زیر گلوی بچه‌ها بوی بهشت می‌دهد

داستانی که مرداد امسال نوشتم.


قبل از اینکه برود صدایش را می‌شنوم که بم و گرفته از خواب دیشب می‌گوید: «ساعت یازده و هنوز خوابی؟ شیر دادی به این بچه یا از گرسنگی غش کرده که صداش درنمیاد...» حتما چشم‌هایش هم پف دارد مثل هر روز صبح و گره افتاده به ابروهای مشکی و کمانی‌اش. می‌گویم: «جوون ندارم از جام بلند شم...» می‌گوید: «چته؟»

پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم و دسته مویی را که افتاده روی چشمم پشت گوش می‌دهم. بی‌رمق نگاهش می‌کنم. نگاهم نمی‌کند. ایستاده جلوی آینه کنار در و دکمه پیراهن آستین کوتاه آبی‌اش را می‌بندد. می‌نشینم توی رخت خواب. پتو را کنار می‌زنم. دامنم رفته تا بالای زانو. لبهایم را می‌جنبانم و با صدایی که به زور از ته گلویم بیرون می‌آید، می‌گویم «نگاه کن...» و اشاره می‌کنم به خون‌هایی که راه گرفته روی ران‌، و دامن و ملافه‌ای را که چند تا کرده‌ام و انداخته‌ام زیرم، کثیف کرده و لایه مشمعی زیر ملافه، نگذاشته خون به تشک برسد.  نگاهش یک لحظه می‌ماند روی رخت‌خوابم. انگار هول کرده باشد. می‌گوید: «مگه پریروز مامانم قرار نبود بیاد و با هم برید دکتر؟» چشم‌هایم سیاهی می‌رود. دوباره دراز می‌کشم. می‌گویم: «زنگ زد حال و احوال کرد. پرسید نمی‌تونم آژانس بگیرم و مه‌گل رو ببرم خونه‌شون و بعد خودم برم دکتر؟ منم گفتم نه. شاهین عصر میاد و با هم می‌ریم.»

سکوت می‌کنم. چشم‌هایم بسته است و صدای پایش را می‌شنوم که توی خانه می‌گردد. لابد دنبال جوراب‌هایش است. صدای شیر آب می‌آید. دارد صورتش را توی ظرفشویی می‌شوید. برمی‌گرد داخل هال. می‌گوید:« عصر زودتر میام، بریم دکتر.» در را باز می‌کند و تا از چارچوب رد بشود و در را ببندد، سوز سردی داخل خانه می‌پیچید.

چشم‌هایم داغ است و پلک‌هایم سنگین. معده‌ام یخ کرده. صدای نق نق بچه بلند می‌شود. همانطور که چشم‌هایم بسته است دستم را می‌کشم روی پتوی بچه و آرام انگشتم را می‌برم سمت صورتش و لپ نرمش را نوازش می‌کنم. نرمه کف دستم می‌خورد به لبهاش. شروع می‌کند مکیدن. زود دستم را می‌کشم. پتو را کنار می‌زنم و می‌نشینم توی رخت‌خواب. شروع می‌کند گریه. دو ساعت است به‌اش شیر نداده‌ام. بلند شدن سخت است. بغض می‌کنم. اگر شیر داشتم لازم نبود الان بلند شوم. آرام می‌زنم روی شانه‌اش. گریه‌اش کم می‌شود اما هنوز لب ورچیده و آماده گریستن است. می‌روم توی اتاق خواب و حوله و شلوار گرمکن‌ام را برمی‌دارم و می‌روم توی حمام. آب داغ را باز می‌کنم و تنم را، یکجور که سرم خیس نشود، یک دقیقه می‌گیرم زیر آب. دست می‌کشم و خون‌ها را می‌شویم. صدای بچه بلند می‌شود. تند تند تنم را خشک می‌کنم و لباس می‌پوشم و بیرون می‌آیم. شیشه شیرش را می‌شویم و از روی کتری آب جوشی که روی بخاری است، آب می‌ریزم داخل شیشه و شیرش را آماده می‌کنم. فقط چند پیمانه دیگر شیر خشک مانده ته جعبه. دیشب به شاهین یادآوری کردم شیرخشک بخرد. صبح اما یادم رفت تاکید کنم. شیشه را تکان می‌دهم و کمی از شیر را روی پوست ساعدم می‌ریزم. مه‌گل را بغل می‌کنم و شیشه را دهانش می‌گذارم. آرام می‌شود و شروع می‌کند مکیدن.

می‌خوابانمش توی رخت خوابش. سیر که می‌شود لبخند می‌زند. این دومین باری است که می‌خندد. تازه یاد گرفته بخندد و انگار من را می‌شناسد. نمی‌دانم شاهین را می‌شناسد یا نه. ندیدم وقتی بغلش می‌کند، مه‌گل لبخند بزند. خیلی هم ندیدم شاهین مه‌گل را بغل کند. شاهین همیشه خسته است. همیشه تا دیر وقت مشتری دارند. همیشه بابابزرگ مه‌گل به شاهین می‌گوید بیشتر بماند توی مغازه. همیشه هم شاهین بیشتر می‌ماند. دستش را آرام تکان می‌دهد. بی‌هدف. انگشت اشاره‌ام را نزدیک می‌برم. پنجه‌های ظریفش را گره می‌کند دور انگشتم. لبهایش را مثل ماهی تکان می‌دهد. دو کنده زانو را پایین تشک صورتی رنگش می‌گذارم و کف دستانم را بالای تشک. خم می‌شوم رویش و برایش زبان درمی‌آورم. باز لبخند می‌زند. آب دهانش توی گلو می‌شکند. یک سرفه کوتاه می‌کند. دست می‌اندازم زیر تشک و سرش را بلند می‌کنم. دوباره آرام می‌شود. دستش بی‌هوا گیر می‌کند به گردنبندم. زنجیر می‌پیچد دور انگشتان و مچ نازکش. الان است که پاره شود. دست را بیشتر سر می‌دهم زیر تشک و از جا بلندش می‌کنم و آرام می‌نشینم و می‌خوابانمش روی پا. زنجیر را از دور دستش جدا می‌کنم. پنجه‌اش را دوباره جمع می‌کند. دست مچ کرده‌اش را می‌گیرم و می‌گذارم روی لبانم و می‌گویم بوووو... با لبانم آرام آرام پنجه را باز می‌کنم. کف دستش را می‌بوسم. خیره می‌شوم توی چشمانش. خم می‌شوم تا زیر گلویش را ببوسم. همیشه قبل از بوسیدن اول زیر گلویش را می‌بویم. مامان همیشه می‌گفت زیر گلوی بچه‌ها بوی بهشت می‌دهد. من همیشه می‌خندیدم و می‌گفتم «بوی پودر بچه است مامان!» اما حالا بوی دیگری حس می‌کنم. کاش مامان اینجا بود. کاش کیلومترها از هم فاصله نداشتیم. کاش بود و به مه‌گل می‌رسید تا من کمی بخوابم. لب‌ها را چند ثانیه روی گلو نگه می‌دارم و ریه‌هایم را پر می‌کنم. سرم را از روی صورتش بلند می‌کنم و او دستش را گیر می‌دهد به چاک یقه‌ام. دکمه لباس باز می‌شود. باز لبخند می‌زند. بلند می‌خندم. صاف می‌نشینم و سینه را آرام میگذارم توی دهنش. چند ثانیه می‌مکد و خسته می‌شود و گریه می‌کند. شیشه شیر را می‌گذارم دهنش. می‌مکد. آرام عرق روی پیشانیش را پاک می‌کنم. پلک‌هایش کم کم سنگین می‌شود. خواب است اما هنوز اصرار به خوردن دارد. بعد اما شیشه را رها می‌کند. می‌خوابانمش توی رخت خوابش. نگاهم دوباره به انگشتان باریکش می‌افتد. ناخن‌ها بلند شده‌اند. ممکن است صورتش را خنج بیاندازد. بلند می‌شوم ناخن‌گیر بیاورم... سرم گیج می‌رود. دستم را دقیقه‌ای به دیوار می‌گیرم و صبر می‌کنم. می‌روم آشپزخانه. گرسنه‌ام اما اشتها ندارم. به زور دو لقمه کره و عسل می‌خورم. از  پشت میز که بلند می‌شوم، حس می‌کنم توده بزرگی از خون با فشار از بدنم خارج می‌شود. دلم ضعف می‌رود. از جایم تکان نمی‌خورم. می‌ترسم شلوارم کثیف شود. تمام شلوار و دامن‌هایم را از هفته پیش تا الان کثیف کردم و نشستم. می‌روم توی حمام. لباس زیرم را عوض می‌کنم و می‌اندازم داخل لگن پر از لباس‌های خونی. آب سرد را باز می‌کنم و پودر صابون می‌ریزم. لگن را هل می‌دهم گوشه حمام. کف حمام را می‌شویم و لگن پارچه‌هایی که مه‌گل را بعد از شستن درشان می‌پیچم، می‌گیرم زیر آب داغ. پودر می‌زنم و چنگ. مچ دستم ضعف می‌رود. باز چنگ می‌زنم. آب‌کشی می‌کنم و می‌گذارم پشت در حمام. دقیقه‌ای همانطور که روی چهارپایه می‌نشینم و تکیه می‌دهم به دیوار حمام و کمرم را می‌مالم. بعد شروع می‌کنم به چنگ زدن لباسهایم و دلم از دیدن آنهمه خونابه ضعف می‌رود. لکه‌ها را پیدا می‌کنم و چشم بسته می‌سابمشان. پوست نرمه دستم نازک می‌شود و می‌سوزد. نای آبکشی ندارم. شیر آب داغ را باز می‌کنم و با پا لباسها را لگد می‌کنم تا وقتی که دیگر کف نمی‌کنند.  

از حمام بیرون می‌آیم و سبد لباس‌ها و پارچه‌ها را می‌گذارم داخل راهرو. مه‌گل هنوز خواب است. بینی‌اش گرفته. سخت نفس می‌کشد. می‌ترسم بیدار شود. مامان وقتهایی که بینی خواهر نوزادم می‌گرفت، یک قطره شیر توی سوراخ دماغش می‌چکاند و تمیرش می‌کرد. سینه‌ام را در می‌آورم و کمی فشارش می‌دهم. یکی دو قطره شیر می‌آید. سینه را می‌برم نزدیک صورت مه‌گل تا قطره‌ها بیفتد داخل سوراخ‌ دماغش. چند دقیقه می‌نشینم کنارش و منتظر می‌مانم. با انتهای سنجاق کوچک طلایی که زده‌ام گوشه تشک، سوراخ‌های دماغش را تمیز می‌کنم. کمی آب از کتری می‌ریزم داخل نعلبکی و پنبه را خیس می‌کنم و صورتش را تمیز. بیدار نمی‌شود. ناخن‌های نرمش را هم می‌چینم.

بلند که می‌شوم باز خون با فشار خارج می‌شود. انگار توی رحمم تلنبه کار گذاشته باشند. بافت قهوه‌ای‌ام را تن می‌کنم و گره‌اش را محکم می‌بندم و می‌روم داخل حیاط تا لباس‌ها را پهن کنم. در را که باز می‌کنم یکباره سرما حمله می‌برد و داخل تمام تارهای بافتم نفوذ می‌کند. سبد پارچه‌ها و لباس‌های مه‌گل را از پله‌ها پایین می‌برم و پهن می‌کنم روی بند و گیره می‌زنم. سبد لباس‌های خودم را می‌آورم. دست‌هایم یخ کرده و استخوان‌هایش تیر می‌کشد. خودم را بغل می‌کنم تا دستانم گرم شوند. داخل یقه بافتم نفس می‌کشم تا تنم گرم شود. انگار آدم دیگری در من دارد کارها انجام می‌دهد. دستی لباس را از سبد برمی‌دارد که دست من نیست. پایی حرکت می‌کند که پای من نیست. و از چشم‌هایی  تماشا می‌کنم که چشم من نیست. تنم کرخت است و سفیدی پارچه‌ها، در نور بعد از ظهر چشم‌هایم را می‌زند. لباس‌هایم را پهن می‌کنم. تکه آخر را که روی بند می‌اندازم، طناب پاره می‌شود. خشکم می‌زند. بی‌صدا و بی‌حرکت به لباس‌ها و پارچه‌های کشیده شده کف حیاط نگاه می‌کنم. به پارچه‌های سفید مه‌گل نگاه می‌کنم که گلی شدند. به لباس‌های خودم. حالا باید دوباره بشویمشان... بغض می‌کنم. رد گرم اشک راه می‌گیرد روی صورتم. انگار سد شکسته باشد. یکهو همه چیز برایم غریبه می‌شود. انگار ته دنیا هستم و در خانه‌ای ناآشنا. حیاط را می‌شناسم و نمی‌شناسم. می‌دانم آنجا چه می‌کنم و نمی‌دانم... هیچ حرکتی نمی‌کنم. صدای گریه مه‌گل از حیرت بیرون می‌آوردم. تند تند لباس‌ها و پارچه‌های یخ و گلی را از روی زمین جمع می‌کنم. می‌دوم داخل. مه‌گل از گریه کبود شده. سبد‌ها را جلوی در اتاق خواب می‌گذارم مه‌گل را بغل می‌کنم و به سینه می‌چسبانم و پا به پایش گریه می‌کنم.

دخترم را شیر می‌دهم و می‌خوابانم. روی ظرفشویی پر از لیوان‌ها و استکانهای مانده چای شاهین است که همه زرد و خشک شدند. ظرفها را می‌شویم و دو پیمانه برنج هم پاک می‌کنم برای استامبولی. عطر برنج خام یادم می‌آورد ناهار نخوردم. دلم ضعف می‌رود. یک حبه قند برمی‌دارم و می‌گذارم گوشه لپم. بچه هم که بودم همیشه همین کار را می‌کردم. از مدرسه می‌آمدم و اگر غذا آماده نبود، دو تا حبه قند می‌گذاشتم گوشه لپ‌هایم تا آرام آرام آب شود و غذا آماده. ساعت 10 شب وقتی یک کف‌گیر غذا می‌کشم و به زور چند قلپ آب می‌جوم و فرو می‌دهم، هنوز شاهین از مغازه پدرش برنگشته. می‌خواهم بروم داخل حمام و دو سبد لباس و پارچه را از نو بشویم... فکر بوی حمام و فضای خفه‌اش حالم را بد می‌کند. عرق سردی  روی تنم می‌نشیند. حس می‌کنم تمام ریشه‌های موهایم درد می‌کند. تحمل وزن موهایی که روی سرم پیچاندم و با گیره بستمشان برایم سخت می‌شود. گیره را باز می‌کنم. موها تا کمر رها می‌شود. از داخل کشوی جلو آینه اتاق خواب قیچی را برمی‌دارم. موهایم را دسته می‌کنم و می‌آورم جلو و تا پس سر می‌چینمشان. سطل پر می‌شود از دسته‌های موی لَخت و خرمایی.  

ملافه تمیزی برمی‌دارم و چندتا می‌کنم و می‌اندازم روی مشمع پهن شده روی تشکی که از صبح همان‌طور گوشه هال پهن است. دراز می‌کشم و زانوهایم را جمع می‌کنم و کمرم را می‌چسبانم به تشک تا کمی آرام بگیرد. پلک‌هایم گرم می‌شود که شاهین در را باز می‌کند. با صدای در، مه‌گل بیدار می‌شود و گریه می‌کند. شاهین کاپشنش را پرت می‌کند کنار دیوار و مه‌گل را بغل می‌کند و می‌بوسد و قربان صدقه‌اش می‌رود. می‌گویم «شیر خشک گرفتی؟» می‌زند روی پیشانی‌اش و «آخ» بلندی می‌گوید. بغضم را قورت می‌دهم. توان گریه کردن ندارم. توان حرف زدن هم. حتی توان اینکه فکر کنم و ممکن است برای امشب بچه شیر خشک نداشته باشم. همانطور چشم بسته، پتو را می‌کشم روی سرم. صدای باز شدن در جعبه شیر خشک را می‌شنوم. شاهین می‌گوید «فک کنم واسه دوبار دیگه‌ش بسه... صبح اول می‌رم داروخونه، بعد مغازه. فوقش به‌ش آب قند می‌دی تا برگردم...» صدای پایش را می‌شنوم که می‌رود سمت آشپزخانه. بعد صدای جیر جیر شستن شیشه شیر مه‌گل. صدای ریختن آب داخل شیشه. صدای در قوطی. صدای تکان تکان دادن شیشه. صدای مکیدن شیر را نمی‌شنوم. اما حتما دارد می‌مکد چون گریه نمی‌کند. هنوز پتو روی صورتم است. به پهلو می‌چرخم تا خون داغی که راه گرفته، لباسم را کثیف و به بیرون ترشح نکند. شاهین می‌گوید:« مغازه خیلی شلوغ بود. نتونستم زود بیام. به مامانم گفتم فردا حتما بیاد یه سر ببرت دکتر.» دوباره صدای پایش را می‌شنوم. بعد صدای بشقاب و قاشق. بعد صدای تراشیده شدن ته‌دیگ کف قابلمه. وقتی چراغ را خاموش می‌کند، صدای زبانش را هم که می‌چرخد توی دهانش و دندان‌ها را تمیز می‌کند، می‌شنوم. چند دقیقه بعد صدای نفس‌های منظم و آرامش توی خانه می‌پیچد.

از تنهایی می‌ترسم. دلم خواهد گریه کنم. مثل وقت‌هایی که از تنهایی می‌ترسیدم و بلند گریه می‌کردم و مامان می‌آمد و بغلم می‌کردم. از مه‌گل هم می‌ترسم. از اینکه فردا صبح با آب قند سیر نشود. از اینکه شاهین برود مغازه و یادش برود مه‌گل شیرخشک ندارد. از تصور گریه‌اش هم می‌ترسم. از خستگی مدام این چند وقت می‌ترسم. نفسم بند می‌آید و فکرم قفل می‌شود. دلم می‌خواهد بخوابم. عمیق.  یک بسته قرص فشار مادر شاهین خانه‌مان جا مانده. فوروزماید 40. تا هر 10 تا قرص را دربیاورم و با دو لیوان آب فرو بدهم، دو سه دقیقه بیشتر زمان نمی‌برد. چشم‌هایم سنگین می‌شود. می‌خوابم. یک ربع بعد فشار مثانه بیدارم می‌کند. به سرعت بلند شوم. شقیقه‌هایم درد می‌کند و سرم گیج می‌رود. به زور می‌روم توالت که کنج حیاط است و خودم را خالی می‌کنم. برمی‌گردم و بی‌حال می‌‌افتم توی رخت‌خواب. اما باز فشار مثانه بلندم می‌کند و می‌کشاندم داخل حیاط. برمی‌گردم و به دو دقیقه نکشیده دوباره مثانه‌ا‌م پر می‌شود و فشار می‌آورد به زیر شکمم. بلند نشوم درد می‌کشد توی پاهایم. چیزی مثل استخوان زیر شکمم فرو می‌رود. تهوع دارم و گلویم خشک شده. چشم‌هایم تار می‌بیند. می‌خواهم بدون شلوار بروم توالت اما سرما تا استخوان می‌رسد. دستم را می‌گیرم به دیوار و می‌روم توی حیاط. نفس ندارم و انگار این راهرو دو متری، دویست متر شده باشد و این پنج‌تا پله توی حیاط، پنجاه‌تا. کشان کشان می‌روم تا توالت و برمی‌گردم. می‌خواهم بنشینم روی پله‌ها. هوا سوز دارد. استخون‌هایم تیر می‌کشد. برمی‌گردم داخل خانه. سردم است اما توان تحمل حرارت بخاری را ندارم. وزن حرارت می‌افتد روی قفسه سینه‌ام و نفسم را بند می‌آورد. شعله را کم می‌کنم و خانه مثل یخچال می‌شود. به نیم ساعت نمی‌کشد که ده‌بار می‌روم دستشویی. مه‌گل کنار بابایش خواب است. دست‌هایش را می‌گیرم. یخ است. مثل دست‌های خودم. می‌خواهم پتوی دیگری بیاندازم رویش. فشار مثانه امان نمی‌دهد.

چهار دست و پا تا روی پله‌ها می‌روم. از روی پله‌ها سر می‌خورم روی موزایک‌های یخ حیاط. پنج شش تا گنجشک کف حیاط بازی می‌کنند. نزدیک که می‌شوم پر می‌کشند و باز می‌نشینند سرجایشان. نجسی آزارم می‌دهد. بار بیستم است گمانم. از توالت که بیرون می‌آیم سبک شدم. پاهایم مال خودم هست و نیست. انگار بالاتر از سطح زمین قدم بردارم. وسط حیاط که می‌رسم گنجشک‌‌ها پر می‌کشند سمتم. صدایشان می‌پیچید توی سرم اما آزاری ندارد. با نوکشان، سر انگشتان هر دو دستم را می‌‌گیرند و بال می‌‌زنند. قدم زدن آسان‌تر ‌می‌شود. محکم‌تر بال می‌زنند. به پله‌ها نرسیده از روی زمین بلند می‌شوم. حس خوبی دارم. سبک ِ سبک بالا می‌روم. شاهین را می‌بینم. از زیر پتو هم معلوم است مثل جنین پاهایش را داخل شکمش جمع کرده و خوابیده. نوزادم کنارش لب ورچیده و نق نق می‌کند. پلک‌هایش تا نیمه باز می‌شود و دوباره روی هم می‌افتد. خون دویده پشت پلک‌ها. سرش یک‌وری از روی تشک افتاده پایین. یادم می‌افتد رویش را نکشیدم. دست می‌برم سمت پتو که یکهو سرم گیج می‌خورد. می‌افتم روی پله‌های سرد و یخ بسته حیاط.

گنجشک‌ها‌ می‌نشینند کف حیاط و باز به بازی مشغول می‌شوند. چهار دست و پا خودم را می‌رسانم بالای سر مه‌گل. گریه می‌کند. جعبه شیرخشک خالی است. سینه را می‌گذارم توی دهنش. می‌مکد. آرام می‌شود. شیر آمده است به سینه‌ها انگار.  

19 مرداد 92


شاپرک...

این داستانم در سومین شماره داستان‌نامه به مدیرمسئولی محمدجواد جزینی کار شده.


حوصله‌م سر رفته بود. مامان خواب بود و فقط صدای چرخیدن پره‌های پنکه می‌آمد. سرم را بردم جلوی پنکه و گفتم:  آآآآآآ.... از برگشت کج و کوله صدا خوشم می‌آمد. مامان بیدار شد. با اخم نگاهی به‌م انداخت. غلت زدم سمت دیوار. شاپرکی کنار سنگ حاشیه دیوار بود. گوشه بالش ریخته بود. نمی‌توانست خیلی پرواز کند و کوتاه می‌پرید. پاورچین پاورچین رفتم توی آشپزخانه و یک آبکش کوچک سفید آوردم که جای سبزی خوردن بود و گذاشتم روی شاپرک. آرام آرام آمد و رسید به لبه آبکش. مکثی کرد و راهش را کج کرد. چند دقیقه‌ای همانطور رفت و هی رسید به بن بست و راهش را کج کرد.. محکم فوتش کردم. چندتا معلق خورد ولی باز برگشت روی پاهایش. این بار یواش‌تر فوت کردم تا برگشت روی بالهایش. پاهایش را اول کمی تکان تکان داد، بعد آرام شد. دید تقلا کردن بی‌فایده‌ست و تسلیم شد.

صدای زنگ در خانه آمد. با نوک ناخنم شاپرک را برگرداندم و سبد را گذاشتم رویش تا در نرود. در را باز کردم. زن همسایه بود. گاهی ظهرها که بی‌خوابی می‌زد به سرش می‌آمد خانه ما و همان دم در راهرو می‌نشست. جوری که زن خان عموی مامان به راحتی حرف‌های او و مامان را از اتاق‌های آن سر حیاط بشوند تا بعد مثل دفعه پیش برندارد و با تشر و دعوا بکشد و برود دم در خانه‌ زن همسایه که به چه حقی می‌آید خانه و با مامان من پشت سر او صفحه می‌گذارند. سر همان موضوع بود که عالیه خانم دیگر نمی‌خواست بیاید خانه ما. اما باز دلش نیامده بود. غروب چند روز بعدش، مامان را می‌بیند که با چشم‌های سرخ دارد از کوچه رد می‌شود. مامان را می‌برد خانه و از جریان دعوای با زن‌عمو مامان باخبر می‌شود. خان عمو از سرکار که برگشته بود اول آمده بود خانه ما حال و احوال و کمی پول گذاشته بود زیر فرش که کمک خرج ما باشد. زنش نمی‌دانم از کجا بو برده بود و آتش گرفته بود که چرا یواشکی به ما پول داده. بعد هم دستشویی رفتن من را کرد بهانه و گفت همیشه دمپایی را خیس می‌کنم و دعوا به راه انداخت.

قند و چای را گذاشتم جلوی عالیه خانم. مثل همیشه چای را زمین نگذاشته، برمی‌داشت و شروع کرد با سر و صدا هورت کشیدن. به قول مامان انگار دهنش آستر داشت. هیچ وقت با داغی چایی نمی‌سوخت. مامان باز دلش از سر صبحی پُر بود. حوصله نداشت. بهم املا نگفت. نامه خانم معلم را هم خواند که دعوتش کرده بود مدرسه اما محل نداد. آمد نشست کنار عالیه خانم. حال و احوال معمولی کردند. من رفتم سراغ شاپرک که کز کرده بود کنج سبد. سبد را کمی تکان دادم تا تکانی بخورد. اولش مقاومت کرد. بعد راه افتاد و رفت سمت دیگر سبد و باز کز کرد.

رفتم توی راهرو. دیدم مامان اشک‌هایش راه گرفته. جلوی عالیه خانم زیاد گریه می‌کرد. بعد عالیه خانم آه می‌کشید و می‌گفت: «درست میشه زن... غصه نخور. چرا دوباره شوهر نمی‌کنی؟» مامان سر تکان می‌داد و به من اشاره می‌کرد. لابد حرف‌های خان عمو را با زمزمه برای عالیه خانم می‌گفت. اینکه کی حاضر است تخم و ترکه یکی دیگر را نون بدهد. دل مامان این دفعه زیاد پر بود. چون عالیه خانم سلانه سلانه آمد داخل خانه تا زن عمو صدایشان را نشوند. هرچند که این کار لازم نبود. زن خان عمو از صبح رفته بود خانه مادرش. مامان به سمت خانه زن خان عمو اشاره کرد و گفت:« صب به صب حوله سرخشک کنش رو آویزون می‌کنه روی بند. یه بار هم قضا نمی‌شه. ینی که من شوهر دارم و تو نداری.» عالیه خانم گفت:« شوهر کن دختر. جوونی هنوز. نمون تو این خونه ور دل این زن. خدا قهرش میاد زن جوون تنها بمونه.»

من باز آبکش را تکان دادم. انگار نا نداشت از جایش جم نخورد. عالیه خانم یک ساعتی نشست و بعد رفت. مامان رفت سر و وقت چرخ خیاطی و صدای تلق و تلق چرخ را بلند کرد. مامان خیلی خیاطی بلد نبود. دوست هم نداشت. به نظرم حتا متنفر هم بود. انقدر که سوزن می‌رفت توی دستش و فحش را می‌کشید به جان سوزن و چرخ. سوزن بی‌صاحاب بود و چرخ بی‌پدر. من هم حرامزاده بودم! این آخری را مامان نمی‌گفت. زن خان عمو گاهی یواشکی و با غیظ بهم می‌گفت. جوری که نه مامان بفهمد و نه عمو. معمولا هم وقت‌هایی که خان عمو می‌گفت کنارش بنشینم و برایم میوه پوست می‌کند. اصلا فکر کنم زن عمو به خاطر ما بود که یک ماه از عروسی‌اش نگذشته بود حامله شد. بچه می‌خواست تا بعد بهانه کند جایشان تنگ است و ما برویم.

در با دو تا تقه کوچک به صدا درآمد. عمو هاشم خودم بود. صدای در زدن‌هایش را می‌شناختم. فکر کنم من فقط می‌دانستم این دو تا تقه یواش را فقط عمو هاشم به در می‌زند. عمو می‌دانست من اغلب وقتها دارم توی حیاط یا کوچه بازی می‌کنم. این دو تا تقه انگار رمز بود بین ما. عمو دیدن من می‌آمد و اگر زن خان عمو نبود می‌آمد داخل خانه با مامان حال و احوال. زود می‌رفت تا خان عمو و زنش او را نبینند. مامان اغلب وقتها به‌ش محل نمی‌داد. حتی یک بار دعوایم کرد تا دفعه آخرم باشد که در را برای عمو باز می‌کنم. اما نمی‌شد باز نکنم. عمو می‌فهمید الکی در را باز نکردم. جایی نداشتیم برویم که در را باز نکنم.

در را باز کردم و باز پریدم سمت شاپرک. عمو گفت: « این چیه؟» گفتم: « شاپرک.» سبد را برداشت و مثل تیله شوتش کرد سمت دیوار. من زودی سبد را گذاشتم رویش تا نرود توی سوراخی. پایش فکر کنم گیر کرد زیر لبه سبد. طوریش نشد. باز راه افتاد دور سبد. عمو گفت «چکارش داری؟» بعد از مامان حالش را پرسید و پکی به سیگارش زد و سبد را برداشت. آتش سیگار را برد سمت شاپرک و نزدیک شاخکهاش نگه داشت. شاخک‌ها انگار حرارت را فهمیده باشند. شاپرک تیز رفت سمت دیوار. مامان گفت: «خوبیم الحمدلله.» عمو تندی سیگار را برد سمت سوراخی. شاپرک راهش را کج کرد. عمو گفت:« اوضاع رو به راهه. چیزی کم و کسر نداری؟» و با نرمه گوشت کنار کف دستش، شاپرک را برد سمت لبه‌های فرش. مامان گفت: «شکر خدا همه چی هست به لطف خان عموم.» آتش سیگار باز رفت سمت شاپرک. شاپرک از نیم سانتی متری هم حرارت را می‌فهمید و فرار می‌کرد. عمو ابرو بالا انداخت و با مکث گفت:« همه چی؟!» میمش را تشدید گذاشت. مامان رفت داخل اتاق و سرش را گرم کرد به مرتب کردن لباسها. عمو جست زد و رفت دم در اتاق. صدایشان یواش شد. شاپرک را انداختم توی سبد. صدای قیژ در آمد. عمو در اتاق را بست. صدای چفت شدن در هم آمد.

آفتاب داشت کم کم می‌نشست. نزدیک‌های وقتی که خان عمو با کیسه‌های خرید می‌آمد و با نوک کفش‌های پاشته تخم مرغی‌اش می‌کوبید به در تا من بازش کنم. عمو از اتاق بیرون آمد. لبه‌های پیرهنش را کرد زیر کمربندش که پر از آویزهای زنجیر و سوراخ بود. بعد نگاهی به من انداخت که داشتم بِر و بِر نگاهش می‌کردم. آمد سمتم. یک پنج تومانی اسکناس از توی جیبش درآورد و گذاشت کف دستم. گفت:« به خان عمو می‌گی من اینجا بودم؟» گفتم «نه!». بی‌اختیار گفتم نه. نفهمیدم چرا گفتم نه. عمو گفت:«آباریکلا...» و سیگاری آتش زد. همانجور داشتم بِر و بِر نگاهش می‌کردم. کلافه شد انگار. سیگار را گرفت لای انگشتش. سبد را برگرداند. شاپرک چسبیده بود کف سبد. آتش سیگار را صاف گذاشت روی تن شاپرک و سیگار را خاموش کرد.

مواظب بچه‌ها باشید که سرما نخورند!

 یکی از داستان‌های من که سال پیش نوشتم...



یک هفته است که از هم جدا شدیم و حالا «من مرد تنهای شبم!» تمام خانه بوی عزلت گرفته و هنوز گیج و گنگ دارم سعی می‌کنم به اوضاع سامان بدهم. وقتی زنم بود من کمتر درگیر مسائل خانه بودم و او با نظمی بی‌نظیر و مثال زدنی حواسش به همه چیز همه جای خانه بود و این درست همانی بود که من از همسر ایده آلم انتظار داشتم. یک منظم حسابگر که بیشتر از من حواسش به اوضاع باشد.

ما با هم توی صرافی آشنا شدیم. آن روز احساس کردم او را قبلا هم دیدم. سر حرف را که باز کردم دیدم ما هفته گذشته هردومان از یک آژانس مسافرتی بلیط سفر به ترکیه را گرفتیم و بعد هر دو به بانک رفتیم و ارز گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم به آژانس مسافرتی و بلیط را کنسل کردیم و حالا از قضای روزگار در و تخته به هم توی صرافی رسیدند تا ارزها را بفروشند و سود کنند. شما اسمش را می‌توانید یک اتفاق ساده بگذارید اما من می‌گویم دست تقدیر بود که ما را توی صرافی به هم رساند و بعد در دفترخانه بغل صرافی، جفتمان کرد.

فکر نکنید به همین سادگی‌ها ازدواج کردیم و هیچ تحقیقی درباره هم نداشتیم که حالا کارمان به اینجا رسید که از هم طلاق بگیریم، به هیچ عنوان. من ویژگی‌های بارزی در چهره و رفتار او دیدم که مرا به این یقین رساند که او می‌تواند همسر ایده آل من باشد. او زنی بود که در دو روز پی در پی ملاقتمان در صرافی یک آرایش به صورت داشت چون معتقد بود که زن نباید هزینه زیادی برای میکاپ خود بپردازد و به نظر من هم زدن رژ بیست و چهار ساعته که واقعا رنگ آن تا 24 ساعت روی لب‌ها می‌ماند و ریمل پلاستیکی ضد آب که 48 ساعت روی مژه‌ها ماندگاری دارد، ایده خوبی برای صرف جویی در هزینه آرایش بود. به جز این وقتی گفت فر و مش موهایش را کارآموزان تحت نظر مربی خود در آموزشگاه انجام دادند من کاملا به وجد آمدم. و برای اینکه توجه مثبت او را به خودم جلب کنم به او اطمینان دادم که مهارتی وصف ناشدنی در فراگیری بند انداختن در وجود خودم می‌بینم و او در صورت ازدواج با من در این مورد هم می‌تواند صرفه‌جویی کند.

ما نقاط مشترک زیاد دیگری هم داشتیم که بعدها توی زندگی مشترکمان خودش را نشان داد. آدرس حراجی‌های زیادی را بلد بودیم، راه تمام نقاط شهر را فقط از قسمت  اتوبوس خور آن می‌دانستیم و هر دومان قبل از شروع سال جدید مقدار زیادی بلیط اتوبوس می‌خریدیم تا بعد از عید و وقتی قیمت بلیط‌ها گران می‌شود کل فصل بهار را با بلیط‌هایی به قیمت سال قبل اتوبوس سواری کنیم. نوستالوژی بلیط کاغذی چیزی بود که یادآوری آن در دوره نامزدی اشک به چشمان هردوی ما آورد و تبدیلشان به بیلط‌ الکترونیک آه از نهادمان بلند کرد.

اما ما حالا سه هفته است که با تمام نقاط اشتراکی که داشتیم از هم جدا شدیم. حالا من وقتی از توی بیلبورد روی خیابان آدرس نمایشگاه غذا را برمی‌دارم تا سری به آنجا بزنم از نبودش غصه‌ام می‌گیرد و یاد تمام نمایشگاه‌ها و فروشگاه‌هایی می‌افتم که رفتیم و غذا و نوشیدنی تست کردیم و بدون خرید برگشتیم. یاد وقتی می‌افتم که با هم به پارک رفتیم و یک لقمه بزرگ از بزرگترین ساندویچ دنیا خوردیم که البته قبل از آمدن ماموران گینس تمام شد و نشد که رکورد بزرگ بودنش توی کتاب ثبت شود و این را فقط ما که خوردیم می‌دانیم بزرگترین ساندویچ دنیا بود.

شب‌ها اما تنهایی یک طور دیگری است. اصلا غم یکجور دیگری بیخ حلق آدم را می‌گیرد. وقتی که قبل از ورودم به خانه چراغ‌های خاموش یادم می‌آورند که او نیست و وقتی در را باز می‌کنم و دستم روی کلید برق می‌رود یادم می‌افتد ما جزو اولین خانواده‌هایی بودیم که با زمزمه شروع بحثی به نام هدفمند کردن یارانه‌ها تمام لامپ‌ها را با نوع کم صرفشان تعویض کردیم. درست همین جاست که اشک‌هام راه می‌گیرد و به این فکر می‌افتم که رجوع کنم. از او معذرت بخواهم و اعتراف کنم که حق با اوست. بهتر است طوری برای تولد بچه برنامه ریزی کنیم که بچه بیافتد به سوز و سرمای زمستان تا مهمان‌های کمتری بیایند به خانه و خرجمان کم شود. بپذیرم که ایده به دنیا آمدن بچه در تابستان به هوای اینکه لباس کمتری برای او بخریم، آن هم وقتی که تند تند رشد می‌کند و لباس‌ها کوچک می‌شوند، احمقانه است وقتی که توی زمستان اصلا بچه را نباید بیرون برد که سرما بخورد و کلی خرج دوا و دکتر بگذارد روی دستمان.

تا برای همیشه همدیگر را دوست بداریم...

سوگند به روز وقتی نور می‌گیرد 

و به شب وقتی آرام می‌گیرد

که من نه تو را رها کرده‌ام

و نه با  تو دشمنی کرده‌ام. (ضحی 1-2)

 

افسوس که هر کسی را به سوی تو فرستادم

تا به تو بگویم دوستت دارم

و راهی پیش پایت بگذارم

او را به سخره گرفتی. (یس  30)

 

و هیچ پیامی از پیام‌هایم به تو نرسید

مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

 

و با خشم رفتی

و فکر کردی نمی‌توانم زندگی را بر تو تنگ گیرم. (انبیا 87)

 

و  مرا به مبارزه طلبیدی

و چنان توهم زده شدی که گمان بردی

خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس  24)

 

و این در حالی  بود که حتی

مگسی را نمی‌توانستی و نمی‌توانی بیافرینی

و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد

 نمی‌توانی از او پس بگیری. (حج 73)

 

 پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند

و چشمهایت از وحشت فرورفتند

و قلبت آمد توی گلویت و تمام  وجودت لرزید

چه لرزشی

گفتم کمک‌هایم در راه است

و چشم دوختم ببینم که باورم می‌کنی

اما به من گمان بردی

چه گمان‌هایی. (احزاب 10) 

 

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد 

پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی

و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری

پس من به سوی تو بازگشتم

 تا تو نیز به سوی من بازگردی

 که من مهربان‌ترینم در بازگشتن.(توبه 118)

 

وقتی در تاریکی‌ها  مرا  به زاری خواندی

 که اگر تو را برهانم  با من می‌مانی

تو را از اندوه رهانیدم

 اما  باز  مرا  با دیگری

در عشقت شریک کردی. (انعام  63-64)

 

این عادت دیرینه‌ات بوده است

 هرگاه که خوشحالت کردم

 از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی

و هر وقت سختی به تو رسید

از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83  )

 

آیا من از دوشت برنداشتم

باری که می‌شکست پشتت؟(سوره انشراح 2-3)

 

غیر از من چه کسی برایت خدایی کرده است؟ (اعراف 59)

 

پس کجا می‌روی؟ (تکویر 26)

 

 پس از این سخن دیگر به کدام سخن

می‌خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

 

چه چیز جز بخشندگی‌ام 

باعث شد تا مرا که می‌بینی

خودت را بگیری؟(انفطار 6)

 

مرا  به یاد می‌آوری؟

من همانم که بادها را می‌فرستم

تا ابرها را  در  آسمان پهن کنند

و ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می‌کنم

تا  قطره‌های باران از  خلال آن‌ها بیرون آید

و به خواست من  به تو اصابت کند

تا  تو فقط  لبخند بزنی

و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران

نا امیدی تو را پوشانده بود.(روم 48- 49)

 

من همانم که در شب

روحت را  در خواب به تمامی بازمی‌ستانم

تا به  آن آرامش دهم

و روز  بعد دوباره آن را به زندگی برمی‌انگیزانم

و تا مرگت که به سویم بازگردی

به این کار ادامه می‌دهم. (انعام  60) 

 

من همانم که وقتی می‌ترسی

به تو امنیت می‌دهم (قریش3(

 

 برگرد

 مطمئن برگرد

 تا یک بار دیگر  با هم باشیم. (فجر 28-29)


 تا برای همیشه

همدیگر را دوست بداریم. (مائده 54)



ایمیل دریافتی.

همه دردسرهای یک خبرنگار تازه کار!

 دانشجوی کامپیوتر بودم اما عشق خواندن و نوشتن. همیشه هم موضوعات مختلف در زمینه‌های مختلف توی سرم جولان می‌داد و چراها و دغدغه‌های زیادی داشتم. بعدها که خبرنگار شدم، فهمیدم تنها شغلی که می‌توانست آرامم کند، همین کار است. توی اغلب حوزه‌های خبری کار کردم، بعضی کمتر و بعضی بیشتر. بیشتر پی مصاحبه‌ها و گزارش‌های مفصل بودم برای همین کارم بیشتر رنگ و بوی روزنامه‌نگاری داشته تا خبرنگاری. این مطالب هم برش‌هایی است از خاطرات سال اول خبرنگاری که شوریده و یک نفس کار می‌کردم و این حس را داشتم که با سوژه‌هایی که دنبال می‌کنم، لابد یک چیزی یکجایی تکان می‌خورد. اما در نهایت هیچی هیچ‌جا تکان نخورد!

ادامه نوشته

فقط يه چايی!


فاصله يك سال كوچكتر بودنش از من باعث شد تا مثل دوقلوها هميشه با هم باشيم و خاطرات مشتركمان خيلی بيشتر از غير مشترك‌ها باشد. خاطرات مشترك انقدر به غير مشترك‌ها می‌چربد كه اگر من گاهی خاطره غير مشتركی را تعريف كنم بايد دو ساعت تمام از ايست و بازرسی خاطرات خواهرم رد بشوم تا به او ثابت كنم كه گاهی هم پيش آمده كه من در عالم بچگی جايی بودم كه او نبوده و تصويری دارم كه او ندارد. می‌خواهم بگويم ما اينجور دوقلوهای به هم نچسبيده‌ای هستيم…

 

اما خوشبختانه سر خاطره روز اول روزه گرفتنمان هيچ جدلی نداريم. نه من و نه او و نه خانواده. همه خوب يادشان هست؛

 هنوز مدرسه نمی‌رفتيم و اصلا يادم نيست چند سال‌مان بود. شب كه شد پا كوبيديم كه ما را بايد سحر بيدار كنيد. به همه سپرديم و قول گرفتيم و قسم داديم تا بالاخره سحر بيدار شديم. انقدر خوابم می‌آمد كه تصوير مبهمی از سحر يادم هست. اما صبحش را چرا!

از خواب بيدار شدم و اصلا يادم نبود روزه‌ام. همينطور كه می‌رفتم سر يخچال از مادرم پرسيدم: صبحونه نداريم؟

گفت: مگه روزه نيستي؟

گفتم: آهان… يعنی هيچی نبايد بخورم؟

- نه! هيچی!

- حتی يه تيكه نون كوچيك؟!( يك خرده نان برداشتم و نشان دادم)

- نه! چه فرقی می‌كنه. حتي نصف اون تيكه رو هم نبايد بخوری…

- آخه يه تيكه كوچيك كه اصلا آدمو سير نمی‌كنه… خدا مگه اين يه ذره نون رو می‌بينه…

كلي چك و چانه زدم تا راضي شدم كه وقتي روزه‌ای نبايد چيزی بخوری و رفتم توي هال. بعد خواهرم با صورت پف كرده از خواب وارد شد و طبق عادت قورباغه‌ای نسشت بغل مادر و خودش را  چسباند به او. هنوز خواب آلود بود و موهای بلند و پريشانش ريخته بود دورش. گفت:مامان يه چايی بريز!

مامان خنديد و گفت: يادت رفته روزه‌ای؟

- نه! يادمه. ولی فقط يه چايی!

من كه كاملا توجيه شده بودم كه حتی يك نصفه چايی هم نبايد بخوريم، پريدم وسط كه «نه! اصلا نبايد چيزي بخوري حتي يه خرده نون!»

باز معصومانه درخواستش را تكرار كرد: هيچی نمی‌خوام! فقط يه چايی…

دوباره آمدم چيزی بگويم كه بابا چشمكی زد و پشت بندش يك لبخند به من كه يعني ولش كن بچه را… بعد هم  گفت: فقط یه چايی براش بريزيد.

داستان روز رئیس شدن اردک دِه!

حالا من واقعا از کجا بدانم که به ازای یکی که بوده، یکی نبوده. یا بیایم در ازای یکی بود، یکی را نیست و نبود بکنم تا قصه آغاز بشود. نه آقاجان! توی دهات ما همه بودند. حالا یکی تو باغ بود و یکی نبود. اما قصه درست از همین‌جا آغاز می‌شود که همه پرنده‌ها اعم از پرنده‌های پروازی و غیر پروازی جمع شده بودند توی دشت تا رئیس جدید را معرفی کنند. حالا تو می‌گویی چرا باید همه پرنده‌ها، از پروازی و غیر پروازی، یکجا جمع شوند تا یک رئیس داشته باشند؟! من می‌گویم چون این قصه من است و ده من است و هر وقت قصه تو بود و ده تو، بیا بگو مرغ و خروس‌ها برای خودشان یک رئیس داشته باشند و بعد بحث فمینیستی راه بیانداز که حالا مرغه رئیس باشد یا خروسه، اردک‌ها هم یک رئیس و غازها هم و تا همه نوع پرنده از نوع پروازی و ...

 

اما اینجا که هستی، درست توی همین چند پاراگراف، داری توی ده من هواخوری می‌کنی و می‌رسی به دشتی که همه پرنده‌ها جمع شدند برای مراسم تودیع و معارفه رئیس جدید. رئیس قبلی «عقاب» دِه بود. روزهای خوبی بود ریاستش. صبح‌های زود اول صدای جیغ‌اش را از منتها الیه آسمان می‌شنیدی و بعد از آدم تا پرنده همه کله‌شان را بالا می‌گرفتند و اگر دست داشتنی بودند، دستشان را و اگر پر داشتنی بودند، بال‌شان را سایه‌بان چشم‌هاشان می‌کردند تا جای عقاب را توی آسمان پیدا کنند. عقاب مدت‌ها توی آسمان چرخ می‌خورد و از آن بالا نه تنها دهات خودمان را رصد می‌کرد تا همه درست وظایفشان را انجام دهند و سرشان به کار خودشان باشد تا همیشه ایام به نوک و منقار همه پرنده‌ها باشد، بلکه ده‌های اطراف را هم می‌پایید تا هیچ پرنده و چرنده‌ای خطایی نکند و خلاصه با آن چشمان عقابی‌اش حسابی هوای همه چیز را داشت و امنیت و آرامش برقرار بود. 

 

اما امروز قرار است رئیس عوض بشود، قرار است «اردک» رئیس شود. همین اردکی که صبح به صبح با صدای کواَک...کواَک کل کوچه پسکوچه‌های دِه را زیر پا می‌گذارد و همیشه هم یک دسته اردک‌تر از خودش، مثل یک گروهان پشت سرش راه می‌افتند. از پشت که نگاهشان می‌کنی خیلی خنده‌دار هستند. با هر قدمی که برمی‌دارند دُم‌شان به یک سمت متمایل می‌شود. انگار دستور باشد به گروهان اردک‌‌ترها که با هر قدم ماتحت خودشان را به چپ یا راست متمایل کنند. کواَک چپ... کواَک راست... سر هر کُپه زباله‌ای هم که می‌رسند با اولین نوکی که اردک به کُپه آشغال‌ها می‌زند، بقیه اردک‌ترها هم تقلید می‌کنند و به طرفة العینی تمام کوچه را به گند می‌کشند. سیر که شدند موقع آبتنی کردنشان می‌رسد. برایشان هم فرقی نمیکند وارد آب چشمه‌ می‌شوند یا چاله‌ای که آب شب‌مانده ِ باران شب گذشته گِلش کرده. با سر می‌روند توی چاله، به نحوی که همان منتهاالیه رو به آخرشان بالا بماند! بعد که بیرون می‌آیند دست جمعی یک تکان به خودشان می‌دهند تا قطرات آب از پرهای همیشه خشکشان جدا شود؛ آمده است که اردک بهترین نوع زیرآبی روها در بین پرندگان است. خلاصه اینکه بلندترین ارتفاعی که اردک می‌تواند مشاهده کند فاصله دیدش از رو کُپه آشغالی است که رویش رفته و دنبال غذا می‌گردد. گاهی هم به تعدادی «جوجه اردک» زشت که دور و برش می‌پلکند افتخار می‌کند و امیدوار است روزی «قو» بشوند اما همه هم‌دهاتی‌های ما می‌دانند آنها همیشه فقط جوجه‌ اردک زشت باقی می‌مانند.



همین خصوصیاتی که از اردک گفتم باعث شده تا بلوایی به راه بیفتد بین همه پروازی‌ها و غیر پروازی‌ها که ما ریاست اردک را نمی‌خواهیم. یک جیک...جیک و قد...قد و قار...قار و قوقولی... قوقولی و چهچه...چهچه و غیره‌ای افتاده بینشان که نگو! می‌گویند یا یک پرنده حسابی یا اصلا رئیس نخواستیم!


قصه ما به سر رسید یا حالا حالا قرار است داستان‌ها داشته باشیم با این اردک را هم نمی‌دانم... زیاد هم به بالا و پایین قصه کار نداشته باشید که همه‌ش راست بود!

 

پ.ن

طنزگونه‌ای با برداشت از این حدیث زیبای مولایمان علی(ع)؛

 الامام علی « علیه السلام » : فقدان الرّؤساء اهون من رياسة السّفل.

نداشتن رییس  بهتر است از ریاست مدیر پست.

شرح آقا جمال الدين خوانسارى بر غرر الحكم    ج‏4    ص : 424

 

ماخولیای شوهری

در زندگی یک وقت‌هایی پیش می‌آید که حس می‌کنی باید سرت را بگذاری زمین و بمیری. اما نمی‌میری و فقط آه می‌کشی که این خیلی بدتر از مردن است. مثل همین چند دقیقه پیش که من بلوز نارنجی‌ام را با کت بنفش بادمجانی و دستمال گردن سبز وزغی و جوراب یاسی-کرم‌ام سِت کردم و رفتم سروقت عیال که داشت کتاب می‌خواند، یک لبخند ملیح ـ به ملاحت لبخند شرک ـ زدم تا مثل همیشه‌های ده سال پیش یعنی موقع عروسی‌مان ذوقم را بکند و بگوید: عزیزم من به تو افتخار می‌کنم! اما فقط سرش را از روی کتابش بلند کرد و به ثانیه نکشیده دوباره نگاهش را انداخت روی صفحه و دریغ از یک عشوه خرکی اقلا. بعد همین وقت‌هاست که یک جای آدم خیلی می‌سوزد. جایش دقیقا به خود آدم بستگی دارد. اهل ادب به‌ش می‌گویند دل و اهالی اقالیم دیگر یک چیز دیگر. اما مهم سوختن و زخمی شدن است؛ بله! در زندگی زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می‌تراشد و به گند می‌کشد. اين دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد. حتی شما خواننده عزیز، بخصوص اگر از اهالی اقلیم قلم نباشید.

خب، وقتی آدم احساس می‌کند فقط و فقط به درد لای جرز می‌خورد اما آن‌جا هم جایش نمی‌شود، باید بنشیند و فکری به حال خودش کند که چرا زنش دیگر به او افتخار نمی‌کند و حتی او را نمی‌بیند و بیشتر با اشیاء همسری دارد تا با او. عشقش آشپزخانه است و با غذاساز مولینکس و سه‌کاره ال‌جی و ماشین لباسشویی سامسونگ و... بیشتر دمخور است و همنشینی و همراهی با تلویزیون صفحه تخت 36 اینج سونی را هم بیشتر از همسری با شوهر سابقاً دلبندش می‌پسندد.

 بله. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد. اما شما که غریبه نیستید. زن من با احساسات پیاز همذات‌پنداری بیشتری دارد تا عواطف من و وقتی سر حرف را توسط چاقو با پیاز باز می‌کند اشکش در می‌آید. وقتی یک تکه کره ممزوج با شکر از توی همزن می‌پرد پای چشمش، می‌خندد و وقتی ماشین لباسشویی به پِت‌پِت می‌افتد نگرانش می‌شود و به شیر آب که با وجود اینکه واشرش را عوض کرده‌ام باز چکه می‌کند، چشم غره می‌رود.

وقتی بیشتر از این نمی‌توانی این سوزش را که دارد روحت را می‌جود به کسی اظهار کنی، لاجرم باید حلش کنی. یعنی وقتش رسیده که زمینه ارتباط را در دنیای مزخرف جدیدش ایجاد کنم و در پی نقاط اشتراک باشم و بار دیگر یک زبان مشترک کارسازی کنم تا بلکه برای یک‌بار دیگر هم که شده با هم حرف بزنیم بدون اینکه دعوایمان شود.

زبانم را که زنم همیشه می‌گفت «عزیزم، از ساتور هم  برنده‌تر است» از حلقوم درمی‌آورم و می‌گذارم کنار سِت چاقوهاش. همیشه می‌گفت «فرد دوم آشپزخانه بعد از زن چاقوست.» بعضی وقت‌ها اصطلاح «عصای دست» را هم به کار می‌برد. چشمم را که همیشه می‌گفت «عزیزم، رنگی و زیباست، اما مثل شیشه روح ندارد» درمی‌آورم و می‌اندازم توی شیشه کلکسیون تیله‌هاش که قوطی نوستالوژی‌دان بچگی‌هایش است. کلکسیونی که مطمئنم اگر روزی به پیسی بخوریم و زندگیمان را به حراج بگذاریم حاضر است مرا زیر قیمت همراه با اشانتیون دندان مصنوعی طلایم بفروشد اما کلکسیون تیله‌هایش را نه.

فک و دهن و دندانم را همراه با حلقوم می‌چپانم روی دهنه بطری آب تا هر وقت خواست آب بخورد، همزمان با خالی شدن آب توی لیوان برایش سوت بلبلی بزنم. چون برخلاف وقت‌هایی که می‌خندیدم و می‌گفت «عزیزم، پوزه‌ات شبیه اسب می‌شود» از سوت بلبلی زدنم‌هام خوشش می‌آید.

کله‌ام را می‌کنم و می‌گذارم روی سنگ آشپزخانه و داخل کاسه چشم‌ها و گودی فک و دهن دو سه شاخه گل مصنوعی و خشک می‌گذارم. همیشه هر ظرف آشغالی که به دستش می‌رسید را اسپری می‌زد و دو تا خس و خاشاک هم می‌گذاشت تویش و از هنرش لذت می‌برد. بعضی وقت‌ها هم به من می‌گفت «عزیزم تو یه آشغال کله بیشتر نیستی». قلبم را درمی‌آورم و می‌گذارم پشت ویترین. آن‌جا همیشه پر است از وسایلی که هیچ وقت به کارش نمی‌آید، اما همیشه ازشان مراقبت می‌کند که مبادا خدای نکرده گوش شیطان کر بشکنند یا خاک رویشان بنشیند و ... قبل از گذاشتن هم حسابی می‌تکانمش تا هرچی شعر ـ به قول او کلاسیک خاک‌خورده ـ است از تویش بریزد بیرون. زنم همیشه به گرد و غبار حساسیت داشت برای همین وقتی برایش شعر کلاسیک می‌خواندم یا در حال عطسه بود یا فین کردن.

پاهایم را که همیشه دراز بودند وسط خانه و پاهایش گیر می‌کرد به‌شان و سکندری می‌خورد و با حرص می‌گفت «عزیزم، قلم بشوند الهی...» قلمه می‌زنم و می‌گذارم توی گلدان پیش گلدان‌های دیگر که صبح‌ها لااقل یک ساعتی کنارشان می‌نشیند و باهاشان مشغول است و نوازششان می‌کند و آبشان می‌دهد. شاید پاهای من هم رشد کنند و تکثر شوند تا پاهای بیشتری داشته باشد برای قلم کردن و انقدر حرص نخورد که پوستش خراب شود.  دست‌هایم را هم می‌گذارم کنار در تا هر وقت زنگ خورد خودکار در را باز کند و ببندد. همیشه بعد از آمدنم می‌گفت «عزیزم، یه بار شد اون دست‌های بی‌صاحابت بره پشت سرت و در رو ببندی؟» بعد هم تمام انزجارش را از باز بودن در می‌ریخت توی پره بینی‌هاش و به قدری سوراخ دماغش گشاد می‌شد که می‌توانستی جگرش را از همان‌تو ببینی.

با تنه‌ام اما نمی‌دانم چه کنم. زنم هم با اینکه همیشه می‌داند با هرچیزی چکار کند، نمی‌داند. چون همیشه می‌گفت «عزیزم، من با توی تن لش چکار کنم؟». تنم همانجور می‌ماند وسط خانه...

 باز رسیدیم سر همان نقطه‌ای که اشتراک نداریم. مطمئنم دوباره دعوایمان می‌شود. گفتم نمی‌توانیم دو کلمه با هم حرف بزنیم و اختلاط کنیم. بله. در زندگی زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می‌تراشد و به گند می‌کشد. اين دردها را واقعاً نمی‌شود به کسی اظهار کرد. حتی شما خواننده عزیز، بخصوص که خیلی هم به‌تان نمی‌خورد که از اهالی اقلیم قلم باشید!

 

پ.ن:

این داستان کوتاه را در ششمین جشنواره طنز مکتوب شرکت دادم. رفت بخش مسابقه و در کتاب جشنواره هم چاپ شد.

زندگی هنری یک مدل!

دنبال یه آدرس می‌گردم... راستی شما چقدر چشم‌ها و نگاهتون آشناست. فکر کنم توی نمایشگاه عکس یا مجسمه دیدمتون. چقدر به درد مدل شدن می‌خورین. جون شما تعارف نمی‌کنم. اگر بتونید با این هنرمندها دمخور بشین، حسابی معروف می‌شین. راستی منو که می‌شناسین؟ همین‌جوری معروف شدم. استعداد خودم رو کشف کردم و رفتم تا بقیه هم استعدادم رو کشف کنن. معروف شدن کاری نداره. اولش با یه نویسنده‌ دمخور شدم. دور و برش ‌پلکیدم و بعد که مطمئن شدم آدم‌ به درد بخوریه بیشتر بهش نزدیک شدم. انقدر که تو گوشش نجوا می‌کردم، جوری که می‌خوردم به لاله گوشش. وقتی قلقلکش می‌اومد منو با دستش کنار می‌زد و منم غش غش می‌خندیدم.   یه وقتایی خیلی احساس زیرکی می‌کرد. فکر می‌کرد می‌تونه منو بگیره تو مشتش... بعضی‌ وقت‌ها هم هرجا که می‌رفتم یواشکی با چشم منو تعقیب می‌کرد. جوری که نفهمم. بعد شیرجه می‌زد که منو بگیره اما من در می‌رفتم. ناکسی بود! یه ذره که باهاش قایم باشک بازی کردم و سر به سرش گذاشتم، ‌خندید و گفت: «مزاحم لعنتی! خوب سوژه‌ای شدی برای نوشتن.» البته بعضی وقت‌ها هم بد دهن می‌شد؛ می‌گفت کم وز وز کن!


خب آدم برای معروف شدن باید دایره ارتباطات خودش رو گسترده کنه. حالا بگذریم که چی شد با یه بازیگره آشنا شدم. دوست داشت عکاسی کنه. از وقتی رفته بود نمایشگاه عکس اون هنرپیشه معروفه که از دُم گربه‌ش تو حالت‌های مختلف عکاسی کرده بود، این فکر به سرش زده بود. هنرپیشه‌هه از دم سوزی، گربه‌ش رو می‌گم، در حالت‌ها رو به بالا، رو به پایین، رو به راست و رو به چپ و در چهار جهت دیگه شمال شرقی، شمال غربی، جنوب شرقی و جنوب غربی عکاسی کرده بود. فلسفه‌اش این بود که گربه‌ با تموم بی‌شعوری‌ش انقدر باشعوره که جهت‌ها رو یاد گرفته و این عکس‌ها از نظر گرافیکی می‌تونن توی تابلوهای جهت‌یابی نمایشگاه‌های هنری مورد استفاده قرار بگیرن. بعد هوادارهای هنرپیشه سر اینکه کی دم شمالی رو بخره و کی دم جنوبی رو دعواشون شد. عکس‌های دیگه‌ای هم انداخته بود که هر کدوم از هواردارها یه‌برداشتی ازش می‌کردن و هنرپیشه هم می‌گفت مرز هنر در بی‌مرزی اونه و زیباییش به همینه که هرکس یه برداشتی بکنه. مثلا  یکی می‌گفت اون عکسی که سوزی دمش رو دایره‌ای کرده بود به معنی تفکره و اون یکی می‌گفت نه دایره تردیده. دست آخر یکی اونو 3 میلیون تومن خرید و گفت دایره به معنای هنره و از هنرپیشه خواست یه امضا بندازه وسط دایره. اما بعد که خبرنگارها و عکاس‌ها دور هنرپیشه رو گرفتن و گفتن برداشت خودتون از این عکس چیه؟ اون گفت برداشتم اینه که سوزی الان پی پی داره! بعد هم چندتا امضا انداخت نوک دم هلالی، زیر دم سیخکی، بالای دم رو به بالا و ... تا هنر عکس رو تکمیل کنه.

این بازیگره هم تو فکر سوژه عکاسی بود که منو دید. منم یک دلبری کردم که نگو؛ می‌چرخیدم و دورش می‌گشتم. آخه آدم حسابی، سوژه به این قشنگی رو ول می‌کنه و می‌ره از دم گربه تو شش جهت جغرافیایی عکس می‌گیره؟ این شد که بازیگر دوربینش رو روی من زوم کرد و از شش جهت جغرافیایی عکس گرفت و بعد نمایشگاه گذاشت. 


همراه اون نمایشگاه اتفاقا کتابی که سوژه‌اش من بودم هم خوب فروش رفت. نویسنده و بازیگره با هم رفیق بودن و بازیگره گفت انگیزه‌ش از انتخاب من برای عکاسی خوندن این کتاب بوده.


درست توی همون نمایشگاه بود که زندگی هنری بعدی من نقش گرفت. یکی از رفقای مجسمه‌سازشون عاشق من شد. جلوی هر تابلو که می‌ایستاد جوری میخ تابلو و دست و پا و چشمای من می‌شد که نزدیک بود، غیرتی بشم. ولی نشدم. باهاش رفتم خونشون و توی تمام مراحلی که داشت با الهام از عکس‌ها، مجموعه مجسمه‌های منو می‌ساخت لم داده بودم و با عشوه نگاهش می‌کردم.


خلاصه حسابی مشهور شدم و حالا می‌خوام خاطراتم رو بنویسم. ببخشید سرتون رو درد آوردم. گفتم که دنبال یه آدرس می‌گردم. شما می‌دونید خونه اون آدمی که ادعا کرده زبون پشه‌ها رو می‌فهمه، کجاست؟

اصل مطلب در سایت لوح

 

همان 5-6 سالگی خوشحال!

نمی‌دانم چند سانتی متر برف آمده بود! وقتی پشت بام را پارو کردند باغچه که از سطح حیاط گمانم نیم‌متری پایین‌تر بود پوشیده از برف شد. باغچه بزرگی داشتیم که بخشی‌اش را آن سال گوجه کاشته بودیم و حتما بیشترین گوجه‌های عمرم را همان سال خوردم. همان ۵-۶ سالگی خوشحال!

نمی‌دانم چند سانتی متر برف آمده بود! توپم مانده بود توی چاله‌ای که توی باغچه بود و برف پارو شده هم آمده بود روی چاله و باغچه که گمانم نیم‌متری پایین‌تر از سطح حیاط بود. یادم هست که بعد از ظهر جمعه بود و تلویزیون داشت کارتون پخش می‌کرد و من یکهو یاد توپم افتادم. ولی یادم نیست برای چه توپ داشتم چون اهل توپ بازی نبودم خیلی. یادم آمد آخرین بار توی چاله‌ی توی باغچه بود. بعد گفتم که توپ را می‌خواهم. خواهر و برادر بزرگترم لابد خندیدند و گفتند عمرا بتوانی درش بیاوری و فاتحه‌اش را بخوان که من مصمم شدم توپم را از زیر برف بیرون بیاورم. فقط به خاطر نمی‌توانی گفتنشان... آنهم با خاک انداز آهنی و یک چوب دستی.

دستانم یخ زده بود، دماغم قرمز و آویزان شده بود و یادم نیست چند دقیقه طول کشید. فقط تلاشم و جدیتم یادم هست تا به‌شان ثابت کنم می‌توانم توپ را از زیر برف بیرون بیاورم و همین به‌م نیرو می‌داد برای ادامه تلاش!

با غرور و پیروزی رفتم سراغشان و آوردمشان توی حیاط تا توپم را ببینند و لذت‌ترین بخش‌ترین قسمت ماجرا وقتی بود که نگاه ناباورانه‌شان را دیدم...

***

شاید دلم برف خواست که این خاطره را نوشتم. شاید دیدن این تصویر باعث شد بنویسم و شاید...

پ.ن

چرا حالا بعد از ظهر جمعه؟! دیشب داشتم فکر می کردم چرا اینهمه سال که یاد اون خاطره افتادم توی ذهنم جمعه بوده!! وقتی همه روزهای هفته واسه بچه اون سنی جمعه س... دی:

از این پنجره کوچک می‌ترسم!

 

تا به حال هیچ وقت متوجه نشده بودم گوشه‌ی سمت راست در ِ بزرگی که سراسر شیشه است و از پذیرایی خانه رو به بهارخواب باز می‌شود، یک پنجره‌ی کوچک است با یک چفت قدیمی که امکان باز شدنش را فراهم می‌کند! اصلا به کارم نیامده بود. همیشه در به این بزرگی بود که باز بشود و برای جریان‌گرفتن هوای تازه هم دو تا پنجره کنارش کفایت می‌کرد. اما امروز متوجه‌اش شدم! از صبح پنجره نیم‌باز است و یک آدمی از آن نیمه‌ی باز می‌رود و می‌آید. چشم ازش برنداشتم؛ همین‌جور خیره ماندم به این درز باز و آدمی که با آن هیبت از آنجا وارد می‌شود، چرخی می‌خورد، نگاهی به‌م می‌اندازد و دوباره از همان درز می‌رود.



می‌خواهم با اشاره به پسر بزرگم حالی کنم درز پنجره را ببندد اما متوجه نمی‌شود. عوضش می‌آید و بالش و پشتی را از پشتم برمی‌دارد و جایم را تخت می‌کند تا نفسم راحت‌تر بالا بیاید، جانم هم! این برداشتن بالش، آب و جارو کردن حیاط، رفتن و آمدن‌ها و جنب‌و‌جوش‌ها بوی مردن می‌دهد. هیمن یک دقیقه پیش دختر کوچکم آمد و نشست پایین رخت‌خوابم، دوتا پایم را آرام گرفت توی دست‌هاش و کلی هق زد و از خدا خواست راحت، راحتم کند. طلب مغفرت می‌کرد برایم. یک التماس‌هایی هم داشت که از آتش احتمالی دور باشم. بعد از چند دقیقه چشم انداخت توی صورتم و اخمم را که دید، قربانم رفت و پاشد که برود.



فکر می‌کرد گوش‌هایم سنگین است و نمی‌شنوم. البته باید هم بدون سمعک نشنوم اما از صبح با اینکه سمعک ندارم خوب می‌شنوم، حتی صدای پای این آدمی که از آن درز می‌آید، لختی من را می‌پاید و می‌رود. دختره پای من را گرفته توی دستش و با اضطراب هی خدا را به بزرگی‌و عزت و جلالش قسم می‌دهد که به پدر بی‌نماز و روزه‌اش رحم کند. چشم‌سفید! به خدا می‌گوید: "حالا درست است بابای من توی کار آخرت نبود اما آدم خوبی بود" !حیف که زبانم از جنبیدن افتاده تا دوتا به‌ش بگویم و حالی‌اش کنم خدا ارحم‌الراحمین‌تر از این حرف‌هاست که تو داری از ترسش این‌جوری زار می‌زنی! خدای به آن بزرگی با آن‌همه بهشت و قدرت و شوکت و عظمت، یعنی دومتر جای خوب ندارد که به من بدهد؟ بعدم حالا کی گفته قرار است بمیرم؟ فقط یک كم نفسم بالا نمی‌آید!



تا وقتی از دست و پا و فک و دهن نیافتاده بودم هم مرتب می‌گفتم خدا آن دنیا هوای بنده‌اش را دارد. خودش هم راضی نیست آن‌قدر بنده‌اش از او بترسد. اما بگی نگی این آدم با این هیبتش از درز این پنجره که وارد می‌شود و لختی نگاهم می‌کند، دلم هُری می‌ریزد. ضعف می‌کنم، نفسم به شماره می‌افتد، چشمان  خسته و گودافتاده‌ام گرد می‌شود. می‌ترسم کمی از مرگ که شاید آمده و از پنجره‌ای که گوشه‌ی سمت راست در ِ بزرگی که سراسر شیشه است و از پذیرایی خانه رو به بهارخواب باز می‌شود و عمری آن را ندیده بودم.

 

امیدهای ناامید

 

الامام على‌علیه‌السّلام: لا تكن ممّن يرجو الآخرة بغير عمل.

از كسانى مباش كه بى‏عمل اميد به آخرت دارند.

(الحياه، ترجمه احمد آرام، ج‏۱، ص۷۲۹)

چقدر گلدان خوبی می‌شوم!

نگاهی به دور و بر خانه می‌اندازم. برای اولین بار چیز جدیدی کشف می‌کنم که اصلا هم جدید نیست. فقط هیچ وقت به چشمم نیامده؛ همه وسایل خانه هر روز و شب یک کار تکراری انجام می‌دهند. بدون اینکه وظیفه‌شان عوض شود یا یک جور دیگر انجامش دهند.

 

چشمی ِ در همیشه برای این است که از آن تو، بیرون خانه را تماشا کنم. یک عمر هم که توی در بماند، تنها همین کار ازش برمی‌آید، بدون تغییر. پاندول ساعت سال‌هاست که تاب می‌خورد. بدون اینکه از تاب خوردن بایستد. یا دورِ تاب خوردنش را تُند و کُند کنَد. یا ضرب خاصی به‌ش بدهد. مثلا دوبار خودش را به راست پرتاب کند یک بار به چپ یا برعکس. یا سه ضرب تکان بخورد. تکرار ملال آوری دارد. تکرار اغلب وسایل خانه را برداشته. زنگ اجاق گاز و ماشین رختشویی سر ساعت معینی صدای یکنواختی در می‌آورند، جارو برقی هم از وقتی خریدمش فقط آشغال‌ها را هورت می‌کشد. پایه صندلی که به طرز رقت‌باری فقط برای نگه داشتن تنه صندلی است ...

 

به طرز غریبی با تمام وسایل خانه احساس قرابت می‌کنم. با تکرارشان. یکنواختی‌شان و اینکه تمام طول عمرشان همانی که هستند، ‌ماندند. بدون تغییر. از جایم برمی‌خیزم. اول چشمانم را درمی‌آورم و می‌گذارم جای چشمی ِ در ِ خانه‌.  فک و دهنم را می‌کَنم و می‌گذارم جای زنگ ماشین رختشویی تا سر ساعت معین از خودش صدا دربیاورد. حنجره را هم می‌گذارم جای زنگ اجاق گاز. کله را با یک تکان جدا و به جای پاندول ساعت آویزان می‌کنم. کله یکنواخت شروع می‌کند به تاب خوردن. روده‌ها را درمی‌آورم و با حوصله پیچ و تابشان را از هم سوا و مثل یک دسته طناب روی دستم مرتبشان می‌کنم و به میخ فرو رفته توی دیوار آویزانش. بالاخره جایی طنابی چیزی خواهم خواست. جفت پاها را می‌کَنم و می‌گذارم جای دو تا از پایه‌های صندلی. دست‌ها داوطلبانه می‌روند و خودشان را می‌گذارند جای دسته و  لوله جارو برقی. فن‌کوئل خانه هم که تمام این سال‌ها اشتباهی بود؛ تابستان‌ها هوای گرم می‌داد و زمستان‌ها سرد. یک کار تکراری اشتباه. قلبم از قفسه سینه بیرون می‌پرد و می‌چسبد به گوشه فن‌کوئل. تنه‌ام هم احساس می‌کند چقدر می‌تواند گلدان خوبی باشد.

 

 

 

پ.ن

مدتی است تمرین داستان نویسی می‌کنم. مرا از نقد بی‌نصیب نگذارید!

یک تکه بهشت!

 

ترس هربارش بود. از وجودش نمی‌رفت که نمی‌رفت. شنیده بود آقا باید اذن دخول دهد تا وارد شوی. فهمیدن اینکه مولا دوست دارد به زیارتش بروی یا نه هم از شکسته شدن دلت هویدا می‌شد. برای همین هربار قبل از ورود، می‌ترسید که اذن نگیرد. سعی می‌کرد بعد از آنهمه جفت و طاق‌هایش برای زندگی، دلش را بتکاند و به زور دو تا قطره اشک  هم که شده با دلی راحت برود زیارت... اینکه آقا طلبیده‌اش. اما مثل اینکه اینبار نیازی به تزریق معنویت نداشت. خط اول را به دوم نرسانده، غلتیدن پیاپی اشک روی گونه‌ها خودش را هم غافلگیر کرد؛ "حاجت روا شدیم، رفت."

 

اشک ذوق و دلشکستی‌اش با هم قاطی شد وقتی دید یکهو فشار جمعیت کم شد و صاف چسبید به ضریح! یکی و دو دقیقه هم معطل کرد، ببیند این چوب دستی‌های چند رنگ خدام می‌خورد توی سرش و پشت بندش جمله حرکت کن! حرکت کن! را می‌شنود یا نه که دید خبری نیست. یک دل سیر گریه کرد. حظی برد از این سریع البکاء بودن این دفعه‌اش؛ "حاجت روا شدیم، رفت."

 

یقینا توی تکه‌ای از بهشت بود. خودش بود و خدا و امام رضا(ع). علاوه بر زمزمه کمیل، یک گله جای دنج توی حیاط، سوسوی ستاره‌ها که پر رونق‌تر  و نزدیک‌تر از همیشه بودند و نسیم خنک خیال او. گفت: آخ امام رضا(ع) سر جدت انقدر ما را شرمنده نکن. به یک گله جای همیشگی توی فشار جمعیت و گاه لگد شدن دست و پا راضی بودم... داشت توی ذهنش می‌ساخت؛ بعدا بهش می گویم که توی چه شبی حاجت روا شدم.

 

دلش سبک شده بود و امیدوار. گواهی می‌داد امشب تکلیفش یکسره می‌شود. اصلا برای همین یکه و تنها آمده بود. نیت کرد. بگویم یا نگویم... سوره یوسف(ع) آمد: " من غم و درد خود تنها با خدا گویم و من از لطف و احسان او چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید."

 

حس و حال کودکی را داشت که با کلی قربان صدقه بهش گفته باشند، " بچه جان این کار را نکن!"

پیشکشی

...

گیج بودم. پلاک خونین عبدو، کوسه‌ای که شکمش را سرتاسر دریده بودند، مردان گزیل به دست و...

بعدش آن دو مرد جستجوگر دست از کار کشیدند و جلو آمدند برایم تعریف کردند که همین صبحی از دهانه دریا کوسه را صید کرده‌اند که تو شکمش هفت تا پلاک بوده و یکی‌اش همین است.

و حالا من باید خبرش را به این دو بدهم. ماموریتی که بی هیچ قرعه‌ای به نام من افتاده است.

ننه عبدو با سینی چای بی می‌گردد؛ دو پیاله و قندان گل سرخی. می‌نشیند رو به رویم. چشم به من می‌دوزد که سرم را پایین می‌اندازم.

-          دیشب خوابش را دیدم که داشت رو آب راه می‌رفت. گفتم عبدو، خبرت را هرکه آورد، پیشکشی‌اش را می‌دهم. فقط تو برگرد.

از بیرون صدای بلبل عربی بلند می‌شود که اول نزدیک است و بعد می‌پرد می‌رود آن دورها و چهچهه‌اش گم می‌شود.

-          عبدو کجاست؟ اسیر شده؟ تو بیمارستانه؟ خبری ازش نداری؟

می‌خواهم بلند شوم و بدون اینکه چیزی بگویم برگردم. چه‌طور می‌توانم بگویم خبر عبدو تنها یک پلاک فلزی است که از او به جا مانده و من همراه آورده‌ام؟

شروع به صحبت می‌کنم. اول شمرده شمرده و بعد داغ می‌شوم و تند تند همه چیز را که باید بگویم، شرح می‌دهم. وقتی سر بلند می‌کنم، زائر ابراهیم و ننه عبدو را می‌بینم که به من زل زده‌اند و انگار هردوشان مرده‌اند.

نمی‌دانم چقدر وقت است و در همان حال مانده‌ایم و همدیگر را نگاه می‌کنیم که ننه عبدو پیاله‌های دست نخورده چای و قند را روی زمین می‌گذارد و سینی را برمی‌دارد برود که پلاک فلزی و سرد را می‌گذارم تو سینی و اول مات نگاهش می‌کند و بعد دست رو زمین می‌گذارد برخیزد.

لحظه‌ای طول می‌کشد تا کمر شکسته‌اش را راست کند و بعد آرام آرام می‌رود تو آن یکی اتاق.

نشسته‌ام و سرم را پایین انداخته‌ام و فکر فرار از این جا هستم که صدای پای ننه عبدو می‌آید. آرام می‌آید تا جلوی رویم. جرئت ندارم سر بالا آورم.

-          بیا جلال، پیشکشی‌ات.

آرام سر بلند می‌کنم و او را می‌بینم. سینی در دست آرام زانو می‌زند و جلو رویم می‌نشیند. در صورتش جای دو حفره خالی پیداست و ردّ خون از دو طرف گونه‌اش سرازیر شده تا زیر چانه و شره می‌کند رو پیراهنش. تو سینی پر خون، یک پلاک فولادی است و دو چشم که به طرفم دراز شده و ملتمسانه مرا می خواند.

بخشی از قصه پیشکشی از مجموعه داستان "من قاتل پسرتان هستم" نوشته احمد دهقان. نشر افق.

پ.ن

این مجموعه داستان را بخوانید، حتما! اولش خواستم درباره کتاب بنویسم. اما گمانم خواندن همین بخش کافی باشد.

سهمی از لبخند

خیابان

خیلی سن و سال داشته باشد تازه رفته است توی 5 سال. یک دسته گل سرخ توی دستش است. چراغ قرمز می‌شود و تاکسی می‌ایستد. انگار ولوله‌ای بیافتد توی فال فروش‌ها و گل فروش‌ها. همه‌شان می‌دوند سمت ماشین‌ها تا گل و فال بفروشند. رندی می‌کنند، التماس می‌کنند، اصرار می‌کنند. اما پسرک همچنان زیر چراغ ایستاده. سرش را کرده توی دسته گل و دارد می‌بویدشان!

مترو

جیب عقب شلوار جین آبی که پوشیده تا نزدیکی زانوانش می‌رسد. کمر شلوار هم با دو سه بار تا خوردن، روی هم جمع شده. تقریبا هم سن و سال همان پسرک گل فروش با این تفاوت که یک بسته دستمال کاغذی دستش است. واگن بانوان خلوت است. از نقطه ابتدایی واگن تا نقطه انتهایی تند تند توی یک خط حرکت می‌کند و در حالی که فرم لبخند ِ خجالتش به هم نمی‌ریزد، چیزهایی شبیه به این جملات می‌گوید:" دستمال کاغذی فال دار… دستمال کاغذی فال دار…" هر از چندگاهی هم برمی‌گردد و با نگاهش تایید می‌گیرد که کارش را خوب انجام می‌دهد یا نه؟! مادر نشسته است بین مسافران و با چشم، علامت مثبت می‌دهد.  

 

و همه

روزی

 سهمی از لبخند

خواهند گرفت...

همه صبح‌های آفتابی من

هنوز پتویم تا زیر گلو بالا مانده و دوست ندارم ازش جدا شوم. می‌خواهم قبل از ترک رخت خواب بدانم امروز میل دارم چه کاری انجام بدهم. هرچقدر دنبال یک احساس خاصی، شبیه به میل انجام کاری می‌گردم، پیدایش نمی‌کنم. بالاخره مثل میتی که هیچ حس خاصی به مراسم کفن و دفنش ندارد، بدون اراده بلند می‌شوم و انگار آدم ِ دیگری در من دارد این کارها را انجام می‌دهد و من فقط ناظر کیفی هستم، به دقت دست و صورتم را می‌شویم، مسافت روشویی تا اتاق را با آرامش مرده‌ای که دارد تابوتش حمل می‌شود، جسمم را حمل می‌کنم تا به اتاق برسم و خودم را یک لحظه  توی آینه تماشا کنم و بعد بروم آشپزخانه و چای بریزم.

عطر چای همزمان با نور آفتاب مطلوبی که از پنجره آشپزخانه به‌م می‌خورد انگار زنده‌ام می‌کند. چون بگی نگی احساساتم بیدار می‌شوند و دلم به شدت هرچه تمام‌تر می‌خواهد توی بالکنی که با چندتا پله به حیاط راهنمایی‌ات می‌کند، روی یک صندلی بنشینم و چای بخورم و باغچه را تماشا کنم که گل‌های شمعدانی ِ صورتی‌اش دلبری می‌کنند و برگ‌های درخت توی باغچه هم زیر نور آفتاب سر صبحی کمرنگ‌تر و شادتر به نظر می‌رسند. یک کتاب هم باشد که مثل همان چای مزمزه‌اش کنم. هر از چندگاهی هم چشمانم را ببندم و زل بزنم به پلک بسته‌ام که آفتاب به‌ش می‌تابد و شده نارنجی ِ مایل به سرخِ ِ خوشرنگی که فقط رنگ پلک‌های بسته‌ای است که آفتاب مطلوب سر صبحی دارد به‌ش می‌تابد. بعد به مور مور ِ مطلوب دست و پای کرخت شده‌ام فکر کنم و خوابی که یک مزه خاصی دارد و فقط همین موقع‌ها  می‌شود، چشیدش.

حالا من احتمالا تنها آدم این شهر هستم که توی آشپزخانه اُپن، زیر آفتاب مطلوب سر صبحی در خانه‌ای آپارتمانی بدون حیاط و باغچه که به طرز وحشتناکی مربع و مستطیل‌هایی به عنوان خواب و آشپزخانه و پذیرایی و ... از تویش درآمده، نشسته و دارد به مزه عطر چای پیچیده شده توی دماغش  و رنگ پلک‌هایش زیر نور آفتاب مطلوب ِ سر صبحی فکر می‌کند.

انگار برای خودش روضه بخواند!

 - پلک‌های داغ و سوزناک‌ به علاوه کرختی ساعد و بازو که به زور جفت و جور می‌شوند تا پنجه‌ها را برای پرداخت کرایه ماشین به سمت کیف هدایت کنند، یعنی خواب لعنتی صبح هنوز از سرش بیرون نرفته. دقیق‌ که بشود، می‌بیند این خواب لعنتی صبح، درست یک ساعت است، جان می‌کند از سرش بیرون برود اما ذهن خسته و مشوش او نمی‌گذارد! ترجیح می‌دهد توی این صبحِ سردِ پاییزی، خمار خواب باشد تا کمی دیرتر دغدغه مشکلات ریز و درشت مثل خوره روحش را بخورد.  

 - ترن اول رفته و او بی‌خیال چنان گام‌های سنگین و کوچک‌اش را روی سنگ‌های صاف و براق ایستگاه می‌کشد که انگار وزنه‌ای دو تنی به‌اش وصل باشد. یک قطره کوچک اشک هم نشسته کنج چشمان‌ و به زور مژه‌ها خودش را نگه داشته؛ انقدر که خمار خواب است! ازدحام جمعیت را می‌بیند؛ چنان تمام غصه‌های عالم به جانش می‌ریزد که انگار تمام آدم‌های آنجا برای این جلوی در مترو صف کشیدند تا این یکی را دق بدهند و نگذارند راحت سوار واگن شود.

 - داشت به زن‌ها و دخترهای اخمو و خمیده نگاه می‌کرد. چقدر این صبح پاییزی، سوزناک و غمناک بود ... که برق خاطره‌ای تمام کرختی و خواب‌آلودگی را از جانش برد. کل مسیر را به روزهایی فکر می‌کرد که ساعت هنوز زنگ نخورده او بیدار می‌شد و آنقدر سرحال بود که انگار به جای 5 ساعت 15 ساعت، خوابیده. انقدر انگیزه و امید داشت که به هیچ ناراحتی فرصت جولان نمی‌داد. اصلا برایش قابل درک نبود که چرا صبح‌ها زن‌ها انقدر اخمو و خموده نگاه سنگین‌شان را به انتهای ریل‌ها در نقطه دید خود دوخته اند تا دماغ سپید رنگ مترو را ببینند. در تعجب بود که چطور خودش به جماعتی پیوسته که روزی حتی درک‌شان هم نمی‌کرد! آدم‌ها همان آدم‌ها هستند و مترو و ماشین و ایستگاه هم همان قبلی‌ها. او هم  تقریبا همان آدم یک سال پیش بود اما با کمی تفاوت. موفق‌تر در پیشبرد امور کاری و روزانه، مسلط ‌تر به کنترل اوضاع زندگی اما بی انگیزه، خسته و خمار خواب! یک جایی توی روزمرگی ها نا امید شده بود...

 - انگار برای خودش روضه بخواند. رفته بود توی سال‌های قبل و یکی یکی از زیر خلوارها خاک، صحنه‌ها و اتفاقاتی را بیرون می‌کشید که خدا عزیزش کرده بود. توی دلش معرکه‌ای به پا شده بود و هرکدام از مقطع‌هایی که خدا را با جان و دل کنار خودش دیده و گفته بود" کار خدا بود..." صحنه گردانی کرده و اشک شوق و حسرت‌اش را قاطی کرده بودند. همه‌اش می‌گفت چه غم که خدای من همان خدایی است که فلان مشکل را از من رفع کرد و بهمان راه را جلوی پای من گذاشت. چه غم که خدای من همان خدایی است که ناممکن را برایم، ممکن کرد و ممکن را ناممکن! ای خدا! ای خدا! الهی کیف ادعوک و انا انا و کیف اقطع رجایی منک و انت انت...

فراز يازدهم: يوسف ام من!

یا مَنْ لا یَعْلَمُ کَیْفَ هُوَ اِلاّ هُوَ  یا مَنْ لا یَعْلَمُ ما هُوَ اِلاّ هُوَ یا مَنْ لا یَعْلَمُهُ اِلاّ هُوَ یا مَنْ کَبَسَ الاَْرْضَ عَلَى الْمآءِ وَسَدَّ الْهَوآءَ بِالسَّمآءِ یا مَنْ لَهُ اَکْرَمُ الاَْسْمآءِ یا ذَاالْمَعْرُوفِ الَّذى لا یَنْقَطِعُ اَبَداً یا مُقَیِّضَ الرَّکْبِ لِیُوسُفَ فِى الْبَلَدِ الْقَفْرِ وَمُخْرِجَهُ مِنَ الْجُبِّ وَجاعِلَهُ بَعْدَ الْعُبُودِیَّةِ مَلِکاً یا ر ادَّهُ عَلى یَعْقُوبَ بَعْدَ اَنِ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظیمٌ یا کاشِفَ الضُّرِّ وَالْبَلْوى عَنْ اَیُّوبَ وَمُمْسِکَ یَدَىْ اِبْرهیمَ عَنْ ذَبْحِ ابْنِهِ بَعْدَ کِبَرِ سِنِّهِ وَفَنآءِ عُمُرِهِ یا مَنِ اسْتَجابَ لِزَکَرِیّا فَوَهَبَ لَهُ یَحْیى وَلَمْ یَدَعْهُ فَرْداً وَحیداً یا مَنْ اَخْرَجَ یُونُسَ مِنْ بَطْنِ الْحُوتِ یا مَنْ فَلَقَ الْبَحْرَ لِبَنىَّ اِسْرآئی لَ فَاَنْجاهُمْ وَجَعَلَ فِرْعَوْنَ وَجُنُودَهُ مِنَ الْمُغْرَقینَ. یا مَنْ اَرْسَلَ الرِّیاحَ مُبَشِّراتٍ بَیْنَ یَدَىْ رَحْمَتِهِ یا مَنْ لَمْ یَعْجَلْ عَلى مَنْ عَصاهُ مِنْ خَلْقِهِ یا مَنِ اسْتَنْقَذَ السَّحَرَةَ مِنْ بَعْدِ طُولِ الْجُحُودِ وَقَدْ غَدَوْا فى نِعْمَتِهِ یَاْکُلُونَ رِزْقَهُ وَیَعْبُدُونَ غَیْرَهُ وَقَدْ حاَّدُّوهُ وَناَّدُّوهُ وَکَذَّبُوا رُسُلَهُ یا اَلله یا اَلله.
اى که نداند چگونگى او را جز خود او ، اى که نداند چیست او جز او اى که نداند او را جز خود او ، اى که زمین را بر آب فرو بُردى و هوا را به آسمان بستى،  اى که گرامى ترین نامها از او است، اى دارنده احسانى که هرگز قطع نشود، اى گمارنده کاروان براى نجات یـوسـف در آن جـاى بـى آب و علف و بیرون آورنده اش از چاه و رساننده اش به پادشاهى پس از بندگى اى کـه او را بـرگـردانـدى بـه یـعـقوب پس از آنکه دیدگانش از اندوه سفید شده بود و آکنده از غم بود، اى برطرف کننده سختى و گرفتارى از ایوب و اى نگهدارنده دستهاى ابراهیم از ذبـح پـسـرش پـس از سـن پـیـرى و بـسـرآمدن عمرش اى که دعاى زکریا را به اجابت رساندى و یـحـیى را به او بخشیدى و او را تنها و بى کس وامگذاردى،  اى که بیرون آورد یونس را از شـکـم مـاهـى اى کـه شـکـافـت دریـا را بـراى بـنـى اسرائیل و (از فرعونیان ) نجاتشان داد و فرعون و لشکریانش را غرق کرد. اى که فرستاد بادها را نوید دهندگانى پیشاپیش آمدن رحمتش اى که شتاب نکند بر (عذاب ) نافرمانان از خلق خود اى که نـجـات بـخـشـید ساحران (فرعون ) را پس از سالها انکار (و کفر) و چنان بودند که متنعّم به نعمتهاى خدا بودندکـه روزیـش را مـى خـوردنـد ولى پـرستش دیگرى را مى کردند و با خدا دشمنى و ضدیت داشتند و رسولانش را تکذیب مى کردند.  اى خدا !اى خـدا!

***

میاندار هیئت وبلاگی سبو. 

دعای عرفه.

* احتمالا یک تا دو هفته نت را کلا تعطیل کرده و نباشم. التماس دعا!

دختر انار

 هیچ وقت تکراری شدن قصه "دختر انار" از جذابیت‌ش نکاست و از کوچکترین فرصت بی‌کاری مامان استفاده می کردیم و با اصرار ازش می خواستیم دختر انار را برایمان تعریف کند. مامان هم با حوصله می‌نشست و تعریف می‌کرد. جالب اینکه در باور ساده و کودکانه ما تمام اتفاقات و ماجراهای قصه، امکان پذیر بود و قابل باور.

***

روزی پسر پادشاه تنها برای شکار به صحرا می‌رود که انار درشتی را به شاخه درخت می بیند. انار را می‌چیند و پاره می‌کند که بخورد، می بیند دختری در انار نشسته که پلک نزنی و فقط سیر حسن و جمالش کنی.

دختر انار می گوید: شما که باشید که در انار را باز کرده اید؟ حالا که در انار را باز کردی، کو لباست؟ کو خدم  و حشمت؟!

پسر پادشاه که در نگاه اول عاشق دختر می شود، می گوید: بمان روی شاخه درخت تا برایت لباس بیاورم... پسر پادشاه می‌رود لباس بیاورد و تو بشنو از دسته‌ای غربتی که کنار جوی آب بار و بندیل خود را ریخته‌اند. دختر غربت می‌آید پای جوی آب تا ظرف بشوید. می‌بیند عکسی در آب افتاده که پلک نزنی و فقط سیر حسن و جمالش کنی.

دختر غربت هی می گوید: چه قشنگم، چه زیبایم، چه دهانی، چه چشمی، چه ابرویی... نمی‌دانستم انقدر قشنگ‌ام. نگاهی به اطرافش می‌کند، می‌ببیند کسی غیر خودش آن اطراف نیست. بالا را که نگاه می کند، دختر انار را به شاخه درخت می‌بیند. می‌گوید: بیا پایین! دختر انار می گوید: نه! نمی‌آیم. اربابم رفته برایم لباس بیاورد. دختر غربتی می‌گوید: اربابت کیست؟! می گوید: پسر پادشاه...

دختر غربت می فهمد که پسر پادشاه عاشق این دختر شده...حسودی‌اش گُل می‌کند و دختر انار را می‌کُشد و خودش، جای او بر شاخ درخت می‌نشیند.

پسر پادشاه که بر می‌گردد، می‌بیند دختر سیاهی با صورت نُک نُکی روی شاخ درخت نشسته است. می‌گوید: پس تو چرا این شکلی شدی؟ چرا سیاه شدی؟ دختر غربت می‌گوید: دیر آمدی آفتاب صورتم را سوزاند! می‌گوید: چرا نُک نُکی شدی؟ غربتی جواب می‌دهد: دیر آمدی کلاغ‌ها صورتم را نُک زدند.

پسر پادشاه که دلش نمی‌آید حالا که در انار را باز کرده او را تنها بگذارد از روی درخت می آورش پایین و به قصر می‌برد. از این طرف بشنو از دختر انار که خون ریخته شده‌اش می‌شود کره اسبی از پی اسب پسر پادشاه روان می‌شود. کینه کره اسب همانجا به دل دختر غربتی می‌نشیند. اما پسر پادشاه که از این کره اسب خوشگل خوشش آمده، می برد تا بزرگش کند.

دختر غربت به قصر می‌رود. پسر پادشاه می‌بیند که دختر اصلا در حضور او غذا نمی‌خورد و بی‌اشتهایی را بهانه می‌کند. با خودش می‌گوید چرا اینچنین می‌کند و نکند بعد از رفتن من غذا می‌خورد. یک روز ظهر که باز دختر غربتی اظهار بی‌اشتهایی می‌کند، پسر پادشاه بعد از بیرن رفتن، پشت در می‌ایستد و از پنجره دختر غربت را نگاه می‌کند. می‌بیند که او غذا را لقمه لقمه کرده هر کدام را بر روی طاقچه‌ای می‌گذارد و سر هر طاقچه که می‌رود، بر حسب عادت که هی از این خانه و از آن خانه لقمه نانی گدایی می‌کرده، می‌گوید: خاله خیری! خیری بده و لقمه را بر می‌دارد می‌خورد. پسر پادشاه سر از این رفتار در نمی‌آورد.

بشنو از دختر غربت که هنوز کینه کره اسب را به دل دارد. برای همین وقتی آبستن می شود و خودش را به آه و ناله و بیماری می‌زند. بعد هم مشتی سکه به طبیب می‌دهد تا به پسر پادشاه بگوید چاره درمان او گوشت کره اسب است.

بعد هم حکم می‌کند که همان کره اسبی که از خون دختر انار بود را سر ببرد. پسر پادشاه هم به ناچار قبول می‌کند و سرکره اسب را می‌برد. اما دوباره خون کره اسب که دم در چکیده شده، تبدیل به چمن زیادی و درخت تنومندی می‎شود.

دختر غربت که می‌بیند نشانه‌های دختر انار راحتش نمی‌گذارد، باز اصرار می کند که پسر پادشاه درخت را قطع کند و برای فرزندش گهواره‌ای بسازد.

پسر پادشاه درخت را قطع می‌کند و به نجاری می‌دهد تا برایش گهواره بسازد. گهواره ساخته می‌شود اما گهواره بچه دختر غربت را نیشگون می‌گرفت و صبح تا شب بچه گریه می‌کرد. از طرف دیگر هم تکه‌ای از چوب درخت که اتفاقی برای هیزم به خانه پیرزنی رفته بود، تبدیل به دختری شد.  پیرزن حمامی وقتی از کار برمی‌گشت، می‌دید خانه جارو شده، ظرف ها شسته شده و غذا هم پخته اما نمی‌دانست کار کیست. یک روزی قسم داد که هرکه هستی بیا و خودت را نشان بده. من تنها هستم. بیا با هم زندگی کنیم. دختر انار خودش را نشان داد و گفت من هم تنهایم. تو هم تنهایی. بیا من دختر باشم و تو مادر. این بود که دختر انار شد دختر پیرزن حمامی.

بهار که شد و گفتند پسر پادشاه دارد کره اسب تقسیم می‌کند. هرکس یکی بگیرد و بزرگ کند، پیش پسر پادشاه جایزه دارد. دختر گفت: مادر یکی هم برای من بگیر تا بزرگش کنم. پیرزن حمامی گفت: ما که پولش را نداریم. اما وقتی اصرار دختر را دید، دلش نیامد، دل دختر مهربانش را بشکند.

رفت دنبال کره اسب. پسر پادشاه هم با دیدن پیر زن گفت: تو که پولی نداری. چطور می‌خواهی اسب های من را پروار کنی؟ اما پیرزن اصرار کرد که دخترش دوست دارد یکی از کره اسب های شما را بزرگ کند. پسر پادشاه هم  یک اسب لاغر مردنی را به او داد.

وقتی دوره نگه داری اسب‌ها به سر آمد پسر پادشاه شخصا برای جمع آوری اسب‌ها رفت. دست آخر هم سری به خانه پیرزن حمامی زد و بهش گفت: به دخترت بگو اسب را بیاورد. دختر انار اسب را آورد و پسر پادشاه دید که اسب پروار و سرحال شده است. دختر انار هم وقتی خواست اسب را بدهد آن را هی کرد و گفت: برو که نه از خودت خیری دیدم نه از صاحب‌ات.

پسر پادشاه سخت از این حرف دختر به فکر فرو رفت و از طرف دیگر هم عاشق این دختر زیبا شد. وقتی به قصر رفت عده‌ای را برای خواستگاری دختر حمامی فرستاد.

دختر را خواستگاری کردند و به قصر آوردند. دختر غربت از همان روز اول بنای ناسازگاری را با او گذاشت و مرتب به خاطر اینکه از طبقه‌ای فرو دست است سرزنش‌اش می‌کرد و مثل کلفت وادارش می‌کرد که کار کند.

گذشت تا روزی که پسر پادشاه می‌خواست به سفر برود. به دختر انار گفت: دوست داری از سفر که برگشتم برایت چه بیاروم؟ دختر انار گفت: سنگ صبور!

پسر پادشاه سنگ صبور را یافت. مردی که سنگ صبور داشت، گفت: بگو ببینم سنگ صبور را برای چه می‌خواهی؟!  پسر پادشاه گفت: برای همسرم. مرد گفت: مراقب باش چراکه او رازی در دل دارد و اگر برای سنگ صبور تعریف کند، ممکن است هلاک شود!

پسر پادشاه از سفر برگشت و سنگ صبور را به دختر انار داد. بعد هم پنهانی از پی دختر انار رفت تا راز دل او را بفهمد. دختر انار سنگ را جلویش گذاشت و سرنوشت خود را تعریف کرد. بعد هم گفت: این بود راز دل من. حالا سنگ صبور تو صبوری یا من؟ یا تو بترک یا من...

همان موقع پسر پادشاه جلو آمد و ترکه‌ای به سنگ صبو زد و گفت: تو بترک سنگ صبور... بعد هم موهای دختر غربت را به دم اسب بست و در صحرا هی‌اش کرد. او رفت با ناخوشی و دختر انار رفت به خوشی.

پ.ن

نشد که به موقع برای رفتنش چیزی بنویسم. دو روزی رفتم مسافرت و با آنفولانزا البته از نوع "بی" همان مدل قدیم آنفولانزا برگشتم. طعم گس "ناگهان چقدر زود دیر می شود" یادداشتی برای قیصر.

روياي اوقات فراغت.../ ماشين‌ها ويراژ مي‌دهند و فکر او قيقاج مي‌رود

پنکه سقفي خانه لِک و لِکي مي‌کند و تنها توانش اين است که جرياني به هواي گرم خانه بدهد. جريان گرم توي خانه مي‌پيچد و مي‌خورد به صورت او که بي رمق روي شکم دراز کشيده و ناي حرف زدن ندارد. صورت‌اش داغ است و هر از چند گاهي کمي از بطري آب يخ کنار دستش را روي سر و صورتش خالي مي‌کند. اينطوري لااقل وقتي پنکه سقفي جريان هواي گرم را روي صورتش مي‌کوبد کمي خنکش شود.


لحظه شماري مي‌کند براي رد کردن ظهر تابستاني داغي که انگار در خانه آن‌ها بيشتر از بقيه خانه‌ها کش مي آيد، آنقدر که در انتظار نسيم خنک و کوتاه عصر بي رمقش مي‌کند. هر روز هم با خودش غُر غُر مي‌کند و هي کانال تلويزيون گوشه اتاق را جابجا بلکه شايد معجزه‌اي شود و برنامه درست و درماني پخش شود و کمي تحمل اين ثانيه ها برايش راحت‌تر. مجري تر و تميز يک برنامه تلويزيوني توي صحبت‌هايش آب بسته و دارد از در و ديوار و اوقات فراغت و… سخن‌راني مي‌کند!
چقدر اين اصطلاح برايش گنگ و نامفهوم است. اصلا گاهي هم ازش بدش مي‌آيد. اوقات فراغت براي او يعني تعطيلات تابستان، تعطيلات تابستان يعني صبح تا شب ماندن در خانه اي که حتي خنک هم نيست، ماندن در خانه يعني عذاب ديدن تلويزيون و تکرار تمام برنامه و …. چقدر زجرآور است براي او اين اوقات فراغت. چقدر دلش مي خواست مثل بقيه برود کلاسي … تفريحي… ورزشي…

سعي مي‌کند افکارش را از دور و بر آرزوهاي دست نيافتني که همه اش حول داشتن پول مي‌چرخد، دور کند. حالش از شنديدن کلمه اوقات فراغتي که از دهان مجري بيرون مي‌آيد به هم مي‌خورد و دوباره کنال تلويزيون را جابجا مي‌کند.
شبکه سه طبق معمول دارد مسابقات ورزشي بي سر و ته پخش مي‌کند؛ دومين دوره مسابقات اتــومــوبيــلراني قهرماني کشور در سه کلاس 1400 سي سي، 1600 سي سي و آزاد در پيست اتــومــوبيــلراني مجموعه آزادي تهران.

تکاني به بدن بي رمقش مي‌دهد و درست روبروي تلويزيون دراز مي کشد. ماشين‌هاي رنگارنگ مسابقه در خط شروع ايستاده‌اند و متنظر سوت داور قرمز پوش. راننده‌ها همه کلاه ايمني دارند و به محض شنيدن صداي سوت، پايشان مي‌چسبد به پدال گاز و دود است که در فضا پخش مي‌شود. دلش ضعف مي‌رود و با خودش مي‌گويد: چه اوقات فراغت پر هيجاني دارند بعضي‌ها!

دوربين مي‌چرخد روي تماشاچياني که هيجان زده ورزشگاه را با سوت و کف و دست روي سرشان گذاشته اند اما ناگهان صداي ترمز عميقي مي آيد و چرخش ناگهاني دوربين روي ماشيني که دارد دور خودش مي‌چرخد و ... چه اوقات فراغت پر هيجاني دارند بعضي‌ها!

چشمان داغش حالا کمي جان گرفته‌ و زل زده‌اند به صفحه تلويزيون و ماشين‌هايي که انگار اگر با هم تصادف نکنند مسابقه خالي از هيجان است.
ماشين‌ها با سرعت سرسام آوري در حال حرکت هستند و دل او ضعف مي‌رود و چقدر دلش سرعت مي‌خواهد و حرکت و تفريح و اوقات فراغت... حيف! گرماي خانه حتي رمق خيال پردازي را هم از او گرفته است. ماشين‌ها ويراژ مي دهند و فکر او قيقاج مي‌رود... چه اوقات فراغت پر هيجاني دارند بعضي ها!

مسابقه تمام مي‌شود و راننده‌اي که توانسته ماشينش را زودتر از همه به خط پايان برساند خوشحال از ماشين بيرون مي‌پرد و مشتش را به علامت پيروزي توي هوا تکان مي‌دهد و بعد تصوير مجري کارشناس روي صفحه کوچک تلويزيون خانه او نقش مي بندد و غمي عميق در دل بي رمق او.
کانال تلويزيون را عوض مي‌کند تکرار سريال شب گذشته و...چقدر هواي اتاق گرم و غم‌دار است...

از بس پا روي منطقه مين‌كاري دلش گذاشتند

چشم‌هايش دو دو زد، لب ورچيد، چانه‌اش لرزيد و قطره اشكي هم... اشك راه گرفت، خاك‌هاي صورت را شست و ردي به جا گذاشت. چشم‌هايش هراسان شد، چارچوب در را رها كرد و در چارچوب خمپاره دنبال عروسك چشم آبي‌‌اش گشت. با عروسك چشم در چشم شد، چشمان مشكي‌اش برق زد. خواست دست عروسك را بگير… خدا دستان دخترك را نوازش كرد.

 ***
مادر پهلو گرفته، براي هميشه، كنج ديوار. حالا نفس هم نمي‌كشد؛ مبادا خواب كودك آشفته شود.  كودك از خواب مي‌پرد و ضجه مي‌زند، خوابش آشفته شده. صداي لالايي ضربان قلب مادر نمي‌آيد.
*** 
يك قطره اشك؛ درست افتاد روي خالي كه كنج لب دختر نشسته، چشمانش كه تَر شد بيشتر از هميشه امان جوان را ‌بريد. صاحب چشم‌ها آواره شد، دل جوان آواره‌تر. قلب‌اش سوخت، گُر گرفت، طاقت‌اش طاق شده و وجودش از غيرت سوخت، از بس پا روي منطقه مين‌كاري دلش گذاشتند.

پاهاي برهنه‌اش تاول زده اما مي‌دود در نخلستان‌هاي سبزِ سر به آسمان رسانده. حالا همه‌جاي نخلستان را مه گرفته و زمين شرمسار و حيران، از شدت گلوله و انفجار، خاك خجلت بر سر مي‌ريزد.
***

درست وسط حياط خانه افتاد. ديوار فرو ريخت، آينه شكست. پيرمرد هنوز باورش نمي‌شود. آينه را برمي‌دارد و نگاهي به چهره آفتاب سوخته‌اش مي‌كند.  عمري با آسايش سر بر بالين گذاشته و صبح‌ها سرخوش از اشعه طلايي آفتاب، سرخوش از نخلستان‌ها، سر خوش از خرمي كه نصيب شهرش شده از خواب بلند شده. نمي‌تواند دل بكند و برود. حتي فرصت ندارد براي يك خداحافظي. چهار‌ديواري‌اش، حريم امن منزلش... حالا قاب مي‌گيرد خمپاره‌‌هاي ناجوان ‌مردي را. و تزيين مي‌كند، گلوله‌هاي سربي ديوار خانه‌ را به ميل خود. بايد شهر را بيارايند به ميل ناجوان ‌مردان و زيوري كه آنان دوست دارند.

يكي يكي پر مي‌كند و مي‌انديشد. اين‌ها تنها گوني‌هاي خاك نيست… اين‌ها فقط ماشين و اسباب خانه نيست كه سنگر مي‌شود... غيرتم چه؟… وطنم… ناموسم… قرآنم… منت خاك تيره مي‌كشم، با مرگ هم‌ آغوش مي‌ش‍‌… سينه‌اش كه شكافته مي‌شود، قلبش كه تكه پاره مي‌شود، پاي دشمن هم قلم مي‌شود. از بس پا روي منطقه مين‌كاري دلش گذاشتند.

شهر آراسته شد به گلوله و خمپاره. دشمن پاي در ويرانه گذاشت، خواست بر ويرانه، بر نخل‌هاي بدون سر، بر خرمشهر حكومت كند اما… جوان اختيار از كف داده بود. دلش تاب مي‌خورد لاي نخل‌ها. هوايي شده بود، هواي بدون دود و آتش مي‌خواست. نمي‌دانست چيست؟ حجمه خون است كه به مغزش سرازير مي‌شود يا نداي روح‌الله. آتش فراق و آوارگي است كه به جانش افتاده يا دست درازي. هرچه بود نگذاشت از ميدان نبرد بگريزد، ننگ را سردوشي نپذيرفت، غيرت را تنها زيور افسانه‌هاي كهن ندانست. همت به خون خودش و همرزمانش. خون‌ها جوشيدند و در رگ‌هاي شهر جاري شدند. و خرمشهر را خدا آزاد كرد...

و روز رهايي چه شيرين بود؛ بوسه بوسه بر ويرانه‌هاي شهر و مسجد جامع. و چه شيرين‌تر يافتند بوسه‌ها را از بوسه شيرين مادران بر گونه كودكان از دست رفته. و فرشتگان بوسه زدند بر دستان ياران. ياران مردي از نژاد سلمان فارسي. مردي كه مرداني با سينه‌هاي ستبر ندايش را لبيك گفتند...

مسجدهای مصفا

 

-  مسجدی بود حوالی خانه‌مان. هیچ چیز خاصی نداشت مگر اینکه نامش مسجد بود. نه گنبد و گلدسته و نه کاشی کاری و ... یک ساختمان دو طبقه در وسط خیابان. که قرارگاهی بود برای چند تا دختر نوجوان در ماه مبارک رمضان و وقت نماز مغرب و عشا. خود بخوانید حدیث مفصل از این مجمل. چه شیطنت ها که نکردیم. حتی همان شب قدر. اما خاطراتش عجیب برایم مانده. گاه گداری شبهای دیگر هم می رفتیم. البته تُف به ریا چون شب های دیگرش خیلی کم بود. اما یک خاطره خیلی جالب دارم که امشب از بین خروارها خاک خاطره بیرون کشیده شد. راهنمایی بودیم و داغ و داغ روزنامه دیواری به مناسبت 13 آبان. دنبال یک کار ناب بودیم. من دروازه سبز بزرگی با آبرنگ، که نیمه باز بود را، نماد سفارت آمریکا، کشیده بودم. بعد هم پیشنهاد داده شد که توی لنگه های در خاطره بنویسیم. قرعه به نام حاج آقای پیش‌نماز محل افتاد. درست یادم نیست کدام‌مان این پیشنهاد را دادیم اما بعید نیست کار من بوده باشد(چون الان منم که خبرنگار شدم). شب رفتیم مسجد و از طریق یکی از خواهرها به یکی از برادرها پیغام دادیم که به حاج آقا بگوید چندتا دختر مدرسه ای می خواهند باهاش مصاحبه کنند! حاج آقا بین دو نماز وقتی رفتند بالای منبر این قضیه را اعلام عمومی کردند و من کلی از این کارشان دلخور شدم. به اندازه‌ای که برای مصاحبه نماندم. یادم نیست... نماز عشا را خوانده و نخوانده به خانه برگشتم. بچه‌ها( که دو نفر بودند) اما ماندند. فردا گفتند که چرا نماندی و خیلی حاج آقا خوش مشرب بود و کلی ما را خنداند و از این حرفها... خلاصه خاطره حاج آقا دیوار نویسی شد روی دو لنگه دروازه.

 

-  مسجد سیدها توی اراک خیلی معروف است. هم به خاطر حاجت‌هایی که می‌دهد و هم به خاطر اینکه اغلب اوقات تویش نذری پزان است. به خاطر همین نذری دادن‌ها و علاقه مردم آن دیار برایش جوکی هم درآوردند ( البته اصلا جوک بدی نیست، خیلی هم بامزه‌است). مسجد متشکل از یک قسمت اصلی است با محراب و یک نخل جلوی درش و چند تا ستون( نخل امام حسین(ع) که عاشورا به عاشورا بیرون می‌آورندش). اما قسمتی به نام حسینیه مسجد هم  که وسیع تر است در گوشه دیگر حیاط احداث شده. بزرگی‌اش وقتی خالی است مرا به وجد می آورد. البته تمام شبستان‌ها و صحن‍‌های بزرگ و خالی همین حس را به من می‌دهند. چون هرکجا که عشقت بکشد می‌توانی چمباتمه بزنی و احیانا رازی و نیازی و زاری. مسجد روزهای عادی هم شلوغ است و همیشه میزبان مردم خسته و دلتنگ. حالا فکر کن تنها باشی و چهار نفر دور و برت هم غم غربت توی گلویشان آماده شلیک شدن. چه حالی می‌دهد زیر درخت وسط حیاط مسجد بنشینی. البته مردم آن دیار خاطرات عاشقانه هم زیاد از این مسجد دارند.(استغفرالله! قرار آنهم دم در خانه خدا)من نمی‌گویم ها... شعر دارند برایش که سند و مدرک است!! مسجد برایم خاطرات عزیزی دارد که هنوز هم گاهی خدا را به همان لحظه قسم می‌دهم که توی آن مسجد عزیزم کرد شبی. البته بنده همیشه برای خدایش عزیز است اما اینکه خودت دمی بفهمی عزیز شدی خیلی حال خوشی است.

 

-  مسجد گوهرشاد فقط یکبار رفتم و چند دقیقه ای بیشتر ننشستم اما به جانم نشست همان دقایق. کُنج ستونی زانو به بغل و تنها نشسته بودم. اصلش کلا آن شب زیارت باصفایی بود. تنها رفته بودم پابوس. همیشه از اینکه در جای زیارتی بخواهم با کسی باشم و قرار و ساعت فلان و دمِ ورودی بهمان و کفشداری ... باش بدم می‌آید. اینجور جاها را باید با خیال آسوده بروی و فراغت بال. آن شب همه اش یاد آن جوانی بودم که عاشق می‌شود و بعد 40 شب زیارت عاشورا ...و  همان داستانی که بهتر از من می‌دانید. صحنه های قشنگی هم آن شب توی مسجد دیدم. خانواده هایی که گرد هم نشسته بودند و پدر دعا می‌خواند و بقیه زاری کنان زمزمه می‌کردند بدجور به دلم نشست.

 

-  جمکران هم که جای خود دارد. در وصفش همان بس که:

 

مستی نه از پیاله، نه از خم شروع شد

از جاده‌های سه شنبه شب قم شروع شد

 

***

بعد نوشت: این پست به دعوت عطش شکن نوشته شد. البته من قواعد بازی را رعایت نکردم و اول فقط به متنی در کامنت دانی اکتفا کردم. اما امشب برای نوشتن سر ذوق آمدم. خدا مسجد دل همه‌مان را آب و جارو شده و مصفا نگه دارد.

چشم کودکان غزه به روزي که خدا ابابيل‌هايش را بفرستد

يك غزه خون توي چشمانش نشسته... يك دست كوچك توي دستانش. چشمان سياهش دو دو مي زنند تا باقي پيكر عروسك چشم آبي را بيابند. خون ها را از روي يك غزه آوار كنار مي زند. اول خون پدر را از روي سينه شكافته شده. انگار هنوز نجوا مي كند: وَجَاهِدُواْ فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ...

و خون برادر را از روي پيشاني بلندش كه اصلا اثري از بخت بلند ندارد. بوسه كوچك و بچه گانه اش روي گونه برادر جا مي گيرد. دست و پاي برادر تكان مي خورد. دارد جان مي... نه! دارد با خواهر كوچكش خداحافظي مي كند.

* دشداشه بلند و يكدست سپيدش را مي پوشد. خودش را در آينه ورانداز مي كند و سينه تنومندش را ستبر. همين امروز صبح سفارش كرده است كه بدهند گوسفندي را حلال سر بريده و هركجا فقيري ديدند، بگويند نذر فلاني است و وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ را هم گذاشته براي روز مبادا. روزي كه مبادا غزه اي باشد و در خاك و خون نشيند و داشداشه اش را دوباره به خون آلوده كند.

- يك غزه خون توي چشمانش نشسته... كليد كهنه و داغاني را كه به گردن آويخته محكم توي دستانش مي فشرد و سنگ ريزه اي را در دستان ديگر. از مال و دارايي فقط برايش يك كليد خانه مانده و حالا جان بر كف ايستاده وسط ميدان. سنگ ريزه را به اميد روزي كه خدا يك بار ديگر ابابيل هايش را به كمك مسلمانان بفرستد پرتاب مي كند. سنگ به مقصد مي رسد و راه سينه زن را هم به گلوله نشان مي دهد كه تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ.

* دشداشه بلند و يكدست سپيدش را مي پوشد. همزمان گوش تيز كرده به اخبار تلويزيون و قيمت نفت. اول محرم الحرام است و ياد سنت عزا داري مي افتد. عزا او را ياد غزه مي اندازد. "ع"ي كه گلوله اي بالاي سرش چرخ مي خورد و درست كاشته شده بالاي پيشاني و الفي كه از ظلم و جور خموده شده و به شكل "ه" در آمده، همين! فكر نمي كند اتفاق خاص ديگري كه ربطي به او داشته باشد افتاده جز اينكه كه قيمت نفت كمي افول پيدا كرده.

- يك غزه خون توي چشمانش نشسته... چه روزهاي پركاري را پشت سر گذاشته اند. گروه گروه جوانان چون صَفًّا كَأَنَّهُم بُنيَانٌ مَّرْصُوصٌ در راه خدا سينه شان را ستبر كردند تا گلچين شوند براي اينكه كدام زودتر گلوله هاي خشم و نفرت را قاب بگيرند.

* دشداشه بلند و يكدست سپيدش را مي پوشد. طبق عادت آياتي را از بر مي خواند... به و لتَكُن مِنكُمْ اُمِّة يَدْعونَ اِلَي الْخَيْرِ وَ يَامُرُنَ بِالْمَعْرُوفّ وَ يَنْهونَ عَنِ الْمنكَرِ ش كه مي رسد بي خيال وَ اوائكَ هُمُ الْمفْلِحُونَ و چيزي به نام غزه و غيرت عرب و خوني كه هيچ گاه به جوش نمي آيد مي شود و در را محكم مي بندد. آنقدر محكم كه حواسش از غزه پرت شود. و آنقدر محكم تر كه زير گوشش درهاي زيادي در غزه به تكان آيند و فرو بريزند روي سر كودكان.

چقدر مشق نوشتن سخت بود!

همه از دستم عاجز شده بودند. از بس مشق نوشتن‌هايم طول مي‌کشيد. از مدرسه که مي‌آمدم کتاب و دفتر جلويم پهن بود تا آخر شب. آخر شب يعني زماني که سريال آيينه عبرت پخش مي‌شد. تنها چيزي که مرا خواب آلود و خسته مجبور مي‌کرد با زحمت فراوان پلک‌ها را باز نگه دارم و مشق بنويسم ترس از معلم بود.

غُرغُر مادر با خود شيريني برادر بزرگتر توي گوشم، که حالا منگ مي‌شنيد، مي پيچيد: "ما که کلاس اول بوديم وقتي مدرسه تعطيل مي‌شد دم در مغازه حاج مرتضي مي‌نشستيم، توي ظل آفتاب، تا مشق‌هايمان را نمي‌نوشتيم به خانه نمي‌آمديم. آنوقت تو..." از آنجايي که تهديد و ارعاب در مورد تنبلي‌هايم در مشق نوشتن(فقط توي مشق نوشتن تنبل بودم ها!) مفيد نيافتاد طي يک عمليات مخفيانه جريان به گوش معلم مهربان اما پر هيبت کلاس اولم، خانم کامراني، رسيد.
خانم معلم آخر وقت مرا صدا زد و گفت: از فردا مي‌گويي مادرت پاي دفتر مشقت را امضا بزند و بنويسد چند ساعت مشق نوشتن‌ات طول کشيد.
من هم که کلي از خانم کامراني حساب مي‌بردم بعد از تعطيلي، از آنجايي که همان موقع هم مي‌دانستم دختر نبايد دم در مغازه حاج مرتضي مشق‌هايش را بنويسد، تند تند به خانه آمده و ناهار را خورده و نخورده شروع کردم به نوشتن مشق ها که البته با تعجب همه مواجه شدم. ساعت بلد نبودم و معيارم براي زود تمام شدن آنها تاريک نشدن هوا بود.
قبل از تاريکي مشق‌ها را تمام کردم. براي همين با اعتماد به نفس فروان دفتر مشقم را بردم تا مادر امضا بزند. پرسيدم زود نوشتم؟ گفت: فردا خانم معلمت مي‌گويد.
هيچ وقت درس ميخ و تخته را فراموش نمي‌کنم و آن صحنه‌اي که خانم کامراني وقتي امضاي مادر را ديد و يادداشت‌اش را خواند، دستش را براي نشان دادن علامت 4 بالا برد و گفت:  ميخ و تخته را 4 ساعت طول دادي؟
معلم ديگر چيزي نگفت، هيچ وقت ديگر پاي مشق‌ها امضا نخورد و من هيچ وقت نفهميدم 4 ساعت کم بود يا زياد. معلم خوشحال شد يا ناراحت. اما دو سه سال پيش با يادآوري دست معلم که عدد 4 را نشان مي‌داد و خاطره مشق ننوشتن‌هايم سراغ کتاب کلاس اول رفتم و درس ميخ و تخته را آوردم. سر جمع 5 خط هم نمي‌شد تازه با فونت درشت. با حيرت گفتم 4 ساعت براي درس ميخ و تخته(!) چقدر مشق نوشتن سخت بود...

و خدايي که لبخند مي‌زند...

 

اصلا نفهميد چه اتفاقي افتاد! يک لحظه در اثر ضربه‌اي افتاد و سرش خورد به سنگ کنار جدول. اول کمي احساس گيجي کرد اما به راحتي بلند شد سرپا. همينطور که محل اصابت ضربه به سرش را لمس مي‌کند از اينکه خوني کف دستش نمي‌بيند، خوشحال مي‌شود. دوباره به خودش يادآوري مي‌کند؛  چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.

احساس مي‌کند کمي جو عوض شده... هوا رقيق‌تر شده و مي‌تواند بهتر نفس بکشد. اما ترسي کوچک، از اين خوشي يک‌باره، توي دلش افتاد. از اينکه هواي هميشه کثيف و آلودهِ سربي انقدر رقيق و دلپذير شده. اهميتي نمي‌دهد و مي‌خواهد کتاب‌هايش را از روي زمين جمع کند اما نمي‌تواند. مردم دور چيزي جمع شدند و کتاب‌هايش زير دست و پا لگد مي‌شود. يکي دو بار سعي مي‌کند کتاب‌ها را از زير پاي جمعيتي که تاسف‌بار و حيران صحنه‌اي را تماشا مي‌کنند بردارد که... چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.

رگه‌هاي خون از چند جاي صورت بيرون زده و صورت دختر را از خونِ گرمي پوشانده است. روسري از روي سر دختر افتاده. رد رگه خون را دنبال مي‌کند و مي‌رسد به گوشواره هديه مادر بزرگ خودش که... چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.

اصلا توجه نکرده بود، به لباس‌هاي خودش که حالا تن دختر است. به کيفش که بغل اين تن نيمه جان افتاده‌ ... چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.

حيران شده و نمي‌داند چرا حتي گريه هم نمي‌کند. یا چرا وقتي ‌گريه مي‌کند هيچ احساس خيسي، خنکي يا داغي روي صورتش ندارد. شايد آنقدر به اين دختر نيمه‌جان نگاه کرده که آب چشمانش خشک شده.  بايد برود... چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.

ديگر باور کردنش مهم نيست، کارهاي عقب افتاده‌اي که ديگر هيچ‌وقت انجام نمي‌دهد مهم نيست، ديگر نرسيدن به روياها و علاقه‌... ديگر هيچ چيز دنيايي مهم نيست. حالا فقط خودش مانده و هواي رقيقي که کيف مي‌کند از نفس کشيدن در آن.  و اين آواز سکوتي که گاه گاه در آن غرق مي‌شود و راهي که باز شده و هر آن انتظار او را مي‌کشد که مسافر دائمي‌اش شود.

گاه گاه که دل سپرده به طنين سکوت، صدايي او را به خود مي‌خواند. نمي‌داند چرا، اما اصلا دلش از اين صحنه‌ها بدرد نمي‌آيد، از ديدن ضجه مويه مادرش، گاهي بالاي سر جسم خودش و گاهي پشت سر دکتر، حتي بغض سنگين پدر هم مهم نيست، مهم نيست که گاهي هوا را سنگين مي‌کند.

حالا لحظه شماري مي‌کند براي سفر. و شناور شدن در آواز سکوتي که سرمستت مي‌کند و مهم‌تر خدايي که لبخند مي‌زند...

 

وقتی مورچه ها صلوات می فرستند!

 

"بييييييب! لطفا پيغام خود را بگذاريد"

سلام دوستي که هميشه به يادتم ولي خيلي کم به يادمي.

ولش کن، اصلا مهم نيست- البته براي تو- اين چندمين باريِ که تماس مي‌گيرم و پيغام مي‌گذارم. اما مثل اينکه اصلا تو باغ نيستي. شنيدم اين روزها خيلي سرت شلوغه و کارو بارت حسابي سکه شده. اونقدر که از همراه هميشگي‌ات غافل شدي. حالا اس ام اس و تماس پيشکش، ولي مومن! يادت نره که هميشه به يادتم. نمونش همين امروز. سفارش خونه داده بودي، انجام شد. خونه حاضر و آماده است. ولي مثل اينکه تو هنوز آماده نيستي. بارو بنه‌ات رو ببند که خيلي ها منتظرن. از دربه دري راحت شدي. مي‌توني سرت رو بگذاري زمين و راحت بخوابي. خونت اوکازيونه، قبله خورم هست. مي‌گن خونه‌اي که درش رو به قبله باز بشه رزق و روزيش زياده. دو طبقه و دو نبشه، ديوارهاشم سيماني. همسايه بغليت جوون خوبيه، بي‌آزار. تازه چهل روزه که ساکن شده...زياد کاري باهات نداره اما همسايه بالايي رو نمي‌دونم، هنوز مستقر نشده آخه...

خوش به حالت. صاحب‌خونه هم منصف‌ترين صاحبخونه دنياست. خيالت راحت، اندازه سر سوزني به کسي جفا نمي‌کنه. فقط مي‌مونه نورگير بودن خونه که بايد بگم، محله آفتابي و روشنه. فقط بايد يه زحمت بکشي، از دنيا که مي‌آي يه نورگير با خودت بيار، هر‌چي بزرگتر باشه نور بيشتري تو خونت مياد. از بابت پي و بنيادشم بايد بگم هيچ زلزله‌اي اون رو تا دميدن صور خراب نمي‌کنه.

راستي شنيدم هفته‌اي دو بار سونا و جکوزي مي ري و هيکلي به هم زدي! از بابت تن و بدنت هم خاطرت جمع. وقتي مورچه‌ها خوردنت حتما صلواتشو مي‌فرستن...