بوته خار مریم...

این بوته‌های خار را دیده‌اید؟ تیغ‌هایشان بدجور توی دست و بال آدم فرو می‌رود. اما این تیغ‌ها بعد یک مدت باز می‌شوند و گل‌های بنفش خوشگلی می‌دهند... کمی ظاهرشان نرم می‌شود اما هنوز بوته تیغ هستند. باز کمی که بگذرد، گل‌ها تبدیل به قاصدک می‌شوند. همین قاصدک نرم‌تن و شکننده و سبک که با نسیمی به هوا بلند می‌شود و می‌رود جاهای خیلی دور. همین قاصدکی که توی خیلی از شعرها هست... می‌گویند قاصد خبری است، کلی راز توی سینه دارد... مردم می‌گویند خوش یمن است... حس لطافت می‌دهد... همین قاصدکی که از دل خار بیرون آمده. همین خار که نام کسی نیست، که لطیف نیست و برنده است... بد است...

خب بعضی(به نظرم حتی همه) آدم‌ها هم مثل همین خار هستند دیگر... شاید تو تیغش را دیدی... اما این دلیل نمی‌شود توی وجودش قاصدک نداشته باشد. ولی شاید دیدن قاصدک به این راحتی‌ها نیست. صبر می‌خواهد و زمان. خار یکهو همان اول قاصدک را نشان نمی‌دهد، هی خرده نگیرید که خار دارد و فلان است و بهمان...

حالا که حرف کشید به اینجا، بگذارید این را هم بگویم: قاصدک وجودتان را پیش هرکسی هویدا نکنید. یعنی پیش ناکس‌ها... ناکس‌ها دلشان درد می‌کند برای اینکه قاصدک را بگیرند توی مشت‌شان و له‌اش کنند. بلد نیستند، دم بدهند به قاصدک و رازی و آرزویی به‌اش بگویند و قاصدک را بفرستند آسمان، ناکس‌ها اصلا چه می‌فهمند قاصدک یعنی چه! اصلا بگذارید بگویند، فلانی خار دارد، تیغ دارد، آدمیزادی نیست. اما قاصدک را پنهان کنید بین خارها... انقدر که تنش لطیف است.

برگ از چشم‌ها می‌روید!

بذر و نهال عاطفه‌ای را بکار که ثمر بخواهی. بذر و نهال عاطفه‌ای را بپذیر که ثمر داشته باشد. زن و مرد ندارد. اما زن که باشی بیشتر باید حواست باشد به بذری که توی دلت کاشته می‌شود. ریشه می‌کند و سر می‌دواند توی تمام رگ‌هایت و بار و بر می‌دهد توی چشم‌هایت، نگاهت، کلامت... زن که باشی مستعدی اصلا برای کاشته شدن. زمین حاصلخیزی داری تا یک بذر محبت بیافتد تویش و بشود باغ و بستان.

زن و مرد وقتی عاطفه بی‌سرانجام به هم ورزیدند، باغ و بستان روی زمینی پدید می‌آورند که زمین خودشان نیست. درختها در جایی سرخم کردند و شاخ و برگشان به هم پیچیده که دیر یا زود باید دوباره تهی و بایر شود. «باید» بایر شود. حالا یا خودت باید چنگ بیاندازی به ریشه‌ها و از جا درشان بیاوری و درد بکشی. یا آتشی به جان درختان و مزرعه بیافتد و بسوزاندش. زن که باشی درد همه این‌ها بیشتر است. چون ریشه درخت‌ها محکم‌تر و بار و برشان بیشتر است.  زن که باشی بیشتر چشم دوختی به میوه‌های درخت و امید ثمرشان را داشتی غافل از اینکه دست محبتی، خود خواسته بذر را توی دلت نکاشته. باد بازیگوشی بذر را به دلت انداخته و رفته است. بلدی رد باد را بگیری؟

مرد که باشی باید بذر را جایی بکاری که ثمر بخواهی. وگرنه زمین‌های زیادی را آباد می‌کنی و بعد آبادی ویران. شخم می‌زنی و آتش می‌اندازی به مزرعه‌ای که خودت بذر کاشتی.

اصل مطلب در سایت 5rooz.com

نامه‌ای به دوست...

گاهی صفحات وُردم را می‌گردم و مطالب قدیمی‌ام را می‌خوانم. گاهی این عادت به سراغم می‌آید. حسی شبیه حال پیرزنی که دارد گنجه‌اش را مرتب می‌کند. لباسها را تا می‌کند. یادگاری‌ها را نگاه می‌کند. به بعضی‌هاشان خیره می‌شود. می‌خندد... می‌گرید.

این نامه را برای یکی از دوستانم نوشته بودم. تاریخ دقیقش یادم نیست. چه بد که پای نامه تاریخ ننوشتم. گمانم باید پاییز یا زمستان 88 باشد. دلم خواست الان بگذارمش توی 5دری.

 

برای...

به‌ش می‌گویند «ترک یابویی». ببخش که در این گیرو دار می‌خواهم این روش را برایت مثال بزنم. اسم روشی است که معتادها برای ترک اعتیاد ازش استفاده می‌کنند؛ خودشان را 24 تا 48 ساعت به تخت می‌بندند تا با مصرف نکردن مواد، سَم از بدنشان خارج شود. اما این روش خیلی درد دارد. خیلی... اصولی هم نیست. خیلی‌ها این روش را دوام نمی‌آورند. دوام هم بیاورند، ترکشان ادامه ندارد. جسم پاک شده اما ذهن... این است که دوباره با اولین هوس سراغش می‌روند.

دقت که کنیم، می‌بینیم این روش را برای همه چیزهایی که به‌ش مبتلا هستیم به کار می‌بریم. حتی وقتی به عشق مبتلا شدیم. اما این روش برای ترک تمام چیزهایی که به‌ش مبتلاییم، نادرست است. درد دارد. جواب نمی‌دهد. فقط داغان می‌کند و ویران. بدون اینکه بسازد.

گلم!

فراموش کردن گذشته با تمام آدم‌هایش یعنی ترک یابویی! ببخش که بی‌مهابا مثال می‌زنم. حداقل بگذار جلوی تو راحت باشم. به حکم دوستی و به حکم مثلی که درش مناقشه نیست. «فراموش نکن» هم به این معنا نیست که به‌شان بچسب؛ مثل زنبوری که به عسل... اما می گویم باهاش نجنگ؛ مثل پنجه کشیدن به هوا... فقط زندگی کن. بگذار زندگی آرام بیافتد روی دنده حرکت. فردا روز که بشود، گذشته با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش می‌شود یک خاطره تلخ یا شیرین. خواهش می‌کنم در امروزت نمان به عزای گذشته. نه یک ماه و نه شش ماه و یک سال...

عزیزکم!

زمان بهترین داروی فراموشی است. با جنگیدن با گذشته تلخش نکن این داروی معجزه‌گر را. به ذهنت فرصت بازسازی بده. اگر همه‌اش در حال  کندن گور برای مدفون کردن گذشته باشی، فرصتی برای بازسازی نمی‌ماند.

اصلا نمی‌گویم به راه گذشته بمان یا برو! فراموش نکن به این معنی نیست که بمان! تصمیم با خودت! فقط می‌گویم برای فارغ شدن، روشی طبیعی پیش بگیر. بگذار نوزاد تجربه‌ات سالم به دنیا بیاید. تلخ و شیرینش مهم نیست. فقط سالم باشد. بگذار فردا که آمد، بگویی با شجاعت به دنیا آوردمش. بگذار از کورتاژ نکردن گذشته سربلند باشی. با این روش به سلامت فارغ می‌شوی اگر واقعا در پی فراغتی و حال و هوایت، تب تندی نیست که زود سرد شود.

دخترک!

دیگر بلد نیستم چطور بگویم: پنجره اتاقت را باز کن. یک نفس عمیق بکش. تارهای فکر و خیال را از دست و پای روح باز کن. پروازش بده تا بی‌نهایت. خدا را شکر کن و  واصبر صبرا جمیلا...

می دانی « واصبر صبرا جمیلا»  یعنی چه؟ ینی چه ماندی و چه نماندی، زیبا صبر کن... ماتم نگیر...آه نکش...

 

از رفیقی که" آنوقت که باید

برایت رفیق نبود."

مورچه‌ها خسته هستند!

هِلک و هِلک رفتی، نفت ریختی توی خانه مورچه و لانه‌خرابش کردی چون که خیلی رفت و آمد داشتند مثلا؟ جایی نزدیکی تو و زیرزمین برای خودشان دم و دستگاهی ساختند؟ از دیدن اهل و عیال و خاندان پرجمعیت‌ش حرصت درمی‌آمد و حسودی می‌کردی یا روزی چندبار جلویت دولا و راست نمی‌شد که این بلا را سرش آوردی؟ از هر سمتی که خودش صلاح می‌دانست و غریزه گفته بود راه درستی است، می‌رفت نه راه فرمایشی  تو؟ چیزی از دانه‌هایی که جمع می‌کرد را مفت و مسلم دستت نمی‌داد؟ از شکل و قیافه‌ش خوشت نمی‌آمد؟ چاپلوس یا مفت خور نبود تا بگذاری یک جایی در دم و دستگاهت بماند و کارش را بکند؟


هی هر روز سرش غُر زدی که از این طرف نرو، از آن طرف بیا، چرا این گوشه را کندی و چرا این را خوردی و آن را بردی! نگفتی بی‌سر و صدا دارد کارش را انجام می‌دهد، بگذارم راحت باشد و حالا من اگر دوست ندارم زیادی بیاید دور و برم انقدر خرده بیسکویت نریزم. ریختی و تا آمد بردارد زدی تو سرش که اینجا چه‌کار می‌کنی؟ خودت مدیریت و کار بلد نیستی چه دخلی دارد به این بیچاره که همه تقصیرها را می‌اندازی گردنش.


بعد برداشتی نفت ریخی تو لانه‌اش که فقط بگویی قدرت داری هرکسی را نیست و نابود کنی. نگفتی تمام زحمت چند ماه کارش را هدر می‌دهی و تمام آذوقه و دانه‌هایی که برای زمستان جمع کرده بود از بین می‌بری. نگفتی خانه‌ش خراب می‌شود و دوباره باید از نو بگردد دنبال یک جای جدید برای کار و زندگی باشد و از نو لانه بکند؟


آخرش که چی؟ مورچه که ذاتش زحمت‌کشی است و دوباره در جایی جدید شروع می‌کند به کار و زندگی. بعد تو می‌مانی و مورچه‌های دیگر و لابد زورت که خیلی زیاد است و نفت هم فراوان!


پ.ن
اصل مطلب در سایت 5روز

آدم یخی متحرک!

 

دو: "تلقین" مبحث بسیار مهمی در روانشناسی است. اگر بخواهم ابتدای مطلب خیلی رک منظورم را بگویم باید جوکی برایتان مثال بزنم؛ طرف رفته بود قطب شمال... سردش شد. انقدر به خودش تلقین کرد "گرم است" که از گرمازدگی تلف شد.(چقدر بی‌مزه... به نظرم اصل جوک را فراموش کردم... اگر بلدید توی کامنت‌دانی بنویسید، دور همی بخندیم لااقل!)

اصل کلام اینکه اگر مطلب و حرف و منظوری واقعا وجود نداشته باشد و شما میل به داشتن آن را داشته باشید و هی به خودتان بگویید و تکرارش کنید، آن حس موجود می‌شود و چنان در ضمیر ناخودآگاه شما نفوذ می‌کند که انگار از اول موجود بوده و خودتان هم باورتان می‌شود که از اول موجود بوده.

القصه! گاهی در روابط خودمان حرفی می‌زنیم و کاری می‌کنیم که نباید بزنیم یا نباید انجام دهیم. حالا یا در نگاه دیگران و یا بعدا خودمان به این نتیجه می‌رسیم. بعد برای توجیه خودمان در مقابل دیگران برایش یک دلیلی مثلا موجه می‌تراشیم. به فرض حرفی زده و طرف را زیر سوال بردیم. طرف شاکی که می‌شود ما در توجیه خودمان مرتب تکرار می‌کنیم که مثلا "ما قصد کمک به تو را داشتیم". ما "می‌خواستیم تجربه‌ای انتقال دهیم" یا از همین حرف‌هایی که محض توجیه و بسته به شرایط و اوضاع گفته می‌شود. آنقدر هم تکرار و تلقین می‌کنیم که خودمان هم فراموش می‌کنیم که اصل مطلب مثلا به جهت گرفتن حال طرف بوده یا به هر دلیل دیگری به جز آن توجیهی که می‌آوریم.

یک: بله! راحت‌ترین کار برای راحتی خودمان و البته همان قصه توجیه این است که بگوییم طرف حرف ما را نفهمید چون فلان بود و بهمان. امان از این فلان و بهمان. امان از این انگ زدن‌ها... کاری ندارد که...

مثال؛ داشتیم با دوست عزیزی سریالی می‌دیدیم! مرد یک کیف زنانه انداخته و اصرار داشت که اسپرت و زیباست. از همه اصرار که زنانه است و از او انکار. خلاصه وقتی بابت این اصرار پیشنهاد کاری را از دست داد، دوستش برای مجاب کردن او و برای اینکه دست از سر کیف زنانه‌اش بردارد به او گفت؛ "ببین، هنوز جامعه ظرفیت پذیرش تو را با این کیف ندارد!" بعد آن آدم مجاب شد. یعنی با برچسب زدن به جامعه و دریافت این نکته که اشکال از بی‌ظرفیتی جامعه است، کوتاه آمد. درصورتی که کیف زنانه بود.

حالا شده قصه دیالوگ ما با همدیگر... تا می‌خواهیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم و همیشه پیروز میدان باشیم، می‌گوییم طرف جنبه نداشت، متوهم بود، جوان بود، احساساتی بود، غرور بی‌جا داشت، هنوز برایش زود است، هنوز... و خودمان را بدون ایراد می‌دانیم.

اصلا حرف هم را نمی‌فهمیم چون گوشی برای شنیدن نداریم. این هم جوک آخر... طرف رفت مغازه. گفت آقا پنیر دارید؟ فروشنده گفت نه، کره را تمام کردیم. طرف گفت پس این خامه‌ها چیست؟

صفر: این روز‌ها صفرم! مثل آب که در دمای صفر یخ می‌بندد، صفرم و یخ بستم. با ذره‌بین هم که بگردم، نه احساسی برای خوشحال شدن دارم و نه احساسی برای ناراحت شدن و غصه خوردن.

 

برچسب A

 

 

 

خداجان دلت درد نگیرد از پاهای خون آلود این بچه. نگران نباش. ما اینجا هستیم. ما حواسمان به دین تو هست. ما حواسمان به حدود شرعی که گفتی هست. باور نداری؟ اسلامی بودن از این بیشتر که دغدغه‌مان شده است رعایت حجاب و حدود شرعی و جدا کردن دانشجوی دختر از پسر و حکم سلام کردنشان به هم و... حالا محتوای اسلامی دروس بماند برای مرحله بعد. خودت می‌دانی ما چقدر زحمت می‌کشیم و سرمان شلوغ است.

 

جدای حدود شرعی به فکر جان همدیگر هم هستیم. همین بیمارستان امام خمینی(ره) برای رسیدگی سریع‌تر به اوضاع دو بیمار فقیر آنها را توی بیابان انداخت تا شهرداری و بهزیستی به دادشان برسد؛ بالاخره روایت داریم هرکه جان یک نفر را نجات بخشد انگار جان همه انسان‌ها را نجات داده است. حالا کارمندان این بیمارستان جان همه انسان‌ها را به توان دو نجات بخشیدند.

 

 

خداجان تو نگران نباش! حال همه ما خوب است. هیچ خبری مهمی در حوزه‌های دیگر هم از زیر دستمان رد نمی‌شود. آقای ایکس و جریانش آب بخورند تیتر می‌شود جنجالی، بیا و ببین چه کلیک‌هایی می‌خورد. چه بازدیدی دارد. راستی حواسمان هم هست که گفته‌ای سگ نجس است. برایش گزارش می‌نویسیم و خبر از ویروس سگ‌گردی می‌دهیم با عکس انتخاباتی سگی که پارچه سبز بسته‌اند به گوشش. شیرین‌کاری از این قشنگ‌تر. خوشت می‌آید؟ ما از این کارها زیاد بلدیم‌ها. نگاهی به کارانه‌مان بیانداز که برایت پر کردیم... تا الان چند امتیاز گرفته‌ایم؟ بالا آمده‌ایم یا نه؟

این از سهم ما خدا. بی‌زحمت حواست به زحمت‌کشانمان در سازمان‌ها و حوزه‌های دیگر هم باشد. خداجان اینترنتت پرسرعت هست؟ فیلترشکن داری؟ البت نداشتی هم مهم نیست. همین سایت‌ها و خبرگزاری‌های خودمان را بخوان. پر است از شیرین کاری. یک بار می‌خندی از حرفشان، یک بار حرصت می‌گیرد، یک بار سر تاسف تکان می‌دهی ... نه! گریه نکن خدا جان... ما فقط می‌خواهیم احساسات مختلفی را تجربه کنی. فقط می‌خواهیم این روزها ببینی چقدر ما قابلیت داریم؛ هفت رنگ، شیک و بادوام، چندکاره، بی‌صدا و با صرف کمترین انرژی دارای برچسب A.

پ.ن

دلم آواز گنجشک‌های مجید مجیدی را می‌خواهد تا دوباره موقع تماشایش گریه کنم. آن‌هم درست صحنه ای که مردم توی سالن سینما از خنده ریسه رفتند. همان موقع که ظرف ماهی‌ها ولو شد و بچه‌ها زدند زیر گریه... همان موقع که بابا دست‌های پینه بسته پسر گل فروشش را می‌بیند. همان موقع که بابا ساعت‌ها توی بیابان ایستاده تا شترمرغ گم شده را پیدا کند...  

چرا هیچ کس نمی‌بیند پای این آدم همه چیزدان می‌لنگد؟

برهنگی عیب بود که آدم لباس پوشید. اصلش هیچکس به‌ش نگفت که لباس بپوش. خودش وقتی دید برهنه است، یکجوری شد. خوشش نیامد. عیبش آمد همانطوری بچرخد. این بود که یک مشت برگ برداشت باهاش لباس درست کرد. فکر کن! لابد آن موقع هم مد داشتند. مثلا بزرگ قبیله که زور و مایملکش بیشتر بوده، برگ  خوشگل‌ها و نایاب‌ها را برمی‌داشته برای خودش شنل درست می کرده است. این فقیر بی‌زورهایشان هم به همین برگ‌ها و علف‌های معمولی که همه جا رشد می‌کند، قانع بودند. بگذریم! به هرحال اصل عمل، پوشاندن عیب بوده است که کم کم تکمیل شد؛ پشم و پنبه آمد و نخ کشف و سوزنی ساخته و لباس‌های فاخری دوخته شد و ابولبشر ملبس، خوشتیپ‌تر از انسان اولیه شد.

 بعد هم مد به مد لباس دوخته شد و بازاری برایش تشکیل شد و هی با لباس‌های جدید داغ شد. امروز بلند و فردا کوتاه. یک بار تنگ و یکبار گشاد. یک عده آدم اصلا کارشان شد تخصص  لباس و شروع کردند به نظریه دادن که مثلا چاق‌ها راه راه عموی بپوشند کمتر چاقی‌شان پیداست و لاغرها راه‌ها راه افقی بپوشند کمتر لاغری‌شان توی چشم است. یا اینکه دسته اول رنگ تیره بپوشند و دومی‌ها رنگ روشن. خلاصه سعی کردند تا جایی که می‌شود عیب و ایراد ظاهری آدم‌ها را با لباس تنشان بپوشانند.

 اما خُب تا یکجایی مدل و رنگ لباس جواب پوشاندن عیب ظاهری را می‌دهد. از یک حدی که بگذرد صدتا از بهترین طراحان مد و لباس دنیا هم جمع بشوند جوابگوی چاقی و لوچی چشم و بی دست و پایی یک آدم را نمی‌دهند. اصلا مگر می‌شود با لباس فرضا لَنگی پا را قایم کرد. حالا تو بگو پارچه‌اش زربفت باشد و دوختش از نقره! این را حتی آدم‌های بعد آدم‌های اولیه هم کم کم متوجه‌ش شده بودند. همان موقع‌ها که می‌نشستند پای آتش به گل گفتن و گل شنیدن. می‌دیدند بعضی وقت‌ها اصلا عیب بعضی‌هایشان به چشم نمی‌آید. دو ساعت می‌نشینند پای حرف آدم لنگی و اصلا توجه  نمی‌کنند پایش می‌لنگد. فقط چشم می‌دوزند به دهنش تا ببینند قرار است چه نطقی بکند. این شد که آنهایی که عیب داشتند و اتفاقا عیبشان هم خیلی به چشم می‌آمد هی می‌رفتند تو کوک اینهایی که عیبشان به چشم نمی‌آید که ببینند از کجا پارچه می‌خرند، کدام خیاطی سفارش دوخت می‌دهند، چه مدلی می‌دوزند و ... با این‌حال پایشان کماکان می‌لنگید.

 

قال علي عليه السلام: «من كساه العلم توبه اختفي عن الناس عيبه» (تحف العقول 215)

علي عليه السلام فرمود: هر كس كه لباس دانش را بر قامتش بپوشاند عيبش از چشم مردم پنهان ميماند.

پ.ن

اصل مطلب را در 5روز بخوانید.

قصه‌های جا به جا!

رمان‌های روسی را وقتی خواندم که خیلی هم بخواهم دست بالا حساب کنم، سیزده- چهارده ساله بودم. یعنی من از این آدم‌ها هستم که اگر ازم بپرسند مطالعه غیر درسی‌ات را با چه چیزهایی شروع کردی(؟) عمرا جواب به این شیکی بدهم که؛ " من مطالعه را با مجله‌های کودک و نوجوان همان موقع‌ها شروع کردم." چون مطالعه مستمرم با انواع رمان‌های ایرانی و خارجی شروع شد که حالا نه اسم خودشان یادم هست و نه نویسنده‌هاشان. فقط می‌دانم بخشی از آن‌ها هم مربوط به زندگینامه مزخرف هنرمندان روس بود.

در بین اینهمه کتابی که نه نام خودشان یادم هست و نه نویسنده‌هاشان یکی دوتا کتاب اثر جالبی رویم نگذاشت. لا به لای داستان زندگی آدم‌هایش با انواع فرهنگی آشنا ‌شدم که برایم قابل قبول نبود و فرق چندانی با این نداشت که در چهار- پنج سالگی سوار قطاری بشوی که از تونل وحشت می‌گذرد.  جالب است که این کتاب‌ها دقیقا آثار معروف نویسندگانی معروف بود! این یعنی احساس نه چندان جالبم بعد از خواندن آنها احتمالا به این علت بوده که در سن و زمان مناسبی نخواندمشان.

از این طرف هم تازگی‌ها کتابی از یک از نویسندگان ایرانی و معروف کودک و نوجوان خواندم و کلی کیف کردم. موقع خواندن بعضی قصه‌هایش حتی بلند بلند خندیدم. حتی بعضی‌ها را شفاهی برای دیگران تعریف کردم یا خواندم. انقدر کیفور شدم و انقدر ته‌ش یک حسرتی توی دلم ماند...؛ اگر همان سیزده- چهارده سالگی از این قبیل کتاب‌ها خوانده بودم چقدر خوشم می‌آمد؟ حکما باید شوقی می‌بود مضاعف و همذات پنداری به یادماندنی. و درست برعکس؛ اگر الان آن دو کتاب را می‌خواندم چه قضاوتی درباره‌شان می‌کردم؟

در این فکرم که زندگی پر است از این تجربه‌های جا به جا. نداشتن چیزی در وقتی که باید داشته باشی و داشتن در زمانی که دیگر داشتن و نداشتن‌اش چندان لطفی ندارد یا آن کیفیتی که اگر در زمان خودش بود، آن حس و حال و طعم و مزه؛ به کمال دریافتن تجربه. شرایطی که اتفاقی، ناخواسته یا به اجبار تن می‌دهیم به این نداشتن‌ها یا داشتن‌ها.

 کاش تا جایی که بشود هرچیزی را در زمان خودش تجربه کنیم و کاش تمام تجربیات جا به جا محدود باشد به موارد پیش و پا افتاده‌ای مثل خواندن و نخواندن آن کتاب‌ها از روی اتفاق. چون تنها حسرتی کم رنگ در دلت باقی می‌گذارد. علاوه بر اینکه به خودت می‌گویی: کمتر نوجوانی پیدا می‌شود که توی آن سن کتاب‌های حجیمی در آن سطح بخواند، حتی تعدادی از کتاب‌ها هم مربوط به زندگی نامه مزخرف این نویسنده‌ها و هنرمندان روسی باشد. اما بخواند و بعدها کیف کند از آنهمه خواندن... حتی اگر نام آنهمه یادش نیاید.

بی‌خبر مانده‌ایم لابد!

جشنی بوده به مناسبت روز جوان. از طرف خانه شهریاران جوان برای دختران نوجوان برگزار و تعدادی از هنرمندان هم دعوت می‌شوند. مجری برنامه یکی از مجری‌های صدا و سیما بوده. آهنگ شاد هم پخش شده. گویا مجری هم این وسط درآمده و گفته: مگر می‌شود با این آهنگ موزون تکانی به خود ندهیم. بعد هم چرخی می‌زند!

بعد خبرنگار سایتی برداشته همین را خبر کرده؛" مجري زن سيما: مگر می‌شود با این آهنگ موزون، تکانی به خود ندهیم؟!" بعد سایت خبری دیگری آن را کار کرده. بعد هم سایت‌های دیگر و ....

"اصلا" و "اصلا" کاری به خوب و بد بودن کار مجری ندارم. "اصلا" و "اصلا" کاری ندارم که این چرخیدن و این حرف در جمع دختران نوجوان بد بوده یا بد نبوده؟ فقط دارم به این فکر می‌کنم که درج چنین خبری در سایت‌ها اصولا چه دردی از جامعه دوا می‌کند. به این فکر می‌کنم که کجای رسالت یک خبرنگار آمده که برود برنامه جشنی را( که در اهمیت این برنامه هم جای بحث است) پوشش بدهد و از بین خبر و اتفاقات ممکن با حضور هنرمندان سرشناس بپردازد به چرخیدن مجری روی سن در جمعی دخترانه!

وقتی کار حرفه‎‌ای نباشد، وقتی تفکری جز زدن خبر جنجالی و مثلا داغ(!) وجود نداشته باشد، وقتی هدف به جای ساختن تخریب باشد، تعجبی ندارد تعداد این قبیل خبرها (که اصولا در ذات خبر بودنشان شک است) در رسانه‌های ما زیاد شود، متاسفانه!

در برنامه دیگری که من هم برای پوشش آن بودم، باز این اتفاق تکرار شد. یکی از شعرای آیینی برای نقد کتابی دعوت شده بود. اگر اسمش را بگویم، مطمئنم فعالان حوزه فرهنگ متفق القول اولین خصوصیت این شاعر را نوع خاص گفتارش بدانند. آن روز این شاعر به دلیل همین نوع خاص گفتار بین صحبت‌هایش پیرامون کتاب، حرف‌هایی هم از روی هیجان زد که برخی‌هاشان هم درباره خودش بود. اغلب خبرگزاری‌ها فقط صحبت‌های او را درباره کتاب مورد نقد، پوشش دادند اما بعد با کمال تعجب دیدم یکی از خبرگزاری‌ها ریز به ریز حرف‌های این شاعر را رسانه‌ای کرده است! حرف‌هایی که شنیدنش در جمع چه بسا باعث انبساط خاطر هم بود اما رسانه‌ای شدنش فقط به نوعی تخریب شخصیت شاعر بود و بس!

آن روز هم برایم سوال شد که خواندن بخشی از خبر که هیچ دخلی به برنامه ندارد چه سودی به حال مخاطب دارد؟ با گفتن تمام جزئیات، اتفاق مهمی می‌افتد یا از افتادن اتفاق مهمی جلو گیری می‌شود یا پرده از راز مهمی برداشته می‌شود یا مدال افتخار به آن خبرنگار می‌دهند یا...؟ با انگ زدن به آدم‌ها و برچسب زدن روی آن‌ها قرار است به کجا برسیم؟ اگر امروز هر اتفاقی را به صرف خبرنگار بودن و داشتن رسانه، ثبت می‌کنیم چقدر این تفکر را باور داریم که تمام رفتارمان در جریده عالم ثبت می‌شود؛ هر تیتری که می‌زنیم، هر لیدی که می‌بافیم، هر نکته‌ای را که مستقیم و غیر مستقیم انتقال می‌دهیم و حتی هر خبری که کپی و درج می‌کنیم؟

با نقد و دید تیزبین خبرنگاری و جریان سازی موافقم! اما تا چه خبری و چه ساختنی؟! چه نقدی و چه تیغ کشیدنی؟ انقدر جامعه، آنهم جامعه جوان ما، درد و دغدغه و غصه دارد که اصلا وقت به خبر کردن چرخیدن خانم مجری‌ جلو یک مشت دختر 17 ساله نرسد. انقدر جوان موفق کنج افتاده نیاز به تریبون دارند که نوبت به ضایع کردن شاعر صاحب نامی نرسد.

پ.ن

* این نقد اول به خودم بود که در کار خبر بی‌خطا هم نبودم!

** بعد هم قابل توجه کسی که برای اولین بار خبر را زد و تمام آن کسانی که خبر را کپی کردند؛ "مهرابه شریفی نیا" نه! مهراوه شریفی نیا. "مهدی باق بیگی" هم نه! مهدی باقر بیگی.

نمايشگاه كتاب بايد رحمان و رحيم باشد!/ جشنواره‌اش بکنید بهتر است

مي‌گويند بزرگترين رويداد فرهنگي كشور در سال است. عنوان دهان پركن بين المللي را هم يدك بكشد که ديگر هيچ. آنقدر جاذبه دارد كه عده زيادي از سراسر كشور به هواي تنفس در عطر كتاب‌هاي تازه منتشر شده رنج سفر را در هواي گرم ارديبهشت بر خود هموار كنند و به پايتخت سرازير شوند. هيجان انگيز است كتاب‌هاي رنگ به رنگي كه رديف به رديف در غرفه‌ها چيده شده‌اند و "جو" را طوري ساخته‌اند كه حتي كتاب‌ نخوان‌‌‌‌ترين آدم‌ها هم تشويق به خريد مي‌شوند.

ادامه نوشته

آدمیزاد و پل‌های چوبی به هم شبیه‌اند

دیده‌اید این پل‌های چوبی را؟ انواع و اقسام مختلفی دارند: بلند و باریک، پهن و کوتاه. اغلب افراد موقع عبور از این پل‌ها ــ ناخودآگاه ــ سرعتشان را کم می‌کنند و گام‌های اولشان را کوچک و آهسته‌ برمی‌دارند. فرضاً، از بین صد تا دویست تخته حتی اگر یکی هم کوچکترین صدای جیرجیری بدهد، محال است دفعه‌ی بعد پایشان را روی آن تخته بگذارند و یا اصلا مخاطره‌ی رد شدن از روی پلی را بپذیرند که یک تخته‌اش لق می‌زند و هر آن ممکن است زیر پایشان را خالی کند.

 
شکستن یک تخته کافی است تا پل از رده خارج شود و رنگ عابران کم و کمتری را به خود ببیند. چه بسا همان عابران به دیگران هم بگویند و دهان به دهان بچرخد که: «حواستان باشد؛ فلان پل تخته‌هاش لق می‌زند!» همین‌طورها پلی با همه‌ی اسم و رسم و قدمت و عظمتش «متروک» می‌شود ــ بی‌آنکه کسی اهمیت بدهد که خیلی از تخته‌هاش هنوز قرص و درست و محکم است.
 
تخته‌ی راستگویی‌ آدمی اگر لق بزند، شباهت بسیاری با پل‌های چوبی متروک پیدا می‌کند. آدم‌های دور و برش می‌ترسند به‌اش اعتماد کنند؛ همیشه به او شک دارند و حرفها و کارهایشان را به او نمی‌سپرند. حتی شاید دلشان نخواهد گذرشان به او بیافتد.
 
پل‌های متروک فراموش می‌شوند، چنان‌که پنداری هیچ وقت نبوده‌اند.

گرگ از آفتاب‌پرست بهتر است یا قطعنامه‌ای علیه رنگ!

رنگ عوض کردن توی ذات بعضی موجودات است. یعنی اولش یک شکلی هستند، نزدیک‌شان که می‌شوی می‌بینی پاک شکلشان عوض می‌شود. البته بستگی به موقعیت هم دارد؛ وقت‌هایی به‌چشم‌برهم‌زدنی رنگ عوض می‌کنند وقت‌هایی هم می‌بینی که مدتها رنگشان دست نمی‌خورد.

اگر بخواهیم توی طبیعت دنبال چنین موجوداتی بگردیم، گاو پیشانی‌سفید آفتاب‌پرست است! آفتاب‌پرست‌ها در مواقع خطر یا وقت شکار، خودشان را هم‌شکل محیط می‌‌کنند. بسیار پیش می‌آید که گمان می‌کنی به تنه‌ی درختی تکیه داده‌ای و عین خیالت هم نیست، حال آنکه در واقع به بدن لزج آفتاب‌پرستی که خودش را رنگ درخت کرده تکیه کرده‌ای و یکباره که بجهد، متوجه می‌شوی و بسا هول می‌کنی!

گرگ‌ها اما، هیچ‌وقت رنگ عوض نمی‌کنند. ممکن است به کمین گوسفندهای گله‌ای بنشینند، اما این طور نیست که هم‌رنگ گوسفندها شوند و چوپان را دور بزنند. گوسفندها هم همین طور؛ چه کسی تا حالا دیده گوسفندی زوزه بکشد و همه را بترساند که گرگ است و گله می‌برد؟!

تکلیف آدمیزاد با آنها که از همان اول گرگ یا گوسفندند، معلوم است. می‌دانی دومی دوست است و اولی شمشیرش را از رو بسته. این وسط، آفتاب‌پرست‌ها اسباب گیجی‌اند و گولت می‌زنند و بسا مدتها به اشتباهت بیاندازند که بالاخره دوست‌اند یا دشمنت. مثلا ممکن است فکر کنی او هم مثل بقیه، بخشی از جمع دوستانه‌ی اطراف توست و یکدل و یکرنگ است با تو و می‌توانی چشم امید به او داشته باشی، درحالی که بعداً بفهمی رنگ اصلی‌اش چیز دیگری است و دلش جای دیگری و چنان خاکی به چشمت پاشیده که تا مدتها دنیا را تیره و تار می‌بینی.

درد این دورویی یا گاه چندرویی به حدی تا مغز اعصابت رسوب می‌کند که ترجیح می‌دهی برای دشمنی که رو در رویت ایستاده و دندان‌های تیزش برق می‌زند، شخصیت یا حتی احترام قائل باشی اما آفتاب‌پرست‌های حتی بی‌آزار دوروبرت را به پشیزی هم نگیری.

الامام علی علیه‌السلام:  اِیّاکَ وَ النـِّفاقَ فَاِنَّ ذ َاالوَجهَین ِ لایَکـُونُ وَجیهاً عِندَ الله.

دوری کن از دورویی و نفاق که انسان دورو نزد خدا بی‌آبروست.

بیوتن را نخوانید, بیوتن را بخوانید!


اگر آدم خيلي رئالي هستي كه فقط با واقعيت محض زندگي مي كند و براي همه چيز دنبال خط و ربطي منطقي مي گردد كه با منطق تمام مردم دنيا جور دربيايد اصلا «بيوتن» را نخوان! خودت را عذاب نده و در توجيه تحمل عذاب 480 صفحه كتاب با خودت نگو: « فقط دلم مي خواهد بدانم اميرخاني مي خواهد ته اين داستان چه بگويد؟!» چون اصلا قرار نيست ته داستان چيز خاصي بخواني كه كل داستان را توجيه كند. چون بعدش مجبور مي شوي كتاب را با حرص ببندي و افسوس به حال نويسنده بخوري كه بعد از «من او» افت قلم داشته است و برداشته خاطرات سفرش به امريكا را كتاب كرده و چون بچه مذهبي هم هست، تحويلش مي گيرند و مجوز مي دهند و خوش به حالش مي شود. بعد بلند بلند حرص مي خوري كه اي كاش باباي مذهبي ما هم بچه مذهبي اش را چندماه مي فرستاد گشت و گذار توي نيويورك و منهتن و خيابان پنج ام تا ما هم گزارش توصيفي از گداهاي آنجا بنويسيم كه خيلي مدرن هستند و به جاي غربتي هاي پاپتي يا همان هفت كور »من او« به شان مي گويند «سيلورمن»! (راستي بعيد نيست كتاب بعدي اميرخاني راه هاي رسيدن به خدا از طريق گداشناسي در سراسر دنيا باشد!)


اما اگر فقط اهل خواندن هستي و اساسا دنبال قلمي جذاب كه به خواندن تشويقت كند، به نحوي كه در حال از خواندن لذت ببري و هرچقدر بيشتر كيف مي كني خواندنت را بيشتر طول بدهي تا كتاب ديرتر تمام شود، مي تواني روي بيوتن حساب كني. اگر جزء آن دسته از آدم هايي هستي كه مو را از ماست بيرون نمي كشند و وقتي سر صبحي به يك دليل خيلي رندوم و اتفاقي از انجام كاري باز مي ماند، برايش هزارتا دليل متافيزيك و ماوراء الطبيعه مي تراشد، باز مي تواني روي بيوتن براي يك خواندني لذت بخش حساب كني. يا اگر جزء معدود آدم هايي هستي كه اصولا دوست دارند پاي تعريف هاي خوشمزه ديگران بنشينند تا آن ها با حوصله از جيك و پوك يك اتفاق ساده برايشان بگويند و آن اتفاق ساده را به اتفاقات ساده بي ربط ديگر، ربط بدهند تا دست آخر اگر نتيجه منطقي هم نداشته باشد يك تصوير بامزه از مطلبي ساده توي ذهنت بسازد، باز مي تواني روي بيوتن حساب كني. تا به دفعات مكرر برايت تعريف هاي بامزه داشته باشد. مثلا از ذبح گوسفند برسد به اينكه غذايشان در ايران روزنامه است و كله پاچه شان مي رود دم فرهنگسراي بهمن و ... اما گاو امريكايي مي شود ورقه ژلاتين و از اين آسمان ريسمان ها.


آنوقت است كه «بيوتن» را با خودش مقايسه مي كني نه با «من او». با خودي كه توانسته روايتي نو در قالبي نو و قلمي جذاب داشته باشد و به تبيين مفاهيم مورد نظرش بپردازد؛ حرف دلش را بزند، نقدي بر آدم ها داشته باشد، تا هركجا كه توانسته و حالش را داشته و اصولا خودش گيج نشده با زبان و لغات و مفاهيم بازي كند، يك جاهايي از ديده هايش در سفر براي بيان مفاهيم بهره بگيرد و يك جاهايي هم فقط روايت سفر داشته باشد و سفرنامه صرف بنويسد، چون از يك طرف دلش نمي آيد براي خواننده تعريف نكند كه چه چيزهاي بامزه اي در سفر ديده است و از طرف ديگر هم از نوع قلم به نظر مي رسد، نويسنده بايد آدم خوش تعريفي باشد.


اصلا همين ميل به تعريف كردن باعث مي شود ارمياي «بيوتن» تنها به مدد ارمياي «ارميا» شخصيت پردازي داشته باشد. چون به نظر مي رسد ارميا تنها ابزاري است كه بايد در موقعيت هاي مختلف قرار بگيرد و راوي مفاهيم مورد نظر نويسنده شود. طوري كه اگر خواننده كتاب «ارميا» را نخوانده باشد، مثل من، و بيوتن را بخواند؛ ارميا را آدمي بي شخصيت خواهد يافت كه به خوابگرد بيشتر شبيه است تا جواني كه به قصد زند گي روز را به شب مي رساند. (اين بي شخصيت با آن بي شخصيت فرق مي كند و همانا منظور عدم شخصيت پردازي است.) چرا كه بارها از ارميا توقع يك حركت يا واكنشي در مقابل اتفاقات را داري اما او سكوت است و سكوت. چون بايد ادامه دهد تا بتواند روايت كند.


اگر با اين قضيه كنار بيايي و توقع داستاني لااقل كمي مقبول را نداشته باشي تو هم با اين خوابگرد همراه مي شوي تا ديده هايش را خوب ببيني و شنيده هايش را خوب بشنوي. تا ارمياي خوابگرد وارد دنياي تو شود و از خشي هايي بگويد كه دور و بر تو پر هستند و گاهي يكي شان هم در وجود خودت سرك مي كشد. از صورت مثالي نمازهايت كه خيلي وقت ها مثل رقص سوزي مي ماند توي ديسكو ريسكو و از سقف بالا نمي رود. از سيلورمن هايي كه ديده بهره بگيرد و يكي شان را بي خود و بي جهت سنگ كند تا سهراب درونت بيايد و به تو بگويد هرجور زندگي كني خدا همانجورت مي كند. اگر عمري مثل سيلورمن اداي مجسمه دربياوري مجسمه مي شوي. مثل خوك سرت را پايين بياندازي و به دنيايت برسي، خوك مي شوي. عمري بي خودي نمك بريزي، مجسمه نمك مي شوي. هماني كه هميشه شنيده ايم؛ هرطور زند گي كني همانطور در محشر ظاهر مي شوي.


از خود نفس خواندن كه در بيوتن لذت بردي و گرفتي كه نويسنده مي خواسته چه بگويد ديگر خيلي در چگونگي اين گفتن ريز نمي شوي. هرچند كه با تمام پذيرفتن رسم القلم نويسنده باز ايراداتي در راستاي همين رسم القم وارد است. اينكه آقاي نويسنده وقتي در نوشتن برخي مسائل و روابط با خودش رودربايسيتي دارد، شايد هم با كسان ديگري، چرا موقعيت هايي را خلق مي كند كه مجبور است سطحي بنويسدشان يا با حربه هاي نه چندان چسبنده، فرار از موقعيت داشته باشد. نويسنده كه در نوشتن روابط ارمي و آرمي رودربايستي دارد( اي بابا! حالا من كي گفتم روابط خاص؟! همان سلام و عليك و پيغام هاي ساده) و همه را حواله مي دهد به يادداشت هاي كنار آينه روشويي، چرا چنين موقعيتي را خلق مي كند؟ برداشته آدمي مثل ارميا را «كه بالاخره چهاربار زير سياهي هيئت نشسته است و وقتي مداح با آشپزخانه هم آهنگ كرده و مجلس را تمام كرده و دعا خوانده است؛ اللهم اجعل عواقب امورنا خيرا... آميني پرانده است» آورده توي كاندوي شماره 12 كاندومينيوم شماره 20 ور دل آرميتايي كه به جخ گاهي روسري اش را روي سرش جلو مي كشد كه چه بشود؟! همه اش فرار از موقعيت داشته باشد و خواننده را براي كشف «في» روابط بين اين دو حواله بدهد به داستان ديزاين گورستان شهدا و زنك فالگير چادر به كمر؟!


حتما چاره ديگري براي پرداخت داستان بوده است تا نويسنده با رعايت همين رسم القلم يا رسم الخط بتواند تمام آنچه را كه در ذهنش تل انبار شده بود بگويد و اتفاقا خيلي هم به دل بنشيند. يا رابطه بين آرميتا و ارميا بايد هرچيزي به غير از عشق و ازدواج مي بود يا بايد نويسنده در نوشتن جسارت به خرج مي داد. مثل همان وقتي كه رقص سوزي را با لباس دو تكه توصيف مي كند، روابط ابن دو را هم توصيف مي كرد. از كجا معلوم(!) شايد قلمش باز هم گل مي كرد و از رابطه اي غير شرعي به بيان مفاهيم الهي مي رسيد. چيزي كه مختص قلم اميرخاني است و فقط او مي تواند از رقص پرحرارت و عرق تن سوزي و ... برسد به صورت مثالي نماز يا چگونگي بازي بيليارد مرد سياه پوست و خوردن آبجويي كه ته سيگارش را در آن خاموش كرده را جور ديگري ربط به بدهد به صورت مثالي نماز!


در هر حال بيوتن (براي دسته دومي كه عرض كردم) كتابي است كه براي بارها قابليت خوانده شدن و لذت بردن را دارد. مثل كتاب شعر نويي كه هربار، به فراخور اوضاع روحي و فكري، با يك يا چند قطعه اش بيشتر ارتباط برقرار مي كني.

پ.ن

من برخلاف خیلی‌ها که اول "ارمیا" را خواندند بعد "من ِ او" و "بیوتن" را، اول "بیوتن" را خواندم، بعد "من ِ او" و "ارمیا" را...

موضوع: آقای اداره مسابقه گذاشته!

دوتا ورق A4 خریده و با جامدادی‌اش آمده خانه ما. با خونسردی و بدون درخواستی چیزی، یک برگه مچاله شده از توی جامدادی‌اش در می‌آورد، می‌گوید مسابقه انشاء داریم. البته قبلش وسایلش را به حالت آماده باش برای نوشتن درآورده. من هم باید تا آخرش را بخوانم، لابد. می‌گویم: موضوع؟ از روی برگه مچاله می خواند:

-         آینده ایران.

-         وظایف رهبر.

-          شهیدان و مردم.

می‌گویم این دیگه چه موضوعاتیه که خانم معلمتون داده.

-          اداره این موضوعاتو داده.

-          بارکالله آقای اداره. اونوقت خانم معلم توضیحی چیزی به‌تون نداد؟

-          نه! گفت با کمک خانواده بنویسید.

یعنی کلا بزرگترها بنویسند و فکر کنند چقدر درباره این موضوعات می‌دانند! می‌خواهم کمی تفتیش ذهنی‌ش کنم و ببینم درباره کدام موضوع بیشتر می‌داند و می تواند، بنویسد.

-         رهبر رو می شناسی؟ رهبر ما کیه؟

-         اوووم... امام خمینی...

-         ها؟!

-         آهان! نه! آیت الله خامنه‌ای.

-         خُب! وظایفش؟

-         همین دیگه!

-         مگه توی اجتماعی نخوندید؟

-         نه اجتماعی ما آقای هاشمی اینان...

-          از شهیدا چی می‌دونی؟

-         شهیدان در راه پشتیبانی دین رسول الله شهید شدند!

-         اِ...! آفرین! این جمله رو از کجا حفظ کردی؟

-         تو کتاب فارسی‌مونه. درس امام و پروانه‌ها.

درباره آینده ایران هم خودش یک چند خطی نوشته بود. دیدم قلمش توی این سن بد نیست. اما خب، چند خط بیشتر نبود.

گفتم: درباره مردم و شهدا می‌نویسیم. یکم فکر کن، هرچی درباره شهدا می‌دونی بگو... هیچ چیز خاصی نمی‌دانست. گفتم: می‌دونی ما جنگ داشتیم... جوونا رفتن جبهه واسه همون پاسداری که گفتی...  چیزی نمی‌دانست!

گفتم: پس اخراجی‌ها چه کوفتی بود که دیدید؟ گفت: اِ... خاله! چه می‌دونم؟ اونا که اسیر شدن؟!!

کمی که زور زد یک فیلم نصفه و نیمه یادش آمد که امسال دیده بود. دلم نیامد سرزنش‌اش کنم. حالا یک بار از خاله‌اش خواسته برایش انشاء بنویسد. اوقات تلخی کنم لابد فردا روز می‌خواهد برای نوه نتیجه‌هایش هم تعریف کند که خاله‌اش آن روز به‌ش اوقات تلخی کرده.

دارم فکر می‌کنم با همین اطلاعات نصفه و نیمه‌ای که به‌م داده یک چیزی سر هم بکنم که به قد و قواره بچه‌های سوم ابتدایی بیاید. (ها؟! توقع ندارید که برایش نمی‌نوشتم و مسابقه بود این حرف‌ها؟! خود آقای اداره هم می‌داند هیچ‌کس خودش نمی‌نویسد. البته من به خودش هم گفتم: من بنویسم می‌فهمند خودت ننوشتی‌ها! می‌گوید: هیچکی خودش ننوشته. این بغل دستیم بلد نیست یه خلاصه درس بنویسه ورداشته انشا آورده!)

ذهنم می‌رود به سوم ابتدایی خودم. حتی به دوم. به همان وقت‌هایی که های های پای فیلم‌های جنگی گریه می‌کردم. به فیلم افق که از تلویزیون پخش شد و من همان یک بار دیدم اما صحنه حنا بستن و سینه زدنشان قبل عملیات از یادم نمی‌رود. به آن فیلمی که اسمش یادم نیست اما غواصی و گیر عراقی افتادن‌ها و ... همه یادم مانده. به پرواز از اردوگاهی که پنجم ابتدایی دیدم. به همان فیلمی که دوم ابتدایی برای پُر شدن اوقات فراغت  توی مدرسه دیدیم و رزمنده‌ای که پایش رفت زیر تانک و انگار هزاربار پای خودم خُرد شده باشد. به پاتکی که توی سینما دیدم و به تمام عصرهای جمعه‌ با فیلم جنگی...

و به اینکه چه کسی مسئول ذهن خالی بچه‌های این نسل است؟! به اینکه آقای اداره واقعا با خودش چه فکری کرده که این موضوعات را انقدر کلی مطرح کرده و مسابقه گذاشته...

پ.ن

خیلی خوب انشاء نوشتم. اگه اول نشه، حتما تقلب شده!

گل به خودی فرهنگی


 فرض كنيم توطئه اي وجود ندارد و بودجه هاي كلاني هم براي براندازي نرم جمهوري اسلامي از طريق ضربه به فرهنگ ايراني و اسلامي ما صرف نمي شود و رسانه هاي غربي و شرقي هم از صبح تا شب عليه ما كار نمي كنند!!  بیایید تصور کنیم که خودمان هستیم و خودمان! داریم در آرامش زندگی می کنیم و همه با هم نشسته ایم به تماشای تلویزیون وطنی. گاهی هم  سینما. مواقع عبور و مرور با خودرو هم رادیو و انواع و اقسام موج هایش. البته شنیده ایم مقوله ای هم به اسم تئاتر وجود دارد که یک عده هنرمند به صورت زنده نمایشنامه هایی را در صحنه اجرا می کنند که تله‌هایش یک وقتی عصرهای جمعه از شبکه 4 پخش می‌شد(شاید الان هم بشود!) در این میان هم فرهنگسرا و مکان های فرهنگی دیگری نیز داریم که بی وقفه در حال تکاپو هستند و برنامه پشت برنامه. سایر نهادها هم جشنواره و نمایشگاه های متعدد برگزار می کنند. 

 خُب! حالا یک مرور اجمالی داشته باشیم بر بودجه هایی که در این سازمان ها و نهادهای فرهنگی صرف می شود. در مرحله بعد صادقانه کلاهمان را قاضی کنیم و دریابیم چقدر خروجی‌های ما کاربردی بوده و مخاطبان ما از کودک، نوجوان، جوان، میانسال و پیران ما از این برنامه ها بهره‌مند می شوند، اطلاعات بدست می آورند، فرهنگ و هویت خود را می شناسند و برای گام برداشتن در جهت اهداف و آرمان های کشور گام می بردارند. اگر این دو مرحله را صادقانه گذرانده باشید خود به خود در مرحله سوم به این نتیجه خواهید رسید؛ بودجه ای که در داخل کشور ناخواسته و نادانسته، صرف براندازی نرم افکار و عقاید جامعه اسلامی می شود، خیلی بیشتر از بودجه ای است که اجانب صرف می کنند! (لطفا عصبانی نشوید و تا پایان یادداشت کمی تامل بفرمایید که صبر زینت مرد و البته زن است.)


وقتی بودجه ها درست و در جهت تقابل نرم در جنگ نرم استفاده نشود، بستر برای شکست فراهم می شود و نتیجه عکس می دهد. چرا که وقتی بودجه ای آنجا که باید خرج نمی شود و یا زیادتر از اندازه و کم تر از اندازه صرف می شود، طبیعی است که هدر رفته. خواه از روی دانایی باشد و خواه از روی نا آگاهی و چون ما در مملکت اسلامی هستیم و همه مدیران به اسلام پایبند، نتیجه این می شود که اگر بودجه های فرهنگی به هرز می روند از روی ناآگاهی است انشاء‌الله. 


چقدر در تولیدات فرهنگی، مخاطب سنجی و نیازسنجی می شود، آیا از ابزار هنر در ساخت این آثار در حد مطلوب بهره می‌برند یا فقط برنامه برای پر شدن آنتن شبکه و یا کسب گیشه تولید می‌شود؟ ساخت برنامه تنها برای جذب مخاطب می شود سریال "به کجا چنین شتابان" که تمام لحظات آماده شدن خانواده برای لحظه تحویل سال را به نمایش گذاشته و در نهایت چند پلان هنری(!) هم از سفره رنگین شام شب عید می گیرد و تو گمان می کنی فیلم بردار محترم قبلا فیلم بردار مجالس عروسی بوده که پیوسته سفره شام را محض در خاطر ماندن اهالی فامیل ثبت کرده است. همچنین نیمی از یک قسمت در ماشین ضبط می شود و مخاطبان مجبور هستند اهالی خانواده را کیلومتر به کیلومتر تا خود لواسان همراهی کنند و سخنان درشت پسربچه ای را بشنوند و نگران شوند که برای بچه شان بد آموزی داشته باشد. بعد هم وقتی پسر بچه میان راه دستشویی اش می گیرد و ماشین متوقف می شود و کل خانوداه به همراه خیل عظیم بینندگان محترم آن شبکه وزین باید صبر کنند تا پسربچه برود کارش را بکند! البته آنطرف آب هم به تازگی اکران گسترده فیلم ضد ایرانی خود را در هالیوود آغاز کرده است.


نگرانی وقتی عمیق می شود که سریال های خوش ساخت و غیر آبکی که مخاطبان میلیونی هم دارند در جهتی حرکت کنند که نه تنها تقابل نرم در مقابل براندازی نرم از طریق رسانه نباشند بلکه به دلیل عدم دانش کافی در مفهومی که در نهایت این سریال به مخاطب القا می کند، بستر را برای براندازی نرم فرهنگ ایرانی فراهم کنند! نمونه بارز ان هم سریال "شمس العماره" که قسمت های فراوانی درباره خواستگاری و ازدواج سنتی صحبت کرد تا در قسمت آخر دختر ماجرا بگوید که از زندگی عاشقانه عمه اش، که تا آن سن و سال مجرد مانده، درس گرفته و تصمیم دارد خواستگار بازی را تمام کند و تا دلش گرفتار نشده ازدواج نکند. بعد هم در یک نگاه عاشق می شود و ازدواج می کند! این یعنی ما بودجه گذاشتیم و هنرمندانه سریالی ساختیم که حرفی خلاف فرهنگ دینی ما را ترویج می دهد؛ ازدواج نکردن مگر به شرط گرفتاری دل!


ساخت برنامه های بی محتوا و بی کیفیت در صدا و سیما یک طرف ماجرای فرهنگ مظلوم ماست که البته به دلیل نفوذ و قدرتش میان مردم سنگینی بیشتری را به خود اختصاص داده و اگر ما بخواهیم اشاره اندکی هم به محصولات خانگی، اوضاع نشر، کارتون ها و برنامه های ساخته شده برای کودک نوجوان که بخش اعظم آن به شعر و آواز و عروسک ها و مجری های لوس اختصاص داده شده، بپردازیم باید ساعت ها وقت و هزینه بگذاریم و تکرار مکررات می شود این قصه پر غصه فرهنگی که خودمان داریم نابودش می کنیم. پس در نهایت بسنده می کنیم به نقل قولی از "محمد حسن گلبن حقیقی" کار آفرین برتر بخش فرهنگ در جشنواره شیخ بهایی: "9-8 سال پیش سفیر فرهنگ چین به شیراز آمد تا تخت جمشید را ببیند. از او سوال کردم وزارت فرهنگ و هنر شما چند تا پرسنل دارد؟ چین یک میلیارد و 200  میلیون نفری، تنها 100 نفر پرسنل وزارت فرهنگ داشت. وزارت فرهنگ و ارشاد ما آن زمان، فکر می کنم، بالای 15 هزار نفر نیرو داشت. به جز نهادهای فرهنگی دیگر مثل صدا و سیما و ... حالا تولیدات فرهنگی را مقایسه کنید! در حال حاضر بخشی از صنایع دستی جهان را چینی ها تولید می کنند. اما ما فقط نیرو به این وزارت خانه اضافه کردیم و این اداره فقط مثل یک بادکنک بزرگ شد در حالی که چیزی درون آن نبود. از طرفی اضافه شدن این آدم‌ها هم ایجاد مشکل کرد؛ هر کسی برای خودش مقرارتی بوجود آورد تا بیکار نماند! یکبار به یکی از دوستان تهرانی گفتم چرا مجوز فلان موضوع را به شهرستان‌ها  واگذار نمی‌کنید؟ گفت اگر واگذار کنیم، پس خودمان چه کاره‌ایم؟!


و بعد اضافه کرد: قبل از انقلاب در شیراز 14 سینما داشتیم و الان 7 تا. دوتای آن هم که اصلا استفاده نمی شود. این درحالی است که آن دوره جمعیت شیراز 250 هزار نفر بوده است و الان نزدیک به 2 میلیون نفر. تازه اگر زلزله ای هم بیاید واقعا چقدر از این سینماها باقی می ماند؟"


هنوز دارم به این فکر می‌کنم که مشکل فرهنگ در کشور ما همچنان "مدیریت" است و نه بودجه و نیروی انسانی و ...آنوقت دعوا بر سر تولید فاخر و غیر فاخر است! آخر یکی نیست بگوید عرصه فرهنگ که ماست‌بندی نیست! مدیریت تنها هدایت‌کننده و حمایت کننده است و نه ...اصلا مگر با دستورالعمل و بخشنامه "محصول فرهنگی فاخر" تولید می‌شود؟!

غائله‌ها را به نام تو ختم می‌كنيم!


می‌دانم كه گاه آمدن تو آدم آبرو گرفت، اصلا قصه آدميت از همانجا آغاز شد. زمين كه بستر درد آلوديی بود براي جاهلان و داغ ننگ به كام كشيدن دختران زنده را به پيشاني داشت، چقدر از آمدنت مسرور گشت و خورشيد كه بدون تو تب‌دار و داغ، صبح به صبح رخت عزای مرگ آدميت را از تن آسمان بيرون می‌آورد، از آمدنت آسوده گشت. تو و ياران اندكي كه ويران كرديد بناي ظلم را و بر آوارش خشت، خشت آدميت روی هم نهاديد و بنايی استوار ساختيد كه مامن و ملجائی باشد براي زيستن روح.


اما اگر حضور و ساده زيستي و رحمت بودنت، زهر هلاهل بود به كام تنگ نظران و بخيلان آدم ‌ما، چون ساده بودی و بی‌پيرايه. می‌داني آخر ساده در قاموس زر پرستان و زورگويان و متزوران جايی ندارد.


دلم خيلی گرفته! نه از آنهايی كه تو و ساده زيستی‌ات را خطر می‌پندارند، از كساني گرفته كه ندای پيرو بودنت را دارند، اما به گمانم با تويی كه دنيا را پشت سر انداخته‌ای می‌خواهند به دنيا برسند. چه قصه‌ی غم انگيزی! تو دنيا را پشت سر انداخته‌ای و عده‌ای به ظاهر در پيروی از تو، پشت سرت حركت می‌كنند، براي برداشتن دنيايی كه تو ... همان منافقان زمان خودت كه ريشه دوانده‌اند تا این عصر تا ريشه شريعتت را بخشكانند. چقدر سخت است بی تو ... اين شريعت ... و ساختن با اين گلوله آتش كف دست ...


می‌دانم كه خوب می‌داني، رهروان حقيقی‌ات چه می‌كشند. آن ها كه در خفا، فرياد و حرف ‌ايشان نم كشيده از پس بغض‌شان روی گونه می‌دود و تنها تازيانه سكوتی می‌شود بر لبان تب‌دارشان. و ما كه مفتخريم به كباده كشي دين تو(!) و ما كه گاه در به خطر افتادن دنيامان قسم جلاله می‌خوريم به نامت و با توسل به اسمت، تبرا می‌جوييم از فقدان دنيامان... و گوييی با اين كارمان صدها بار بيشتر و بدتر سنگ داغ می‌گذاريم بر سينه سميه‌ها.


می‌دانم آمدی و الفباي آدميت و عشق آموختی. سرمشق زندگی كردن برايمان گرفتی كه خوب بنويسيم اما نمی‌دانم چرا ما گاهی فقط و فقط تنها كارمان اين است كه تمام غائله‌ها را به نام تو ختم كنيم...


می‌داني كه به جز گله كار ديگری ندارم پيامبر رحمت! گلوله آتش كف دست امانم را بريده. كاش ظلم سنگ داغ بود بر سينه ام، كاش ظلم سنگ در فلاخن‌شان بود كه گاه و بيگاه پای خسته ‌م را از رفتن باز می‌داشت و رمق از دلم می‌برد. كاش اميدم بود براي رسيدن به سايه سار خنك عدالت كه اين روزها سراب لحظه هاي سربی شده.

دنیا به میزان ادب آدم‌ها کوچک یا بزرگ است نه جغرافیا!

از امام حسين (ع) پرسيدند: ادب چيست؟ فرمود: اين است که از خانه خود بيرون آيي و با هيچ کس برخورد نکني مگر آنکه او را برتر از خود ببيني.

دنیا از نظر دانشمندان، تا آنجایی که کشف‌اش کردند، دارای جغرافیای ثابتی است. مصداقش هم همین اعداد و ارقامی که برای محیط و مساحت زمین می‌دهند. اما به حتم نمی‌توان از نظر جغرافیا محاسبه‌ای روی بزرگی یا کوچکی "دنیای آدم‌ها" انجام داد. چون دنیای آدم‌ها توانایی بلقوه‌ای برای کوچک و بزرگ شدن دارد!

گاهی وقت‌ها دنیا با تمام آدم‌هایش برای بعضی‌ها آنقدر کوچک می‌شود که فقط تعداد محدودی درون آن جا می‌شوند. این بعضی‌ها بیشترین فضا را به خودشان اختصاص می‌دهند و این برتری جویی را تا جایی ادامه می دهند که کم کم آن تعداد محدود را هم به زعم خود از دنیای کوچک‌شان می‌رانند و دنیاشان محدود می‌شود به خودشان. می‌شوند پادشاه دنیایی که فقط خود در آن زندگی می‌کنند. اما دنیا برای برخی دیگر برعکس است. همه آدم‌ها در دنیای دسته دوم جا می‌شوند. این دسته چه برتر باشند چه نه، پادشاه وجودشان در قلمرو روابط انسانی به نفع خودشان حکمرانی نمی‌کند. حکایت آدم "بی ادب" و "با ادب" حکایت همین دو دسته است که دنیاشان "کوچک" و "بزرگ" خواهد بود حتی اگر خودشان چنین تصوری نداشته باشند.

این از ادب آدمی است که با برتر شمردن دیگران از خود، نه سلامی را بدون علیک بگذارد، نه آبرویی را بریزد، نه لب به مسخره کردن باز کند و نه...

او که از روی ادب دیگران را از خود برتر می‌داند از درون دنیای بزرگی دارد و در بیرون  نیز به واسطه روابط زیاد دیگران با فرد با ادب دنیایی وسیع خواهد داشت. اما بی ادب تنها خود را بزرگ دیده و دنیای بیرون و درونش کوچک است.

دعای قافله:

*این روزهای بی منجی گم نکردن مرز حق و باطل

خط کشی بین درست و نادرست

سخت شده

خدایا به حق امام حسین(ع)

دلمان را از حق دور نکن!

 *اَللّهم ارزُقنی شَفاعَةَ الحُسَینِ یَومَ الوُرُدِ...

من و دل تا ابد آن دست‌ها را...

چگونه می‌شود آن دست‌ها را...

دل لب تشنه‌ام تا عمر دارد

به سینه می‌زند آن دست‌ها را

شعر از سید حبیب نظاری

::قافله عشق... هشت‌مین مراسم هیئت وبلاگی سبو::

پ.ن

شعرهای آقای جلیل صفربیگی را از دست ندهید:(واران)

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است

دریا به خروش آمده و توفان است

با سوز و گداز نوحه می خواند باد

زنجیر زن دسته ی ما باران است

او سر سپرده مي‌خواست، من دلسپرده بودم

هواي ولايت به سر خيلي‌ها مي‌زند، آدم‌ها خيلي‌ وقت‌ها دوست داند به اصل خودشان برگردند و درون آن چيزي را که دنبال‌ش مي‌گردند پيدا کنند. برمي‌گردي آنجا تا هم آب و هوايي عوض کني و هم ولايت خودت را تجديد بنا کني. حالا اين ولايت چه ولايتي و چه آب و هوايي دارد بر مي‌گردد به خودت. يکي ولايت‌اش گرم و آفتابي و پر نورِ آن يکي آب و هواش سرد و خشک! يکي با هواي نفس‌اش مي‌جنگد تا هواي دلش را از آلودگي پاک نگه دارد، آن يکي هر ميوه‌اي را از هر جايي مي‌خورد و هسته‌اش را به خيال آباد کردن توي زمین ولايتش مي‌اندازد و درخت باطل را مي‌پروراند...

ولايت هر کسي ولايت دلش است و جغرافياي قلبش. حالا اين دل به سمت چه متمايل و عشق چه کسي را دارد، خدا مي‌داند. اما وقتي در مورد ولايت مي‌گويي، داغي به قدمت 1400 سال توي دلت تازه مي‌شود.  ولايت با ولادت در کعبه آغاز شد و تا ظهور منجي آخرالزمان از کنار همان شکاف ادامه خواهد داشت... ما هم هميشه وابسته آن بوديم و هستيم. به خاطر رسيدن به تمام چيزهايي که دوست‌شان داريم و به خاطر در امان ماندن از تمام چيزهايي که ازشان مي‌ترسيم به ولايت بسته بوديم و هستيم. خدا را قسم مي‌دهيم و دل‌مان را به ريسمان ولايت گره مي‌زنيم...

اما آنجايي که قرآن سر نيزه‌ها رفت و ابوموسي اشعري سر منبر، آنجايي که کيسه‌هاي زر به جيب مسلمان‌ها رفت و امام حسن(ع) به کنج عزلت نشست، آنجايي که از بين آدم‌هايي که دم از دلسپردگي مي‌زدند، فقط 72 نفر لبيک گفتند و سرسپرده شدند، جريان چه بود؟

هنوز هم که هنوز است با اين آدم‌هايي که دينشان را مثل يک گلوله آتش کف دست گرفتند، ولايت از وابستگي شروع مي‌شود و وقتي پاي سرسپردگي وسط مي‌آيد فقط به همان دلسپردگي ختم مي‌شود…

با اين همه تمام تار و پود وجود ما همين يک جمله هم که باشد ما را کفايت است؛ الحمدلله الذي جعلنا من المتمسکين بولايه علي بن ابيطالب عليه السلام...

 ***

 عیدتان مبارک!

"شمس العماره" خط بطلانی بر ازدواج سنتی!

قسمت پایانی سریال "شمس العماره" رسما خط بطلانی کشید بر ازدواج سنتی و مراسم خواستگاری و انتخاب بر اساس و عقل و هرآنچه که تا کنون کارشناسان ازدواج برآن تاکید داشتند.

 متاسفم(!) به حال این سیاست‌های یک بام و دو هوا. متاسفم به خاطر تدبیر رسانه ملی. متاسفم که "ازدواج آسان، به هنگام، ساده و آگاهانه" از حد زیرنویس‌های کذایی تلویزیون فراتر نمی‌رود. متاسفم به خاطر اینکه فکر کردیم بالاخره سریالی پیدا شد که در قالب جذابیت‌های داستانی مسئله ازدواج و چند و چون انتخاب را بیان کند. متاسفم که دست آخر "لیلای شمس العماره" در یک نگاه عاشق شد و نویسنده و کارگردان شاید جرات این را نداشتند که از بین خواستگارها، طبق معیارهای درست یکی را برای ازدواج با دختر ماجرا برگزینند. آن‌همه تاکید بر "آشنایی در کانون خانواده" و "رسوم سنتی" با یک پلان باز شدن در و قِر و قَمیش پلک زدن دختر جانِ ماجرا به باد فنا رفت. هرچند که خواستگار آخر هم، آشنا بود و جزء خانواده اما مهم ملاک انتخاب است حالا چه در خانه و چه در بیرون خانه!

پنجاه و چند(یا چهل و چند) قسمت درگیری مخاطب با آمد و رفت خواستگارها برای این بود که یاد بدهند تا دلتان گرفتار نشد، آن‌هم از نوع عاشقی در یک نگاه، ازدواج نکنید! خدا به آخر و عاقبت مملکت ما با این مدیران فرهنگی رحم کند.

ما کف مي‌زنيم!

لابد يك جاي كار را اشتباه كرديم. راه را گم كرديم. راه را گم كرديم كه روحاني‌مان ديروز اگر قصد مي‌كرد كفن پوش وارد خيابان شود، پايه‌هاي حكومتي مي‌لرزيد و امروز به سمت روحاني‌مان لنگه كفش پرتاب مي‌كنيم!

آنهم به رسم عربي كه اجدادش باديه نشين بودند، وقتي اجداد متمدن ما كتاب مي‌خواندند و عالم بودند.

بعد هم مي‌نشينيم به تماشا. خبرش مي‌كنيم و تيتر جنجالي مي‌زنيم. كف مي‌زنيم. درست مثل همان موقع كه به سمت بوش جهان‌خوار لنگه كفش پرت شد. آن موقع هم تيتر جنجالي زديم. كف زديم. خنديديم.  آري ما اينگونه مردمي هستيم...

ما در عصر گفتگو و جنگ نرم، در عصر حكومت افكار و برندگي الفاظ، در عصر ديپلماسي، وقتي عصباني مي‌شويم لنگه كفش مي‌كِشيم. بعد خودمان كيف مي‌كنيم از اين كار خودمان.

ما، پيروان محمد(ص) هم او كه وقتي مكه را فتح كرد، گفت مباد كه دشنام دهيد، رقيبان از ميدان به در شده را با بدترين الفاظ مي‌خوانيم، بعد آن بدترين الفاظ را خبر مي‌كنيم. تيتر مي‌كنيم. آنهم جنجالي.

ما الگويمان موسي كليم الله است، همو كه خدا به‌اش گفت برو و براي من پست ترين موجود روي زمين را بياور. او رفت و هرچه گشت چيزي نيافت. در آخر، كنار خرابه‌اي سگ متعفن و رنجوري يافت. لحظه‌اي قصد كرد سگ را در كيسه كرده و به كوه تور ببرد اما به خود آمد و دست خالي برگشت. ندا آمد كه چرا موجودي نياوردي. موسی(ع) عرض كرد؛ گفتم شايد آن سگ پيش خدا از من آبرو دار تر باشد.

ما الگويمان كليم الله است اما گاهي براي بهشت خدا سند شش دانگ منگوله دار صادر مي‌كنيم. خودمان را بهشتي مي‌دانيم و او كه باب طبع ما از سياست حرف نمي‌زند، جهنمي مي‌دانيم. او را در آتش مي‌كشيم. مرتد و رانده‌اش مي‌دانيم.

اين است نشاط سياسي ما؛ دو دسته مي‌شويم و به هم فحش مي‌دهيم... بعد رسانه‌هاي ما فحش‌ها را خبر مي‌كنند. خبر جنجالي. بعد ما مردم، خبرها را مي‌خوانيم. مي‌خنديم. كيف مي‌كنيم. الگو مي‌گيريم.

و فردا روز توي خيابان، توي دانشگاه، توي همايش، توي نشست، توي تظاهرات، اين كفش‌ها هستند كه به جاي لغات توي هوا چرخ مي‌خورند. تا باز هم تيتر شوند و ما كف بزنيم.

آري ما اينگونه مردمي  هستيم...

 

به این خارجی‌های لامذهب حسودیم می‌شود!

 - آدم بعضی وقت‌ها به این خارجی‌های لامذهب حسودیش می‌شود. انقدر که دلش می‌خواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهب‌هایشان عوض کند. این فیلم‌های خارجی را دیده‌اید؟ طرف می‌رود خانه دوستش تا حالش را بپرسد. دوستش هم که آن موقع اعصاب درست و حسابی ندارد در را باز می‌کند و بدون اینکه او را به داخل خانه تعارف کند، ازش تشکر کرده و تِقی در خانه را می‌بندد! طرف هم می‌رود. بدون اینکه خم به ابرویش بیاورد یا ناراحت  شود. یا مثلا برادری می‌رود خانه خواهرش( سانسور است دیگر من چه می‌دانم واقعا خواهر و برادرند یا نه). آن‌ها سر میز شام هستند و حتی به خودشان زحمت نمی‌دهند از جایشان بلند شوند. برادر ِ هم می‌رود توی آشپزخانه تا چیزی برای خوردن پیدا کند. بعد هم صاحبخانه با کلی بحث سر اینکه اتاق اضافه در خانه ندارند، رضایت می‌دهد مهمان در اتاق پذیرایی روی کاناپه بخوابد.

  حالا آنها را مقایسه کنیم با خودمان. اصلا هم راه دور نمی‌رویم و صغری و کبری هم نمی‌چینیم؛ مهمان مامان را که همه‌تان دیده‌اید. انعکاسی از زندگی پر از تعارف و سخت ایرانی. پیرزن بیچاره تا دو تا مهمانش را پذیرایی کند، سکته می‌زند. بگذریم که ما مثل همیشه، بعد از تماشای فیلم از خلقیات خوب ایرانیان تعریف کردیم و اینکه ما چقدر بَه بَه و چَه چَه هستیم و به هم کمک می‌کنیم و حال هم را درک می‌کنیم و آبرو داری و انداختن سفره رنگین از این سر اتاق تا آن سر اتاق و ... خدایی این مهمان نواز بودن به آنهمه استرس و سکته زدن می‌ارزد؟

 در روز چقدر مواظب رفتارتان هستید؟ چقدر مراقب هستید که فلانی نرنجد، بهمانی به تریج قبایش برنخورد، این یکی ازتان آتو نگیرد، آن یکی با حرفی که می‌زنید برایتان پرونده درست نکند، یک کلاغتان چهل کلاغ نشود، اشتباه جزئیتان چماغ توی سر، چوبِ لای چرخ یا پاپوش پشت سرتان نشود و هزار تا دردسر دیگر. دردسرهایی که به مرور زمان آنقدر بهشان عادت می‌کنید که می‌توانید مثل یک بند باز حرفه ای از رویشان بدون آسیب بگذرید.  یا چطور افعال معکوس را یاد بگیرید و تمام احساساتتان را پشت چهره‌ای که به یمن ورود در اجتماع و تعامل با دیگران قابلیت های زیادی پیدا کرده است، پنهان کنید؛ آنوقت است که به شما می‌گویند به به... چه آدم زیرک و باتجربه و پخته ای.

 - آدم بعضی وقت‌ها به این خارجی‌های لامذهب حسودیش می‌شود. انقدر که دلش می‌خواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهب‌هایشان عوض کند. یارو توی فیلم از کار بی‌کار شده. بعد توی شهر دوره افتاد تا همه کسانی را که هم تخصص او هستند، بکشد تا بتواند برای خودش کار پیدا کند. بعد هم تا آخر فیلم 5-4 نفر را نفله می‌کند. نه اینکه ما به این مردیکه قاتل حسودی کنیم‌ها! اما اگر این مردیکه توی ایران زندگی می‌کرد، قاتل می شد؟ کافی بود یک عدد پارتی پیدا کند و خودش را توی اداره‌ای جا کند. بعد هم به جای اینکه افراد هم تخصص خودش را برای حفظ شغلش بکشد کافی بود، زیر آبشان را بزند و با پنبه سرشان را ببرد. تازه با ظاهر موقری که هیچ کس هم به‌ش شک نکند و همه روی اسم‌ش قسم هم بخورند. بالاغیرتا با این شرایط حتی حاضر نمی‌شد مورچه‌ای را زیر پایش له کند چه برسد به سلاخی  آدم‌ها.

 حالا نه اینکه آن لامذهب‌ها زیرآب زنی نداشته باشندها. فقط تعداد زیرآب زنی ها آنقدر زیاد نیست و سلسله مراتب رشد و ترقی در سیستم اداریشان هم آنقدر کشککی نیست که بشود گفت زیرآب زنی عنصر لاینفک ادارتشان است. حسودی ما به آن خارجی است که چنین جوی را درست کرده که پیدا کردن کار و پیشرفت در آن برای برخی‌ها فقط با رد شدن از روی جنازه دیگری ممکن می‌شود.

 توی اینجا فرقی نمی‌کند چطور وارد کاری شده باشی با پارتی و بدون پارتی تا دو سه بار زیرآبت نخورد و آب بندی نشوی، یاد نمی‌گیری چطور در محیط کار دوام بیاوری. پیشرفت و این حرف‌ها هم بماند...

 - آدم بعضی وقت‌ها به این خارجی های لامذهب حسودیش می‌شود. انقدر که دلش می‌خواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهب هایشان عوض کند. طرف توی فیلم رفته فروشگاه، دو دلار و بیست و پنج سنت داده یک کلاه پرکلاغی، گذاشته روی سرش و آمده خانه. همسرش او را می‌بیند و به‌ش می‌گوید: عزیزم من به تو افتخار می‌کنم! به‌ش افتخار می کند فقط به خاطر اینکه سر خودش کلاه گذاشته!! حالا ما؛ کدام شخصی حاضر است به همسرش به خاطر گذاشتن یک کلاه دو دلار و بیست و پنج سنتی افتخار کند؟!!!

 صبح تا شب در حال کلاه گذاشتن سر خودمان و دیگران هستیم یا اینکه کلاهشان را بر می‌داریم و بعد به هم غُر می‌زنیم که تو چقدر بی عرضه هستی، نتوانستی کلاه گشادتری مثلا تا روی زانو سر طرف بگذاری.

 بنشینید یک دو دو تا چارتایی پیش خودتان بکنید، ببنید در روز برای خرید کدام کالاست که نباید از تقلبی بودنش بترسید؟ به چند نفر اطمینان می‌کنید که بهش وکالت بدهید کارتان را انجام دهد یا او را ضمانت کنید؟ چقدر از سرقت ادبی و بی ادبی واهمه دارید؟ اصلا چندتا آدم معتمد دور و برتان می‌شناسید؟

 - آدم بعضی وقتها... اصلا ولش کن این خارجی های لامذهب را که ما کلی دستور زندگی راحت و بدون تکلف و ساده و مدینه فاضله توی اسلام‌مان داریم. کلی حدیث و دستور کاربردی که تنها سپردیم‌شان به نهج البلاغه و نهج الفصاحه و بحارالنوار و صحیفه سجادیه و ... کمتر به‌شان عمل می‌کنیم.

آدم همیشه وقت‌ها به این شیعه واقعی‌ها حسودیش می‌شود. آنقدر که دلش می‌خواهد جای خودش را با یکی از آن فرد اعلاهایش عوض کند.

 پ.ن

* این یادداشت را تقریبا دی ماه سال گذشته نوشتم. کلا دی ماه سال گذشته با محوریت موضوع این یادداشت خیلی نوشتم! پس در مهرماه امسال دنبال خط و ربط مناسبتی برای این متن نباشید جز اینکه از خیل نوشته‌هایم با این موضوع تنها این یادداشت بخت کار شدن در رسانه‌ای را نیافت. یک رسانه‌ای خودمان نخواستیم و آن رسانه‌ای که ما خواستیم، آن‌ها نخواستند. کلا رسم روزگار همین است! آنچه را ما می‌خواهیم، نمی‌شود و آنچه را نمی‌خواهیم، می‌شود!!(حالا بعضی وقت‌ها...)

* لذت بردم از گزارش آماری انتهای طنز"مسافران" که شب گذشته پخش شد.

پست فرت

* بخت این مطلب باز و در رسانه مورد نظر ما کار شد. خدا بخت همه مطلب ها را باز کند...

***

به مناسبت روز جهانی کودک این پست را از دست ندهید. خودم خیلی دوستش دارم. برای کودکانی که حالا بزرگ شدند.

وقتي مدادت را مي‌دادي معلم کلاس بتراشد!

تمام حسرت يک‌جا توي چشمت موج مي‌زند و سُر داده مي‌شوي توي روزهايي که نه خيلي دورند و نه خيلي نزديک.

حالا ديگر شماره‌اش از دستت در رفته و بايد حساب و کتابي سر انگشتي کني تا يادت بيايد آخرين بار کي بود که روپوش مدرسه به تن، توي خيابان‌ها تاب مي‌خوردي و تا برسي به مدرسه کلي شيطنت کرده بودي. راهي که انگار کش مي‌آمد زير قدم‌هايي که گاه سلانه سلانه بود و گاه به دو. راهي پر از آلوچه و پفک و خنده.



چقدر دلت هواي پياده روهاي پر از بچه دبستاني را کرده که موقع تعطيلي يا بازشدن  مدرسه‌ انگار کل دنيا را مال خودشان مي‌کردند. رفتن و آمدني که حالا يادآوريش معطر به صداي اذان است و زنگ مدرسه يا نسيم صبحگاهي که حسابي حالت را جا مي‌آورد.


راستي چند وقت است ديگر دغدغه صبحي و بعد از ظهري بودن هفته آغاز مدرسه را نداري. چند وقت است ديگر مجبور نيستي براي نمره انضباط منظم باشي و چه مدت است ديگر توي صف نايستادي تا دعاي فرج دسته جمعه بخواني.

حالا از کنار ديوار مدرسه‌اي اگر بگذري که نواي اللهم کن لوليک ... از آن بلند باشد يک راست مي‌روي به خاطره از جلو نظام گفتن و راهي شدن سمت کلاس و گذاشتن دفتر مشق‌ها روي ميز و خط کشيدن معلم روي مشق‌هايي که کلي زحمت کشيده بودي تا با مداد مشکي و قرمز بنويسي‌شان.

تمام حسرت يک‌جا توي چشمت موج مي زند، وقتي دوستي موقع عتاب و خطاب‌هاي گذري محفل بزرگان مي‌گويد "کار صبحي‌ها بوده " و تو ضعف مي‌روي از خنده و دلت غنج مي‌رود براي روزهايي که خطا کردن و اعتراف به آن معصومانه بود.

روزهايي پر از ناظم و ناظماني پر از خط کش و خط کش‌هايي پر از درد که حالا فقط شيريني‌اش يادت مانده. التهاب به موقع رسيدن، قايم شدن از چشم ناظم مدرسه، چه خطا کار بودي و چه نبودي و در عوض مزه پراندن جلوي معلم کلاس و حکايت شيرين تمام وقت‌هايي که مدادت را مي‌دادي تا او بتراشد.

تمام حسرت توي چشمت موج مي‌زند وقتي دختر بچه‌اي نشسته  روي صندلي اتوبوس و هي درجا تکان مي‌خورد و از پشت شيشه اتوبوس زُل زده به خيابان و شکلک و ادا در مي‌آورد. در تمام مدت مسير هم دستش چپش را با زاويه 90 درجه نگه داشته تا مبادا گل توي دستش آسيبي ببيند.  

مي‌خواهد روز اول مدرسه اش را تجربه کند. همان روزي که معلم تو هم، کج را سراند روي تخته سياه کلاس تا بسم‌الله ... بنويسد و صداي جيرجير کچي که برايت تازه بود و شيرين. همان روز اولي که ذوق روپوشت را کردي و کيف و کفش نو را. و بيشتر ذوق خوراکي‌هايي که تمام ساعت، تا رسيدن زنگ تفريح، گاه گاهي حواست را مي‌برد توي حياط مدرسه. به ياد ماندني‌تر، صداي گريه و خنده کلاس اولي‌هايي که چند روز زودتر بايد بروند مدرسه تا با فضا اُخت شوند و حساب کار دستشان بيايد. اينکه مدرسه که مي‌آيي مادرت نمي‌ايد و زنگ تفريح و آبخوري و دستشويي و خيلي چيزهاي ديگر فقط براي خودت نيست. بايد اُخت شود با محيطي که وسعتش خيلي بيشتر از خانه‌شان است و آدمها زيادتر از افراد خانواده.
 تمام حسرت توي چشمت موج مي‌زند از اين گذران آهسته و پيوسته عمري که فقط وقتي تو را به خودت مي‌آورد که مجبور مي‌شوي هميشه‌هاي روزهاي شاد بچه دبستاني بودن را در قاب عکس پيدا کني و خاطره‌هايي که با بازگشايي مدارس مرور مي‌شود.

پ.ن

۱. این هم یک خاطره کلاس اولی. از این خاطره بیشتر از این پست خوشم میاد.

۲. دلم خواست مطلب جدیدی بنویسم مثلا از تنبیه شدن ها و تقلب کردن ها و ... اما خستگی مجالم نداد. شاید وقتی دگیر و مهری دیگر. اگر زنده بودیم. راستی ... کاش یکی پیدا می شد و همت می کرد و بازی وبلاگی درباره خاطرت کلاس اول راه می انداخت. سوژه از من! داوطلب نبود یک... نبود دو... نبود سه...( خوب لابد خودم حسش را ندارم!!!)

۳. عکس ها حاصل گودر گردی است. با تشکر از شِیر کنندگان.

غني‌سازي اوقات فراغت به مثابه اورانيوم

قبل از پست:

به بهانه برگزاری نمايشگاه اوقات فراغت در بوستان گفت و گوی تهران و به بهانه خودم که این روزها کلا اوقات فراغتم!

***

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد دوران ابتدايي مي‌افتم که دست خواهرم را مي‌گرفتم (هر چه باشد ما از او بزرگتر بوديم!) و آرام آرام مي‌رفتيم مدرسه کنار دستي مدرسه ابتدايي خودمان که کلي برنامه جالب(!) براي تعطيلات تابستانمان داشت. بعدا که بزرگتر شدم فهميدم بهش مي‌گفتند برنامه اوقات فراغت...

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد راهروي مدرسه ابتدايي بغل دست مدرسه ابتداييمان(!) مي‌افتم که سرتاسر موکت شده بود تا بچه‌ها( که همه‌شان مانتوهاي خاکستري داشتند و با دمپايي هاي رنگارنگ و روسري‌هاي رنگارنگ‌تر) بنشينند رويش و منتظر پخش فيلم باشند.

خانم ناظم مي‌پرسد کدام فيلم را برايتان پخش کنيم بچه‌ها جان … اجاره نشين‌ها يا  فيلم … ( اسمش را يادم نمي‌آيد) قرعه با دستهاي بالاي بچه‌ها به نام آن فيلمي مي‌افتد که اسمش را يادم نمي‌آيد.

فقط يادم مي‌آيد که نيم ساعت شايد هم سه ربع از فيلم گذشته بود که هاي هاي دختر بچه ها با ديدن صحنه هاي دلخراش و خونين از دفاع مقدس بلند شد و هنوز هم حسش را با خودم دارم.

قلبم از شدت فشار و تاثر روحي داشت از جا کنده مي‌شد و در دم آرزوي مرگ کردم، آنهم وقتي يک تانک عراقي داشت حرکت مي‌کرد و مجروح ايراني توان کنار کشيدن خود را از سر راه تانک نداشت و تانک پايش را له کرد و من که صد باره توي ذهنم متصور شدم پاي خودم رفت زير تانک و استخوانش ذره ذره شد…

چشم و دل بچه ها که خون شد، تصميم گرفتند اجاره نشين‌ها را پخش کنند. فيلم شروع شد و قهقهه خنده که به دنبالش آمد و صحنه شام خوردن در اجاره نشين ها که براي هميشه در ذهنم ماندگار شد. مخصوصا زرده تخم مرغ روي ديس برنج و آن حرکات محيرالعقول ميهمانان کارگر يا همان کارگران ميهمان. از کل فيلم فقط همينش يادم مانده و البته دعوا بر سر تعمير خانه. چيز ديگري يادم نمي‌آيد شايد براي اين که فيلم براي يک مشت دختر بچه سر به هوا ساخته نشده بود چون فيلم گلنار را که همان سال ديدم خيلي يادم مانده است.

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد کلاس‌هاي قرآن در ظل گرما، توي کلاس هاي مدرسه ابتدايي بغل دست مدرسه ابتداييمان مي‌افتم که از اولش که از خانه بيرون مي‌آمديم فکر قمقمه آب يخمان بوديم تا آخر کلاس و يادم نمي‌آيد چيزي از قرآن مي‌فهميديم يا نه اما بهشت و جهنمش را خوب به خاطر دارم.

فصل تابستان که مي‌شود شايد اثر گرما باشد که بازار همه چيز از خوراک و پوشاک گرفته تا اوقات ‌فراغت داغ مي‌شود. آنقدر که مجبوري براي تکاپوي 90 روزه مسئولان جهت غني سازي اوقات فراغت خيل دانش‌آموز بيکار، از عبارت لقلقه دهان استفاده کني.

اوقات فراغتي که با برنامه ريزي‌هاي کوتاه مدت، بدون هدف، غير مفيد و بدون خروجي به نوعي سمبَل مي‌شود. برگزاري کلاس‌هايي تکراري و بدون تناسب با نياز روز جامعه، نمي‌تواند راه چندان مناسبي براي پر کردن روزگاري باشد که به واسطه نزديکي زمين در مدار خورشيد بلند و گرم شده است.

در بين کلاس‌هايي که از طرف بسيج محله، هلال احمر، مدرسه و … برگزار مي‌شود به ندرت پيدا مي‌شود کلاسي که با هدف خاصي چون آموزش‌هاي بومي و آماده سازي جهت کار خاصي(که از قضا مفيد هم هست) انجام ‌شود. اگر هم در اين بين فعاليت‌هاي ذره بيني مفيدي انجام شود آنقدر اطلاع رساني ضعيف است که کمتر کسي از آن مطلع مي‌شود.

از همه اين ها که بگذريم مي‌ماند تعريف اوقات فراغت در کشور ما که يا اشتباه تعريف شده و يا اصلا تعريفي ندارد که با چالشي به عنوان اوقات فراغت مواجه شديم.

اوقات فراغت در واقع زماني است، کوتاه يا بلند، که فرد از انجام کارهاي روتين و اجبار روزانه معاف است و تمام لحظه متعلق به خودش است. بنا بر اين حتي در چله زمستان هم وقتي دانش‌آموزي از مدرسه تعطيل شده و کار ديگري ندارد، وقتي کارمندي اداره را به قصد خانه ترک مي‌کند و اجباري براي انجام کاري ندارد، وقتي بانوي محترمي تمام امور خانه داري اش را به اتمام رسانده است و ... دارد اوقات فراغت خودش را مي‌گذراند ولو اينکه نه دانش‌آموز باشد نه در فصل گرم تابستان و تعطيلات رسمي و غير رسمي.

لحظاتي که به دليل زير ساخت‌هاي نه چندان قوي در امور مختلف تلف شده و به هدر مي‌رود و براي جبرانش تنها کاري که مي‌کنند گذاشتن دوره هاي آبکي و مجاني است و البته پر کردن بيلان کاري.

فقدان فضاهاي سبز مناسب، مکان‌هاي آموزشي کافي چون فرهنگسراها، مکان‌هاي ورزشي و … همه مي‌تواند عاملي باشد براي غني نشدن اوقات فراغت مردم در طول 365 روز سال. عامل ديگري هم که دامن مي‌زند به چالشي به عنوان اوقات فراغت و آن را به اوقات بطالت تبديل مي‌کند فرهنگسازي پديده‌اي به عنوان شادي و پر کردن لحظات جوانان در بيرون از خانه است.

وجود اين مشکلات عديده است که باعث مي‌شود عده‌اي بيان کنند که در ايران تفريحي جز خوردن نداريم...و حتي بعد از همه جشن‌ها و برنامه‌ها و تعريف ها و تمجيدها و انتقادها، باز هم مي‌ماند اوقات فراغتي که غني کردنش گويا از غني سازي اورانيوم هم سخت‌تر است. آن هم براي مسئولاني که سالهاست عادت کرده‌اند برنامه‌هايشان را به شکل ثابت و بدون نظرسنجي و نيازسنجي برگزار کنند و سالهاست کسي آنها را به خاطر برنامه‌هايشان زير ذره‌بين نقد قرار نداده و سالهاست  که...

 

نمايشگاه اوقات فراغت در بوستان گفت و گو تهران

گزارش تصویری از حمید هراثی

بعد نوشت:

جالب شد برخی کامنتها! شما بچه بودید اوقات فراغتتون چطور پر می شد؟ (پذیرای خاطره و داستانک و طنز و جدی و ... هستیم)

حاشا به غيرت مردان تنومند عرب!

سايه سنگين اعراب هميشه خاموش  افتاده بر سر نواز غزه. اعرابي که يادشان رفته برادران و خواهراني از نژاد و خون خودشان در خون خود مي‌غلتند و فرياد رسي ندارند جز خدا و اسلحه‌اي جز سنگ. سنگي مطمئن‌تر و با غيرت‌تر از قلب اعرابي که پول نفت همه‌چيزشان شده است.

 

 

اعرابي که وقتي غزه، به عنوان باريکه‌اي مظلوم شاهد شديدترين حملاتِ وحشي‌ترين ارتش دنيا قرار داشته و دارد، با احمق‌ترين رئيس جمهور دنيا رقص شمشير انجام ‌می‌دهند... حالا هي زنان فلسطيني به سينه بزنند و بگويند حاشا به غيرت مردان تنومند عرب! همه چيز را به وضوح عنوان مي‌کند اين عکس‌هایی که در نگاه اول مثل خاري توي دلت فرو مي‌رود.

 

سکوت دنباله دار اعراب و سازمان به اصطلاح حامي حقوق بشر چاقويي شده است برشاهرگ مردم فلسطين که فقط با يک اشاره مي‌تواند همه فلسطينيان را از دم تيغ‌اش بگذراند.

طعم گس «ناگهان چقدر زود دير مي شود»

 

قیصر هیچ وقت مصاحبه نمی‌کرد... رفته بودم به شوق دیدنش و اینکه شاید بتوانم گپ و گفتی هم با او داشته‌ باشم. این یادداشت را روز پر کشیدنش نوشتم.

يک صبح معمولي است. مثل همه روزها. فقط اتوبوس در ترافيک گير نکرد، مترو تاخير و خرابي نداشت. احساس مي‌کني کمي بيشتر هستي، ترافيک افکار ذهني‌ات روان‌تر شده، حالا بيشتر در جرياني.

وقتي مي‌رسي دوستت مي‌گويد: يک خبر جديد! با خودت مي‌گويي: امروز قرار است حسابي در جريان باشم. اما خبر را که مي‌شنوي دوباره افکارت در هم قفل مي‌شوند و ترافيکي سنگين حکم فرما. تمام در جريان بودنت به سکون تبديل مي‌شود و دستي تو را به چند روز پيش هل مي‌دهد و رهايت مي‌کند.

يازدهمين کنگره شعر جوان است... فاصله استراحت دو زمان شعر خواني. بيرون درب سالن منتظرش ايستاده‌اي تقريبا جزء آخرين نفراتي است که از سالن خارج مي‌شود. خسته و سربه زير. "سلام چقدر از ديدنتان خوشحالم چند لحظه وقت داريد نامه‌ام را بخوانيد؟"

 با دست‌هاي مهربانی‌اش نامه جسورانه‌اي را که براي اسطوره شعر نوشته شده مي‌گيرد. به ديوار تکه مي‌دهد و مي‌خواند:

«درخت را به نام برگ، بهار را به نام گل ، ستاره را به نام نور، کوه را به نام سنگ، دل شکفته مرا به نام عشق، عشق را به نام درد، مرا بنام کوچکم صدا بزن...

سلام آقاي قصير!

با آنکه آداب مصاحبت بهتر از هرکسي داني، دائم اما از مصاحبه گريزاني، گويند که چون در شعرهايت پنهاني و مثل رايحه خوش در گلبرگي نهاني، ديگر نيازي به پرسش و پاسخ نداني.

با اين حال تقاضاي ما را بگذار به پاي جواني و با آن واژگان دلکشي که هست در شعرهايت جاري همچو شرياني، شاد کن دل خبرنگاراني که در سر پروارانده اند رويايي که از شما بگيرند پاسخ سوالاتشان را آني، هرچند به صورت يک در مياني.

دلتان نیاید که ما را، با اشک‌هایی به این روانی، دست خالی برگردانی. درثانی! تو را به آینه‌های ناگهانی، ای بنفشابی، ارغوانی می‌شود جسارت مرا برای این لحن نامه نگاری ببخشایی.

راستی! اصلا توانستی خطم را بخوانی.

امضا؛ باشگاه جوانی. »

تشکر مي کند و مي‌گويد:« من اصلا پرسيدم از کجا آمدي؟ از کدام روزنامه يا خبرگزاري يا شبکه تلويزيوني؟ حالا اگر بگويي من فرزند فلان ابن فلانم... از فلان شبکه و برنامه آمدم يا محله جنوب شهرم باز هم برايم فرقي نمي‌کند چون اگر با شما مصاحبه کنم کساني که تا به حال به شان "نه" گفتم ناراحت مي شوند.»

بي خيال مصاحبه مي‌شوي. زمان استراحت که در سالني رو به روي ساعد باقري و چند جوان نشسته دوباره سراغش مي‌روي. وقتي تو را مي‌بيند مي‌گويد:« از دستم ناراحت شدي؟» مي‌گويي: «نه ولي حالا که مصاحبه نمي‌کنيد، کتاب‌هايتان را برايم امضا کنيد.»

نگاهي به آينه‌هاي ناگهان، دستور زبان عشق و گل‌ها همه آفتابگردان‌اش انداخت.

گفت: همه‌شان؟

و همه را امضا کرد.

الان حسابي در جريان است، طعم گس و تلخ «ناگهان چقدر زود دير مي‌شود» در تمام رگ و ريشه‌ات. حالا ديگر واقعا اسطوره دست نيافتني شده، حتي اگر براي بودنش تمام شهر ترافيک شود، حتي اگر تمام قاف‌ها براي شروع نام کوچکش عشق‌ها را ناتمام بگذارند ... چون گفته بود که :

ما تمام عمر تو را در نمي‌يابيم

اما

تو ناگهان

همه را درمي‌يابي!

*

روحش شاد...

 

 

برای کودکانی که حالا بزرگ شدند...

چه لذتي داشت که تمام کارهايت( منظور همان بازي کردن‌ها و کوچه رفتن‌ها و خاک بازي کردن‌هاست) با زمان پخش کارتون از شبکه يک و دو تنظيم مي‌شد.

 چه لذتي داشت صبح‌هاي جمعه‌اي که به شوق پخش کارتون بيشتر، از خواب بلند مي‌شدي و از همه بيشتر روزهاي جهاني کودکي که روز را برايت به شيريني عسل مي‌کرد. مخصوصا اگر مسئولي هم از صدا و سيما بازديد مي‌کرد که ديگر بچه‌ها از ديدن کارتون‌هاي جور واجور ذوق زده مي‌شدند.
کودکي و ديدن تلويزيون براي هم سن و سالان ما گره خورده با پسر شجاع و پدر پسر شجاعي که هيچ وقت نفهميديم اسمش چيست و پِرين و دوقلوهاي افسانه‌اي و ميتي کومون، انگوري، مدرسه موش‌ها و خونه مادربزرگه و کارتون‌هاي ديگري که يادآور روزهاي شيرين کودکي است. کمي بيشتر به گذشته برگرديد حتما يادتان مي‌آيد که با شخصيت‌هاي کارتوني هم خنديد و هم گريه کرديد.

سلام من زبل خان شکارچي هستم...

( آهنگ تيتراژ)

سلام، من زبل خان شکارچي هستم، زبل، منحصر به فرد، همه زبل خان رو مي شناسن منحصر به فرد و بدون آرام و قرار. زبل خان اينجا... زبل خان اونجا... زبل خان همه جا... زبل خان فقط کافيه دستشو دراز کنه تا يه حيوون وحشي رو بگيره ... اوه اوه اين شير اينجا چيکار مي‌کنه...
اين شکارچي بلاف‌زنِ کچل، خيلي بامزه بود. آنهم وقتي با دستمال خال خاليش عرق سرش را خشک مي‌کرد و دوباره روي سرش مي‌چکاند. همه‌اش هم از شکارهاي بزرگش مي‌گفت اما هميشه از حيوانات فرار مي‌کرد.

پِرين و پاريکال و کلي ماجراي غصه‌دار

( آهنگ تيتراژ)

اين دختر تا به پدر بزرگش رسيد خون به دل بچه‌ها کرد. يک معصومِ دوست داشتنيِ همه چيز فهمِ دانايِ عقل کلِ مهرباني که همه را دوست داشت و به جاي بدي به همه خوبي مي کرد و آدم بدجنس‌ها را به زانو درمي‌آورد. بهتر از خودش، مادرش آنهم با آن لباس هندي که مي پوشيد و عکس مي گرفت.
به يادماندني ترين صحنه با خانمان را يادتان هست؟!! آنجا که پرين براي بار اول پدر بزرگش را ديد. اشک مي‌ريخت و مي‌گفت: آقا ببخشيد شما بايد چشماتون رو عمل کنيد. من مي دونم که خوب مي شيد...
با اينکه بچه بودم از اين خودشيريني پرين،‌ دختري ناشناخته که در کارخانه پدر بزرگش کار مي‌کرد، چندان خوشم نيامد. يک جورهايي وقتي خودم راجايش گذاشتم خجالت کشيدم. اما دنياي آدم مهربان ها با بقيه فرق مي‌کند چون خودشيريني درمورد پرين کاملا جواب داد. مخصوصا با شيرين کاري‌هاي بعدي و آن هوش سرشارش.

 

هاچ! زنبور عسل

(آهنگ تيتراژ)

اين زنبور مادر گم کرده بدجوري هر قسمت بچه‌ها را نگران مي‌کرد. آنقدر که با گرو‌ه‌هاي بد جنس طرف مي‌شد و مجبور مي‌شد از ديگران و خودش دفاع کند.
اولين شخصيت کارتوني که دنبال مادرش مي‌گشت و تم مادر گم شده را آورد.  البته کارتوني با کلي حشره و جانور که خوب هايشان خوش چشم و ابرو بودند و بدهايشان زشت. کلي کلاس حشره شناسي بود براي خودش.

 

کپل و نارنجي و دم باريک

( آهنگ تيتراژ)

کپل، نارنجي، سرمايي، گوش دراز، دم باريک و بقيه موش‌ها آنقدر جذاب بودند و هستند که تماشاي آن بزرگ و کوچک سرش نمي‌شد. يک مشت بچه موش شيطان که کلي آقا معلم آقا معلم مي‌کردند.

اين علامت مامور مخصوص حاکم بزرگه...احترام بگذاريد!

( آهنگ تيتراژ)

اين کارتون هنوز هم پخش مي‌شود و هنوز هم کايکو وقتي دستمال قدرتش را مي‌بندد، مي‌تواند يک تنه درخت را از ريشه دربياورد و تسوکه هم در آخرين لحظات نشان مامور مخصوص حاکم بزرگ را نشان مي‌دهد و ميتي کومون هم با عصايش روي علامت قرار مي‌گيرد. اين کارتون ديگر پاي ثابت تعطيلات رسمي بود.

انگوري... انگوري

( آهنگ تيتراژ)

گوريل بنفش عاشق انگور هم که نياز به يادآوري ندارد. گوريل 40 فوتي که عاشق انگور است و بعد از هر محبتي که مي‌کند دو بار انگوري را تکرار مي‌کند. بچه‌ها هم هميشه در شگفت بودند که ماشين کوچک بيگلي چطور وزن گوريل را تحمل مي‌کند و له نمي‌شود.

 

خونه‌ مادر بزرگه هزارتا قصه داره

(آهنگ تيتراژ)

خونه‌ي مادر بزرگه هزار تا قصه داره ... خونه‌ي مادربزرگه شادي و غصه داره... کنار خونه ما هميشه سبزه زاره... دشتاش پر از بوي گل اينجا همه‌ش بهاره...دل وقتي مهربونه شادي مياد مي‌مونه... خوشبختي از رو ديوار سر مي‌کشه تو خونه...
خانه مادر بزرگه يعني يک گربه سبيل قيطانيِ هميشه خستهِ هميشه ناراحتِ با مرامِ دوست داشتني. يعني مراد همسايه و مادر بزرگي که وجدانا چهره عبوسش حسابي ترسناک بود. يعني نوک سياه و نوک طلا و نباتي که همه‌اش توي باغچه بودند. البته هاپو کوماري که مدتي مهمان خانه مادر بزرگه بود و آن قسمتي که صاحبش را پيدا کرد و آن هندي بازي‌ها را با مخمل بين درخت‌ها درآورد و اشک تو را همين‌طور. 

من مي‌دونستم... من گفته بودم

(آهنگ تيتراژ)

من مي‌دونستم... من مي‌دونستم... اين هم آيه ياس و غُري بود که يکي از شخصيت‌هاي لي لي پوتي، در کاتون گاليور، دائما تکرار مي‌کرد و حالا هر وقت کسي زيادي غُر مي‌زنند همه ياد او مي‌افتند.

حتما شما هم کارتون‌هاي زيادي را به خاطر داريد که يادآور دوران خوش کودکي‌هايتان هستند. از پورفسور بالتازار تا بچه‌هاي کوه  آلپ، مارکوپولو، رامکال، لي لي بيت، نل، حنا درختري در مزرعه، زنان کوچک و ... تمام خاطرات خوش تماشاي کارتون در روز جهاني کودک.