چشمان!
در دو گوی چشمان تو!
پ.ن شاعر میفرمان که «مرا کیفیت چشم تو کافیست»
در دو گوی چشمان تو!
پ.ن شاعر میفرمان که «مرا کیفیت چشم تو کافیست»
نگاهت
توتفرنگی سرخِ آبدار
سبد سبد
دلنشین و شوق انگیز
توی دست دیگری
چقدر توتفرنگی دوست ندارم!
***
میخندی
بوتههای توت فرنگی گل میدهند
دامن از پیات گرفتم
از هر بوته یکی سهم من
مربا برای پاییز سختی که در پیش است...
***
سلامت توتفرنگی؛
سرخ و شیرین
سلامم کردی
نگاهش کردی
طعم مرگ پیچیده ِ توی ِ دهانم
چقدر توتفرنگی دوست ندارم!
***

روزهایی که هواشناسی میگوید؛
آلودگی به مرز هشدار رسید
چشم به راه باران میشویم
حالا هی بگو
گریه نکن!

لبخند بزن!
چه طبیعی است
گُل ِ خندهات.
لبخند بزن!
بگذار یکبار هم که شده
یک نفر
دست ِ چین را
در ساختن مصنوعات
از پشت ببندد!

پ.ن
این روزها غم مبهمی کنج گلویم نشسته و گاهی از گوشه چشمانم سرک میکشد و توی نوشتههام قد...! گاهی فکر میکنم جایی دل مهربان بندهای را شکستم و حالا آهش دامنم را گرفته. اگر دلی شکستم مرا ببخشید و اگر با دل شکستهتان دعایم هم بکنید که مرام را به کمال رساندید!
داستان را
درست لحظهای که آغاز کردم
تمام کردی
من توی جلد اول نبودم
تو
توی جلد دوم
حتی
دل نویسنده هم سوخته است!

بهار را هنوز به خانه راه ندادهام
گیسو پریشان
پشت در
تمام شکوفههایش ریختهاست.
گفتم
مادرم خانه نیست!

پ.ن
خار
آخرین تلاش بیابان
برای زنده ماندن است.
چقدر خار به دلم میخلد این روزها...

پ.ن
این پست تکراری است البته... به دلیل تکرار حس!
آدم برفیها
قبلا
فقط هویج داشتند و چهارتا دکمه
حالا
چتر هم روی سرشان میگیرند.

پ.ن
همینجوری... داشتم این گزارش تصویری را میدیدم، این جمله آمد! گفتم به بهانهاش شما هم این تصاویر را ببینید.
دلم انار است
خوش به حالت!
دانه بهشتیاش مال تو...

آنقدر با ظرف پُر آمد
از عسل چشمهای این و
شکر لبهای او
که لیلی به بنبست رسید.
کلاهت را بالاتر بگذار مجنون
تا ابروان کمانت پیدا باشد
آنقدر زیبایشان کردی
که لیلا کم آورد
به بنبست رسید.

پ.ن
با مهربان نگار مهدیار رفتیم تا از بنبستهایی که اتفاقی دیده بودمشان عکس بیاندازیم، زیر باران. چتر را فراموش کرده بودیم. خیس و خسته به خانه برگشتیم و حالا شاعر نیستم، بارانم!
انقدر نگاهت را پنهان نکن
دلت را نمیران
خودت را به ندیدن
به نفهمیدن
نزن!
لعنت به تو، بانوی خوبم؛
سیگار نمیکشی، دلت را بگیران
نگاهت را بتازان
دیگر مهم نیست
"لیلا" هستی یا "ریرا"
در این بازار لبخندهای داغ
و نگاههای ارزان
باید
به فکر نامی برای آقای شعری باشی!
هر روز
نگاهم
پرندهای میشود در انتظار
و قسم به پرندگان صف در صف...

اینجا عکس کربلاست! بین الحرمین.
پ.ن
سالگشت زمینی شدنمان آمده. خوشمان باشد! امسال سال ما است. سال ببر!
بگذار به عشق انگ سیب بزنند
انار که بشود
کفاره گناهانم را پس دادهام...
*برداشت آزادی از این حدیث پیامبر(ص):
العِشقُ مِن غَیرِ ریبَةٍ کفَارَّةٌ لِلذُّنوبِ.
پ.ن
آخرین نوشته امسالی نبود البته. باز هم هست. شاید بعضی نوشتهها بهتر باشد توی آرشیو بماند، بعضی حرفها توی دلت، بعضی بغضها هم توی گلو. اصلا بیخیال نوشتهها و دردهای امسالی. عید شد. لابد و لاجرم باید دوستش داشته باشم... پس بیا! با تمام شکوفههایت! بهار بیا! اما همه قشنگیهایت برای خودت. من فقط به بوی پرتقالات دلخوشم...

نوروزتان پیروز و هر روزتان بهتر از دیروز و فردایتان شادتر از امروز و سال جدیدتان بهروز!
به تو نگاه میکنم
از نگاهت برف میبارد
کلماتم منجمد میشود
و باز اشک؛ تازیانه سکوت را بر لبم فرود میآورد
جملهای نم کشیده برای رهایی بیتابی میکند؛
"باور کن تمام ثروت چشمانم، تصویر توست که در آن منعکس شده"
اما از سردی نگاهت نمیتوان گذشت
آه... برفهای دلت را پارو کن! سینه پهلو کردم...
"نوشته شده در زمستان شاید هم چله تابستان ۸۴"

یک روز ِ حوصلهدار ِ قشنگ،
حتما سری به خودم میزنم.
یک استکان چای بیغصه
چقدر غافلگیرم میکند!

تمام دیوارهایش گلی است شهر دل
ترک خورده و باران دیده
عطر یاس پیچیده لای ترکها
و بارانی
آماده تطهیر...
حالا
گیریم که گاه عابری
تیشه به ریشه یاس بزند
بوی باران را که نمی تواند، بگیرد!
می تواند؟!

چه میشود اگر بباری و آسمان را به زمین بیاوری؟!
اصلا انقدر نبار
که بعدها همه بگویند:
آن سال غمباری که برف هم نیامد...

نوشتن یا دل خوش میخواهد
یا ناخوش
"بیدل" شدهایم...

صدای رعد
بوی خاک باران خورده
دلهای سر به هوا
فقط یک عطسه کم دارم
وقتی دلم به واژه باران حساسیت دارد...

* اندکی اصلاحات در قسمت "درباره بلاگ" ایجاد شد. از دو خواننده ای که در این باره اطلاع رسانی کردند ممنونم.
عمری
به گفت: و افزود: دل خوش داشتیم
یک بار بیا و
خاطرنشان... باش!
نمیخواهمات
اما دهان گفتن ندارم؛
طعم ِ گس ِ خرمالو!

انقدر کِش نده
داغان شد
از ریخت افتاد
تمام کن ماجرا را
حیف شد! پیتزای مخصوص سرآشپز . . .
خارج از پست:
سیب
آدم
خواسته بود...؟
آدم
سیب
خواسته بود...؟
حوا خودش را جلو انداخت!

۱.
۲.
وقتی که میآیی
با خودت خط کش بیاور
اینجا توی عصر اندازه گیری
توی عصر عدد آووگادرو
توی عصر سرک کشیدن به اوضاع الکترن آزاد
و نانو ذرات رها شده در هوا
فاصلهها از دستمان در رفته
خط کش بیاور
باید مرزها را از نو برایمان خط کشی کنی
مرز حیا را
آبرو را
و نهی از منکر را
که گاهی عین منکر میشود
پ.ن
* سلام و عید همهتان مبارک! اللهم عجل لولیک الفرج.
** تو را ما چشم در راهییم...
***
بلاگری لطف کرده و طی کامنتی خصوصی توضیح داده است که "كلون وسيله ای است كه با آن درهاي قديمي را قفل مي كردند. يک چوب پهن و قطور كه نشانه هاي آن به عنوان شب بند هنوز روي بعضي درهاي فعلي موجود است و آن چيزي كه در درباره وبلاگ توضيح داده اید "كوبه" است."
اصطلاح کلون برای هر دو منظور در نوشته ها به کار می رود. مثل کلون در را گشود، کلون در را عقب کشید و کلون در کوبيده می شد. البته شاید کوبیده شدن کلون به اشتباه رایج شده است و از قضا من هم آن را به کار برده ام. به هر حال از این دقت نظر ممنونم.
با نگاهت بخند!
باور کن
زحمت خاموش کردن هیچ دلی
_حتی صدا کردن هیچ آتش نشانی_
به گردنت نخواهد افتاد
*
دیر زمانی است
نقشه جغرافیای وجودم
فقط
سلسله جبال سکوت تو را نشان میدهد
*
با نگاهت بخند!
باور کن
سلسله جبال سکوت
آتش نمیگیرد.

شناور میشوی
توی آبی بیکران آسمان و حلقهای از آواز سکوت
دلت که انگار دیگر نیست
وقتی خالی از دلهره و تشویشهای همیشه است
_ و چه بهتر!_
حالا تمام خواستنیهای دنیایی هم
معنا ندارد
_ و چه بهتر!_
میروی آنجا که باید
میروی سمت خودت
خود نقابدار تمام این سالها
_ و چه بهتر؟! _
***
باید بمیرم!
_ دیر یا زود _
اگر آواز سکوتی هم بود
چه بهتر!

پ.ن
قبلتر هم گفتهام؛ اینهایی که بعضی وقتها به این سبک مینویسم از نظر خودم و اهل فن، شعری چیزی نیستند. همینجوری میآیند و وبلاگ هم چون گاهی جای "همینجوری" نوشتهاست، میگذارمشان اینجا!
پست "و خدایی که لبخند می زند..." هم بیربط با این متن نیست(+)
همیشههای وقتی
که مثل الان
آسمان دلش تنگ و خسته و خاکستری است
دلم میخواهد فقط یک بار دیگر باران ببارد
تا
.
.
.
باران! باران! دوباره باران! باران!

آخرین تلاش بیابان
برای زنده ماندن است.
چقدر خار به دلم میخلد این روزها...
تعجب کردي؟! از اينکه امروز وقتي از خانه بيرون آمدي برف زمين را پوشانده بود
چه نگاه غريبي کردي به دانه هاي سرخوشِ برف
دويدي، سر خوش تر از هر دانه برف و احساس شاعرانگي ات بيداد کرد
انگار نه انگار هر سال، اين برف روي تن ناخوش احوال زمين جا پهن مي کند
و برف نگاه تو، هر روز بر چشم ناخوش احوال من
امروز برف مي بارد، مثل هر روز
براي همين روزها سر خوش مي دوي و مي گذري . . .
و من مي گويم:
اي کاش شاخه خشکيده اي باشم
مثل نقشي، روي آدم برفي قلبت
نگاشته شده در دیماه 86

19 روز است دنیا دارد امتحان پس میدهد
حالا وقتش است
تا تمام دیکتههای ننوشته را بنویسیم
تا تمام غلطهایی را که به غلط
درست میانگاشتیم
مشخص شود.
حقوق بشر، صلح، دموکراسی، آزادی . . .
همهمان باید روزی صدبار مشق کنیم
سرخطی را که برایمان گرفتهاند؛ غزه . . .
ادامهاش را تو بنویس!
تمام سه نقطههای ننوشته را پر کن
کمی بیشتر جسارت داشته باش
بیشتر جسارت داشته باش، حیوان ِ ناطق ِ باشعور!
که گاهی نطقات را بدون شعور استفاده میکنی
که گاهی 33 روز و گاهی 19 روز
خوی درندگیات را توی املایت 1000 بار تکرار میکنی
و در هر تکرار، چشمان کودکی از ترس
گور را به خانه ترجیح میدهد
بیشتر جسارت داشته باش
و خودت را پشت هلهله سکوت
پنهان نکن!
و پشت ژستهای روشنفکرانه
و اداهای حقوق ِ بشر دوستانه
و تمام معاهدهها و بیانیهها
که لکه ننگی بروی پیشانیاند
پیشانی ِ گاوهای ِ پیشانی سپید.
گاوهای ِ پیشانی سپید ِ ناطق
که وقتی وارد خاک و خانهای میشوند
در نمی زنند.
...
و ما هم مینویسم
ادامهاش را
غزه در آتش و خون
و ...
***
بعد نوشت:
- اینها را که میخوانید( پست قبلی و پست جدید) شعر نیستند از نظر من و اهل فن، اخص! همینجوری میآیند و من هم چون وبلاگ گاهی جای "همینجوری" نوشتهاست، میگذارمشان اینجا.
- وبلاگ سجیل را بخوانید، حتما!
شنیده ام وقتی بیاید حتی
بوی سیب هم قسمت میشود
کابوس و رویا هم همین طور
شنیدهام وقتی بیاید، تمام پنجرههای تب دار
به شوق حضورش
تمام نگاههای بی تاب و منتظر را به هم پیوند میدهند
و
تمام پنجرههایی
که تمام این مدت
دستهای دور ز دست را نظاره میکردند
از خجالت ذوب میشوند
شنیدهام وقتی بیاید، آخرین قطره اشک ریخته شده از مظلومیت
توی موزه خاطرهها قاب گرفته میشود
شنیدهام وقتی بیاید
جماعت فریفته به عطر دعا و نیایش عصرانه و ظهرانهشان
توی صفای چشمانش هلاک میشوند
و
جماعت غره به نام و نشانشان
و
آنان که فکر میکند، بهشت را
و دنیا
و خدا را
خریدند با دو رکعت تعبد ظاهریشان،
شنیدهام وقتی بیاید ...
***
دخترک یک لحظه از بیقراریهایش را
خستگیهایش را
و شبهای بیتاب را
نمیدهد به بهای تمام دنیایشان...
او را چه کار با آنان که برای بهشت هم سند شش دانگ منگوله دار صادر میکنند.
بیخبریم!
عمریست زیر ناودان عاشق شدیم
و
گمان میکنیم
زیر بارانیم...
زندگی را جوری نکش
که مداد رنگیهایت
جایشان را خیس کنند(!)

هر بار که مشدد مي شود اين تکرار تنهايي
هر بار... در هر بهار
با سر دواندن هر شکوفه روي پوست مرده درخت
به ياد مي آورم
در بهار زندگي
جدايي از تو فصل خزان دلم را آورد
اما هر شب، ياد تو شکوفه اي در دلم مي روياند
و وقتي بيايي درختان ياد تو شکوفه باران خواهد بود...
عجب حکایتیست این چرخوفلک زندگی
هنوز عادت نکردم
هربار دلم هُری میریزد...
امروز دیروزیتر از دیروزم
و فردا
امروز تشدید دار میشود
و روزهای دیگر تشدید کل حرفها را خواهد پوشاند
و دیگر...
