...
آفتاب و سوز پاییز باشد. نشسته باشی کنار پنجره. پنجره بزرگ باشد. پردهها را کشیده باشی کنار. آفتاب داغ بتابد توی خانه و سوز بماند همان بیرون. سکوت هم باشد. کتاب هم باشد. شعر باشد. تازه باشد. پر از توصیفات و تصویرهای بدیع. بخوانیاش اما قدر مزمزه کردنی. رخوت و کرختی حاصل از تابش امانت ندهد. پلکهات سنگین شود. بخوابی. عمیق. وقتی بیدار شوی که آفتاب رفته و سایه شده باشد. یک استکان چای بریزی برای خودت. برگردی باز پشت پنجره. قفسه کتابها را زیرو رو کنی. یک داستانی محشر برداری و دوباره بخوانی. هیچ عین خیالت نباشد ساعت چنداست. امروز چه روزی بود. فردا چه روزی است. اصلا زمان معنا و مفهومی نداشته باشد.گذشتن یا نگذشتن زمان غصه نداشته باشد. هی تشویش نریزد توی دلت که برای انجام کاری دیر شد. هی بیخیال باشی همینجور... چقدر خوش میگذرد همینجور...!