شاپرک...

این داستانم در سومین شماره داستان‌نامه به مدیرمسئولی محمدجواد جزینی کار شده.


حوصله‌م سر رفته بود. مامان خواب بود و فقط صدای چرخیدن پره‌های پنکه می‌آمد. سرم را بردم جلوی پنکه و گفتم:  آآآآآآ.... از برگشت کج و کوله صدا خوشم می‌آمد. مامان بیدار شد. با اخم نگاهی به‌م انداخت. غلت زدم سمت دیوار. شاپرکی کنار سنگ حاشیه دیوار بود. گوشه بالش ریخته بود. نمی‌توانست خیلی پرواز کند و کوتاه می‌پرید. پاورچین پاورچین رفتم توی آشپزخانه و یک آبکش کوچک سفید آوردم که جای سبزی خوردن بود و گذاشتم روی شاپرک. آرام آرام آمد و رسید به لبه آبکش. مکثی کرد و راهش را کج کرد. چند دقیقه‌ای همانطور رفت و هی رسید به بن بست و راهش را کج کرد.. محکم فوتش کردم. چندتا معلق خورد ولی باز برگشت روی پاهایش. این بار یواش‌تر فوت کردم تا برگشت روی بالهایش. پاهایش را اول کمی تکان تکان داد، بعد آرام شد. دید تقلا کردن بی‌فایده‌ست و تسلیم شد.

صدای زنگ در خانه آمد. با نوک ناخنم شاپرک را برگرداندم و سبد را گذاشتم رویش تا در نرود. در را باز کردم. زن همسایه بود. گاهی ظهرها که بی‌خوابی می‌زد به سرش می‌آمد خانه ما و همان دم در راهرو می‌نشست. جوری که زن خان عموی مامان به راحتی حرف‌های او و مامان را از اتاق‌های آن سر حیاط بشوند تا بعد مثل دفعه پیش برندارد و با تشر و دعوا بکشد و برود دم در خانه‌ زن همسایه که به چه حقی می‌آید خانه و با مامان من پشت سر او صفحه می‌گذارند. سر همان موضوع بود که عالیه خانم دیگر نمی‌خواست بیاید خانه ما. اما باز دلش نیامده بود. غروب چند روز بعدش، مامان را می‌بیند که با چشم‌های سرخ دارد از کوچه رد می‌شود. مامان را می‌برد خانه و از جریان دعوای با زن‌عمو مامان باخبر می‌شود. خان عمو از سرکار که برگشته بود اول آمده بود خانه ما حال و احوال و کمی پول گذاشته بود زیر فرش که کمک خرج ما باشد. زنش نمی‌دانم از کجا بو برده بود و آتش گرفته بود که چرا یواشکی به ما پول داده. بعد هم دستشویی رفتن من را کرد بهانه و گفت همیشه دمپایی را خیس می‌کنم و دعوا به راه انداخت.

قند و چای را گذاشتم جلوی عالیه خانم. مثل همیشه چای را زمین نگذاشته، برمی‌داشت و شروع کرد با سر و صدا هورت کشیدن. به قول مامان انگار دهنش آستر داشت. هیچ وقت با داغی چایی نمی‌سوخت. مامان باز دلش از سر صبحی پُر بود. حوصله نداشت. بهم املا نگفت. نامه خانم معلم را هم خواند که دعوتش کرده بود مدرسه اما محل نداد. آمد نشست کنار عالیه خانم. حال و احوال معمولی کردند. من رفتم سراغ شاپرک که کز کرده بود کنج سبد. سبد را کمی تکان دادم تا تکانی بخورد. اولش مقاومت کرد. بعد راه افتاد و رفت سمت دیگر سبد و باز کز کرد.

رفتم توی راهرو. دیدم مامان اشک‌هایش راه گرفته. جلوی عالیه خانم زیاد گریه می‌کرد. بعد عالیه خانم آه می‌کشید و می‌گفت: «درست میشه زن... غصه نخور. چرا دوباره شوهر نمی‌کنی؟» مامان سر تکان می‌داد و به من اشاره می‌کرد. لابد حرف‌های خان عمو را با زمزمه برای عالیه خانم می‌گفت. اینکه کی حاضر است تخم و ترکه یکی دیگر را نون بدهد. دل مامان این دفعه زیاد پر بود. چون عالیه خانم سلانه سلانه آمد داخل خانه تا زن عمو صدایشان را نشوند. هرچند که این کار لازم نبود. زن خان عمو از صبح رفته بود خانه مادرش. مامان به سمت خانه زن خان عمو اشاره کرد و گفت:« صب به صب حوله سرخشک کنش رو آویزون می‌کنه روی بند. یه بار هم قضا نمی‌شه. ینی که من شوهر دارم و تو نداری.» عالیه خانم گفت:« شوهر کن دختر. جوونی هنوز. نمون تو این خونه ور دل این زن. خدا قهرش میاد زن جوون تنها بمونه.»

من باز آبکش را تکان دادم. انگار نا نداشت از جایش جم نخورد. عالیه خانم یک ساعتی نشست و بعد رفت. مامان رفت سر و وقت چرخ خیاطی و صدای تلق و تلق چرخ را بلند کرد. مامان خیلی خیاطی بلد نبود. دوست هم نداشت. به نظرم حتا متنفر هم بود. انقدر که سوزن می‌رفت توی دستش و فحش را می‌کشید به جان سوزن و چرخ. سوزن بی‌صاحاب بود و چرخ بی‌پدر. من هم حرامزاده بودم! این آخری را مامان نمی‌گفت. زن خان عمو گاهی یواشکی و با غیظ بهم می‌گفت. جوری که نه مامان بفهمد و نه عمو. معمولا هم وقت‌هایی که خان عمو می‌گفت کنارش بنشینم و برایم میوه پوست می‌کند. اصلا فکر کنم زن عمو به خاطر ما بود که یک ماه از عروسی‌اش نگذشته بود حامله شد. بچه می‌خواست تا بعد بهانه کند جایشان تنگ است و ما برویم.

در با دو تا تقه کوچک به صدا درآمد. عمو هاشم خودم بود. صدای در زدن‌هایش را می‌شناختم. فکر کنم من فقط می‌دانستم این دو تا تقه یواش را فقط عمو هاشم به در می‌زند. عمو می‌دانست من اغلب وقتها دارم توی حیاط یا کوچه بازی می‌کنم. این دو تا تقه انگار رمز بود بین ما. عمو دیدن من می‌آمد و اگر زن خان عمو نبود می‌آمد داخل خانه با مامان حال و احوال. زود می‌رفت تا خان عمو و زنش او را نبینند. مامان اغلب وقتها به‌ش محل نمی‌داد. حتی یک بار دعوایم کرد تا دفعه آخرم باشد که در را برای عمو باز می‌کنم. اما نمی‌شد باز نکنم. عمو می‌فهمید الکی در را باز نکردم. جایی نداشتیم برویم که در را باز نکنم.

در را باز کردم و باز پریدم سمت شاپرک. عمو گفت: « این چیه؟» گفتم: « شاپرک.» سبد را برداشت و مثل تیله شوتش کرد سمت دیوار. من زودی سبد را گذاشتم رویش تا نرود توی سوراخی. پایش فکر کنم گیر کرد زیر لبه سبد. طوریش نشد. باز راه افتاد دور سبد. عمو گفت «چکارش داری؟» بعد از مامان حالش را پرسید و پکی به سیگارش زد و سبد را برداشت. آتش سیگار را برد سمت شاپرک و نزدیک شاخکهاش نگه داشت. شاخک‌ها انگار حرارت را فهمیده باشند. شاپرک تیز رفت سمت دیوار. مامان گفت: «خوبیم الحمدلله.» عمو تندی سیگار را برد سمت سوراخی. شاپرک راهش را کج کرد. عمو گفت:« اوضاع رو به راهه. چیزی کم و کسر نداری؟» و با نرمه گوشت کنار کف دستش، شاپرک را برد سمت لبه‌های فرش. مامان گفت: «شکر خدا همه چی هست به لطف خان عموم.» آتش سیگار باز رفت سمت شاپرک. شاپرک از نیم سانتی متری هم حرارت را می‌فهمید و فرار می‌کرد. عمو ابرو بالا انداخت و با مکث گفت:« همه چی؟!» میمش را تشدید گذاشت. مامان رفت داخل اتاق و سرش را گرم کرد به مرتب کردن لباسها. عمو جست زد و رفت دم در اتاق. صدایشان یواش شد. شاپرک را انداختم توی سبد. صدای قیژ در آمد. عمو در اتاق را بست. صدای چفت شدن در هم آمد.

آفتاب داشت کم کم می‌نشست. نزدیک‌های وقتی که خان عمو با کیسه‌های خرید می‌آمد و با نوک کفش‌های پاشته تخم مرغی‌اش می‌کوبید به در تا من بازش کنم. عمو از اتاق بیرون آمد. لبه‌های پیرهنش را کرد زیر کمربندش که پر از آویزهای زنجیر و سوراخ بود. بعد نگاهی به من انداخت که داشتم بِر و بِر نگاهش می‌کردم. آمد سمتم. یک پنج تومانی اسکناس از توی جیبش درآورد و گذاشت کف دستم. گفت:« به خان عمو می‌گی من اینجا بودم؟» گفتم «نه!». بی‌اختیار گفتم نه. نفهمیدم چرا گفتم نه. عمو گفت:«آباریکلا...» و سیگاری آتش زد. همانجور داشتم بِر و بِر نگاهش می‌کردم. کلافه شد انگار. سیگار را گرفت لای انگشتش. سبد را برگرداند. شاپرک چسبیده بود کف سبد. آتش سیگار را صاف گذاشت روی تن شاپرک و سیگار را خاموش کرد.

مواظب بچه‌ها باشید که سرما نخورند!

 یکی از داستان‌های من که سال پیش نوشتم...



یک هفته است که از هم جدا شدیم و حالا «من مرد تنهای شبم!» تمام خانه بوی عزلت گرفته و هنوز گیج و گنگ دارم سعی می‌کنم به اوضاع سامان بدهم. وقتی زنم بود من کمتر درگیر مسائل خانه بودم و او با نظمی بی‌نظیر و مثال زدنی حواسش به همه چیز همه جای خانه بود و این درست همانی بود که من از همسر ایده آلم انتظار داشتم. یک منظم حسابگر که بیشتر از من حواسش به اوضاع باشد.

ما با هم توی صرافی آشنا شدیم. آن روز احساس کردم او را قبلا هم دیدم. سر حرف را که باز کردم دیدم ما هفته گذشته هردومان از یک آژانس مسافرتی بلیط سفر به ترکیه را گرفتیم و بعد هر دو به بانک رفتیم و ارز گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم به آژانس مسافرتی و بلیط را کنسل کردیم و حالا از قضای روزگار در و تخته به هم توی صرافی رسیدند تا ارزها را بفروشند و سود کنند. شما اسمش را می‌توانید یک اتفاق ساده بگذارید اما من می‌گویم دست تقدیر بود که ما را توی صرافی به هم رساند و بعد در دفترخانه بغل صرافی، جفتمان کرد.

فکر نکنید به همین سادگی‌ها ازدواج کردیم و هیچ تحقیقی درباره هم نداشتیم که حالا کارمان به اینجا رسید که از هم طلاق بگیریم، به هیچ عنوان. من ویژگی‌های بارزی در چهره و رفتار او دیدم که مرا به این یقین رساند که او می‌تواند همسر ایده آل من باشد. او زنی بود که در دو روز پی در پی ملاقتمان در صرافی یک آرایش به صورت داشت چون معتقد بود که زن نباید هزینه زیادی برای میکاپ خود بپردازد و به نظر من هم زدن رژ بیست و چهار ساعته که واقعا رنگ آن تا 24 ساعت روی لب‌ها می‌ماند و ریمل پلاستیکی ضد آب که 48 ساعت روی مژه‌ها ماندگاری دارد، ایده خوبی برای صرف جویی در هزینه آرایش بود. به جز این وقتی گفت فر و مش موهایش را کارآموزان تحت نظر مربی خود در آموزشگاه انجام دادند من کاملا به وجد آمدم. و برای اینکه توجه مثبت او را به خودم جلب کنم به او اطمینان دادم که مهارتی وصف ناشدنی در فراگیری بند انداختن در وجود خودم می‌بینم و او در صورت ازدواج با من در این مورد هم می‌تواند صرفه‌جویی کند.

ما نقاط مشترک زیاد دیگری هم داشتیم که بعدها توی زندگی مشترکمان خودش را نشان داد. آدرس حراجی‌های زیادی را بلد بودیم، راه تمام نقاط شهر را فقط از قسمت  اتوبوس خور آن می‌دانستیم و هر دومان قبل از شروع سال جدید مقدار زیادی بلیط اتوبوس می‌خریدیم تا بعد از عید و وقتی قیمت بلیط‌ها گران می‌شود کل فصل بهار را با بلیط‌هایی به قیمت سال قبل اتوبوس سواری کنیم. نوستالوژی بلیط کاغذی چیزی بود که یادآوری آن در دوره نامزدی اشک به چشمان هردوی ما آورد و تبدیلشان به بیلط‌ الکترونیک آه از نهادمان بلند کرد.

اما ما حالا سه هفته است که با تمام نقاط اشتراکی که داشتیم از هم جدا شدیم. حالا من وقتی از توی بیلبورد روی خیابان آدرس نمایشگاه غذا را برمی‌دارم تا سری به آنجا بزنم از نبودش غصه‌ام می‌گیرد و یاد تمام نمایشگاه‌ها و فروشگاه‌هایی می‌افتم که رفتیم و غذا و نوشیدنی تست کردیم و بدون خرید برگشتیم. یاد وقتی می‌افتم که با هم به پارک رفتیم و یک لقمه بزرگ از بزرگترین ساندویچ دنیا خوردیم که البته قبل از آمدن ماموران گینس تمام شد و نشد که رکورد بزرگ بودنش توی کتاب ثبت شود و این را فقط ما که خوردیم می‌دانیم بزرگترین ساندویچ دنیا بود.

شب‌ها اما تنهایی یک طور دیگری است. اصلا غم یکجور دیگری بیخ حلق آدم را می‌گیرد. وقتی که قبل از ورودم به خانه چراغ‌های خاموش یادم می‌آورند که او نیست و وقتی در را باز می‌کنم و دستم روی کلید برق می‌رود یادم می‌افتد ما جزو اولین خانواده‌هایی بودیم که با زمزمه شروع بحثی به نام هدفمند کردن یارانه‌ها تمام لامپ‌ها را با نوع کم صرفشان تعویض کردیم. درست همین جاست که اشک‌هام راه می‌گیرد و به این فکر می‌افتم که رجوع کنم. از او معذرت بخواهم و اعتراف کنم که حق با اوست. بهتر است طوری برای تولد بچه برنامه ریزی کنیم که بچه بیافتد به سوز و سرمای زمستان تا مهمان‌های کمتری بیایند به خانه و خرجمان کم شود. بپذیرم که ایده به دنیا آمدن بچه در تابستان به هوای اینکه لباس کمتری برای او بخریم، آن هم وقتی که تند تند رشد می‌کند و لباس‌ها کوچک می‌شوند، احمقانه است وقتی که توی زمستان اصلا بچه را نباید بیرون برد که سرما بخورد و کلی خرج دوا و دکتر بگذارد روی دستمان.

غم زن بودن را کجا ببریم...

در یکی از شهرک‌های اطراف ما، پدری یک شب از سرکار برگشته و مغازه دارها هم دیدند که سالم و سرحال بوده و در کمال صحت عقل، خوش و بش کرده و رفته خانه. چند ساعت بعد وقتی کارد را تا دسته فرو کرده توی قلب زن و دخترش، دست‌هایش را شسته و رفته کلانتری خودش را معرفی کرده. یک پسر دو سه ساله و یک پسر نوجوان 16-17 ساله هم داشته که همان شب بعد از واقعه گم و گور شدند و همین تازگی‌ها برگشتند خانه. قصه چه بوده؟ دخترک عاشق شده بوده... چند ماهی توی خانه بحث و جدل و دعوا بوده و می‌خواسته با دوست پسرش ازدواج کند، پدر مخالف بوده... ظاهرا آن شب باخبر می‌شود دخترک باردار شده... خواسته دختر را بکشد، مادر پادر میانی کرده و ...

حالا پسر نوجوان برگشته... موهایش را از ته زده... به دوست‌هایش گفته می‌آیید برویم خانه‌مان را تمیز کنیم؟ خانه پر از خون... دوست‌هایش ترسیدند... خودش تنهایی رفته، خون‌ها را شسته و دارد توی خانه زندگی می‌کند!

همین! همین! از صبح بغض دارم... آدم غم زن بودنش را کجا ببرد...

انسان یعنی حیوان باشعور... شعور یعنی چه؟ یعنی دخترت را و مادر دخترت را به خاطر جفت‌گیری بکشی... طبیعی‌ترین کاری که همه جانورهای دنیا انجام می‌دهند!

پ.ن

من اگر بخواهم قصه بنویسم، برخلاف شما که می‌گویید زن را قوی نشان بده، الگو نشان بده و از اینجور حرف‌ها... سختی‌های زن بودن را ننویس و زن را ناتوان نشان نده، می‌روم توی قالب این دختر. دخترک را راوی می‌کنم، عاشقش می‌کنم، بی‌قرارش می‌کنم، قرارهای پنهانی‌اش را با پسر نشان می‌دهم... بعد جدل‌ها... همین‌طور می‌روم تا شب واقعه! خیلی مستقیم و خیلی خونسرد. پدر را نشان می‌دهم که خسته و لبخند به لب از درآمده و مادر آشفته حال را دیده که دست‌هایش می‌لرزد. از ترس آبرو... بعد می‌گوید که می‌خواهد چیزی به او بگوید. قسمش می‌دهد که خونسرد باشد. می‌گوید با ازدواج دختر مخالفت نکند چون کار از کار گذشته... بعد همین طور روایت می‌کنم تا لحظه‌ای که کارد عمود و محکم سینه دختر را بشکافد و نفس برایش نماند تا روایت کند، چطور چشمان برادر سه ساله از ترس و وحشت از حدقه بیرون زده و برادر نوجوان برمی‌گردد خانه و گیج می‌گوید... مادرم کو؟

بغض... بغض دارم... 

/**/