زندگی هنری یک مدل!

دنبال یه آدرس می‌گردم... راستی شما چقدر چشم‌ها و نگاهتون آشناست. فکر کنم توی نمایشگاه عکس یا مجسمه دیدمتون. چقدر به درد مدل شدن می‌خورین. جون شما تعارف نمی‌کنم. اگر بتونید با این هنرمندها دمخور بشین، حسابی معروف می‌شین. راستی منو که می‌شناسین؟ همین‌جوری معروف شدم. استعداد خودم رو کشف کردم و رفتم تا بقیه هم استعدادم رو کشف کنن. معروف شدن کاری نداره. اولش با یه نویسنده‌ دمخور شدم. دور و برش ‌پلکیدم و بعد که مطمئن شدم آدم‌ به درد بخوریه بیشتر بهش نزدیک شدم. انقدر که تو گوشش نجوا می‌کردم، جوری که می‌خوردم به لاله گوشش. وقتی قلقلکش می‌اومد منو با دستش کنار می‌زد و منم غش غش می‌خندیدم.   یه وقتایی خیلی احساس زیرکی می‌کرد. فکر می‌کرد می‌تونه منو بگیره تو مشتش... بعضی‌ وقت‌ها هم هرجا که می‌رفتم یواشکی با چشم منو تعقیب می‌کرد. جوری که نفهمم. بعد شیرجه می‌زد که منو بگیره اما من در می‌رفتم. ناکسی بود! یه ذره که باهاش قایم باشک بازی کردم و سر به سرش گذاشتم، ‌خندید و گفت: «مزاحم لعنتی! خوب سوژه‌ای شدی برای نوشتن.» البته بعضی وقت‌ها هم بد دهن می‌شد؛ می‌گفت کم وز وز کن!


خب آدم برای معروف شدن باید دایره ارتباطات خودش رو گسترده کنه. حالا بگذریم که چی شد با یه بازیگره آشنا شدم. دوست داشت عکاسی کنه. از وقتی رفته بود نمایشگاه عکس اون هنرپیشه معروفه که از دُم گربه‌ش تو حالت‌های مختلف عکاسی کرده بود، این فکر به سرش زده بود. هنرپیشه‌هه از دم سوزی، گربه‌ش رو می‌گم، در حالت‌ها رو به بالا، رو به پایین، رو به راست و رو به چپ و در چهار جهت دیگه شمال شرقی، شمال غربی، جنوب شرقی و جنوب غربی عکاسی کرده بود. فلسفه‌اش این بود که گربه‌ با تموم بی‌شعوری‌ش انقدر باشعوره که جهت‌ها رو یاد گرفته و این عکس‌ها از نظر گرافیکی می‌تونن توی تابلوهای جهت‌یابی نمایشگاه‌های هنری مورد استفاده قرار بگیرن. بعد هوادارهای هنرپیشه سر اینکه کی دم شمالی رو بخره و کی دم جنوبی رو دعواشون شد. عکس‌های دیگه‌ای هم انداخته بود که هر کدوم از هواردارها یه‌برداشتی ازش می‌کردن و هنرپیشه هم می‌گفت مرز هنر در بی‌مرزی اونه و زیباییش به همینه که هرکس یه برداشتی بکنه. مثلا  یکی می‌گفت اون عکسی که سوزی دمش رو دایره‌ای کرده بود به معنی تفکره و اون یکی می‌گفت نه دایره تردیده. دست آخر یکی اونو 3 میلیون تومن خرید و گفت دایره به معنای هنره و از هنرپیشه خواست یه امضا بندازه وسط دایره. اما بعد که خبرنگارها و عکاس‌ها دور هنرپیشه رو گرفتن و گفتن برداشت خودتون از این عکس چیه؟ اون گفت برداشتم اینه که سوزی الان پی پی داره! بعد هم چندتا امضا انداخت نوک دم هلالی، زیر دم سیخکی، بالای دم رو به بالا و ... تا هنر عکس رو تکمیل کنه.

این بازیگره هم تو فکر سوژه عکاسی بود که منو دید. منم یک دلبری کردم که نگو؛ می‌چرخیدم و دورش می‌گشتم. آخه آدم حسابی، سوژه به این قشنگی رو ول می‌کنه و می‌ره از دم گربه تو شش جهت جغرافیایی عکس می‌گیره؟ این شد که بازیگر دوربینش رو روی من زوم کرد و از شش جهت جغرافیایی عکس گرفت و بعد نمایشگاه گذاشت. 


همراه اون نمایشگاه اتفاقا کتابی که سوژه‌اش من بودم هم خوب فروش رفت. نویسنده و بازیگره با هم رفیق بودن و بازیگره گفت انگیزه‌ش از انتخاب من برای عکاسی خوندن این کتاب بوده.


درست توی همون نمایشگاه بود که زندگی هنری بعدی من نقش گرفت. یکی از رفقای مجسمه‌سازشون عاشق من شد. جلوی هر تابلو که می‌ایستاد جوری میخ تابلو و دست و پا و چشمای من می‌شد که نزدیک بود، غیرتی بشم. ولی نشدم. باهاش رفتم خونشون و توی تمام مراحلی که داشت با الهام از عکس‌ها، مجموعه مجسمه‌های منو می‌ساخت لم داده بودم و با عشوه نگاهش می‌کردم.


خلاصه حسابی مشهور شدم و حالا می‌خوام خاطراتم رو بنویسم. ببخشید سرتون رو درد آوردم. گفتم که دنبال یه آدرس می‌گردم. شما می‌دونید خونه اون آدمی که ادعا کرده زبون پشه‌ها رو می‌فهمه، کجاست؟

اصل مطلب در سایت لوح

 

اولین بازی وبلاگی 5دری!

 اصلش از اینجا شروع که من یک تعداد مصاحبه گرفتم درباره یک معضل اجتماعی و از طرف دوستان به یک طرفه رفتن متهم شدم! به نگفتن همه حقیقت... این اشکال و ایراد را وارد دانستم و ازشان خواستم به من حق بدهند که بر اساس سیاست رسانه‌ای نتوانم همه حقیقت را بگویم و با هرکسی که دلم خواست گفتگو بگیرم؛ مضاف بر اینکه برخی  نان به نرخ  روز خورها هم همان شکلی حرف می‌زنند که الان مورد پسند است.

انتهای بحث به ذهنم رسید حالا که رسانه به جای اطلاع رسانی گاهی بند می‌شود و قلم را محصور می‌کند کجا بهتر از وبلاگ برای نوشتن معضلات. قرار بر این است که در صورت استقبال از این طرح یا همان بازی وبلاگی هر بار موضوعی جدید مطرح شود تا همه دوستان از دیدگاه خودشان دلیل آن مشکل را بگویند! انگار کن همه‌مان نشسته‌ایم داخل تاکسی یا اتوبوسی وسیله نقلیه‌ای و یک موضوعی افتاده وسط و حرف و نظر همه‌مان گل کرده است.

اولین موضوع مورد بحث؛ " چرا شغل‌های غیرمولد جای شغل مولد را گرفته است" یا چرا خانم‌ها منشی‌گری و بازاریابی و به اخص فروشندگی را برای کسب درآمد به کارهای هنری ترجیح دادند. همان صنایع دستی و ... یا حتی شغل های دیگری که می توانند در آن موفق باشند و در مقابل تنها به راحت ترین راه فکر می کنند!

در مقابل هم پسران فروشنگی در اقسام "بفرمایید داخل مغازه همه اجناس فقط چهار هزار تومن"، "خانم محترم شما عطر تست نمی‌کنی... یه عطر جدید مخصوص شما خانم خوش سلیقه..." و سی‌دی فروشی و تراکت پخش کنی و گل فروشی را ترجیح دادند به جای کارهایی یدی؛ انواع کارهای ساختمانی و تمام کارهای یدی که قبلا پدران ما اسمش را می‌گذاشتند نان زحمت کشی.

از دوستان زیر دعوت ویژه می‌شود که در این باره بنویسند. و دعوت ویژه‌تر از تمام دوستانی که حرفی برای گفتن دارند و من نمی‌دانم که حرفی برای گفتن دارند و اسمشان را اینجا ننوشتم. باشد که مفید افتد بلاگ نویسی این‌بار ما...

بسم الله... چراغ اول را روشن کنید!

الهام صادقی، نگار مهدیار، شهرزاد عبدیه، نرگس محمدی، آزاده آقاجانی، بهاره عقلمند، مجید غمخوار، تقی دژاکام، احمد یوسفی صراف، دوچشم، مریم یارقلی و ...

و تمام دوستان دوستانی که در لینک‌های من هستند و اسم‌شان را دوباره ننوشتم. البته منهای  دوستانی که می‌دانم کار رسانه‌ای انجام می‌دهند...

دوستانی که وبلاگ ندارند یا موضوعات وبلاگ‌شان به سمتی رفته که مطلب اجتماعی گذاشتن توی ذوق می‌زند، نظرشان را بنویسند و برایم ایمیل کنند تا در صفحه جداگانه‌ای در بلاگ خودم مطلب را آپ کنم.

هم اکنون نیازمند یاری سبز شما هستیم...!

پ.ن

دوستانی که لطف می کنید و می نویسید کامنت بگذارید و خبر دهید تا لینک پستتان را بگذارم توی ۵دری.

 

چراغ هایی که روشن شدند!

الهام صادقی نویسنده وبلاگ الیکا

AT نویسنده وبلاگ محرمانه (البته دوست خوبم محرمانه سوال جدیدی مطرح کردند که مورد بحث ما نیست اما در هرحال پاسخی بود به دعوت و سوالی زاییده سوالی و تفکری جدید...)

احمد یوسفی صراف نویسنده وبلاگ سوسه

شهرزاد عبدیه نویسنده وبلاگ درگوشی

لیلا باقری نویسنده وبلاگ 5دری

نرگس محمدی نویسنده وبلاگ من یک خبرنگارم

برچسب A

 

 

 

خداجان دلت درد نگیرد از پاهای خون آلود این بچه. نگران نباش. ما اینجا هستیم. ما حواسمان به دین تو هست. ما حواسمان به حدود شرعی که گفتی هست. باور نداری؟ اسلامی بودن از این بیشتر که دغدغه‌مان شده است رعایت حجاب و حدود شرعی و جدا کردن دانشجوی دختر از پسر و حکم سلام کردنشان به هم و... حالا محتوای اسلامی دروس بماند برای مرحله بعد. خودت می‌دانی ما چقدر زحمت می‌کشیم و سرمان شلوغ است.

 

جدای حدود شرعی به فکر جان همدیگر هم هستیم. همین بیمارستان امام خمینی(ره) برای رسیدگی سریع‌تر به اوضاع دو بیمار فقیر آنها را توی بیابان انداخت تا شهرداری و بهزیستی به دادشان برسد؛ بالاخره روایت داریم هرکه جان یک نفر را نجات بخشد انگار جان همه انسان‌ها را نجات داده است. حالا کارمندان این بیمارستان جان همه انسان‌ها را به توان دو نجات بخشیدند.

 

 

خداجان تو نگران نباش! حال همه ما خوب است. هیچ خبری مهمی در حوزه‌های دیگر هم از زیر دستمان رد نمی‌شود. آقای ایکس و جریانش آب بخورند تیتر می‌شود جنجالی، بیا و ببین چه کلیک‌هایی می‌خورد. چه بازدیدی دارد. راستی حواسمان هم هست که گفته‌ای سگ نجس است. برایش گزارش می‌نویسیم و خبر از ویروس سگ‌گردی می‌دهیم با عکس انتخاباتی سگی که پارچه سبز بسته‌اند به گوشش. شیرین‌کاری از این قشنگ‌تر. خوشت می‌آید؟ ما از این کارها زیاد بلدیم‌ها. نگاهی به کارانه‌مان بیانداز که برایت پر کردیم... تا الان چند امتیاز گرفته‌ایم؟ بالا آمده‌ایم یا نه؟

این از سهم ما خدا. بی‌زحمت حواست به زحمت‌کشانمان در سازمان‌ها و حوزه‌های دیگر هم باشد. خداجان اینترنتت پرسرعت هست؟ فیلترشکن داری؟ البت نداشتی هم مهم نیست. همین سایت‌ها و خبرگزاری‌های خودمان را بخوان. پر است از شیرین کاری. یک بار می‌خندی از حرفشان، یک بار حرصت می‌گیرد، یک بار سر تاسف تکان می‌دهی ... نه! گریه نکن خدا جان... ما فقط می‌خواهیم احساسات مختلفی را تجربه کنی. فقط می‌خواهیم این روزها ببینی چقدر ما قابلیت داریم؛ هفت رنگ، شیک و بادوام، چندکاره، بی‌صدا و با صرف کمترین انرژی دارای برچسب A.

پ.ن

دلم آواز گنجشک‌های مجید مجیدی را می‌خواهد تا دوباره موقع تماشایش گریه کنم. آن‌هم درست صحنه ای که مردم توی سالن سینما از خنده ریسه رفتند. همان موقع که ظرف ماهی‌ها ولو شد و بچه‌ها زدند زیر گریه... همان موقع که بابا دست‌های پینه بسته پسر گل فروشش را می‌بیند. همان موقع که بابا ساعت‌ها توی بیابان ایستاده تا شترمرغ گم شده را پیدا کند...  

باران

 

روزهایی که هواشناسی می‌گوید؛

 آلودگی به مرز هشدار رسید

چشم به راه باران می‌شویم

حالا هی بگو

گریه نکن!