آدم یخی متحرک!
دو: "تلقین" مبحث بسیار مهمی در روانشناسی است. اگر بخواهم ابتدای مطلب خیلی رک منظورم را بگویم باید جوکی برایتان مثال بزنم؛ طرف رفته بود قطب شمال... سردش شد. انقدر به خودش تلقین کرد "گرم است" که از گرمازدگی تلف شد.(چقدر بیمزه... به نظرم اصل جوک را فراموش کردم... اگر بلدید توی کامنتدانی بنویسید، دور همی بخندیم لااقل!)
اصل کلام اینکه اگر مطلب و حرف و منظوری واقعا وجود نداشته باشد و شما میل به داشتن آن را داشته باشید و هی به خودتان بگویید و تکرارش کنید، آن حس موجود میشود و چنان در ضمیر ناخودآگاه شما نفوذ میکند که انگار از اول موجود بوده و خودتان هم باورتان میشود که از اول موجود بوده.
القصه! گاهی در روابط خودمان حرفی میزنیم و کاری میکنیم که نباید بزنیم یا نباید انجام دهیم. حالا یا در نگاه دیگران و یا بعدا خودمان به این نتیجه میرسیم. بعد برای توجیه خودمان در مقابل دیگران برایش یک دلیلی مثلا موجه میتراشیم. به فرض حرفی زده و طرف را زیر سوال بردیم. طرف شاکی که میشود ما در توجیه خودمان مرتب تکرار میکنیم که مثلا "ما قصد کمک به تو را داشتیم". ما "میخواستیم تجربهای انتقال دهیم" یا از همین حرفهایی که محض توجیه و بسته به شرایط و اوضاع گفته میشود. آنقدر هم تکرار و تلقین میکنیم که خودمان هم فراموش میکنیم که اصل مطلب مثلا به جهت گرفتن حال طرف بوده یا به هر دلیل دیگری به جز آن توجیهی که میآوریم.
یک: بله! راحتترین کار برای راحتی خودمان و البته همان قصه توجیه این است که بگوییم طرف حرف ما را نفهمید چون فلان بود و بهمان. امان از این فلان و بهمان. امان از این انگ زدنها... کاری ندارد که...
مثال؛ داشتیم با دوست عزیزی سریالی میدیدیم! مرد یک کیف زنانه انداخته و اصرار داشت که اسپرت و زیباست. از همه اصرار که زنانه است و از او انکار. خلاصه وقتی بابت این اصرار پیشنهاد کاری را از دست داد، دوستش برای مجاب کردن او و برای اینکه دست از سر کیف زنانهاش بردارد به او گفت؛ "ببین، هنوز جامعه ظرفیت پذیرش تو را با این کیف ندارد!" بعد آن آدم مجاب شد. یعنی با برچسب زدن به جامعه و دریافت این نکته که اشکال از بیظرفیتی جامعه است، کوتاه آمد. درصورتی که کیف زنانه بود.
حالا شده قصه دیالوگ ما با همدیگر... تا میخواهیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم و همیشه پیروز میدان باشیم، میگوییم طرف جنبه نداشت، متوهم بود، جوان بود، احساساتی بود، غرور بیجا داشت، هنوز برایش زود است، هنوز... و خودمان را بدون ایراد میدانیم.
اصلا حرف هم را نمیفهمیم چون گوشی برای شنیدن نداریم. این هم جوک آخر... طرف رفت مغازه. گفت آقا پنیر دارید؟ فروشنده گفت نه، کره را تمام کردیم. طرف گفت پس این خامهها چیست؟
صفر: این روزها صفرم! مثل آب که در دمای صفر یخ میبندد، صفرم و یخ بستم. با ذرهبین هم که بگردم، نه احساسی برای خوشحال شدن دارم و نه احساسی برای ناراحت شدن و غصه خوردن.