پایان- خاطرهنوشتهایی از عتبات.../ کاش مُهر قبولی زده باشی به زیارتمان
چشم میلرزد... اشک خداحافظی میدود روی گونهها... به پلک زدنی، تمام! قدر خواب شیرینی بود دیدار حرم سیدالشهدا. حالا که برگشتیم، هی سراغ خوابمان را میگیریم. خوابمان را تعریف میکنیم و شبها، گاهی دلمان میخواهد خواب ِ خوابمان را ببینیم.
شهر کربلا را ترک میکنیم. کاش کربلا اما ترکمان نگفته باشد.
***
میرویم سامرا. توی اتوبوس همه خواب هستند اما من با اینکه دو سه بار چشمهام ناجوانمردانه توسط خواب ربوده میشود، سعی میکنم بیدار بمانم و بیرون را تماشا کنم. به خاطر آفتاب اغلب پردههای اتوبوس کشیده است و این اصلا به مذاق من که همیشه خدا عادت به تماشای منظره بیرون را دارم، حتی اگر بیابان برهوت باشد، اصلا خوش نمیآید.
گاهی جادهها آسفالت خرابی دارند یا حتی برخی راهها خاکی هستند اما قدرتی خدا(!) بساط اینترنت برای هرکس که بخواهد در مسیر برپاست و سرعت هم از قرار بد نیست.
سامرا خالی از سکنه به نظر میرسد. جا به جا ماموران نظامی هستند و البته تعدادی دکه برای فروختن خوراکی و نوشیدنی خنک. ماشینهای حمل مسافر هم چنان با سرعت از کنارت میگذرند که انگار نه انگار آدمیزادی و ممکن است یک وقت له شوی. چند دقیقهای پیاده تا حرم میرویم. فرصت کم است و باید به سرعت زیارت کنیم. فضا شبیه امامزادههای درحال ساخت است و حس غربت را تشدید میکند. شهر امام زمان(عج) ویران است؛ مثل دل و اعمال ما که هنوز نتوانستیم آنگونه باشیم که بتواند رخصت بگیرد و بیاید!
با زیارت در سامرا تقریبا برنامه زیارتی تمام شده به نظر میرسد! دریافت همین نکته برای آنی تحمل گرما را برایم سخت میکند. تا به آن لحظه هم به عشق زیارت گرما توانم را نبرد که هیچ، حتی به چشمم نیامده بود... راه برگشت میمانم زیر آوار حرارت و قدمهام کندتر میشود.
***
مزار سید محمد؛ عموی امام زمان(عج) مقصد بعدی است. شکر خدا این مکان آباد است و ورودیاش را از دو طرف دست فروشان و سایهبانهاشان گرفته و فضایش برخی امامزادههای خودمان را تداعی میکند که مردم هم محض زیارت میآیند و هم سیاحت. برنامه زیارت و نماز و ناهار داریم. میرویم برای وضو و خوشحال که میتوان آبی به سر و صورت بزنیم. فقط آب داغ از شیرها میآید! خوشحالی بیانجامی است.
بعد از زیارت و نماز، ناهار را در قسمت سرپوشیدهای در حیاط صرف میکنیم و دوباره راهی میشویم.
سوار اتوبوس که میشویم آقای الفت را میبینیم شاخهای انگور دستش گرفته و به همه تعارف میکند و میگوید روایت داریم هرکس یک حبه از این انگورها را بخورد، میرود بهشت. مزاح میکند. ما هم میگوییم پس بگذارید دو تا برداریم که دو قبضه جواز ورودمان به بهشت صادر شود. مدیر کاروان معلم عربی بودند و به نظرم یا خودشان به همه شاگردها بیست دادند یا همه تقلب کردند و بیست گرفتند! انقدر که خونسرد هستند. البته این آرامش از قرار جواب میدهد و اغلب کارها خیلی زود راست و ریست میشود.
***
دوباره بچههایی که موقع خداحافظی گفته بودند، نمیخواهیم برویم... برمیگردند کاظمین و معلوم میشود دفعه اول صاحبخانه برای اینکه قرار بگیرد دلشان گفته بوده، بروید... زود برمیگردید دوباره.
گروه در هتل مستقر میشود و بعد از استراحت و صرف شام میرود برای زیارت و شب را در حرم میمانند. من اما سرگیجه و ناخوش احوالی دم آخری پای رفتنم را میگیرد. بیشتر استراحت میکنم و اذان صبح تنها راهی حرم میشوم. خیابان به سامان است و خبری از ظاهر روستایی سمتی که دفعه پیش از آن وارد حرم شده بودیم، ندارد.
دلگیری رفتن و فرصت آخر... زیارت میکنم و میروم توی حیاط و گوشهای روی سنگفرش مینشینم و چشم میدوزم به گنبدها. هوا تازه روشن شده، حیاط خیلی خلوت است و یاکریمها گله به گله نشتند کف حیاط و روی فرشها. هوا مطبوع است و برای اولین بار حتی حس میکنم خنک هم هست و همین فضا را دلچسبتر میکند. به دقت همهجا را نگاه میکنم تا خوب توی ذهنم بماند؛ شاید بار آخر باشد...
آفتاب که دوباره قلدری میکند راه میافتم سمت هتل. همه در تکاپوی رفتن هستند و لابی کم کم شلوغ میشود. دست فروشان هم بیرون هتل غوغا میکنند و از موقعت حداکثر استفاده.
آخرین شماره تماسها و ایمیلها هم لحظات آخر رد و بدل میشود و من موقع برای سیو شماره طهورا میفهمم گوشیام داخل اتاق جا مانده! برمیگردم و میبینم باید دستکش را هم علاوه کنم. اتاق را خوب نگاه میکنم تا مطمئن شوم چیزی دیگری جا نگذاشتم.
میرویم فرودگاه. توی مسیر فرم نظرخواهی هم پر میکنیم. یک بار هم پیاده میشویم و تمام ساک و کیفها را به ردیف میکنیم تا سگها بو بکشند. آقایان میگویند به نفعتان است نگاه نکنید چون ممکن است سگی وسایلتان را لیس بزند و مجبور شوید بشویید. نگاه میکنیم و هیچ سگی هم نگاه چپ به وسایلمان نمیکند. خیلیبار دیگر هم تفتیش میشویم تا برسیم به فرودگاه.
نماز ظهر را در فرودگاه میخوانیم و ناهارهای توزیع شده در اتوبوس هم همانجا صرف میشود. تا آخرین لحظه هم لبتابها به راه است و به دنیای مجازی اخبار و احوال بلاگ تا کربلاییها مخابره میشود. بعد هم مثل اینکه دوباره بحثهای چالشی بین وبلاگ نویسان آقا داغ میشود اما همینکه تصمیم میگیرند خیلی رسمی مکانی را پیدا کنند و بنشینند به گفتگو، وقت حرکت میشود؛ زمان حرکت از دو و نیم به چهار و نیم تغییر میکند و دست آخر تقریبا ساعت شش به وقت عراق به سمت ایران پرواز میکنیم.
قبل از پرواز آخرین تماسها با سیمکارت عراقی انجام میشود؛ ما راه افتادیم! اوج که میگیریم کم کم سیمکارتهامان برمیگردد سرجایش. حال هوای زندگی عادی و جاری بر میگردد سر جایش. دغدغهها کم کم برمیگردد سرجایش. فکر کار و خانه و ... یک به یک برمیگردد سرجایش. دلت اما هنوز هم اصرار دارد برنگردد. بیدل پا توی فرودگاه امام خمینی(ره) میگذاری و برمیگردی خانه.