او کشته شوم." و شمر دست کشید.

- خولی‌ابن‌یزید سر حسین(ع) را به کوفه برد. عمر سعد دستور داد سر اصحاب دیگر و اهل بیت را جدا کردند. هفتادودو سر بود. سرها را با شمرابن‌ذی‌الجوشن و قیس‌ابن‌اشعث و عمرابن‌حجاج فرستاد.

- عصر عاشورا حرم حسین(ع) و دختران او همه اسیر شدند و روز را با گریه و زاری به شب رساندند.

- عمرسعد بقیه روز عاشورا و فردا تا ظهر در کربلا ماند و کشتگان خودشان را جمع کرد و بر آنها نماز خواند و با خاک سپردشان. و حسین(ع) و اصحاب او را در بیابان گذاشت. بعد خودش با اسیران آماده رفتن به کوفه شدند. زنان را بدون دوشکچه سوار شتر کردند و میان آنهمه دشمن با روی باز و کشان بردند.

- چون عمرسعد از کربلا روانه کوفه شد گروهی از بنی‌اسد آمدند و بر حسین(ع) و یاران او نمازخواندند و آنان را به خاک سپردند. بنی‌اسد به سایر قبایل عرب فخر می‌فروختند که ما بر حسین(ع) نمازخواندیم و او و اصحابش را دفن کردیم. بنی‌اسد برای بیشتر کشتگان قبری کنده می‌دیدند و مرغانی سپید.

- عمرسعد با اسیران نزدیک کوفه رسید و مردم به تماشا آمدند. زنی چادر و مقنعه آورد تا زنان خودشان را بپوشانند. زنان کوفه زاری کردند و گریبان چاک دادند و مردان هم گریستند. علی‌بن‌حسین بیمار و ناتوان بود. به صدای ضعیف گفت " اینان بر ما گریه می‌کنند، پس ما را که کشت؟"

- زینب(س) سوی مردم اشاره کرد ساکت شوند. خدا را ستایش کرد . گفت" ای مردم کوفه! ای گروه دغا و دغل و بی‌حمیت! اشک‌تان خشک نشود و ناله‌تان آرام نگیرد... سوگندهاتان را دستاویز فساد کردید. چه دارید مگر لاف و نازش و دشمنی و دروغ؟ مانند کنیزان چاپلوسید و چون دشمنان سخن چین..."

- علی‌بن‌حسین گفت"... به کدام چشم به روی پیغمبر نظر می‌افکنید وقتی با شما گوید عترت مرا کشتید و حرمت را شکستید، پس از امت من نیستید..."  صدای مردم به گریه بلند شد و با خود می‌گفتند "هلاک شدید و نفهمیدید."

- ابن‌زیاد دستور داد سر حسین(ع) را با دیگر سرها به نیزه و وارد شهر کردند.

- زنان کوفه به کودکان نان و خرما می‌دادند و ام‌کلثوم آن را از دست و دهان بچه‌ها می‌گرفت و به زمین می‌انداخت و فریاد می‌زد" ای اهل کوفه! صدقه بر ما حرام است." و مردم وقتی این سخن را می‌شندیدند گریه می‌کردند. ام‌کلثوم سر از محمل بیرون می‌آورد و می‌گفت" مردانتان ما را می‌کشند و زنانتان برما گریه می‌کنند؟ روز داوری خدا میان ما و شما داوری کند."

- وقتی مردم از گرداندن سر حسین(ع) در کوفه فراغ یافتند آن را به قصر بردند و ابن زیاد سر را با چاپار به سوی شام فرستاد و امر کرد زنان و کودکان حسین(ع) را به دمشق بفرستند.

 

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیها السلام.)

تنها پسر پیغمبر روی زمین را شهید کردند

 

حسین(ع) سمت خیمه رفت و گفت "یا سکینه! یا فاطمه! یا زینب! یا ام‌کلثوم! علیکن منی السلام." زنان گریستند. حسین(ع) آرامشان کرد و رو به ام‌کلثوم کرد و گفت" ای خواهر، وصیت می‌کنم خویشتن نیکو بداری. و من به جنگ این لشکر می‌روم." 

فاطمه، دختر بزرگ خود، را صدا کرد و نامه‌ای به او داد و وصیت کرد. بعدها فاطمه آن نامه را به علی‌بن‌حسین داد. خواهر خود زینب را هم وصی کرد تا امامت علی‌بن‌حسین را پوشیده نگه دارد. و حسین(ع) اسم اعظم و مواریث پیغمبران را به علی‌بن‌حسین موهبت کرد و انگشتری در انگشت او کرد و گفت که علوم و صُحُف و مَصاحِف و سلاح نزد ام‌سلمه است و ام‌سلمه را فرموده تا آن امانت را به اهلش بازگرداند. 

حسین(ع) علی‌بن‌حسین را به سینه چسباند و دعایی به او یاد داد تا وقت حاجت بخواند.

حسین(ع) قصد جنگ کرد و فریاد زد "کسی هست که دشمن را از حرم پیغمبر براند؟ خداپرستی هست که از خدا بترسد و ما را اعانت کند؟ خداپرستی هست که برای ثواب ما را یاری کند؟"

صدای شیون زنان بلند شد. حسین(ع) به سمت آنان رو کرد. طفل شیرخوار خود را دید که از شدت تشنگی می‌گریست. او را گرفت و گفت "ای مردم! اگر بر من رحم نمی‌کنید، بر این طفل رحم کنید." 

حرملة ابن کاهل اسدی تیری انداخت که بر گلوی طفل نشست و او را ذبح کرد. حسین(ع) گریست و گفت "خدایا، حکم کن میان ما و این مردمی که ما را خواندند تا یاری کنند، آن‌گاه ما را کشتند." دست زیر گلوی طفل گرفت و خون طفل را به آسمان پاشید و گفت" چون چشم خدا می‌بیند، آنچه بر من آمد سهل باشد." حصین‌بن‌بنی‌تمیم تیری انداخت که بر لب حسین(ع) نشست. و خون از دو لبش روان شد. 

حسین(ع) دید همه بر کشتن او متفق شدند. مصحف را بازکرد و روی سر گذاشت و گفت "میان من و شما این کتاب خدا و جدم محمد، رسول او! ای مردم، به چه سبب خون مرا حلال می‌دارید؟" بر اسب خود سوار شد و قصد قتال کرد. مقابل آنان ایستاد: شمشیر برهنه در دست، ناامید از زندگی، آماده‌ی مرگ.

حسین(ع) هزاروهشتصد مرد جنگی کشت. عمرسعد به قوم خود گفت" وای برشما! می‌دانید با که کارزار می‌کنید؟ این پسر کشنده‌ی عرب است! از هرسوی بر او تازید!"

چهارهزار کماندار او را تیرباران کردند. شمر با جماعتی سمت حسین(ع) تاخت و او را درمیان گرفت. مالک‌بن‌نصرکندی با شمشیری بر سر حسین(ع) زد. شمشیر سرپوش را درید و به سر رسید و خون روان شد. حسین(ع) کلاه را انداخت و با دستمالی زخم را بست و کلاه دیگری خواست. 

حسین(ع) بار دیگر با اهل‌بیت وداع کرد و خواست صبر کنند و شکیبا باشند و نوید ثواب داد و گفت "آماده بلا باشید... شکایت نکنید و چیزی که از قدر شما بکاهد بر زبان نیاورید."

شمر با پیادگان دوباره حسین(ع) را در میان گرفتند. عبدالله بن حسن طفل خردسالی بود و از سوی زنان دوان دوان آمد تا کنار حسین(ع). زینب خود را به عبدالله رساند. حسین(ع) گفت "ای خواهر، او را نگاه دار." پسر سخت امتناع کرد و گفت "نه! به خدا قسم از عموی خود جدا نشوم." بحربن‌کعب به قصد حسین(ع) شمشیر فرو آورد. پسر گفت "ای فرزند زن زشت‌کار! عموی مرا خواهی کشت؟" بحر شمیر زد و پسر دست خود را سپر کرد و شمشیر دست او را جدا کرد و دست از پوست آویزان ماند. پسر فریاد زد "یا اَبتاه!" حسین(ع) او را به خود چسباند و حرمله تیری انداخت و پسر را در دامان عمو ذبح کرد.

سپاه به سمت حسین(ع) آمد. حسین(ع) جرعه‌ای آب می‌خواست و هرگاه سمت فرات می‌رفت یکباره حمله می‌کردند و او را از آب دور. ابوالجنوب تیری بر پیشانی حسین(ع) زد. خون بر صورت و محاسن او روان شد. مانند شیر خشمگین بر آنها حمله کرد و هرکه می‌آمد با شمشیر او را می‌زد. از همه جانب سمت حسین(ع) تیر می‌بارید  و بر گلو و سینه‌اش می‌نشست و او می‌گفت "بعد از کشتن من از کشتن هیچ کس باک ندارید... خدا از شما انتقام کشد از جایی که ندانید."  

حصین‌ابن‌مالک سکونی گفت "یابن‌فاطمه! خدا از ما چگونه انتقام کشد؟" حسین(ع) گفت "جنگ درمیان شما افکند و خون شما بریزد. آنگاه عذابی دردناک فرستد بر شما."

حسین(ع) ایستاد تا خستگی در کند. ناگهان سنگی آمد و بر پیشانی او نشست. لباس خود را برداشت تا خون صورت را پاک کند... تیری تیز، سه شاخه و زهرآلود بر سینه او نشست. سر به روی آسمان بلند کرد و گفت "خدایا تو می‌دانی کسی را می‌کشند که روی زمین پسر پیغمبری غیر او نیست."

تیر را که از پشت او بیرون زد بود، گرفت. خون مانند ناودان از پشت او بیرون زد. دست بر زخم گذاشت. خون پر شد. سوی آسمان پاشید، یک قطره از آن برنگشت و آسمان سرخ شد. سرخی که تا کنون کسی ندیده بود.

بار دوم دست بر خون گذاشت و صورت و محاسن خود را آغشته به خون کرد و گفت "جد خویش، رسول خدا را، چنین خضاب شده دیدار کنم."

هفتاد و دو زخم بر حسین(ع) زدند. تیرهای بسیاری بر پشتش بود. وقتی زخم‌ها بسیار شد صالح‌بن‌وهب‌یزنی نیزه‌ای بین پهلو و شکم او زد. حسین(ع) راست از اسب افتاد و گفت "بسم الله و باالله و علی ملت رسول الله." افتاد و برخاست. از هر سوی به او تاختند و گرد او آمدند و زخم‌های بسیار زدند. حسین(ع) قدح آب خواست. چون نزدیک دهان برد، حصین‌بن‌نمیر تیری زد و بر دهان حسین(ع) نشست. کاسه پر از خون شد. حسین(ع) آن را زمین گذاشت. سنان‌ابن‌انس‌نخعی بر او نیزه زد...

شمر سر حسین(ع) را جدا کرد و به خولی سپرد. سنان نیزه بر پشت حسین(ع) زد که از سینه بی‌کینه‌اش سر زد. چون نیزه بیرون کشید، روح حسین(ع) به اعلی علیین رسید. 

و جمعه بود، دهم محرم سال شصت‌و‌یکم، مابین نماز ظهر و عصر. و حسین(ع) پنجاه‌وهشت سال داشت.


منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیها السلام.)

حسین(ع) عباس را افتاده دید و گفت "پشتم شکست"

مقاتلی برای حسین(ع) نمانده است. حر را کشتند. حسین گفت "تو حری حر". سر حبیب بن مظاهر را جدا کردند، بر حسین(ع) دشوار آمد و دلش شکست. گفت "یا حبیب، خدا برکتت داد. چه برگزیده مردی بودی. یک شب قرآن ختم می‌کردی." زهیر بن قین را کشتند و حسین(ع) گفت" خدا تو را از رحمت خود دور نگرداند و قاتل تو را لعنت کند- چنان‌که لعن فرستاد بر آنها که به صورت بوزینه و خوک مسخ شدند". غلام حسین(ع) را که قاری بود کشتند. او گریان به کنار غلام آمد و صورت بر صورت او نهاد: غلام چشم باز کرد و لبخندی زد و جان تسلیم کرد. 

یاران حسین(ع) که شهید می‌شدند جای خالی‌شان پیدا بود اما هرچه از سپاه عمر سعد کشته می‌شد نمودی نداشت و چند برابر جایش پر می‌شد. یاران حسین(ع) که دیدید دشمن هر لحظه بیشتر می‌شود و نمی‌توانند فتنه و شر را از حسین(ع) دور کنند در شهید شدن از همدیگر پیشی می‌گرفتند. می‌آمدند نزد حسین(ع) و اذن می‌خواستند تا پیش رویش شهید شوند. 

یاران حسین(ع) کشته شدند و فقط اهل بیت ماندند. گرد هم آمدند. وداع کردند و دل به مرگ سپردند.
علی اکبر اول شهید اهل بیت بود. وقتی او را کشتند، اشک حسین(ع) روان شد و گفت "بعد از تو، خاک بر سر دنیا." و بعد با صدای بلند گریه کرد. تا آن لحظه کسی صدای گریه حسین(ع) را نشنیده بود. 

حسین(ع) قاسم ابن حسن  را اذن نداد. او بر پای عمو افتاد و گریست و اذن خواست. حسین(ع) اذن داد. قاسم به جنگ رفت. وقتی به ضرب شمشیری افتاد، گفت "عمو!" حسین(ع) مانند شیر خشمگین حمله کرد. سپاه را دور کرد. بر سر قاسم ایستاد و گفت "به خدا سوگند بر عموی تو سخت گران آید که تو او را بخوانی و اجابت تو نکند یا اجابت او تو را سودی ندهد. امروز کینه‌جو بسیار است و یاور اندک."
از اهل بیت فقط عباس ابن علی ماند. مردی زیبا و نیکو روی. پسر ام‌البنین که وقتی سوار بر اسب می‌شد پای او بر زمین می‌کشید. قمر بنی‌هاشم بود و علمدار حسین(ع). جلوی حسین(ع) ایستاده بود. نزدیک او جهاد می‌کرد و حسین(ع) به هر سمت می‌رفت عباس هم به همان سمت می‌رفت تا سپر بلای او باشد.  دستش، پایش، سینه‌اش و سرش همه را سپر حسین(ع) می‌کرد و از او جدا نمی‌شد. 

بر حسین(ع) تاختند و غالب شدند. از ظهر گذشته بود. آقتاب تیغ کشیده بود بر صحرای کربلا. و کربلا صحرای غم و اندوه بود. تشنگی امان بریده بود. حسین(ع) قصد فرات کرد. تا فرات راهی نبود. میان حسین(ع) و شمار آنان که تشنه شهید شدند و حسین(ع) بشارتشان داد که پیامبر(ص) با سبویی از آب گوارا به پیشوازشان می‌رود. حسین(ع) آهنگ فرات کرد. عباس جان بر کف پیشاپیش او. تا فرات راهی نبود. فراتی که عمرابن سعد، عمر ابن حجاج را با 500 سوار بر آن گذاشته بود تا مبادا مشکی، جرعه‌ای، قطره‌ای به حسین(ع) و یاران برسد. 

حسین آهنگ فرات کرد. عباس پیشاپیش او. زرعة ابن ابان گفت "وای برشما! میان او و فرات حائل شوید و مگذارید بر آب دست یابد." 

حسین(ع) گفت "خدایا او را تشنه گردان." زرعة خشمگین شد و تیری رها کرد که بر چانه حسین(ع) نشست. حسین(ع) تیر را کند و هر دو دستش از خون پر شد. آن را ریخت و گفت "خدایا، سوی تو شکایت می‌کنم از آنچه با پسر ِ دختر ِ پیغمبرت می‌کنند."

حسین(ع) به جای خود بازگشت. تشنگی بر او سخت شده بود. مردم گرد عباس را گرفتند و او را از حسین(ع) جدا کردند. عباس به طلب آب رفت. بر او حمله کردند. او هم بر آنها تاخت و می‌گفت:

از مرگ نمی‌ترسم آن‌گاه که بانگ زند.
چنان می‌جنگم که از میان جنگاوران پوشیده شوم از خاک.
جانم فدای آن جان برگزیده پاک.
عباسم من
که با مشک می‌آیم
و از گزند زخم خصم باکی ندارم.


آنها را پراکنده کرد. زیدبن رقاد جهنی پشت درخت خرمایی کمین کرد. حکیم بن طفیل سنبسی به کمک او آمد و دست راست عباس را زد. عباس شمشیر را با دست چپ کرفت و رجز خواند:

اگر دست راستم را بریدید،
قسم به خدا
از دینم دفاع می‌کنم هنوز،
و از امامم
که فرزند پیامبر پاک امین است.
و جنگ کرد تا ضعف بر او چیره شد. و زخم‌های بسیاری به او رسید و از حرکت ماند. زید ابن رقاد از پشت درخت خرما دست چپ او را زد. عباس گفت:

ای نفس!
نترس از کافران
و به رحمت خدای جبار دل خوش بدار
و تو را به همراهی پیامبر مژده باد.
خدایا! اینان بریدند دست چپم را
آنها را به گرمای آتشت بسوزان.

مردی به او حمله کرد و با گرزی آهنین بر فرق سر او کوفت که سر او را شکافت و از اسب افتاد. فریاد زد "یا اباعبدالله! علیک منی السلام."

وقتی حسین(ع) او را افتاده در کنار فرات دید، گریست و گفت "اکنون پشت من شکست و چاره‌ام کم شد."

قبر عباس(ع) نزدیک شریعه است. جایی که از فرات آب برمی‌دارند. همان جایی است که شهید شد و آن‌گاه سی‌و‌چهارسال داشت. 

هروقت دشمن بر اصحاب حسین(ع) احاطه می‌کرد، عباس می‌تاخت و آنها را رها می‌کرد. وقتی عباس شهید شد، لشکری باقی نمانده بود. 


منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیها السلام.)

تابلوی "پرچمدار حق" جدیدترین اثر استاد فرشچیان

همه شما را اذن دادم: بروید!

- ابن زیاد سوی عمر سعد نامه نوشت " حسین و اصحاب او را مانع شو از آب چشند- چنان که با عثمان ابن عفان، آن پرهیزکار گزیده، همین کردند." عمر سعد همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار به شریعه فرستاد و بین حسین(ع) و اصحابش با آب فرات قرار گرفتند و نگذاشتند قطره‌ای آب بردارند.

- بریر ابن خضیر همدانی به حسین(ع) گفت بگذار بروم و با سعد صحبت کنم شاید پشیمان شود. حسین(ع) رخصت داد. بریر به عمرسعد  گفت تو میان آب فرات و حسین و خاندانش حائل شدی و گمان می‌کنی خدا و پیغمبر او را می‌شناسی؟

عمرسعد سر به زیر انداخت و گفت به خدا سوگند، می‌دانم آزار کردن او حرام است ولی در خود نمی‌بینم ملک ری را به دیگری واگذارم. بریر بازگشت و حسین(ع) گفت "عمر سعد راضی شد تو را به ملک ری بفروشد."

- حسین(ع) به عمر سعد پیغام داد امشب میان دو سپاه به دیدار من بیا. عمر آمد. تا پاسی از شب سخن گفتند و مردم برحسب گمان خود گفتند بین آن دو این حرف‌ها رد و بدل شده است؛

حسین(ع) گفت "وای بر تو پسر سعد! آیا نمی‌ترسی از خدایی که بازگشت به سوی اوست؟ آیا با من جنگ خواهی کرد و من پسر آن کسم که می‌دانی نه این گروه بنی امیه؟ با من باش که رضای خدا در این است"

عر سعد گفت " می‌ترسم خانه من ویران شود"

حسین(ع) گفت" من آن را برای تو بنا می‌کنم"

عمر سعد گفت "از آن ترسم که مال مرا بستانند"

حسین(ع) گفت " من به از آن مال خود در حجاز، عوض به تو دهم"

عمر سعد گفت " بر عیال خود ترسم"

حسین(ع) هیچ نگفت. باز می‌گشت و می‌گفت " خدای کسی را برانگیزد که به زودی تو را در رخت خواب ذبح کند و روز رستاخیز تو را نیامرزد. و من امیدوترم از گندم عراق نخوری، مگر اندک."

عمر سعد گفت " مرا جو کفایت است"

- ابن زیاد سوی عمر نامه نوشت و گفت اگر حسین به خواسته آنان تن نداد سویشان لشکر کشی کند و آنان را بکشد و اعضایشان را جدا کند؛ "...و اگر حسین را بکشی، سینه و پشت او را زیر سم اسبان بسپار... اگر فرمان من ببری تو را پاداش دهم بر اطاعت و اگر ابا کنی، از رایت و لشکر ما جدا شو و آن را به شمر گذار که فرمان خویش را به او فرموده‌ایم."

- شمر نامه را به عمر سعد داد. عمر گفت " به تو وانمی‌گذارم و تو را این کرامت نباشد. تو امیر پیادگان باش."

-  گروهی از سپاه عمر سعد سمت خیمه حسین(ع) آمد و گفتند " فرمان امیر آمده که یا به حکم او سر فرود آرید یا با شما کارزار کنیم."

حسین(ع) به عباس بن علی گفت نزد آن گروه برو و کار را  به فردا انداز. شاید برای پروردگار نماز گزاردیم و استغفار کردیم. خدا داند که من نماز و استغفار و دعا را دوست دارم. عباس پیغام را رساند و گروه بازگشتند.

- حسین(ع)  با اصحاب خود گفت "... من گمان دارم با اینان کار به جنگ و ستیز کشد. همه شما را اذن دادم: بروید!و عقد بیعت از شما گسستم و تعهد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فرا گرفته. آن را شتر سواری خود انگارید و هر یک، دست یک تن از اهل بیت مرا بگیرید و در دهها و شهرها پراکنده شوید تا خداوند فرج دهد. این مردم تنها مرا خواهند و چون بر من دست یافتند، به شما ننگرند."

گفتند که می‌مانند و پس حسین(ع)  دعا کرد و گفت خدا شما را جزای نیکو دهد. و به آنها گفت "سر بلند کنید". سر بلند کردند و جای منزل خود را نگریستند و حسین می‌گفت " ای فلان، این منزل توست و ای فلان، این خانه توست."

- بامداد حسین(ع) برخواست. با اصحاب نماز خواند و خطبه گفت " خدای عزوجل خواست شما و من را کشته ببیند... بر شما باد صبر کردن."

- حسین(ع) بر اسب رسول خدا را، مرتجز، نشست و صفوف را برای رزم آماده کرد. زهیر ابن قین بر میمنه و حبیب ابن مظاهر را بر میسره  گذاشت و رایت را به عباس سپرد.

- سپاه عمر سعد سوی حسین(ع) آمد. حسین(ع) آنها را موعظه کرد تا حق را به جا بیاورد. سخن‌ها گفت"... آیا در این هم شک دارید که من دختر پیغمبر شمایم؟ والله، میان مشرق و مغرب دیگری، غیر من، پسر دختر پیغمبر نیست- نه در میان شما و نه در میان غیر شما! آیا کسی را از شما کشته‌ام که خون او خواهید یا مالی تباه ساخته‌ام یا قصاص جراحتی از من خواهید؟"

آنها هیچ نگفتند.

حسین(ع) بانگ زد " ای شبث! ای یزید ابن حارث! آیا با من نامه ننوشتید که " میوه‌ها رسیده و اطراف زمین سبز شده و اگر بیایی، سپاهی آراسته در فرمان توست. روی به ما آور؟"

گفتند "ما چنین ننوشتیم."

حسین(ع) گفت " سبحان الله! قسم به خدا، نوشتید."

آنگاه گفت " ای مردم! اکنون که آمدن مرا ناخوش دارید، بگذارید به جای خود بازگردم."

گفتند که باید سر به فرمان یزید فرو بیاوری. حسین(ع) نپذیرفت. و مردم به سوی او تاختند.

- زهیر ابن قین و بریر ابن خضیر سپاه عمر سعد را موعظه کردند. آن مردم خندیدند و سوی بریر تیر انداختند. حسین(ع) آنان را موعظه کرد. عمر سعد دستور داد حسین(ع) را احاطه کنند. مانند حلقه او را در میان گرفتند. حسین(ع) از آنان خواست خاموش شوند و به سخن او گوش دهند. خاموش نشدند. حسین(ع) گفت" وای برشما! شما را چه زیان دارد که گوش فرا دهید و سخن مرا بشنوید؟ من شما را به راه راست می‌خوانم. هرکس فرمان من برد، به راه صواب باشد و هرکه نافرمانی کند، هلاک شود. و شما همه فرمان مرا عصیان می‌کنید و به گفتار من گوش نمی‌دهید- که شکم‌های شما از حرام انباشته و بر دلهای شما مهر نهاده است. وای برشما! آیا خاموش نمی‌شوید و گوش نمی‌دهید؟"

پس اصحاب عمر سعد خود را ملامت کردند و گفتند "گوش دهید"

حسین(ع) گفت "هلاک و اندوه باد شما را که به شور وله ما را خواندید تا به فریاد شما رسیم و ما شتابان آمدیم، پس شمشیر ما را – که خود به دست شما نهاده بودیم- بر سر ما آختید و آتشی را که خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بودیم، بر ما افروختید... وای برشما! چرا آنگاه که شمشیرها در نیام بود و دل‌ها آرام و فکرها خام، ما را رها نکردید، بلکه چون مگس سوی فتنه پریدید و مانند پروانه در هم افتادید؟..."

- عمر سعد اولین تیر را در کمان نهاد و گفت" گواه باشید تیر اول را من افکندم" و تیر را به سکت لشکر حسین(ع)

رها کرد.

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام.)

چون نامه نوشته بودند از رفتن نزد حسین(ع) شرم داشتند

- حسین(ع) فرزندان و برادران و خویشان خود را جمع کرد و به آنها نگاه کرد و ساعتی گریست و بعد گفت " خدایا! ما عترت  پیغمبر تو محمدیم. ما را بیرون کردند و براندند و از حرم جدمان آواره ساختند و بنی‌امیه بر ما جور کردند. خدایا حق ما را بستان و ما را بر قوم ستمکار فیروزی ده."

- ابن‌زیاد به حسین(ع) نامه نوشت؛ خبر رسید در کربلا فرود آمدی. و امیرالمومنین یزید به من نامه نوشته است که سر بر بالش ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر برسانم یا به حکم من و حکم یزید ابن‌ معاویه بازآیی. والسلام.

حسین(ع) وقتی نامه را خواند و از دست انداخت و گفت رستگار نشود آن قوم که خوشنودی مخلوق را به خشم خالق خرید. این نامه نزد من جوابی ندارد و او مستحق کلمه عذاب است.

- عبیدالله ابن زیاد عمرسعدابی‌وقاص را که فرمان ولایت ری را به او داده بود، نزد خود خواند و گفت " سوی حسین روانه شو. چون از این کار فارغ شدی، سوی کار خود رو"

عمر قبول نکرد و ابن زیاد گفت به شرط آنکه فرمان ولایت ری را هم پس دهی. عمر یک روز مهلت خواست تا فکر کند. رفت و با نیکخواهان مشورت کرد و همه او را از این کار نهی کردند و گفتند اگر از دنیا و ملک زمین چشم بپوشی بهتر از آن است که به ملاقات خدا بروی درحالی که خون او بر گردن تو باشد.

عمر پذیرفت. نزد ابن‌زیاد رفت و گفت تو این فرمان را به من دادی و در دهان مردم افتادم. اگر هنوز بر سر حرف خود هستی بروم و شخص دیگری را به سوی حسین فرست که از من کارآزموده‌تر باشد.

ابن‌زیاد گفت درباره کسی که بخواهم بفرستم با تو مشورت نمی‌کنم. اگر با لشکر ما سوی کربلا می‌روی که هیچ اگر نه، فرمان ما را بازگردان.

عمر گفت می‌روم.

- سوم محرم عمر سعد با چهارهزارسوار به کربلا آمد. به عمر سعد عروة ابن قیس احمسی گفت نزد حسین برو و بپرس برای چه اینجا آمدی و چه خواهی؟ عروه از کسانی بود که به حسین(ع)  نامه نوشته بود و از رفتن نزد او شرم داشت.  عمر سعد به دیگر روسای لشکر گفت و آنان هم چون نامه نوشته بودند از رفتن شرم داشتند و قبول نکردند.

کثیرابن عبدالله شعبی گفت من می‌روم. چون بدترین مردم در قتل و خونریزی بود یاران نگذاشتند با شمشیر خود نزد حسین(ع) برود. او بازگشت و عمر، عمر قرة ابن قیس حنظلی را فرستاد.

حسین(ع) وقتی او را دید به یاران خود گفت که می‌شناشیدش؟ حبیب ابن‌ مظاهر گفت  که مردی از حنظلة ابن بنی تمیم است و خواهرزاده‌مان و گمان نمی‌کردیم در این مشهد بیاید.

قیس پیغام را گفت و حسین(ع) فرمود "مردم شهر شما برای من نامه نوشتند و مرا خواستند. اکنون اگر مرا ناخوش دارید، بازمی‌گردم"

-  عمر سوی عبیدالله پیغامی که حسین(ع) به قیس داده بود را نوشت. عبیدالله وقتی نامه را خواند، گفت " اکنون که چنگال ما بدو درآویخت، امید رهایی دارد! راه گریز نیست." عبیدالله سوی عمر سعد نوشت: پیشنهاد کن او و همراهانش با یزید بیعت کنند. اگر کردند، رای خویش بینم.

عمر سعد نامه را که دید گفت، می‌دانستم عبیدالله عافیت‌جو نیست. عمر سعد آن پیشنهاد را به حسین(ع) نداد. می‌دانست او هرگز بیعت نمی‌کند.

- ابن زیاد به مردم کوفه عطای فروان داد و امر کرد به جنگ با حسین(ع) و یاری عمر سعد بروند. مردم کوفه جنگ با حسین(ع) را مکروه می‌دانستند. ابن زیاد یک نفر شامی را که از رفتن سرباز زده بود گردن زد و دیگر کسی جرئت تخلف نکرد و شش شب از محرم گذشته، بیست‌هزار سوار جمع شد.

- ابن زیاد پیوسته برای عمر سعد لشکر می‌فرستاد: شبث اربعی با هزار تن، کعب ابن طلحه با سه‌هزار تن، یزید ابن کاب کلبی با دوهزارتن، حصین ابن نمیر سلونی با چهارهزارتن، مضائرابن رهینه‌ی مازنی با سه‌هزارتن، نصرابن عرشه با دوهزارتن، حجارابن ابجر با هزارتن، شمرابن ذی‌الجوشن با چهارهزارتن. و جز اینها هزارتن از قادسیه با حر آمده بودن و چهارهزارتن با عمر سعد.

و همه یاران حسین(ع) هشتاده و دو تن بودند؛ سی‌دوسوار و باقی پیاده و سلاحشان فقط شمشیر و نیزه.

- ابن زیاد به عمر سعد نامه نوشت: من چیزی فروگزار نکردم و برای تو بسیار سواره و پیاده فرستادم. پس، بنگر که هر بامداد و شام خبر تو به من می‌رسد.

ابن زیاد از ششم محرم ابن سعد را به جنگ با حسین(ع) برمی‌انگیخت.

 

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام.)

 

حر در نینوا راه را بر حسین(ع) می‌بندد

-  حسین (ع) تا منزل اشراف رفت. یکی از یاران به خیال اینکه از دور نخل خرما دیده‌اند تکبیر گفت. بعد متوجه شدند نخل نیست و گوش اسبان سپاهی است. حسین(ع) پرسید در این زمین پناهگاهی هست تا به آنجا رویم و با این مردم رو به رو نشویم؟ گفتند در این جانب ذوحسم است. به سمت چپ رفتند و سپاه رو به رو هم به همان جانب رفت. حسین(ع) و یاران زودتر رسیدند و بارشان را بر زمین گذاشتند. و بعد آن سپاه مردم که نزدیک به هزار سوار و سرپرستی حر ابن یزید ریاحی بودند رسیدند. 

حسین(ع) به یاران فرمود که به این جماعت آب دهند و خودشان و اسبانشان را سیراب کنند. اصحاب چنین کردند. هنگام نماز ظهر شد. یکی از یاران حسین(ع) اذان گفت. هنگام اقامه، حسین(ع) بیرون آمد و گفت "ای مردم من نزد شما نیامدم تا وقتی نامه‌های شما به من رسید و فرستادگان شما آمدند که: نزد ما آی! ما امامی نداریم! شاید به سبب تو خداوند ما را بر صواب و حق جمع کند. اگر بر همان عهد و پیمان استوار هستید، بازنمایید که مایه اطمینان من باشد و اگر نه بر آن عهدید که بودید و آمدن مرا ناخوش دارید، از همین جای بازمی‌گردم و به همان جایی که بودم می‌روم."

هیچ‌کس کلمه‌ای نگفت. موذن اقامه گفت. حسین(ع) به حر گفت "می‌خواهی با اصحاب خود نماز گذاری؟" گفت: "نه، بلکه تو نماز گزار و ما همه با تو نماز گزاریم."

بعد حسین(ع) و حر هرکدام به خیمه‌های خود رفتند. باز موذن برای عصر اقامه گفت. همه با حسین(ع) نماز خواندند. حسین(ع) رو به آنها کرد و حمد خدا را گفت و فرمود: و ما اهل بیت محمد اولی‌تریم به امر خلافت از این مدعیان مقامی که از آنها نیست و میان شما به ستم رفتار می‌کنند. و اگر از حق ابا دارید و ما را نمی‌پسندید و  رای شما اکنون غیر از آن است که در نامه‌ها فرستاده بودید و فرستادگان شما گفتند، از نزد شما بر می‌گردم."

حر گفت که از نامه‌ها بی‌اطلاع است و از فرستادگانی که او می‌گوید خبر ندارد و حسین(ع) فرمود تا خورجین نامه‌ها را آوردند و نزد حر ریخت. حر گفت که او و سپاهش جزء کسانی که نامه نوشتند، نیستند و دستور دارند که از او جدا نشوند تا او را به کوفه نزد عبیدالله زیاد ببرند. 

حسین(ع) به حر گفت "مرگ به تو نزدیک‌تر است از این" و به اصحاب گفت که سوار شوند. منتظر ماند تا زنان هم سوار شدند و گفت" بازگردید". اما وقتی خواستند برگردند سپاه حر راه را بر آنها بستند.
حسین(ع) گفت " ای حر، مادرت به عزای تو نشیند، چه می‌خواهی؟"

حر گفت "اگر دیگری از اعراب این کلمه را با من گفته بود در مثل این حالت نام مادر او را می‌بردم. هرکه باشد! ولیکن نام مادر تو نتوان برد مگر به بهترین وجه."

حسین(ع) گفت " چه خواهی" و حر گفت" می‌خواهم تو را نزد عبیدالله برم. امام گفت" به خدا قسم با تو نیایم " حر گفت" به خدا سم تو را رها نکنم." سه بار این سخن را تکرار کردند و گفتگو دراز شد. حر گفت من دستوری برای جنگ ندارم و فقط مامورم از تو جدا نشوم تا تو را به کوفه برم. حالا که به کوفه نمی‌آیی به راهی برو که نه به کوفه بروی نه به مدینه برگردی. این عدالت بین من و تو است تا من به امیر نامه بنویسم و تو هم نامه ای به یزید یا عبیدالله بنویسی تا شاید خدا کاری کند تا من به کار تو مبتلا نشوم.

-  حسین(ع) از راه عذیب و قادسیه به سمت چپ رفت و حر هم با او رفت. 

- حسین برای همراهان خود و همراهان حر خطبه خواند: ... و شما نامه‌ها به من نوشتید و فرستادگان شما نزد من آمدند و گفتند که با من بیعت کردید و مرا تسلیم نمی‌کنید و تنها نمی‌گذارید. اکنون اگر بر پیمان و عهد خود پایدارید به راه صوابید، که من حسینم پسر علی و فاطمه- دختر رسول خدا... و اگر بر عهد خود استوار نباشید و بیعت از خود بردارید، به جانم سوگند که از شما بعید نیست. با پدر و بردار و پسر عمم مسلم همین کردید..."

- و حر همه جا همراه حسین(ع) می‌رفت و به او می‌گفت مواظب جان خود باشد که اگر جنگ کند کشته می‌شود. و حسین(ع) می‌گفت که از مرگ هراسی ندارد و جوانمرد را مرگ ننگ نیست. 

- به عذیب الهجانات رسیدند. چهارتن از مردم کوفه پیدا شدند و سوی حسین(ع) آمدند. حر گفت من اینها را بازداشت می‌کنم اما حسین(ع) مانع شد و گفت اینها یاران من هستند و در مقام آنان که از مدینه با من آمدند. حر دست کشید. حسین(ع) از آن چهار مرد احوال مردم کوفه را پرسید و آنها گفتند که به اشراف کوفه رشوه دادند و چشم‌شان را از مال پر کردند. سایر مردم هم دلهایشان به سوی توست و فردا شمشیرهایشان به روی تو. 

یکی از آن چهار مرد به حسین(ع) گفت یاران تو اندک هستند اما یک روز پیش که از کوفه بیرون آمدم لشکر عظیمی را دیدم که برای جنگ با تو آماده می شوند. بعد هم به حسین(ع) پیشنهاد جنگ با حر را داد و وعده کرد برای کمک 10 هزار مرد از قوم او نزد حسین(ع) شمشیر بزنند. اما حسین(ع) نپذیرفت و گفت با حر پیمانی بستیم و نمی‌توانیم بازگردیم.

- حسین(ع) رفت تا در قصر بنی مقاتل فرود آمد. آنجا دو کس از مسلمانان را دید. عبیدالله بن حر جعفی و عمروابن قیس مشرقی. به هر دو گفت که به یاری دین خدا بشتابند اما عبیدالله فقط اسب خود را به امام داد و امام گفت نه حاجتی به خودت دارم و نه اسبت و دومی هم گفت که بسیار عیال است و مال مردم در دست اوست و... حسین(ع) به هر دوی آنها گفت "از اینجا بروید که هر کس فریاد ما را بشنود و شبح ما را ببیند و اجابت ما نکند، بر خداست که او را به روی در آتش اندازد."

- آخر شب، آب برداشتند و از قصر بنی مقاتل بیرون آمدند. بامداد شد. نماز خواندند و به چپ روانه شدند. هرچقدر امام می‌خواست اصحاب را پراکنده کند، حر نمی‌گذاشت و هرچه حر می‌خواست امام را به سمت کوفه ببرد و اصرار می‌کرد حسین(ع) امتناع می‌کرد.

-  رفتند تا به نینوا رسیدند. ناگهان شتر سواری مسلح از کوفه آمد. به حر سلام کرد و بر حسین(ع) سلام نکرد. نامه‌ای از عبیدالله به دست حر داد که در آن نوشته بود:
همان هنگام که نامه من به تو رسد و رسول من نزد تو آید، حسین را نگاه دار و تنگ‌گیر بر او و او را فرود میاور مگر در بیابانی بی‌سنگر و پناه و بی‌آب. و فرستاده خود را فرمودم تا از تو جدا نشود تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد. والسلام. 

حر جریان نامه را به حسین(ع) گفت. امام گفت وای برتو بگذار در این ده( یعنی نینوا و غاضریه) یا در آن ده(یعنی شفیه) فرود آییم. اما حر گفت که نمی‌تواند و فرستاده عبیدالله جاسوس است.
یکی از یاران امام گفت اگر حالا با این جماعت جنگ کنیم کار آسان تر از ساعتی دیگر است با افرادی که بعدا می‌آیند. حسین(ع) گفت" من ابتدا به قتال با آنها نکنم."

- حسین(ع) گفت" این زمین چه نام داد؟" گفتند "عقر". حسین(ع) گفت" خدایا به تو پناه می‌برم از عقر". دوباره نام زمین را پرسید. گفتند" کربلا". اشک در چشمان امام گشت. گفت" کرب و بلا. جای اندوه و رنج است. و بعد برای یاران خود تعریف کرد که جبرئیل به پیامبر گفته بود امت تو حسین را در کربلا می‌کشند... و بعد امام خاک کربلا را برداشت و بویید و گفت" والله این همان خاک است که جبرئیل رسول خدا را به آن خبر داد و من در همین زمین کشته می‌شوم... فرود آیید! بارهای ما اینجا بر زمین گذاشته می‌شود و خون ما اینجا بریزد و قبور ما اینجا باشد." همه پایین آمدند و بارها را همانجا گذاشتند.

- حر و همراهان هم مقابل امام فرود آمدند و حر به عبیدالله نامه نوشت: حسین در کربلا بار بگشود و رحل بیفکند.

- حسین برخاست و برای همراهان خطبه‌ خواند. و روز پنجشنبه، دوم محرم‌الحرام سال شصت و یکم بود. 

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام).

مردم کوفه: ما امامی نداریم حسین، بشتاب! بشتاب!

- معاویه بیمار شد. یزید را نزد خود خواند و به او گفت که رنج باربستن و از این سو به آن سو رفتن را از تو برداشتم و کارها را مهیا کردم و گردن عرب را برای تو خاضع کردم و چیزی برایت فراهم کردم که هیچ‌کس فراهم نکرد... چهار تن از قریش ممکن است در امر خلافت تو به نزاع برخیزند؛ حسین ابن علی، عبدالله بن عمر، عبیدالله زبیر و عبدالرحمن ابی‌بکر. عمر مردی است که عبادت او را از کار انداخته است و اگر کسی غیر از او نباشد با تو بیعت می‌کند. حسین‌ابن‌علی مردی تند مزاج است و مردم عراق او را به خروج وادار می‌کنند. اگر بر او پیروز شدی، از او بگذر که رحم او به ما پیوسته و حقی عظیم و خویشی با پیامبر دارد. 

ابی‌بکر همتی ندارد و هرچه اصحاب دوست دارد او هم دوست دارد. اما آنکه مانند روباه با تو بازی می‌کند ابن زبیر است. اگر این کار را کرد و تو پیروز شدی، بند بند او را جدا کن. 

- معاویه نیمه رجب سال شصت هجری مرد. یزید به ولید ابن عتبه(حاکم مدینه) نامه نوشت: اما بعد، حسین و عبدالله ابن عمر و ابن زبیر را به بیعت بگیر و آنها را رها مکن تا بیعت کنند. والسلام.

ولید پی حسین(ع) فرستاد. حسین(ع) همراه با 19 تن از جوانان قوم خود نزد او رفت. به خویشان خود گفت مرا نزد ولید ایمنی نیست. بر در بنشینید و اگر صدایتان کردم وارد شوید و از من دفع شر کنید.

ولید نامه یزید را بر حسین(ع) خواند. او گفت تو به بیعت پنهانی من راضی نمی‌شوی. بگذار فردا صبح نظرم را به تو بگویم. مروان( حاکم قبلی کوفه) به ولید گفت به خدا قسم اگر اکنون از او بیعت نگیری به او دست نخواهی یافت. یا از او بیعت بگیر یا گردنش را بزن. سپس ایستاد و شمشیر کشید و گفت: به جلاد بگو گردنش را بزند خون او گردن من!

حسین(ع) بانگ زد و نوزده تن از اهل بیت او خنجر کشیده وارد شدند و و حسین(ع) با آنها بیرون آمد. 

- حسین(ع) آماده رفتن به مکه شد و در وصیت خود چنین نوشت: و من بیرون نیامدم برای تفریح و اظهار کبر، و نه برای فساد و ظلم. خارج شدم برای اصلاح امت جدم و امر به معروف و نهی از منکر خواهم و به سیرت جد و پدرم رفتار کنم.

اهل کوفه هم وقتی خبر مرگ معاویه را شنیدند در خانه سلیمان ابن صرد خزائی جمع شدند و به حسین(ع) نامه نوشتند که برما امامی نیست، روی به ما آور. شاید خدای ما را بر حق جمع کنند. دو روز دیگر باز نامه نوشتند که بیا که مردم چشم به راه تو دارند و رای آنها درغیر تو نیست. بشتاب! بشتاب!  اطراف زمین سبز شده است و میوه‌ها رسیده. اگر خواهی نزد ما آی که بر سپاهی وارد شوی آراسته به فرمان تو. 

- حسین(ع) مسلم ابن عقیل را فرستاد تا از رای مردم کوفه باخبر شود. مسلم در نیمه رمضان از مکه به سمت کوفه حرکت کرد و پنج شوال به کوفه رسید. مردم با او بیعت کردند و مسلم بیست و هفت روز قبل از شهادتش به حسین(ع) نامه نوشت و از بیعت 18 هزار تن خبر داد. بعد عبیدالله بن زیاد از جای مسلم باخبر شد و او را به شهائت رساند. شهادت مسلم روز نهم- روز عرفه- بود.

- حسین(ع)  بقیه ماه شعبان و رمضان و شوال را در مکه ماند و هشتم ذی‌الحجه به سمت کوفه روان شد. ابن زبیر او را مشایعت کرد و گفت "یااباعبدالله، حج فرا رسید و تو آن را رها می‌کنی و سوی عراق می‌روی؟" گفت:" آری پسر زبیر، اگر در کنار فرات به خاک سپرده شوم، دوستتر دارم که پیرامون کعبه." و با او هشتاد و دو تن بود از شیعیان و دوستان و بستگان و اهل بیت.

- سحر که شد حسین(ع) سوی مکه به راه افتاد. روز که شد عمرو ابن سعید ابن عاص با لشکری انبوه به مکه آمد. یزید به او دستور داده بود با حسین(ع) مبارزه کند و دست از قتال برندارد تا بیعت گیرد. حسین(ع) به تاخت می‌رفت. وقتی به حاجر(از بطن الرمه) رسید هنوز خبر شهادت مسلم به او نرسیده بود. نامه سوی کوفیان نوشت که آماده باشند و او همین روزها به کوفه خواهد رسید. نامه را به قیس‌ابن‌مسهر صیداوی داد که به کوفیان برساند. قیس ابن مسهر در قادسیه (نزدیک کوفه) اسیر ماموران عبیدالله شد. نامه حسین(ع) را پاره کرد تا به دست آنها نیافتد. او را بالای منبر فرستادند تا لعن خاندان حسین(ع) کند. او بالای منبر رفت و حسین(ع) را ستود و لعن خاندان معاویه کرد و گفت:" ایها الناس! من فرستاده حسینم و او در فلان موضع است. او را اجابت کنید." قیس ابن مسهر را از بالای منبر انداختند و سر از تن جدا کردند.

- حسین(ع) رفت تا به منزل زباله رسید. آنجا خبر شهادت مسلم و هانی و قیس ابن مسهر به او رسید و سخت پریشان شد.  نامه ای برای همراهان خود خواند و خبر شهادت آنها را داد و گفت که هرکس از شما خواهد بازگردد، بر او حرجی نیست و تعهدی ندارد. 

مردم پراکنده شدند و راه بیابان را گرفتند و تنها آنها ماندند که از مدینه آمده بودند و اندک یاری دیگر. حسین(ع) رفت تا منزل شراف.


منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام).

پ.ن

اگر بشود هر روز مختصری را به عنوان روزشمار در ۵دری می‌گذارم. البته خواندن خود کتاب لذت دیگری دارد. از خودتان دریغ نکنید کتاب آه را. مخصوصا در این ماه.