آدم برفی‌ها

قبلا

فقط هویج داشتند و چهارتا دکمه

حالا

چتر هم روی سرشان می‌گیرند.

 

 

 

پ.ن

همین‌جوری... داشتم این گزارش تصویری را می‌دیدم، این جمله آمد! گفتم به بهانه‌اش شما هم این تصاویر را ببینید.

همان 5-6 سالگی خوشحال!

نمی‌دانم چند سانتی متر برف آمده بود! وقتی پشت بام را پارو کردند باغچه که از سطح حیاط گمانم نیم‌متری پایین‌تر بود پوشیده از برف شد. باغچه بزرگی داشتیم که بخشی‌اش را آن سال گوجه کاشته بودیم و حتما بیشترین گوجه‌های عمرم را همان سال خوردم. همان ۵-۶ سالگی خوشحال!

نمی‌دانم چند سانتی متر برف آمده بود! توپم مانده بود توی چاله‌ای که توی باغچه بود و برف پارو شده هم آمده بود روی چاله و باغچه که گمانم نیم‌متری پایین‌تر از سطح حیاط بود. یادم هست که بعد از ظهر جمعه بود و تلویزیون داشت کارتون پخش می‌کرد و من یکهو یاد توپم افتادم. ولی یادم نیست برای چه توپ داشتم چون اهل توپ بازی نبودم خیلی. یادم آمد آخرین بار توی چاله‌ی توی باغچه بود. بعد گفتم که توپ را می‌خواهم. خواهر و برادر بزرگترم لابد خندیدند و گفتند عمرا بتوانی درش بیاوری و فاتحه‌اش را بخوان که من مصمم شدم توپم را از زیر برف بیرون بیاورم. فقط به خاطر نمی‌توانی گفتنشان... آنهم با خاک انداز آهنی و یک چوب دستی.

دستانم یخ زده بود، دماغم قرمز و آویزان شده بود و یادم نیست چند دقیقه طول کشید. فقط تلاشم و جدیتم یادم هست تا به‌شان ثابت کنم می‌توانم توپ را از زیر برف بیرون بیاورم و همین به‌م نیرو می‌داد برای ادامه تلاش!

با غرور و پیروزی رفتم سراغشان و آوردمشان توی حیاط تا توپم را ببینند و لذت‌ترین بخش‌ترین قسمت ماجرا وقتی بود که نگاه ناباورانه‌شان را دیدم...

***

شاید دلم برف خواست که این خاطره را نوشتم. شاید دیدن این تصویر باعث شد بنویسم و شاید...

پ.ن

چرا حالا بعد از ظهر جمعه؟! دیشب داشتم فکر می کردم چرا اینهمه سال که یاد اون خاطره افتادم توی ذهنم جمعه بوده!! وقتی همه روزهای هفته واسه بچه اون سنی جمعه س... دی:

از بدآموزی‌های آسمون!

تا حالا شده توی سوز و سرما بیرون از خونه باشین. بعد دستکش هم نداشته  باشین. تا برسین خونه دستاتون از سرما بی‌حس شده. حتی باز و بسته کردن انگشت‌ها توی این حالت سخت می‌شه. دست‌ها بی‌حس می‌شن انگار که آمپول بی‌حسی زده باشی. بعد اگر دستت رو بگیری روی آتیش ممکنه اولش نفهمی که سوختی چون دست‌ها حس نداره اما وقتی که گرمت بشه و دست‌ها از حالت بی‌حسی بیرون بیاد، می‌فهمی که سوختی! تازه سوزش شروع می‌شه و به خبر میایی.

این حس این‌روزهای منه! یه جبهه هوای سرد و خشک درونمه. فقط همین اندازه که دست‌ها بی‌حس شدن و بی‌تفاوتی عجیبی رو دارم تجربه می‌کنم که تا حالا نداشتم. نسبت به اتفاقاتی که می‌افته، اتفاقاتی که نمی‌افته  و... بی‌حسی جالبی دارم. گاهی از خودم تعجب می‌کنم و توقع رفتار دیگه‌ای از خودم دارم اما با کمال آرامش مسائل به فراموشی سپرده می‌شه. مسائلی که اگر قبلا برام اتفاق می‌افتاد حتما جبهه هوای طوفانی رو با خودش به همراه داشت که همه جا رو به هم می‌ریخت و بعد باد و بارون و حتی شاید رنگین کمون. اما این روزها خیلی بی‌تفاوت از کنار اتفاقات می‌گذرم و حتی لازم نیست بگم "اصلا مهم نیست" چون اصلا مهم نیست! البته از یه جهاتی خوبه. خوبه که نه عالیه! توی این‌همه شلوغی کی وقت اضافه داره که باتفاوت باشه!

همه چیز خوبه به شرطی که وقتی دست‌ها از بی‌حسی بیرون اومد، خبری از سوزش و به خبر اومدن جای سوختگی نباشه.

پ.ن

- آخه آدمی که خسته و کوفته ساعت هشت ونیم رسیده باشه خونه، از بوی دود تهوع گرفته باشه، یه عالمه خوابش بیاد، بعد ببینه مجبوره بیدار بمونه و مصاحبه پیاده کنه، وبلاگ نوشتنش می‌گیره؟!

- آسمون با این همه وسعتش، یه جبهه هوای سرد و خشک رو توی خودش جا داده و نسبت به آدم‌ها بی‌تفات شده! خب بد آموزی داره دیگه!!

صبح دلپذیر

امروز شعر

برایم کتاب شعری آورد؛

زیباترین حرف دنیاست

 وجود دخترکی مهربان در اولین صبح زمستانی.

 

 

 پ.ن

آدم کیفور می‌شود وقتی سر صبحی که آمده و پشت میزش نشسته دوستش "می‌میرم به جرم آنکه هنوز زنده‌ بودم" شمس لنگرودی را برایش هدیه بیاورد.