اولین بازی وبلاگی 5دری!

 اصلش از اینجا شروع که من یک تعداد مصاحبه گرفتم درباره یک معضل اجتماعی و از طرف دوستان به یک طرفه رفتن متهم شدم! به نگفتن همه حقیقت... این اشکال و ایراد را وارد دانستم و ازشان خواستم به من حق بدهند که بر اساس سیاست رسانه‌ای نتوانم همه حقیقت را بگویم و با هرکسی که دلم خواست گفتگو بگیرم؛ مضاف بر اینکه برخی  نان به نرخ  روز خورها هم همان شکلی حرف می‌زنند که الان مورد پسند است.

انتهای بحث به ذهنم رسید حالا که رسانه به جای اطلاع رسانی گاهی بند می‌شود و قلم را محصور می‌کند کجا بهتر از وبلاگ برای نوشتن معضلات. قرار بر این است که در صورت استقبال از این طرح یا همان بازی وبلاگی هر بار موضوعی جدید مطرح شود تا همه دوستان از دیدگاه خودشان دلیل آن مشکل را بگویند! انگار کن همه‌مان نشسته‌ایم داخل تاکسی یا اتوبوسی وسیله نقلیه‌ای و یک موضوعی افتاده وسط و حرف و نظر همه‌مان گل کرده است.

اولین موضوع مورد بحث؛ " چرا شغل‌های غیرمولد جای شغل مولد را گرفته است" یا چرا خانم‌ها منشی‌گری و بازاریابی و به اخص فروشندگی را برای کسب درآمد به کارهای هنری ترجیح دادند. همان صنایع دستی و ... یا حتی شغل های دیگری که می توانند در آن موفق باشند و در مقابل تنها به راحت ترین راه فکر می کنند!

در مقابل هم پسران فروشنگی در اقسام "بفرمایید داخل مغازه همه اجناس فقط چهار هزار تومن"، "خانم محترم شما عطر تست نمی‌کنی... یه عطر جدید مخصوص شما خانم خوش سلیقه..." و سی‌دی فروشی و تراکت پخش کنی و گل فروشی را ترجیح دادند به جای کارهایی یدی؛ انواع کارهای ساختمانی و تمام کارهای یدی که قبلا پدران ما اسمش را می‌گذاشتند نان زحمت کشی.

از دوستان زیر دعوت ویژه می‌شود که در این باره بنویسند. و دعوت ویژه‌تر از تمام دوستانی که حرفی برای گفتن دارند و من نمی‌دانم که حرفی برای گفتن دارند و اسمشان را اینجا ننوشتم. باشد که مفید افتد بلاگ نویسی این‌بار ما...

بسم الله... چراغ اول را روشن کنید!

الهام صادقی، نگار مهدیار، شهرزاد عبدیه، نرگس محمدی، آزاده آقاجانی، بهاره عقلمند، مجید غمخوار، تقی دژاکام، احمد یوسفی صراف، دوچشم، مریم یارقلی و ...

و تمام دوستان دوستانی که در لینک‌های من هستند و اسم‌شان را دوباره ننوشتم. البته منهای  دوستانی که می‌دانم کار رسانه‌ای انجام می‌دهند...

دوستانی که وبلاگ ندارند یا موضوعات وبلاگ‌شان به سمتی رفته که مطلب اجتماعی گذاشتن توی ذوق می‌زند، نظرشان را بنویسند و برایم ایمیل کنند تا در صفحه جداگانه‌ای در بلاگ خودم مطلب را آپ کنم.

هم اکنون نیازمند یاری سبز شما هستیم...!

پ.ن

دوستانی که لطف می کنید و می نویسید کامنت بگذارید و خبر دهید تا لینک پستتان را بگذارم توی ۵دری.

 

چراغ هایی که روشن شدند!

الهام صادقی نویسنده وبلاگ الیکا

AT نویسنده وبلاگ محرمانه (البته دوست خوبم محرمانه سوال جدیدی مطرح کردند که مورد بحث ما نیست اما در هرحال پاسخی بود به دعوت و سوالی زاییده سوالی و تفکری جدید...)

احمد یوسفی صراف نویسنده وبلاگ سوسه

شهرزاد عبدیه نویسنده وبلاگ درگوشی

لیلا باقری نویسنده وبلاگ 5دری

نرگس محمدی نویسنده وبلاگ من یک خبرنگارم

آن‎چه بايد درباره چرايي حرام بودن فعاليت در گلدكوئيست بدانيم

فعاليت در شركت هاي هرمي پول‎بازي است


فقهاي شيعه فتوا داده‎اند فعاليت و سود حاصل از فعاليت در شركت هاي هرمي «حرام» است. توضيح هم داده اند كه شبهه دارد، اكل به مال باطل است، رباست و ... اما فعالان در اين شركت ها حرام بودن اين امر را قبول ندارند و توضيحاتي را مبني بر نفي فتواي فقها(!) براي مجاب شدن پرزنت‎شوندگان مي دهند. آن‎چه مي خوانيد گفت‎وگويي است با حجت‎الاسلام محمدعلي منصوريان، كارشناس مذهبي، مدرس، محقق و پژوهشگر درباره چرايي حرام بودن فعاليت در شركت‎هاي هرمي از جمله گلدكوئيست. ايشان در اين مصاحبه به بخشي از جوانب چرايي اين فتوا پرداخته است.

ادامه نوشته

علمی که حسینی ها را می دواند؟!

قبل از پست:

لینک این گزارش ها را گذاشته بودم در پست قبلی. اما دوباره ترجیح دادم در پستی جداگانه باشد. این مطالب برخی گزارش هایم در دو محرم گذشته است و به انحرافات عزاداری پرداخته ام.

***

عَلمي که حسيني‌ها را مي‌دواند؟

- سابقه چند ساله بودن اين ماجرا دستمان بود. از دور شنيده بوده بوديم و از نزديک ديدنِ ماجرا چيز ديگري بود.

- حوالي جواديه بود و به قلعه مرغي معروف. يک زمين فوتبال خاکي بزرگ که جماعتي حول و حوش 300-200 نفر حلقه اي را در انتهايش زده بودند. مي گفتند نزديک اذان ظهر عاشورا جمعيت به چندين برابر از اين خواهد رسيد.

- مي گفتند اگر شور حسيني و عشق حسيني در دلت باشد، اگر يک بچه شيعه مخلص باشي و امام حسين(ع) عنايت کند، وقتي علم را دست مي گيري، علم تو را مي دواند.

ادامه مطلب

هنوز نفس کم رمق قمه زنان در بين عزاداران حس مي شود

دسته ها کم کم براي نماز راهي مساجد و حسينيه ها مي شوند. از خيابان که رد مي شوم. صداي پر مهيب شاه حسين، وای حسين گفتن عده اي توجه عابران را جلب مي کند. جلو مي روم. کنار حسينه اي نيمه کاره، زمين خالي وسيعي است که عده اي چوب به دست و دايره وار  مي چرخند و جماعتي هم تماشايشان مي کنند. عده اي فيلم و عکس مي گيرند و تعدادي از مردان و زنان هم بي مهابا اشک مي ريزند.

ادامه مطلب

 

مد شدن آرايش موي سر به رسم عزاداري‌هاي حسيني

دستهاي پنهان تحريفات عزاداري از آل بويه تا پهلوي..

هواي خريد محرم در بازار سيد اسماعيل و سه راه سيروس

عطر گل‌های پرپر و گندم‌های حاجت‌روایی در گلزار شهدا

 آفتاب دلچسبی است که ابری پَت و پهن روی آسمان را می‌گیرد تا عرض اندام کند. دانه‌های باران آنقدر درشت هست که گمان کنی ابرها می‌خواهد از آفتاب زهر چشم بگیرند تا بساطش را جمع کند و برود. یک اکیپ دختر دل را به دانه‌های درشت باران می‌زنند و راهی می‌شوند. چند قدم بیشتر برنداشتند که چادرهایشان خیس می‌شود. جمعیت زیادی هم پناه گرفتند تا تکلیف آسمان با ابر و خورشید معلوم شود. ربع ساعتی که می‌گذرد، آفتاب، خسته و بی رمق پیدا می‌شود.

می‌گویم به رسم تو؛ 12 بهمن 57 همین سرمشق را برایمان گرفته بودی، اول زیارت قبور شهدا بعد زیارت خودت.

می‌خواهم مثل امام حسین(ع) شهید شومباران تمام قبور را شسته است. طوری قدم برمی‌دارم که لوح‌ها پاک بمانند؛ هرچند باران تطهیر کننده شهادت، برای همیشه لوح دل‌شان را پاک نگه داشته است. صحنه‌ها یک به یک، بعد از ظهر ماه رمضانی را در گلزار شهدا رقم می‌زنند. دوخواهری که دور و بر قبر برادر را جارو می زنند. مرد مسنی که یک به یک بر قبر شهدای گمنام به حالت سجده می‌نشیند تا ببوسدشان، مادر پیری که تضرع‌آمیز بر فراز مزار پسر می‌گرید و شفای پسر دیگر را می‌خواهد و مادر پر چین و چروکی که بر مزار دیگری آرام گرفته است.

دانه‌های اشک تا از چشمه بجوشند و روی گونه‌های او جاری شوند، چین و چروک‌های چشم، آن‌ها را چندپاره می‌کند، مثل دلش که با یادآوری هرباره فراغ پسر، چندپاره می‌شود. پسری که 14 سالگی مدرسه را ترک می‌کند به جبهه می‌رود. بعد از چندبار رفتن و آمدن، مادر خواهش می‌کند که دیگر نرود. پسر جواب می‌دهد تا امام(ره) هست ما می‌جنگیم. تخریب‌چی بوده. توی وصیت آخرش هم می‌نویسد: می‌خواهم مثل امام حسین(ع) بی‌سر شهید شوم. بعد هم می‌رود کردستان. 17 سالگی شهید می‌شود. گریه مادر دوباره اوج می‌گیرد. خجالت از چهره معصوم پسر، نگاهم را از قاب عکس می‌گیرد.

گندم نذرشان کن! فانوس‌ها و شاخه‌های گل قرمز، شمع‌های سوخته و حالت گرفته، لوح‌های کوچک و خاکستری را مزین کردند. لوح‌هایی که برای همیشه نام گم‌نام مزینشان کرده. مزار شهیدانی که تمام اطلاعات حک شده رویشان می‌گوید که فرزند روح الله هستند و محل شهادت‌شان یا کردستان است یا شلمچه و جزیره مجنون و ... روی مزار برخی‌هاشان دانه‌های گندم است. یکی به ترتیب و با دقت مشت، مشت گندم را پاشیده روی قبرشان. زنی جوان میان قطعه گم‌نامان نشسته و آرام زمزمه می‌کند و می‌گرید. می‌گوید سر زدن به مزار شهدا، آرامش می‌کند. می‌گوید شهدا حاجت زائر را می‌دهند و شهدای گمنام بیشتر... گندم نذرشان کن!

حالا رمز گُله گُله گندم‌های روی قبور فرزندان حبیب الله را می‌فهمم.

سهراب تک‌پر شده بود...
یک قطعه از شهدای گمنام هست که همه یک شکل و یک رنگ هستند. قبرهایِ به ردیف و موازی، یک بوته گل سرخ بالای سرشان است و عکس‌‌هایی که روی شیشه حک و نقاشی شدند. یک جور احساس مدرن که قرابت چندانی با خاکی بودن شهدا ندارد. خانمی که روی نیمکت مقابل قطعه نشسته می‌گوید: اینجا مزار شهدایی است که سال‌های اخیر در تفحص پیدا شدند. می‌خواستند قطعات قدیمی را هم خراب و به همین شکل بازسازی کنند که با مخالفت و تحصن خانواده شهدا مواجه می شوند.

یاد "بیوتن" امیرخانی می‌افتم:" - یِس! دَتس ایت! شورا می‌دهیم به شما و باقی آرشیتکت‌ها که یک گورستان مدرن امروزی داشته باشید...
- بله! قبرستان هم باید امروزی باشد. کانه شهر! شهر هم الان مجتمع سازی می‌کنند، این جا هم باید همین کار را بکنیم... بلندمرتبه سازی و مجتمع سازی... چیست این سنگ قبرها که هرکدام یک شکلی دارند؟ یکی نوشته پسرِ عزیزم، آن یکی نوشته شوهر خوبم؛ شهید را یکی با رنگ قرمز زده است، یکی با آبی...

آرمیتا بدون توجه به حرف‌های مرد یقه آخوندی ادامه می‌دهد:
- دکتر خشی گفت که در آمریکا روی گور کشته های جنگی‌، چند جور کار انجام می‌دهند. یعنی معمولا از سمبول اسب، برای جنگ استفاده می‌کنند. اگر اسبی با دو پا از جلو بلند شده باشد، یعنی این کماندار در راه وطن کشته شده است. اگر اسبی یک پای جلو را بالا گرفته باشد، یعنی زحمات زیادی کشیده و مجروحیت در جنگ هم داشته است. اگر اسبی ایستاده باشد یعنی صاحبش به مرگ طلبعی مرده است و اگر اسبی دوپای عقبش را بلند کرده باشد، یعنی خیانت کرده است.

صدای قهقهه ارمیا مانع می‌شود که ارمیتا و مرد یقه سه دکمه‌ای گپ بزنند. ارمیا می‌خندد:
- اینجا باید یک اسب بسازیم که چهارتا پاش رو هواست. دوتا پای عقب باید روی هوا باشد چون سهراب به ما خیانت کرده بود و تک‌پر شده بود و دوتا پای جلو هم ایضا، چون بالاخره مثل قهرمان‌ها کشته شده بود و دیگر! فقط می‌ماند مشکل جاذبه که چه جوری اسب روی هوا بایستد."

فقط برای سرهای با ریش پول می دهند
از قطعه "سرداران بی‌پلاک" بیرون می‌آیم. مقصد خاصی ندارم به جز گذر و نظر بر گلزار که برمی‌خورم به میدانی که نمادش کشتی است و یادمان شهدای مفقود نیروی دریایی، قطعه‌ای که شهدای خانوادگی حمله موشکی در تهران دفن شدند و خانه شهدا.

جلوی درب ورودی خانه شهدا خاطره یکی از شهیدان را می خوانم:" پس از درگیری شدید  با ضد انقلاب که متشکل از کومله، ضد انقلاب، منافق و چیریک و ساواکی‌های زمان شاه بودند از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم توان هیچ حرکتی نداشتم. حتی چشم‌هایم باز نمی شد. اما گوش‌ها می شنید. دو نفر بالای سرم بحث می‌کردند. یکی می‌گفت سر این یکی را هم ببریم و با خود بریم. اما دیگری گفت نه! فقط برای سرهای با ریش پول می‌دهند. این یکی ریش ندارد. " گره معما حل می‌شود. اینکه چرا پسر پیرزن دوست داشت توی کردستان مثل امام حسین(ع) شهید شود... دلم ضعف می‌رود از عکس شهیدی که در پتو پیچیده شده و سرش را بریدند." به یاد شهدای کردستان که اکثرا سر در بدن ندارند و در قطعه 24 به خاک سپرده شدند."

رد دانه های گندم و گل‌های پرپر
قبر شهیدان بهشتی، با هنر، رجایی و جمعی از اعضای  دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در مکانی مسجد مانند است که بخشی از آن مفروش بوده و تعدادی جوان قبل و بعد از زیارت قبور نماز هم می‌خوانند.

مزار آیت الله طالقانی هم همان اطراف است؛ جایی روبروی جایگاه تاریخی امام(ره) در سخنرانی ماندگارشان پس از رجعت به وطن و زیارت شهدا. رد دانه های گندم و گل‌های پرپر را هم روی قبر ایشان می‌بینم...

الوعده وفا. حالا باران دوباره دارد عرض اندام می‌کند. این‌بار خبری از تب تند باران و سرد شدنش زیر اشعه آفتاب نیست. آسمان خاکستری و باران درشت و یکنواخت است که راه حرم را پیش می‌گیرم. مزار کسی که هزاران بسیجی فقط به عشق او خاک تیره را به آغوش کشیدند.

 

خارج از دستور!

قرار نبود به جز "صبحانه عشق" مطلب دیگر را در ماه مبارک در بلاگ-من بگذارم. اما این مطلب جزء آن دسته مصاحبه هایی است که با عشق یک ساعت و اندی زمان رکورد شده را پیاده و تنظیم کردم. از بس سوژه مصاحبه شونده برایمان خاطره ساخته است. از قرار سایت روزنامه ای که مصاحبه در آن چاپ شده در تعطیلات تابستانی به سر می برد چون از ۲۷ تیر به روز نشده است. به ناچار متن اصلی خودم را به جای لینک مطلب می گذارم.

***

گفتگویی با "صادق صندوقی" تصویرساز کتاب های درسی در یک صبح دلپذیر

 نقش هایی که کودکی مان را زنده می کند 

 یک شماره تماس داری که صاحبش با خوشرویی تمام در همان تماس اول قرار مصاحبه را می‌گذارد؛ 11 صبح خانه  تصویرگر معاصر کتابهای دینی- تاریخی و گرفتن مصاحبه‌ای که خاطره انگیزی‌اش کلی مشعوفت می‌کند.

 

"صادق صندوقی" 63  ساله و اهل همدان است. همان که هنرش باعث شد هنوز هم که هنوز است وقتی می‌گویند "اصحاب فیل" تو یاد تنها تصویری بیافتی که برای همیشه توی ذهنت ملکه شده و ابابیل را به آن می شناسی. همان نقاشی که، هزاران پرنده آسمان اطراف کعبه را به سیاهی کشیدند و خرده سنگهایی را بر سر اصحاب فیل کمان به دست می ریزند و هلاکشان می کنند. همچنین دهها تصویر در کتاب تاریخ دبستان که باعث شده هنوز هم وقتی می‌گویند حضرت موسی(ع) تو خواسته یا ناخواسته موسای نقاشی های "صندوقی" را به خاطر بیاوری که عصایش را به آب زده تا بحر را بشکافد یا روی زمین انداخته تا مارهای جادوگران را ببلعد. اصلا وجود همین تصاویر بود که تاریخ را برای بچه دبستانی ها شیرین می کرد و متونش را در ذهن ماندگار. آنقدر که آقای صندوقی جزئیات و ذوق را آمیخته بود به قلمی که برایش خیلی حرمت قائل است. آنقدر که در ابتدا اصلا نمی خواسته قلم را به جز در کار دل به کار دیگری، که خودش اصلاح "بازاری" را برای آن به کار می برد، وا دارد. اما غم نان و مشکلات زندگی در تهران به ناچار و خوشبختانه او را به سمت و سوی ماندگار شدن سوق می دهد. چراکه او بعدها می گوید:" خوشحالم که در کتاب هر کودک دبستانی در ایران یکی از کارهای من وجود دارد." خلاصه غم نان او را به چهره ماندگار هنر معاصر تبدیل می کند و او را که نام شراب از کتاب می شستند/ زمانه کاتب دکان می فروشش کرد.

 

البته صندوقی به جز تصویرسازی کتب درسی، از ابتدایی تا دبیرستان، و کارهای مینیاتوری به طراحی روی جلد کتاب های زیادی پرداخته که خیلی هایش را دیده ایم. بدون اینکه گاه به این قضیه توجه کرده باشیم که چه کسی این نقاشی های جذاب را روی جلد این رمان ها کشیده است. شاید بخشی از آن هم به این دلیل باشد که صندوقی اغلب کارهایش را بدون امضا انجام داده است. نقاشی های رود جلد کتابهایی چون "بر باد رفته"، "آلیس در سرزمین عجایب"، " باخانمان"، " جزیره اسرار آمیز" "سفر به کره زمین"، " میشل استروگف" و حدود دوهزار کتاب دیگر. بخشی از تصاویر روی جلد در دو آلبومی است که روی میز کوچکی در کنار اتاق پذیرایی خانه آقای صندوقی است و او نشانمان می دهد. کتابهایی که جذابیت روی جلدشان باعث شده است تا خیلی ها کتابخوان شوند. صندوقی در این باره می گوید:" خوشبختانه همان کارهایی که با بی میلی و زاری انجام می دادم باعث شد که شناخته شوم و برخی بگویند: کتاب خواندن را مدیون شما هستیم. رنگ و لعاب و جدابیت کتابها باعث می شد که نویسنده ها را بشناسیم و کتابخوان شویم."

ادامه نوشته

بخوانید!

کالبدشگافی فرهنگی با مصطفی رحماندوست

یکی به داد تلفات جنگ فرهنگی برسد

اساتید می گویند و شواهد و مدارک هم دال بر این است که فرهنگ زمینه ای است برای شکل گرفتن روابط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی. سر نخ هر کدام از ایرادات و معضلات را هم در هر کدام زمینه ها که بگیری، می رسی به مشکلات فرهنگی. حالا علاوه بر اینکه این مشکلات باید رفع شود نیاز به نوآوری های فرهنگی نیز داریم تا بتوانیم در مسابقه دو میدانی که کشورهای جهان برای توسعه و پیشرفت گذاشته اند کم نیاوریم.

« تهران امروز» درباره چرایی و چگونگی نوآوری فرهنگی با مصطفی رحماندوست به گپ و گفت نشست و او هشدار داد که ضربه بر پیکر فرهنگ کشور کاری که شده است و جسم خون آلوده فرهنگ و هنر نیاز به مداوایی اساسی و اورژانسی دارد.

 

عکس: تهران امروز

ادامه نوشته

یک خبر مهم؛ ازدواج کنید!

 

*چند روز قبل از شروع سال جدید گذرم به میدان توحید افتاد. کم‌کم به میدان نزدیک می‌شدم که جمله‌ای با فونت درشت روی یک آگهی، که پشت شیشه سوپرمارکتی نصب شده بود، توجه‌ام را جلب کرد: " یک خبر مهم ازدواج کنید".

این جمله همراه با خاطره ای که قبلا از میدان توحید برای تهیه گزارشی داشتم فورا قضیه را روشن کرد. با اینحال نزدیک رفتم و آگهی را خواندم تا مطمئن شوم حدسم درست است. تشویق برای رفتن به یک مرکز همسریابی(!) جهت یافت موردِ موردنظر.

 آگهی با مضمون؛ بیاید در مرکز ما ازدواج کنید؛ بین ورق چسبانده‌هایی بود که خبر از رسیدن کارت شارژ ایرانسل و روغن 5 کیلویی و ... می‌داد. آنهم روی شیشه سوپرمارکت!

آنچه می‌خوانید گزارشی است که قبلا از همین مرکز همسریابی تهیه کرده بودم و انتشارش بازتاب خوبی در رسانه‌ها داشت که حالا به مناسبت تبلیغات جالب انگیزناکشان(!!) دوباره در بلاگم منتشر می‌کنم. البته مسئولان سازمان ملی جوانان هم که قرار است این مراکز را با نامی جدید و تغییراتی ترویج کنند بد نیست کمی به عمق ماجرا توجه کنند و اوضاعی که اوضاعی نیست ...

 ***

 گزارشي مستند از يک مرکز همسريابي در ميدان توحيد

همسر دلخواه صد درصد تضميني در 24 ساعت!

  درب ساختمان بسته است. از اينکه مجبور مي شوم جلوي آقايي که همزمان با من قصد ورود به ساختمان را دارد، زنگ موسسه مورد نظر را بزنم، خجالت مي کشم! کمي تعلل مي کنم تا شايد براي فشردن زنگ پيش قدم شود، اما خيره نگاهم مي کند و مي گويد: زنگ بزنيد! بالاخره دستم را روي زنگ طبقه چهارم مي برم و همزمان به خودم يادآوري مي کنم؛ جسارت خبرنگاري يعني همين ديگر...

 همسريابي فقط براي ديگران!

احساس نه چندان جالبي که با مکان نه چندان مناسب موسسه و پله هاي نسبتا بلند و سوت و کور آن به تو دست داده با ورود به محيط رسمي، کمي کاهش مي يابد. وقتي منتظر خانم "م" هستي که قرار است بيايد و جواب سوالهايت را بدهد، سه پسر جوان با هيجان وارد موسسه مي شوند. هيجانشان را مي شود از پچ پچ کردنشان، تعلل در نشستن و لبخند بي انتهايشان فهميد. با ديدن ظاهر معقول و آراسته شان، اولين سوالي که به ذهنم مي رسد اين است که بپرسم چگونه نتوانسته اند در جامعه و با همان شيوه هاي مرسوم، مورد مناسبي را پيدا کنند...

کمي زود به نظر مي رسد که سوال بپرسم، به جاي آن سعي مي کنم تا جايي که مي توانم، ساختمان و فضاي موسسه را رصد کنم.

 به غير از سالن انتظار، حدود 12-10 زن و يک مرد در اتاق مشاوران مشغول به کار هستند. براي اولين بار انگشتهای آدمها برايم جالب مي شود. دنبال حلقه يا هر گونه آثار ديگري در چهره، که دليل بر ازدواجشان باشد، مي گردم. با چشم چند دختري را که در فاصله انتظار کشيدنم از سالن عبور مي کنند، دنبال مي کنم. هيچ کدام ازدواج نکرده اند(!) از اين فکر که چقدر "نقض غرض" مي باشد که در مرکز همسريابي بدون همسر باشي خنده ام مي گيرد. انواع و اقسام ضرب المثل ها در ذهنم جولان مي دهند که "کل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي.... اگر بيل زني، باغچه خودت را بيل بزن... "

 خانم "م" وارد مي شود. انگشتان خالي از حلقه‌اش از ديدم پنهان نمي ماند. بدون سوال و جواب خاصي سه فرم عضويت مخصوص آقايان به سه مراجعه کننده پر هيجان مي دهد. گويا خانم "م" از علت حضور من باخبر نيست و یک فرم مخصوص بانوان را جلویم می گذارد و من فرصت را غنیمت شمرده  توضيح مي دهم براي عضويت نيامده و امر ديگري دارم.

 عکس بي عکس...

براي اينکه پسران راحت و آسوده و همچنان لبخند به لب فرم ها را پر کنند از آوردن عنوان خبرنگار امتناع مي کنم. يکي از آنها لحظه اي بعد فرمش را خالي روي ميز مي گذارد. وقتي با سوال دوستش مواجه مي شود، مي گويد: من اصلا زن نمي خواهم. به گمانم ناز کرد اما هيچ خريدار نداشت! دوستانش بدون توجه به او دوباره مشغول پر کردن فرم شدند. انگار فقط يک نفر قضيه را جدي تلقي کرده بود و اهتمامي حرفه اي(!) در پر کردن فرم داشت. چون آن يکي مرتب برگه اش را ديد مي زد. معلوم نبود مشخصات خودش را از روي برگه دوستش نگاه مي کند يا همسر مورد نظرش را.

کنجکاو مي شوم سوالات را ببينم. برگه او که زن نمي خواست را از روي ميز بر مي دارم. آقايان بايد علاوه بر پاسخ گويي به سوالات شخصي به سوالهايي چون، ميزان تاکيد بر امور اعتقادي و مذهبي، همچنين راجع به ادامه تحصيل و شاغل بودن همسرشان بعد از ازدواج، حجاب همسر، سن، تحصيلات و شغل او نظر بدهند. خانم "م" که کنجکاوي ام را مي بيند، مي گويد: برگه زرد رنگ مخصوص خانم هاست و يکي از همان زردها را به من مي دهد.

 خانم ها هم علاوه بر پر کردن اطلاعات شخصي بايد به سوالاتي چون، ميزان تاکيدشان بر ادامه تحصيل و شاغل بودن بعد از ازدواج، حجاب مطلوب مورد نظرشان، سن، تحصيلات و شغل همسرشان پاسخ دهند. در ضمن اين موسسه براي آشنايي و معرفي افراد مناسب يکديگر، به هيچ عنوان از عکس اشخاص استفاده نمي کند. چون برخي خوش عکس و عده اي بد عکس هستند. به همين علت ممکن است در حق عده اي جوياي همسر اجحاف شود.

  پاسخگويي مراجعين به سوالات بيش از حد معمول طول مي کشد. سرک کشيدنهاي مکرر هم حوصله خانم "م" را سر برده است. تذکر داد که اگر فرم ها را پر کرده اند، تحويل دهند. در ضمن نگاه معني داري هم به من انداخت؛ خودم را معرفي کردم.

 بالاخره هر دو نفر فرم هايشان را مي دهند. فرم جواني که قضيه را جدي تر از آن دو تا تلقي کرده چک مي شود. 25 ساله است. با دو رفيق همراهش يک شرکت اشتراکي دارند. خانه شخصي دارد. تا فوق ديپلم خوانده و قصد ادامه تحصيل دارد. همسري بيست سال به بالا، ليسانس و کارمند آموزش و پرورش مي خواهد.

 مثل اينکه کنجکاوي او که زن نمي خواست زودتر از من گُل کرد. شروع کرد به پرسيدن سوالاتي چون مجوز قانوني داريد يا نه؟ عملکردتان به چه شکل است و...

 خانم مدير ِخيلي جدي هم توضيح داد که مرکز به صورت خصوصي کار مي کند. از مراجع و علما هم فتوا و تائيد دارند(!) و وقتي اصرار مرا براي آگاهي از ثبت قانوني ديد، کارت تبليغاتي را به عنوان مدرکي براي به ثبت رسيدن مرکز نشان داد. روي کارت، زير آرم،  شماره اي به عنوان شماره ثبت درج شده بود.

 کبوتر با کبوتر ...غاز با غاز!

 الگوريتم همسان گزيني و دست يافتن به همسر دلخواه آينده هم به اين شکل است؛ هر فرد مجرد (خانمهاي 18 سال به بالا و آقايان 24 سال به بالا) مي توانند به صورت حضوري يا غيرحضوري (تلفني) در سراسر کشور به عضويت طرح همسان گزيني درآمده و طي مراحلي از مزايا و خدمات همسان گزيني استفاده كند. مشخصات متقاضي در بانك اطلاعات اعضاي همسان گزيني ثبت مي شود. مشخصات متقاضي و خواسته هاي وي و ارائه خلاصه اطلاعات گزينه هاي مناسب از طرف كارشناسان موسسه (در مدت 24 ساعت) بررسي مي شود.   

 افرادي که مناسب يکديگر تشخيص داده مي شوند، در صورت توافق، شماره تلفن بينشان رد و بدل مي شود. افراد مي توانند داخل مرکز يا بيرون از آن با هم قرار ملاقاتي جهت آشنايي بيشتر بگذارند. در مرحله بعد، در جلسات مشاوره روانشناس مرکز شرکت مي کنند. تا از آنها تست هاي خود شناسي گرفته شود. و طي جلسات مشاوره، آقاي دکتر به روش همسان گزيني تشخيص مي دهند که اين دو نفر به درد يکديگر مي خورند يا نه. البته اين مراحل تا رسيدن فرد متقاضي به همسر دلخواه ادامه پيدا مي کند. حالا همسان گزيني چيست؟ همسان گزيني يك روش علمي و كاربردي است براي ساماندهي و تسهيل ازدواج افراد مجرد. ( اين را آنها مي گويند!)

 در ضمن حق عضويت براي افراد زير 30 سال، سي هزار تومان و براي بالاي 30 سال چهل هزار تومان است. اگر داراي سابقه نامزدي، عقد و يا ازدواج باشيد حق عضويت چهل هزار تومان است. مدت عضويت در طرح همسان گزيني يکسال و در صورت تمايل متقاضي و موافقت موسسه اين مدت قابل تمديد است. هزينه معرفي هر مورد براي زير 30 سال، 7 هزار تومان و براي بالاي 30 سال و همچنين افرادي که داراي سابقه نامزدي، عقد و ازدواج هستند مبلغ 12 هزار تومان است. لازم به ذکر است که با توجه به اينكه اقدامات كارشناسي مختلفي براي عضويت افراد انجام خواهد شد، تمام هزينه هايي كه براي استفاده از طرح همسان گزيني به موسسه پرداخت مي شود پس از عضويت، غيرقابل برگشت خواهد بود. مراجعان براي شرکت در جلسات همسان گزيني هم بايد مبلغ 4 هزار تومان به ازاي هر جلسه بپردازند...

 يک دعواي زرگري کاملا علمي!

اسم پرداخت مبلغ و پول که آمد او که از روي فرم دوستش نگاه مي کرد، گفت من نمي خواهم عضو شوم، آن برگه را هم پاره کنيد! خلاصه بحث بين مراجعه کنندگان و خانم "م" داغ شد. پسرک مي گفت: "وقتي هنوز هيچ کاري انجام نداديد، براي چي بايد پول بدهيم؟ ما خودمان هم مي توانيم در خيابان با فرد مورد نظرمان درباره ازدواج صحبت کنيم..."

و خانم مدير هم جواب داد که بايد شخص سومي هم حضور داشته باشد که تشخيص بدهد شما بدرد هم مي خوريد يا نه؟

و طرف هم جواب داد: من بزرگ شدم و بچه کف بازارم، تو طلافروشي کار مي کنم و خوب زنها را مي شناسم اصلا من خودم آدم شناسم...

 گفتم اگر زنان زيادي دور و بر شما هستند پس چرا تا به حال نتوانستيد فرد مورد نظرتان را پيدا کنيد؟ گفت: ببينيد هر کسي در زندگيش با آدمهاي زيادي آشنا مي شود. من الان خودم با 10 دختر همزمان(!) دوست هستم. اما دنبال کسي مي گردم که مثل خودم سرمايه دار باشد. در محيط کار "مرد" باشد و بتوانم به کمک او کارم را توسعه دهم (توجه داريد که دنبال زن سرمايه دار مي گردد، آنوقت حاضر نيست 30 هزار تومان خرج کند!)

آن که قضيه را جدي گرفته بود(همان که زن کارمند مي خواست) گفت: در فاميل ما دختر خوب زياد است. قبل از اينکه بياييم گفتم با اين سليقه اي که دارم، اينجا هم نمي توانم کسي را پيدا کنم ولي...

 خانم"م" هم توضيح داد کسي که به اين مرکز مراجعه مي کند به اين علت نيست که خواستگار ندارد يا زن برايش پيدا نمي شود، افرادي که ما پذيرش مي کنيم اکثرا تحصيل کرده هستند، زير ديپلم ها را با شرايط خاصي پذيرش مي کنيم...

 کوزه گر از کوزه شکسته هم آب نمي خورد!  

وقتي از چند و چون پذيرش اعضا پرسيدم با جواب هاي مبهمي چون: "بستگي به شرايطش دارد، نمي توانم قوانين مرکز را توضيح دهم... وارد جزئيات نشويد..." مواجه شدم اما بالاخره با اصرار، کمي توضيح داد... "کساني که، بنا به درخواست اعضا و جمع بندي موسسه مي دانيم که نمي توانيم موردي را برايشان معرفي کنيم عضويتشان را قبول نمي کنيم!"

 یک کلي گويي درباره آمار ازدواج مرکز هم رخ داد... از من اصرار که چند درصد از اعضايي که ثبت نام مي کنند موفق يه يافتن همسر دلخواه مي شوند(آمار کلي نه، مثلا در سال گذشته؟ يا لااقل در ماه گذشته...) و از ايشان انکار...

  خانم "م" مي گفت: چون بعضي از افراد، وقتي ازدواج مي کنند با کم لطفي که دارند، به ما اطلاع نمي دهند، نمي توانيم آمار درستي به شما بدهيم(!) بعد از ازدواج هم ما ديگر وارد زندگي خصوصيشان نمي شويم و ...در عوض با قاطعيت گفت ازدواج هاي اينجا با شکست مواجه نبوده است!

  او که زن نمي خواست خانم "م" را به عدم صداقت متهم کرد اما دو تاي ديگر قرار شد در جلسه همسان گزيني شرکت کنند.

 بعد از اينکه مراجعان مرکز را ترک کردند، از خانم"م" پرسيدم ازدواج کرديد؟

-          نه.

-          چرا خودتان عضو مرکز نيستيد؟

-          (اصلا از سوال من خوشش نيامد) ما نمي توانيم چنين کاري کنيم. آنوقت مراجعه کنندگان ما فکر مي کنند ما اين مرکز را براي معرفي خودمان به را انداختيم!

-          خب اگر اين روش مناسب است چرا عضو مراکز ديگر نمي شويد؟

-          روش مراکز ديگر را قبول ندارم...

 

از او خواستم تا از آقاي دکتر برايم وقت مصاحبه بگيرد. و اينکه بتوانم در جلسات همسان گزيني( البته فقط جهت کامل کردن گزارش!) شرکت کنم.

وقتي وارد سالن مشاوران شد، شنيدم که گفت "آقاي دکتر! يه خبرنگار آمده و دارد وارد تمام جزئيات مي..."(با عرض پوزش صدا قطع شد...) وقتي برگشت، در حالي که کاملا مشخص بود بخاري از اين به اصطلاح هماهنگي بلند نمي شود، گفت که فردا جهت گرفتن جواب تماس بگيرم. تماس گرفتم اما خانم "م" گفت آقاي دکتر فرمودند قبل از شرکت در جلسه بايد با ايشان صحبت کنم و من بايد شماره تلفنم را بدهم هر وقت فرصت داشتند قراري مي گذارند بعد اطلاع دهند و...

 يک دنيا سوال بي جواب...

اما سوالات زيادي بي جواب ماند. اينکه چرا در اين مرکز افراد با شرايط خاص را براي عضويت نمي پذيرد؟ آنچه مسلم است کساني که شرايط ويژه اي ندارند، در محيط بيرون خيلي راحت تر مي توانند فرد مورد علاقه خود را يافته و ازدواج کنند. اين مرکز مي تواند به عنوان جايي که عنوان ازدواج آگاهانه را به يدک مي کشد، کارهاي مفيدتري به جز معرفي افراد به هم انجام دهد. مثل آموزش نگرش درست به امر ازدواج. اينکه فردي صرفا به علت نابينايي در ناحيه يک چشم يا ساير مشکلات ظاهري و جسماني و ...(به گفته خانم مدير) نمي تواند در مجموعه ثبت نامي داشته باشد چه معني مي تواند بدهد، جز اينکه آنها تنها کاري که براي افراد مي کنند، رد و بدل کردن شماره تماس و گرفتن هزينه براي مشاوره هاي متعدد و بدون نتيجه است( توجه داشتيد که آماري از فعاليت هاي مثبتشان نداشتند).

  نکته ديگري که حائز اهميت، اين است که گاه، زن و شوهري سالها در زير يک سقف زندگي مي کنند اما يکديگر را نمي شناسند، پس چطور با دادن چند تست روانشناسي مي توان با قاطعيت تشخيص داد که اين افراد در زندگي مشترک موفق خواهند بود يا نه؟

 و نکته آخر؛ به نظر مي رسد کساني که به اين مرکز مراجعه مي کنند براي پيدا کردن فرد مورد علاقه به بن بست رسيده اند. صد البته که به گفته خانم "م" اين به بن بست رسيدن به علت نداشتن خواستگار و ... نيست اما يک دليلش مي تواند سخت گيري اين افراد در زمينه انتخاب باشد يا شرايطي که براي همسرشان گذاشته اند. صد البته که اگر به جاي يک همدم که آرامبخش خانه و کاشانه باشد، دنبال يک سرمايه دار براي توسعه کارت باشي به اين راحتي ها کسي را نخواهي يافت...

 از تمام سوالات بدون جواب که بگذري يک نکته اصلي مي ماند و آن اينکه اين مراکز در زمان تشکيل خود به يک نکته اساسي توجه نکردند؛ از ميزان پذيرفته شدن اين مراکز از طرف عرف جامعه که بگذريم، رابطه طالب و مطلوب ميان زن و مرد مورد سوال است، مرد بايد طالب باشد و زن طلبيده شود. مرداني که امروز براي يافتن همسر به اين مراکز مراجعه مي کنند، آيا تا آخر زندگي مشترک فرم پر شده را به ياد دارند و يا اينکه در آينده اين تقاضاي ازدواج از سوي همسرشان را يک نکته منفي براي او تلقي مي کنند؟! 

چند سکانس- پلان با حسين ترابي؛ مرد مستند ساز انقلاب... نشد براى امام (ره) نمايش بدهيم

هر سال دهه فجر که می شود درست مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده، به قول امیر خانی حلال گوشتی که دارد خودش را برای آب می کشد، با حسرت به تنگ نقره ای صفحه تلویزیون خیره می شوی و در تمام صحنه هایی که از انقلاب پخش می شود  برای بار چندصدم غرق می شوی؛ با آنکه منتظری هر سال چیز تازه ای پخش کنند و دلت غنج می رود برای آنچه که در آرشیو صدا و سیما وجود دارد و تو هنوز ندیدی شان. با این حال تمام جوانانی که زمان انقلاب یا نبوده اند یا آنقدر سن و سال نداشتند که تصویری از تلاش مردم برای به ثمر رساندنش توی ذهن داشته باشند، با تصاویر مستند «برای آزادی» بخش هایی از این انقلاب عظیم را برای خود درونی کردند. مستندی که بعد از گذشت ۲۵ سال از انقلاب، برای اولین بار یکجا از تلویزیون پخش شد و به عنوان یکی از 10 مستند برتر دنیا، که جهان را تکان داد، شناخته شد. مردم هم تازه فهمیدند که این تصاویری که هر سال مزین می شود به سرودهای انقلابی، اتفاقی گرفته نشده و حاصل یک کار تیمی بوده به کارگردانی حسین ترابی...گفتگوی ما بیشتر نوعی سپاسگزاری است تا رهیافتی به درون آنچه آن روزها بر این جمع گذشت؛ سطرهای این گفتگو را با تجسم تصاویری که از انقلاب برایمان به جا مانده نوش جان کنید!   

ادامه مطلب

نسخه پی دی اف

- این تنها مصاحبه ای بود که خیلی دلم خواست حضوری می گرفتم.  حداقل برای عرض ادب بیشتر به مصاحبه شونده ام که همان ۲۵ سالگی انقلاب که توی تلویزیون دیدمش دلم می خواست بیشتر بگوید و بیشتر از زوایای پنهان بدانم... حسین ترابی گوشه ذهنم مانده بود تا امسال که توانستم گپ کوتاهی باهاش داشته باشم. آخر مصاحبه گفت: مصاحبه تلفنی نمی شود اما شما اینطور خواستید و ادب حکم می کرد اطاعت کنم...            

- نسخه پی دی اف توی سیستم من باز نشد. عکس با مزه ای برای مصاحبه کار شده که می خواستم ببینید. اگر در سیستم شما باز شد نگاهی هم به نسخه پی دی اف بیاندازید.