داستان روز رئیس شدن اردک دِه!

حالا من واقعا از کجا بدانم که به ازای یکی که بوده، یکی نبوده. یا بیایم در ازای یکی بود، یکی را نیست و نبود بکنم تا قصه آغاز بشود. نه آقاجان! توی دهات ما همه بودند. حالا یکی تو باغ بود و یکی نبود. اما قصه درست از همین‌جا آغاز می‌شود که همه پرنده‌ها اعم از پرنده‌های پروازی و غیر پروازی جمع شده بودند توی دشت تا رئیس جدید را معرفی کنند. حالا تو می‌گویی چرا باید همه پرنده‌ها، از پروازی و غیر پروازی، یکجا جمع شوند تا یک رئیس داشته باشند؟! من می‌گویم چون این قصه من است و ده من است و هر وقت قصه تو بود و ده تو، بیا بگو مرغ و خروس‌ها برای خودشان یک رئیس داشته باشند و بعد بحث فمینیستی راه بیانداز که حالا مرغه رئیس باشد یا خروسه، اردک‌ها هم یک رئیس و غازها هم و تا همه نوع پرنده از نوع پروازی و ...

 

اما اینجا که هستی، درست توی همین چند پاراگراف، داری توی ده من هواخوری می‌کنی و می‌رسی به دشتی که همه پرنده‌ها جمع شدند برای مراسم تودیع و معارفه رئیس جدید. رئیس قبلی «عقاب» دِه بود. روزهای خوبی بود ریاستش. صبح‌های زود اول صدای جیغ‌اش را از منتها الیه آسمان می‌شنیدی و بعد از آدم تا پرنده همه کله‌شان را بالا می‌گرفتند و اگر دست داشتنی بودند، دستشان را و اگر پر داشتنی بودند، بال‌شان را سایه‌بان چشم‌هاشان می‌کردند تا جای عقاب را توی آسمان پیدا کنند. عقاب مدت‌ها توی آسمان چرخ می‌خورد و از آن بالا نه تنها دهات خودمان را رصد می‌کرد تا همه درست وظایفشان را انجام دهند و سرشان به کار خودشان باشد تا همیشه ایام به نوک و منقار همه پرنده‌ها باشد، بلکه ده‌های اطراف را هم می‌پایید تا هیچ پرنده و چرنده‌ای خطایی نکند و خلاصه با آن چشمان عقابی‌اش حسابی هوای همه چیز را داشت و امنیت و آرامش برقرار بود. 

 

اما امروز قرار است رئیس عوض بشود، قرار است «اردک» رئیس شود. همین اردکی که صبح به صبح با صدای کواَک...کواَک کل کوچه پسکوچه‌های دِه را زیر پا می‌گذارد و همیشه هم یک دسته اردک‌تر از خودش، مثل یک گروهان پشت سرش راه می‌افتند. از پشت که نگاهشان می‌کنی خیلی خنده‌دار هستند. با هر قدمی که برمی‌دارند دُم‌شان به یک سمت متمایل می‌شود. انگار دستور باشد به گروهان اردک‌‌ترها که با هر قدم ماتحت خودشان را به چپ یا راست متمایل کنند. کواَک چپ... کواَک راست... سر هر کُپه زباله‌ای هم که می‌رسند با اولین نوکی که اردک به کُپه آشغال‌ها می‌زند، بقیه اردک‌ترها هم تقلید می‌کنند و به طرفة العینی تمام کوچه را به گند می‌کشند. سیر که شدند موقع آبتنی کردنشان می‌رسد. برایشان هم فرقی نمیکند وارد آب چشمه‌ می‌شوند یا چاله‌ای که آب شب‌مانده ِ باران شب گذشته گِلش کرده. با سر می‌روند توی چاله، به نحوی که همان منتهاالیه رو به آخرشان بالا بماند! بعد که بیرون می‌آیند دست جمعی یک تکان به خودشان می‌دهند تا قطرات آب از پرهای همیشه خشکشان جدا شود؛ آمده است که اردک بهترین نوع زیرآبی روها در بین پرندگان است. خلاصه اینکه بلندترین ارتفاعی که اردک می‌تواند مشاهده کند فاصله دیدش از رو کُپه آشغالی است که رویش رفته و دنبال غذا می‌گردد. گاهی هم به تعدادی «جوجه اردک» زشت که دور و برش می‌پلکند افتخار می‌کند و امیدوار است روزی «قو» بشوند اما همه هم‌دهاتی‌های ما می‌دانند آنها همیشه فقط جوجه‌ اردک زشت باقی می‌مانند.



همین خصوصیاتی که از اردک گفتم باعث شده تا بلوایی به راه بیفتد بین همه پروازی‌ها و غیر پروازی‌ها که ما ریاست اردک را نمی‌خواهیم. یک جیک...جیک و قد...قد و قار...قار و قوقولی... قوقولی و چهچه...چهچه و غیره‌ای افتاده بینشان که نگو! می‌گویند یا یک پرنده حسابی یا اصلا رئیس نخواستیم!


قصه ما به سر رسید یا حالا حالا قرار است داستان‌ها داشته باشیم با این اردک را هم نمی‌دانم... زیاد هم به بالا و پایین قصه کار نداشته باشید که همه‌ش راست بود!

 

پ.ن

طنزگونه‌ای با برداشت از این حدیث زیبای مولایمان علی(ع)؛

 الامام علی « علیه السلام » : فقدان الرّؤساء اهون من رياسة السّفل.

نداشتن رییس  بهتر است از ریاست مدیر پست.

شرح آقا جمال الدين خوانسارى بر غرر الحكم    ج‏4    ص : 424

 

ماخولیای شوهری

در زندگی یک وقت‌هایی پیش می‌آید که حس می‌کنی باید سرت را بگذاری زمین و بمیری. اما نمی‌میری و فقط آه می‌کشی که این خیلی بدتر از مردن است. مثل همین چند دقیقه پیش که من بلوز نارنجی‌ام را با کت بنفش بادمجانی و دستمال گردن سبز وزغی و جوراب یاسی-کرم‌ام سِت کردم و رفتم سروقت عیال که داشت کتاب می‌خواند، یک لبخند ملیح ـ به ملاحت لبخند شرک ـ زدم تا مثل همیشه‌های ده سال پیش یعنی موقع عروسی‌مان ذوقم را بکند و بگوید: عزیزم من به تو افتخار می‌کنم! اما فقط سرش را از روی کتابش بلند کرد و به ثانیه نکشیده دوباره نگاهش را انداخت روی صفحه و دریغ از یک عشوه خرکی اقلا. بعد همین وقت‌هاست که یک جای آدم خیلی می‌سوزد. جایش دقیقا به خود آدم بستگی دارد. اهل ادب به‌ش می‌گویند دل و اهالی اقالیم دیگر یک چیز دیگر. اما مهم سوختن و زخمی شدن است؛ بله! در زندگی زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می‌تراشد و به گند می‌کشد. اين دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد. حتی شما خواننده عزیز، بخصوص اگر از اهالی اقلیم قلم نباشید.

خب، وقتی آدم احساس می‌کند فقط و فقط به درد لای جرز می‌خورد اما آن‌جا هم جایش نمی‌شود، باید بنشیند و فکری به حال خودش کند که چرا زنش دیگر به او افتخار نمی‌کند و حتی او را نمی‌بیند و بیشتر با اشیاء همسری دارد تا با او. عشقش آشپزخانه است و با غذاساز مولینکس و سه‌کاره ال‌جی و ماشین لباسشویی سامسونگ و... بیشتر دمخور است و همنشینی و همراهی با تلویزیون صفحه تخت 36 اینج سونی را هم بیشتر از همسری با شوهر سابقاً دلبندش می‌پسندد.

 بله. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد. اما شما که غریبه نیستید. زن من با احساسات پیاز همذات‌پنداری بیشتری دارد تا عواطف من و وقتی سر حرف را توسط چاقو با پیاز باز می‌کند اشکش در می‌آید. وقتی یک تکه کره ممزوج با شکر از توی همزن می‌پرد پای چشمش، می‌خندد و وقتی ماشین لباسشویی به پِت‌پِت می‌افتد نگرانش می‌شود و به شیر آب که با وجود اینکه واشرش را عوض کرده‌ام باز چکه می‌کند، چشم غره می‌رود.

وقتی بیشتر از این نمی‌توانی این سوزش را که دارد روحت را می‌جود به کسی اظهار کنی، لاجرم باید حلش کنی. یعنی وقتش رسیده که زمینه ارتباط را در دنیای مزخرف جدیدش ایجاد کنم و در پی نقاط اشتراک باشم و بار دیگر یک زبان مشترک کارسازی کنم تا بلکه برای یک‌بار دیگر هم که شده با هم حرف بزنیم بدون اینکه دعوایمان شود.

زبانم را که زنم همیشه می‌گفت «عزیزم، از ساتور هم  برنده‌تر است» از حلقوم درمی‌آورم و می‌گذارم کنار سِت چاقوهاش. همیشه می‌گفت «فرد دوم آشپزخانه بعد از زن چاقوست.» بعضی وقت‌ها اصطلاح «عصای دست» را هم به کار می‌برد. چشمم را که همیشه می‌گفت «عزیزم، رنگی و زیباست، اما مثل شیشه روح ندارد» درمی‌آورم و می‌اندازم توی شیشه کلکسیون تیله‌هاش که قوطی نوستالوژی‌دان بچگی‌هایش است. کلکسیونی که مطمئنم اگر روزی به پیسی بخوریم و زندگیمان را به حراج بگذاریم حاضر است مرا زیر قیمت همراه با اشانتیون دندان مصنوعی طلایم بفروشد اما کلکسیون تیله‌هایش را نه.

فک و دهن و دندانم را همراه با حلقوم می‌چپانم روی دهنه بطری آب تا هر وقت خواست آب بخورد، همزمان با خالی شدن آب توی لیوان برایش سوت بلبلی بزنم. چون برخلاف وقت‌هایی که می‌خندیدم و می‌گفت «عزیزم، پوزه‌ات شبیه اسب می‌شود» از سوت بلبلی زدنم‌هام خوشش می‌آید.

کله‌ام را می‌کنم و می‌گذارم روی سنگ آشپزخانه و داخل کاسه چشم‌ها و گودی فک و دهن دو سه شاخه گل مصنوعی و خشک می‌گذارم. همیشه هر ظرف آشغالی که به دستش می‌رسید را اسپری می‌زد و دو تا خس و خاشاک هم می‌گذاشت تویش و از هنرش لذت می‌برد. بعضی وقت‌ها هم به من می‌گفت «عزیزم تو یه آشغال کله بیشتر نیستی». قلبم را درمی‌آورم و می‌گذارم پشت ویترین. آن‌جا همیشه پر است از وسایلی که هیچ وقت به کارش نمی‌آید، اما همیشه ازشان مراقبت می‌کند که مبادا خدای نکرده گوش شیطان کر بشکنند یا خاک رویشان بنشیند و ... قبل از گذاشتن هم حسابی می‌تکانمش تا هرچی شعر ـ به قول او کلاسیک خاک‌خورده ـ است از تویش بریزد بیرون. زنم همیشه به گرد و غبار حساسیت داشت برای همین وقتی برایش شعر کلاسیک می‌خواندم یا در حال عطسه بود یا فین کردن.

پاهایم را که همیشه دراز بودند وسط خانه و پاهایش گیر می‌کرد به‌شان و سکندری می‌خورد و با حرص می‌گفت «عزیزم، قلم بشوند الهی...» قلمه می‌زنم و می‌گذارم توی گلدان پیش گلدان‌های دیگر که صبح‌ها لااقل یک ساعتی کنارشان می‌نشیند و باهاشان مشغول است و نوازششان می‌کند و آبشان می‌دهد. شاید پاهای من هم رشد کنند و تکثر شوند تا پاهای بیشتری داشته باشد برای قلم کردن و انقدر حرص نخورد که پوستش خراب شود.  دست‌هایم را هم می‌گذارم کنار در تا هر وقت زنگ خورد خودکار در را باز کند و ببندد. همیشه بعد از آمدنم می‌گفت «عزیزم، یه بار شد اون دست‌های بی‌صاحابت بره پشت سرت و در رو ببندی؟» بعد هم تمام انزجارش را از باز بودن در می‌ریخت توی پره بینی‌هاش و به قدری سوراخ دماغش گشاد می‌شد که می‌توانستی جگرش را از همان‌تو ببینی.

با تنه‌ام اما نمی‌دانم چه کنم. زنم هم با اینکه همیشه می‌داند با هرچیزی چکار کند، نمی‌داند. چون همیشه می‌گفت «عزیزم، من با توی تن لش چکار کنم؟». تنم همانجور می‌ماند وسط خانه...

 باز رسیدیم سر همان نقطه‌ای که اشتراک نداریم. مطمئنم دوباره دعوایمان می‌شود. گفتم نمی‌توانیم دو کلمه با هم حرف بزنیم و اختلاط کنیم. بله. در زندگی زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می‌تراشد و به گند می‌کشد. اين دردها را واقعاً نمی‌شود به کسی اظهار کرد. حتی شما خواننده عزیز، بخصوص که خیلی هم به‌تان نمی‌خورد که از اهالی اقلیم قلم باشید!

 

پ.ن:

این داستان کوتاه را در ششمین جشنواره طنز مکتوب شرکت دادم. رفت بخش مسابقه و در کتاب جشنواره هم چاپ شد.

زندگی هنری یک مدل!

دنبال یه آدرس می‌گردم... راستی شما چقدر چشم‌ها و نگاهتون آشناست. فکر کنم توی نمایشگاه عکس یا مجسمه دیدمتون. چقدر به درد مدل شدن می‌خورین. جون شما تعارف نمی‌کنم. اگر بتونید با این هنرمندها دمخور بشین، حسابی معروف می‌شین. راستی منو که می‌شناسین؟ همین‌جوری معروف شدم. استعداد خودم رو کشف کردم و رفتم تا بقیه هم استعدادم رو کشف کنن. معروف شدن کاری نداره. اولش با یه نویسنده‌ دمخور شدم. دور و برش ‌پلکیدم و بعد که مطمئن شدم آدم‌ به درد بخوریه بیشتر بهش نزدیک شدم. انقدر که تو گوشش نجوا می‌کردم، جوری که می‌خوردم به لاله گوشش. وقتی قلقلکش می‌اومد منو با دستش کنار می‌زد و منم غش غش می‌خندیدم.   یه وقتایی خیلی احساس زیرکی می‌کرد. فکر می‌کرد می‌تونه منو بگیره تو مشتش... بعضی‌ وقت‌ها هم هرجا که می‌رفتم یواشکی با چشم منو تعقیب می‌کرد. جوری که نفهمم. بعد شیرجه می‌زد که منو بگیره اما من در می‌رفتم. ناکسی بود! یه ذره که باهاش قایم باشک بازی کردم و سر به سرش گذاشتم، ‌خندید و گفت: «مزاحم لعنتی! خوب سوژه‌ای شدی برای نوشتن.» البته بعضی وقت‌ها هم بد دهن می‌شد؛ می‌گفت کم وز وز کن!


خب آدم برای معروف شدن باید دایره ارتباطات خودش رو گسترده کنه. حالا بگذریم که چی شد با یه بازیگره آشنا شدم. دوست داشت عکاسی کنه. از وقتی رفته بود نمایشگاه عکس اون هنرپیشه معروفه که از دُم گربه‌ش تو حالت‌های مختلف عکاسی کرده بود، این فکر به سرش زده بود. هنرپیشه‌هه از دم سوزی، گربه‌ش رو می‌گم، در حالت‌ها رو به بالا، رو به پایین، رو به راست و رو به چپ و در چهار جهت دیگه شمال شرقی، شمال غربی، جنوب شرقی و جنوب غربی عکاسی کرده بود. فلسفه‌اش این بود که گربه‌ با تموم بی‌شعوری‌ش انقدر باشعوره که جهت‌ها رو یاد گرفته و این عکس‌ها از نظر گرافیکی می‌تونن توی تابلوهای جهت‌یابی نمایشگاه‌های هنری مورد استفاده قرار بگیرن. بعد هوادارهای هنرپیشه سر اینکه کی دم شمالی رو بخره و کی دم جنوبی رو دعواشون شد. عکس‌های دیگه‌ای هم انداخته بود که هر کدوم از هواردارها یه‌برداشتی ازش می‌کردن و هنرپیشه هم می‌گفت مرز هنر در بی‌مرزی اونه و زیباییش به همینه که هرکس یه برداشتی بکنه. مثلا  یکی می‌گفت اون عکسی که سوزی دمش رو دایره‌ای کرده بود به معنی تفکره و اون یکی می‌گفت نه دایره تردیده. دست آخر یکی اونو 3 میلیون تومن خرید و گفت دایره به معنای هنره و از هنرپیشه خواست یه امضا بندازه وسط دایره. اما بعد که خبرنگارها و عکاس‌ها دور هنرپیشه رو گرفتن و گفتن برداشت خودتون از این عکس چیه؟ اون گفت برداشتم اینه که سوزی الان پی پی داره! بعد هم چندتا امضا انداخت نوک دم هلالی، زیر دم سیخکی، بالای دم رو به بالا و ... تا هنر عکس رو تکمیل کنه.

این بازیگره هم تو فکر سوژه عکاسی بود که منو دید. منم یک دلبری کردم که نگو؛ می‌چرخیدم و دورش می‌گشتم. آخه آدم حسابی، سوژه به این قشنگی رو ول می‌کنه و می‌ره از دم گربه تو شش جهت جغرافیایی عکس می‌گیره؟ این شد که بازیگر دوربینش رو روی من زوم کرد و از شش جهت جغرافیایی عکس گرفت و بعد نمایشگاه گذاشت. 


همراه اون نمایشگاه اتفاقا کتابی که سوژه‌اش من بودم هم خوب فروش رفت. نویسنده و بازیگره با هم رفیق بودن و بازیگره گفت انگیزه‌ش از انتخاب من برای عکاسی خوندن این کتاب بوده.


درست توی همون نمایشگاه بود که زندگی هنری بعدی من نقش گرفت. یکی از رفقای مجسمه‌سازشون عاشق من شد. جلوی هر تابلو که می‌ایستاد جوری میخ تابلو و دست و پا و چشمای من می‌شد که نزدیک بود، غیرتی بشم. ولی نشدم. باهاش رفتم خونشون و توی تمام مراحلی که داشت با الهام از عکس‌ها، مجموعه مجسمه‌های منو می‌ساخت لم داده بودم و با عشوه نگاهش می‌کردم.


خلاصه حسابی مشهور شدم و حالا می‌خوام خاطراتم رو بنویسم. ببخشید سرتون رو درد آوردم. گفتم که دنبال یه آدرس می‌گردم. شما می‌دونید خونه اون آدمی که ادعا کرده زبون پشه‌ها رو می‌فهمه، کجاست؟

اصل مطلب در سایت لوح

 

در حکایت سیروسان مقدم و دوستان!

و خدای را شاکریم که اختیار بندگان را تنها به دست خود گرفت و امثال سیروس مقدم به دستگاه قضا و قدر خداوند راهی نبرند که ایشان(همانا سیروسان مقدم و دوستان) را میل به کشت و کشتار باشد و اشد مجازات. از این روی دمار از روزگار ناخلف برآرند و و جملگی همه را علیل کنند و بکُشند و از هستی ساقط نمایند و چنان چوبی بزنند که به یادگار بماند که مباد بنده‌ای سر از پا خطا نماید.

و سیروسان چنان نسق از خطاکار برکشند که بیننده هر شب قالب تهی نماید و رنگ به رخسار وی نماند و اگر در بینشان دختری باشد پدر تجدید فراش کرده، چنان متنبه‎اش کنند که آنان بر دستان مهربان زن پدر بوسه زنند و هرگز به افکار انتقام جویانه جولان ندهند که زیربنای قتل‌های زنجیره‌ای و مفت مردن آدم‌ها را فراهم آرد.

و اما در آخر اشارت‌هایی می‌شود که سازمان زندان‌ها بسیار تشکر نموده‌اند از مقدمان که توانستند به نحو احسن زندان را به تصویر کشند و بنمایانند که چه خوب هتلی می‌باشد بی‌لنگه به علاوه عیوضی مهربان که چنان ِ فرشتگان بی‌همتا نازل شود بر سر تازه واردان ِ سرکش ِ یاغی( تازه دختر هم به او می‌دهد احتمالا)!

 

اعلامیه عذرخواهی نسل سومی!

                                                       

اینجانب نسل سوم خصوصا متولدین دهه 60 - سالهای 65-60 - مراتب عذرخواهی خود را (کاملا جدی !!) از تمام نسل‌های قبلی و بعدیم که مجال شمارش آنها نیست اعلام میدارم. خصوصا عزیزانی که در این فقره جرم ما (مولود سال 65-60 ) بودن به زحمت و مشقت افتاده و معضلاتی که حضور ما به آن شدت بخشیده را متحمل شده اند و متضرر شده اند از بابت فشار خون .

و همه اقوام در هر چهار جهت جغرافیایی و اسکانداران در گوش و دم و چشم و چال این گربه دوست داشتنی عزیز که با مشکلات عدیده ای بناچار و باز هم به خاطر قدوم ما دست و پنجه نرم کرده اند(دست و پنجشون درد نکنه) معذرت می‌خواهیم.

به همین مناسبت برای اعلام مسئولیت پذیری این نسل و بزرگ شدنش برای به عهده گرفتن گیر و گرفتاریهایی که خود مسبب آن است مجلس عذر خواهی برگزار است در این بلاگ و در همین پست و با قلم این بنده حقیر كوچك  سراپا تقصیر و گناه و بدبختی و ... .

لازم میدانم پیشاپیش و پساپیش از تمام کسانی که ما را مورد عنایت قرار داده و چشم مبارک زجر نموده‌اند برای بصر این خطوط و عذر تقصیر ما را هم پذیرا شده‌اند تشکر به عمل آورده و همینجا متذکر شوم، مجلس دیگری در هیچ پست دیگری بر پا نخواهد شد و هزینه‌اش (خامه‌اش؟؟)صرف امور دیگری خواهد شد.

ما نسل سومی‌ها ( موکدا باز هم متولدین 65-60 ) همیشه نالیده ایم، گیر داده‌ایم و دیگران را به خاطر مشکلاتی که خود مسبب آن هستیم سوال پیچ کرده‌ایم . و هی درباره سه معضل اشتغال، مسکن و...(سومی وقتی با حل شدن دوتای اولی حل میشود ذکرش لزومیت ندارد) هوار سخن سردادیم. که آقا ما کار نداریم، خانه نداریم، پول نداریم و با مشتی گره کرده انگشت اشاره  به سوی غیر خود دراز نموده ایم، غافل از اینکه اگر یک انگشت به سمت دیگریست چهارتای گره کرده اش به سمت خود ما اشاره می رود، و یاد آور می‌شود که حق هوار ه نداریم. در حقیقت این ما هستیم که بحران به وجود آورده‌ایم و شرایط را حساس نموده‌ایم .خلاصه هر چی هست زیر سر ماست دیگه . از ماست که بر دوغ.

نه اینکه ما زیادیم، ما خیلی خیلی زیادیم و یكهو همچنان سیلی خانه خراب کن وارد اجتماع شدیم و طلبکارانه درخواست مطرح نمودیم. برنامه ریزان و مسئولان را واداشتیم که هی برای ما سد و مسیل تدارک ببینند شاید آرام آرام و با  تاخیر در وسط اجتماع و خیل علافان جلوس بنماییم. سد کنکور دانشگاه سراسری، مسیل دانشگاه آزاد، رودخانه پیام نور، دریای علمی و کاربردی و الی ماشاء ا... و کلا دست به دامان هر نوع دانشگاهی در هر نوع مَجازی و غیر مَجازی و مُجاز و ... شدند که آقا تو رو خدا اینارو یه کم معطلشون کنید دیر تر به سن کار و اشتغال برسن روی سر ما هوار بشن.

خوب تقصیری ندارند بنده خداها. ما خیلی زیادیم  و شغل می خواهیم، کار آفرینی هم که بلد نیستیم همه قبلا سبزی پاک کرده و بربری ماشینی و ... را به بازار آورده اند دیگر برای ما جای خلاقیت نمانده است. در باب مسکن هم اگر ما یكهو متقاضی مسکن نمی‌شدیم که اوضاع نابسامان نمی شد. ما همینطور ماندیم این وسط(منظور وسط اجتماع است جایی در میادین اصلی شهر در حالت بیل به دست و کلنگ به کول ) و اسباب دل نگرانی خود و دیگران را فراهم نموده ایم. این تقصیر کسی نیست که شعر زیبا و گران قدر "بچه که عمر و نفسه یکی خوبه  دوتا بسه " را ترویج نداده بودند و کشور گریبانگیر عواقب اهمیت ندادن به فرهنگ شعر خوانی شد، بی شک تا کنون هیچ جامعه ای بهایی چنین گزاف برای اهمیت ندادن به ادبیات پرداخت نکرده است.

ما حالا که فهمیدیم ریشه مشکلات، خودمان هستیم و اگر ما انقدر زیاد نبودیم بحرانی و مشکل مسکنی و رشد صعودی نرخ بیکاری نبود، عاجزانه و ملتمسانه خواهشمندیم این ریشه را به کره دیگری تبعید کنید و این آقای بحران را که با آن قیافه عبوس و چشمان باباقوریش عنر عنر به شما زل زده را نابود کنید .  اگر هم دل کوچکتان تاب چنین کاری را ندارد و ما آویزانهایی هستیم که چاره ای هم نیستیم، لااقل مراتب ندامت ما را به همگان برسانید .

 

در آخر از اینکه قدم رنجه نمودید و با اینترنت پر سرعت و کم سرعت و مجانی و پولی از خارج و داخله و راههای دور و نزدیک وارد پست غذرخواهی نسل سومی شدید ممنون و قدومتان به دیده منت.

در حاشیه مراسم...( آقایان! خانم‌ها! فضای مجازی ناهار و شام نمی‌دهد... همین مطالب نوش جان روحتان... دارید متفرق می‌شوید روی دیوار یادگاری بنویسید... بچه‌های دور و برتان را بپایید این مطالب را نخوانند برای زیر 18 سال نیست‌ها...)

 نگاشته شده، با اندکی تغییر برای به روز رسانی، در وقتی که تازه داشتم توی عالم نوشتن تاتی تاتی می‌کردم. هرچند که الان دارم سینه خیز می‌روم!

بعد نوشت:

- عجبا! آنوقت اسم پیرزنها بد درفته که همه‌اش سرشان تو بقچه‌هاشان‌ است. از دیروز است سرش را از توی آرشیو بی سر و بی تهش درنیاورده(رجوع شود به پ.ن پست قبلی)!

- آدم‌ها باید پیشرفت کنند در کارشان. حالا کار ما شده‌است نوشتن. و بی‌کاری ما ننوشتن. مدتی است از جهت‌دار نوشتن و موضوعی نوشتن و دستوری نوشتن و اجباری نوشتن و ... می‌گذرد. چقدر دلم برای دست نوشته‌های اوایل تنگ شده است. چقدر خود ِخود ِ نوشته بود با تمام کاستی‌هایش. گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود...

-  انتخاباته؟! حوصله هیچ چیزو هیچ حرفی به غیر از موسوی و احمدی نژاد رو ندارید؟ تازه نمک ریختن‌های کروبی و نگاه عاقلانه و صبورانه رضایی هم هست؟ اصلا می‌گید کی گفته من هر روز آپ کنم؟

-  بزن بلاگ بعدی و خلاص...

تنبلي هم ريشه ژنتيکي دارد اما نه در ايران!

"تنبل نرو به سايه، سايه خودش مي‌آيه..." در ظل گرما عرق‌ريزان در آفتاب دراز کشيده بود و زحمت يک چرخش نود درجه را به خود نمي‌داد تا زير سايه درخت بخوابد و منتظر بود سايه بر سر مبارکش بيافتد.

اصلا شايد شنيدن اين شعر در وصف آن انسان محترم تنبل بود که باعث شد دانشمندان محترم و ايضا محترمه به تکاپو بيافتند تا ريشه تنبلي را يافته و راهي براي اين درد بي درمان خانه خراب کن بيابند. البته تا حدودي براي اين درد چاره‌هاي جانبي پيدا شده است. من جمله اختراع ماشين لباسشوي، ظرف‌شويي و قند و سيب زميني و سبزيجات خرد کني و غيره و ذالک.
هرچند که اختراع چنين وسايلي بعضا داد کارشناسان در امر خانه داري و عروس داري را در آورده و در سخنراني صنف مادرشوهران همه به اين نتيجه رسيدند که اختراع چنين وسايلي آن‌ها را هم که تنبل نبودند تنبل کرده است.
با تمام اين احوال در خبرها آمد که نتايج تحقيقات اخير دانشمندان نشان داد؛ تنبلي در انسان داراي ريشه ژنتيکي است. طبق معمول ريشه اين تحقيقات هم بر گُرده موش‌هاي آزمايشگاهي افتاد و بعد تعميم داده شد به انسان.
همچنين اين دانشمندان باز هم کشف کردند که اين عوامل ژنتيکي در انسان نيز به همين صورت وجود دارد و براي همين اميدوار شده اند با کشف اين مطلب، که تنبلي در انسان داراي ريشه اي ژنتيکي است، راه حلي و درماني براي اين مشکل بيابند.
فقط اين وسط ما مانده‌ايم و ضرب المثلي پارسي و قند عسل که نتايجش با نتايج تحقيقات اين دانشمندان هم‌خواني نداشته و ما را سر در گم مي‌کند. گفته‌اند که "بچه مادر تنبل زرنگ مي شود و بچه مادر زرنگ تنبل".
اين يعني مادر تنبل هي به کودک بي نوايش، چون بي نوايان، فرمان مي‌دهد که نمکدان را ببر و جا نوني را بياور و ... براي همين بچه از همان عنفوان کودکي فرمان‌بر و زبر و زرنگ مي شود. البته در مصداق عکس آن بايد گفت مادر زرنگ آنقدر خرده فرمايشات کودک جان را اجابت مي کند که او کلا تنبل، سست،‌ لمس، بي عار، مفلوک، شل و ول، بي حال، بي دست و پا و ... بار مي آيد. نتيجه‌ اينکه تناقض اينجا بوجود مي‌آيد که اگر تنبلي ژني است پس چرا بچه مادر تنبل زرنگ مي شود و بلعکس و چرا اين ژن منتقل نمي شود.

مردهاي پير به نسبت زن‌ها شادتر هستند
و اما در راستاي بررسي تحولات علمي و تحقيق بر روي تحقيقات دانشمندان(!) خبر ديگر اين است که محققان آمريكايي اعلام كردند كه مردها در سنين پيري به نسبت زن‌ها در اين زمان شادتر هستند. اما محققان ما هم بر آن شدند تا علت اين شادي را يافته و کشف کنند که چرا مردان در عنفوان(!) پيري، و زماني که با کشيدن يک خميازه مختصر و مفيد فکشان در رفته و خانواده را به هول و ولا مي اندازد که مادر جان يا پدر جان انفکتوس زده‌اند، شادتر از زنان هستند و ولشان کني پشتک و بارو هم مي‌زنند. در حالي که در اوايل دوران بلوغ زنان احساس سعادت و خوشبختي بيشتري نسبت به مردان در اين دوران دارند.
اما همچنان‌که همه در عجب اين پيرمردان شاد مانده‌اند که طولي نمي‌کشد تحقيقات گره اين معما را حل مي‌کند و مي‌گويد که ازدواج و ميزان دارايي افراد 2 فاکتور مهم براي ميزان احساس خوشبختي افراد است. ما از نتايج اين تحقيقات نمي‌توانيم چيزي جز گزينه‌هاي زير استنباط کنيم( چرا که جز اين نباشد و تا بوده همين بوده و تا هست همين است).
زماني که جماعت ذکور دنبال پول مي‌دويدند و به فکر شادي و الاکلنگ بازي در دوران پيري خود بودند دختران( آفتاب و مهتاب نديده؟!!) در خانه به انتظار نشسته بودند و تو خود حديث مفصل بخوان...
در اين دوران، جماعت منتظر انتظاري آگاهانه نداشته و آنقدر دست روي دست گذاشتند که ديگر انتظار فايده نداشته و گزينه ازدواج، خانه‌اي خالي و سپيد مانده است بدون آنکه علامت بخورد. سپيد مثل همان اسب سپيد و سپيد مثل همان لباس سپيدي که به تن مي کنند و به خانه بخت مي‌روند و سپيدتري که مي‌پوشند تا خانه بخت را به مقصد ابدي ترک کنند.
اما درمورد جماعت ذکور بايد گفت که در زمان انتظار نسوان اينها اهتمامي تام دارند براي پر کردن خانه گزينه دوم، يعني اندوختن ثروت. و اما...
از آنجايي که شرايط سني ازدواج فقط براي دختران وجود دارد و پسران با فراغ بال تمام حتي در مرز 99 سالگي هم مي‌توانند با يک دختر ترگل ور گل ازدواج کنند و حتي صاحب چند زنگوله پاي تابوت هم بشود چرا شاد نباشد؟ اصلا مسئله به اين واضح و مبرهني چه حاجت دارد به تحقيقات و صرف هزينه و کشيدن مشقت دارد. حالا يکي رفت يک تحقيقي هم کرد مسئله به اين واضحي و مبرهني چرا بايد خبر بشود؟ يک مترجمي بيايد چشم و چارش را براي ترجمه بگذارد و بعد يک بي‌کارتر و چشم دار تري مثل من بيايد روي اين خبر تفسير بزند؟!

نمايش شلوار خانواده در تالار حجاب.../ "زنان سرزمين من" اداي دين به مادر بزرگم بود

جشنواره زنان سرزمين من در بي‌تکليفي برگزار شد. در خبرها آمده است که دعوايي بر سر مشخص شدن تکليف بين وزارت جليله و فهيمه طراحي لباس و نسوان محترمه استفاده کننده و خريدار کالا داير است. بگذريم که کلا معلوم نيست تکليف دست کيست که خساست به خرج مي‌دهد و به دست ديگري نمي‌دهد.

به هر حال مشکل اين است که بايد تکليف معلوم شود که اين جشنواره زنان سرزمين امروز من است يا زنان سرزمين ديروز من يا اصلا سرزمين يک نفر ديگر...

از آنجايي که حسابي تکليف از دست جماعت نسوان در رفته بود، نمي‌دانستيم که قرار است لباس کبري خانم کدبانو را کجا بپوشيم و  کي قرار است لباس ريزعلي خواجوي به بازار بيايد( همان موقع که براي روشنگري قطار مي‌رفت)، با يکي از مسئولان خيلي عالي رتبه زنان سرزمين من به گفتگو پرداختيم.  
 
وي که خواست نامش فاش نشود در گفتگو با باشگاه جواني برنا ضمن موفقيت آميز خواندن تن‌خور لباس‌ها، چينه و پيله شلوار‌ها، رنگ‌هاي متنوع و انواع گره روسري روي سر خانم‌ها(بدون اينکه بيافتد) درباره کاربرد برخي لباس‌ها، با اشاره به برخي موارد بسيار جذاب که از آن 2 هزار مورد جذاب‌تر بودند و مشت نمونه خروار، گفت:
اين لباس بسيار زيباي ايراني تلفيقي است از مدرنيته و سنت. تلفيقي از زنان سرزمين من و زنان سرزمين خارج( وي البته نگفت منظورش کدام خارج است. مزار شريف و پاريس بودنش به من و شماي خواننده محترم مربوطيت ندارد). مثلا بنديلک‌ هايش به علاوه تکه رويي لباس که با چين به تکه زيري لباس مرتبط شده يادآور کننده پيش‌بند ماريلا، سرپرست مهربان و اخموي آن‌شرلي، است.

وي درباره تصويب اين مدل به خبرنگار باشگاه توضيح داد: علت اين حسن انتخاب ترويج فرهنگ تکريم ايتام و يتيم نوازي است!
و البته اين مسئول که به جد خواست نامش فاش نشود،‌ علت ديگر اين انتخاب لباس را ترويج فرهنگ درست تربيت کودکان دانست. ترويج اين فرهنگ(کودک فهيم را چون ماريلا به چشم خار کني و به دل دوست داشته باشي) به شدت در يکي از لباس‌ها موج مي‌‌زند. آنجا که آستين برخي لباس‌ها پفي بوده( به بزرگي پف لباس خانم گيلبرت معلم مدرسه آن‌شرلي اينا) و يادآور علاقه ديوانه کننده آن‌شرلي به لباس آستين پفي. آنجا که ماريلا بالاخره رضايت مي‌دهد براي آنه جان مو هويجي از اين لباس‌هاي آستين پفي دار بدوزد!

 

وي در ادامه اين شعر را که از سروده‌هاي اخيرش خودش بود، ‌خواند:
آنه تکرار غريبانه روزهايت چگونه گذشت
وقتي روشني چشم‌هايت
در پس اشتياق لباس پفي در مه آلود غم پنهان بود
آنه! با من بگو از لحظه لحظه مبهم بي‌لباسي کودکيت
از تنهايي معصومانه کت بدون دامنت
آيا مي دانستي که در گير و دار ملال آور زندگيت هستند
کساني که مثل تو لباس لباس بپوشند
و اين حقيقت زلال در درياچه نقره اي نهفته بود
آنه! اکنون آمده ام که دست‌هايت را به پنجه طلايي دستان زن ايراني بسپاري و در آبي بيکران لباس ما ايراني ها به پرواز درآيي...
آنه! اکنون شکفتن و سبز شدن در انتظار زنان سرزمين من است...

 
وي که با يادآوري اين شعر خيلي به وجد آمده بود، خود را کنترل کرد و دوباره به شوي لباس بازگشت و تفسير لباس‌هايي اين‌چنين شيک را ادامه داد.
وي که به شدت از فاش شدن نامش ابا داشت، در باره گَل و گُشادي(!!) لباس‌هاي زنان سرزمين من(؟) تصريح کرد: از آنجايي که روانشناسان بسيار مقيد، بسيار معتقدند که لباس گشاد براي زنان اعتماد به نفس وافر مي‌آورد، تصميم گرفتيم که شلوارهاي خانواده در اين دوره نمايشگاه نمايشي  پررنگ داشته باشند.
وي همچين با تاکيد بر استقبال فراوان نسوان محترم از اين نوع خاص شلوار اصيل ايراني، درباره فضاهايي که اين نوع شلوار مي تواند مورد استفاده قرار بگيرد، گفت: اين پوشاک البته مي‌تواند در مکان‌هاي عمومي چون اداره‌جات و موسسه‌جات هم استفاده شود که بستگي به ذائقه نسوان و اندازه کم و زياد راحت طلبي‌شان دارد. اين‌که چقدر بخواهند از اين شلوار راحتي استفاده کنند( وي همين‌جا تاکيد و تصريح کرد اين شلوار راحتي با اون شلوار راحتي زمين تا زير زمين فرقشه) البته کاربرد بسيارتر آن براي زماني است که زنان مي‌خواهند چهار زانو با ديگر نسوان محترم روي زمين بنشينند و سبزي قورمه و باقالي پاک کنند.

وي ـ اه...بابا اصرار نکن خواست نامش فاش شود ـ‌ درباره طرح و رنگ لباس‌ها هم توضيحاتي بدين شرح داد: برخي لباس‌ها از نظر رنگي بسيار متنوع بوده و الگوي ما براي طراحي آن، خاله و خاله زاده‌هاي بچه‌ها جون در برنامه‌هاي توليدي و فاخر کودک و نوجوان است. براي مثال از آن جهت که لباس خاله شادونه و خاله کاکتوس با استقبال فراوان قشر کودک فهيم مواجه شد ما هم از اين طرح‌ها استقبال کرديم.

 

وي اما به عنوان شگفتانه(قبلا سورپرايز) آخر مطالبش از شاهکار قابل تحسين اين دوره يادکرد و آن ‌را مايع فخر و مباهات اين دوره دانست و با شوق وصف‌ناشدني گفت: نام اين محصول "چادر، مقنعه، روپوش و درهم ببُر و ببَر نسوان سرزمين من" است که بدون اغراق خواهم گفت يکي از پرفروش‌ترين محصولات اين دوره خواهد بود.

وي که وقتي به اينجاي مصاحبه رسيد به شدت با يادآوري نن‌جون خدا بيامرزش اشک شوق به چشمانش دويده بود، گفت: طراحي اين چادر اداي دين به مادر بزرگي بود که صبح به صبح بدون سرخاب و سفيداب، زنبيل قرمزش را بر مي‌داشت به سر گذر مي‌رفت تا نان تازه سنگک و سيب بخرد. هنگام بازگشت دسته زنبيلش پاره مي‌شود و سيب‌ها مي‌ريزد و پخش مي‌شود کف گذر و شاگرد سلماني [بيب] سر گذر سيب‌ها را جمع مي‌کند بياورد براي او بعد [بيب...بيب...] به هم نگاه کنند و اتفاقي يکي از سيب‌ها قل خورده باشد کنار سقاخانه و ديگر [بيبببببببببببب]

وي، که اگر اين‌دفعه اصرار کني نامش را بگو ديگر مصاحبه اختصاصي نمي‌گيرم، در پايان اظهار اميد‌واري کرد که روزي روزگاري همه نسوان سرزمين ما(؟) با پوششي مناسب و درخور شان زن ايراني در مجامع بين المللي(؟!!) با اعتماد به نفسي که اصلا کاذب نيست ظاهر شوند. اين گفتگو چند قسمتي است و اگر عمري بود و برنا تعطيل نشده بود، ادامه اين گفتگوها را منتشر خواهيم کرد! 

چه خوب بود خوشمون بود... مجلس مال خودمدن بود...

 
- جون خوش‌چهره نکن اينجوري قِل قلکم مياد. اِ…اِ جون داداش اذيت مي‌شم... تو هم اين روز آخري مهر و محبتت قلمبه شده‌ها. نکن بده جلو خبرنگارا...

- آخه مي‌گن فشارت افتاده مي خوام تسلاي خاطرت باشم...
- برو زير بغل حداد رو بگير که...

******

- شيطوني نکن حاجي، دستمو ول کن بذار فيلم بگيرم مجلس داره تموم مي‌شه الان چراغ هارو خاموش می کنن ملت متفرق می شن.  نماينده که نشدم حداقل فيلم‌مو بسازم...

-  نه باباب! فکر کردي مي‌ذارم؟ پس فردا بايد سي‌دي‌هامونو از توپخونه جمع کنيم!!

مطلب کامل را در برنانیوز بخوانید.