ساده...

شوق‌ها، بغض‌ها، لبخند‌ها، خیال‌ها و خاطرات بسیاری در ابتدای تمام راه‌هاست... و تمام قصه‌ها، نت‌ها، و شعرهایی که ناتمام می‌ماند و من، تمام راه‌ها و قصه‌ها و نت‌ها و شعرهای ناتمامم.
من از شب فقط تاریکی نبرده‌ام و از روز تنها طاقت طاق شده آفتاب را، فقط از میان تمام زبان‌ها تنها ساده را بلدم. ساده می‌بینم و ساده می‌شنوم و ساده می‌گویم و... ساده هم تمام می‌شوم. من از کنار گریه با لبخند گذشته‌ام و از کنار سختی با استواری و پس اینهمه ساز ناکوک، بغض خوردم و فرو شکستم...
شما سرباز جنگی خسته‌ای را ندیده‌اید که پوتین از پا درآورده و آزرده راه، پای خود را در چشمه فرو می‌کند و پیرزنی او را شیر و شربت مهمان...؟

در من هر روز سربازی خسته، آزرده راه از دست پیززنی شیر می‌خورد و پای در آب فرو می‌برد...

باران نیستی، مجسمه باش!

مجسمه‌های شهرمان را نگاه کن. نقاشی دیواری‌هایش را. حجم‌ها و ساختمان‌ها را. باران که می‌آید شسته می‌شوند. برقی به سر و رویشان می‌افتد. خاک‌ها و غبارها می‌رود.

 

بعد از چند ساعت بارش می‌توانی بدون ترس از کثیف شدن دست‌ها و لباس‌ها دور و بر مجسمه‌ها بچرخی. به عادت کودکی‌ها از کنار یک نقاشی دیواری بزرگ بگذری و انگشت اشاره‌ات را از روی دیوار برنداری و بگذاری با هر گام‌ات نوک انگشت‌ کشیده شود روی دیوار و پستی و بلندی‌های کاشی‌ها و شیارها را حس کنی.

 

حتی‌تر اگر دوست داشتی تکیه کنی به مجسمه. نترس! آلودگی‌ها را باران شسته. حتی برگرد و زل بزن به طرح مبهمی که روی صورت نشسته جای چشم‌ها... حالا غباری نیست که لای شیارها جا خوش کرده باشد و تو زلالی همین شبیه چشم را نبینی. خاکی نیست که نگران رسیدنش به لباست باشی. مجسمه‌ها و حجم‌ها و نقاشی‌ها باران را غنیمت شمردند برای تویی که می‌خواهی دمی نگاهشان کنی.

 

و تو اگر نمی‌خواهی باران باشی، لااقل مجسمه باش، دارد باران می‌بارد! غبارها را از سر و رویت بشوی... شاید عابری... شاید رهگذری... شاید آدمی!

قطعه‌ای برای هیچ‌کس!

قطعه قطعه، زندگی می‌سازیم. قطعه‌های موسیقی، قطعه‌های شعر، قطعه‌های فوق تکنولوژی برای طیاره، قطعه‌هایی برای شکافتن جرمی در حد 10 به توان منفی 23، قطعه‌های درونی، قطعه‌های بیرونی، قطعه‌های...

آخرش هم همه می‌رویم در قطعه‌های سینه قبرستان و آنوقت فاتحه می‌خوانند، بر گورهای در قطعه...

 اما هیچ وقت  کسی فاتحه نمی‌خواند، بر قطعه قطعه شدن روح. روحی که نه قطعه موسیقی خوشحالش می‌کند و نه اکتشاف قطعه فوق تکنولوژی...

 و هیچ‌کس نفهمید سینه‌ها، گورستان روح‌های قطعه شده اند! 

عکس از وبلاگ علیرضا. بی همگان

پ.ن

**   پست قبل را حذف کردم!(همان پستی که برایش اطلاع رسانی کردم تا دوستان ببینند) آدم بعضی وقت‌ها از اول می‌داند مطلبی را که می‌نویسد پاره می‌کند،  پستی را که آپ می‌کند، حذف! اما گریزی نیست...

* سعی می‌کنم مطلب جدیدی پیشامد نکند؛ سعی می‌کنم چشمانم را ببندم. سعی اول مقبول بیافتد، دل، خود به خود بسته می‌شود، قلم بازنشسته. تا پایان امسال نوشته های قبلی را توی پنج دری می گذارم... می‌خواهم آرشیوتکانی بکنم. توی حافظه دائمی و لای صفحات وُرد، پر است از نوشته‌جات امسالی... دلم نمی‌خواهد بمانند برای سال بعد. هم نوشته‌های امسالی و هم دردهای امسالی؛ دردهایِ عمومیِ امسالی.

درد مزمن بشود، باید محترمانه باهاش بسازی! باید به وجودش احترام بگذاری تا جایی برای زیستن خودت باز کند. درد دامنه‌دار شود، باید طوری راه بروی که پایت روی دامنِ درد نرود. درد هی دامنه‌دار شود، جایی برای راه رفتن خودت باقی نمی‌ماند، دردِ دامنه‌دار آدم را افلیج می‌کند!

 

Error دل!

خیالت ماهی‌وار از توی ذهنم سُر می‌خورد و می‌افتد توی دریاچه چشمانم که این روزها تمامی ندارد. می‌آیم  بگیرمت، که یکهو غرق می‌شوم و تو هم کم‌کم محو می‌شوی و چشمان هم حوضچه. این شده بازی هر روزمان‌. هر روز که یادم می‌افتد انار پا به ماهی می‌دیدمت روی شاخه‌های عریان دلم، سیبِ کال و تُرش حوا!

 بعد انار پا به ماه دلم، دلش سیب می‌خواهد! آنهم سیبِ کال و تُرش حوا. بازی از سر گرفته می‌شود؛ خیالت ماهی‌وار از توی ذهنم سُر می‌خورد و می‌افتد توی دریاچه چشمانم که این روزها تمامی ندارد. می‌آیم  بگیرمت، که یکهو غرق می‌شوم و تو هم کم‌کم محو می‌شوی و چشمان هم حوضچه. این شده بازی هر روزمان‌. هر روز که یادم می‌افتد انار پا به ماهی می‌دیدمت روی شاخه‌های عریان دلم، سیبِ کال و تُرش حوا!

 بعد انار پا به ماه دلم، دلش سیب می‌خواهد! آنهم سیبِ کال و تُرش حوا. بازی از سر گرفته می‌شود؛ خیالت ماهی‌وار از توی ذهنم سُر می‌خورد و می‌افتد توی دریاچه چشمانم که این روزها تمامی ندارد. می‌آیم  بگیرمت، که یکهو غرق می‌شوم و تو هم کم‌کم محو می‌شوی و چشمان هم حوضچه. این شده بازی هر روزمان‌. هر روز که یادم می‌افتد انار پا به ماهی می‌دیدمت روی شاخه‌های عریان دلم، سیبِ کال و تُرش حوا!

 بعد انار پا به ماه دلم...

 می‌بینی! این بازی نقطه پایان ندارد. افتاده‌ام توی "loop"ی که خروجی ندارد و مرتب error می‌دهد. شرط حلقه را اشتباه تعریف کردم؛ اینکه با قید و شرط دوستت دارم...

براي پدران هميشه خسته و کم توقع.../ خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند

آفتاب تابان با پوستش قرابتي دارد. اين را مي‌شود از پوست آفتاب سوخته‌اش فهميد. انگار تمام اشعه‌هاي آفتاب در اين گرما سهم چشمان اوست که حالا ريز شده و مي‌سوزد. سوزشي از هرم آفتاب و بيشتر قطره اشکي که بايد زودتر پاک شود. او مرد خانه است و در تمام حالات بايد استقامتش حفظ شود، ستون خانه که نبايد بشکند. آن‌هم وقتي از همه جا مانده و از همه کس رانده، بعد خدا، تمام چشم و اميدشان به پدر است؛ بالاخره راه حلي براي مشکلشان پيدا مي‌کند و غم نان را از دلشان مي‌برد. غمي که انگار قرار نيست هيچ وقت حل شود. حتي آخر وقت‌هايي که ديگر دستانش توان کشيدن گاري و بارش را ندارد. حتي وقتي تمام مهره‌هاي ستون فقراتش ترق و توروق مي‌کند و ديگر ناي داد زدن و هشدار دادن به اهل گذر را ندارد که از سر راهش کنار بروند، خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند...


تمام روز کارش همين است. ملات را بار فرقون مي‌کند و قالب مي‌زند. تمام سختي کار در چهره‌اش ريخته و عرق ريزان ادامه مي‌دهد. انگار نه انگار آفتاب تا مغز استخوانش نفوذ کرده و تاب و توانش را برده‌است. چقدر بي‌مقدار هستند ذرات خاکي که روي صورت هميشه خسته و بزرگوارش نشسته‌اند، خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند...


پيراهن خاکي و خيس از عرقش به تن چسبيده و گام‌هاي خسته و سنگينش را به سمت خانه مي‌کشد. وارد خانه که مي‌شود مي‌رنجد اگر سماوري به انتظارش قُل قُل نکند و به عشق ورود او به خانه نجوشد. و چاي تازه دمي که فقط وقتي هورت کشيدنش مزه مي‌دهد و خستگي را از تنش بيرون مي‌کند که تو هم با او بخوري. يکي پدر هورت بکشد و يکي تو و چه حالي مي دهد وقتي بدون تو و مادر، با تمام خستگي، چاي تازه دم از گلويش پايين نمي‌رود. حتي وقتي که دخل زحمت کشي‌اش کفاف خرجش را نمي‌دهد تا روزي چند بار آه نکشد که خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

 

کار براي مرد تفريح است و مردي که جوهر کار ندارد، کامل نيست. هميشه با اين تفکر زندگي کرده‌است و براي همين ثانيه‌هايش نفس‌گير است و خسته، تاب نمي‌آورد براي لحظه‌اي بيکار باشد. پدراني که بايد به خاطر کارگر بودن حساب و کتاب خيلي از چيزها دستشان باشد. اينکه امروز در اين کارخانه کار مي‌کنند و فردا کار نمي‌کنند، کارشان فصلي است و شش ماه سال مي‌توانند اوقات خودشان را پرتلاش بيرون از خانه سپري کنند و ممکن است شش ماه بعدي نتوانند اوقات خود را بيرون از خانه سپري کنند تا گاهي اوقات، اهل خانه اوقات تلخي نکنند. چون زن خانه با تمام مهرباني و صبوري‌، بيکاري مردش، بي‌پولي و مشکلات ريز و درشت را تاب نمي‌آورد.


با اينکه تمام سختي‌هاي نفس‌گير زندگي را شانه به شانه مردش مي‌گذراند اما وقتي در تنگنا قرار مي‌گيرد، کم‌کم اختيار از کف مي‌دهد و پدر است که بايد مشکلات را حل کند، هر جوري که شده خودش را به آب و آتش بزند و هي بگويد: خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

 

او تمام مدت کار مي‌کند و فرزند تمام مدت بايد حواسش باشد که وقتي به خانه آمد،‌ وقتي نگاه خسته‌اش را گوشه‌اي دوخت و زبانش نچرخيد که بگويد، نمي‌تواند جواب تمام خواسته‌هاي ريز و درشت او را بدهد،‌ او نرجند آن‌هم وقتي حوادث جاده‌اي 5 برابر بيشتر در کمين پدران نشسته‌ است...

حالا روزي را براي پاسداشت پدر انتخاب کرده‌اند، زادروز بزرگ‌مردي چون علي(ع). روزي که گاه خودمان هم خنده‌مان مي‌گيرد از قناعت پدر و کم‌ توقعي‌اش، پدري که بيشتر خاطراتمان گره خورده به روزهاي سخت و پر مشقتش...

پدران سرزمين من، روزتان را تبريک مي‌گويم و دعا مي‌کنم خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

***

بعد نوشت:

خوب است که آدم متوهم نشود و زود هم درباره دیگران قضاوت نکند! بعضی وقتها برخی کارها صرفا از روی یک خطای سهوی یا حواس پرتی انجام می شود. کمی فکر کنیم...

 

دلش بابونه می‌خواست انگار

پِت...پِت... پِت... مثل ماشینی افتاد از کار! درست همان لحظه که آفتاب موذی بدون هیچ مضایقه‌ای شلاق‌های اشعه‌ را نثار صورت و چشمانش، دو قهوه‌ای خسته و گیر افتاده در دو هاله سیاه، می‌کرد. در چه فکر بود؟ هان! دلش بابونه می‌خواست انگار.

چه وقت بود ماشین از کار افتاد؟! داشت لِخ لِخ کُنان می‌چرخاند، می‌گرداند و انگار تولید می‌کرد؛ زندگی یا چیزی شبیه به آن. بودن یا چیزی شبیه به آن. انگار همه‌اش فکر بود و سراب. حداقل حالا که اینجا نشسته و دارد کلمات را روی "کی‌برد" می‌لغزاند؛ تو انگار کن سُرب را لابه لای لایه‌های پیچ واپیچ مغز که  تمام مویرگ‌های خونی را می‌سوزاند یا سَراب را لابه‌لای همین مه‌ای که از دشت بالا آمده تا خودش را مثل لحاف پَت و پهن بیاندازد روی بابونه‌ها.  

زندگی یا چیزی شبیه به آن؛ خوابیده است توی این دشت قشنگ. لای همین بابونه‌هایی که تنگ هم جا خوش کردند. همین‌هایی که چشمت را نوازش می‌دهد و عطرش، رنگش، ساقه تردش و رقصش توی باد، زندگی را منگ و مسحور کرده است، رام و پابند و گرفتار. باد که بیاید، خزان که بیاید، دست ِ طبیعت گرد ِ بی رحم که بیاید زندگی هم بیدار می‌شود. شاید هم با بال زدن زنبور عسلی گرد همین بابونه‌ای که خیلی دلش می‌خواست...

کجا بود؟! هان! دلش بابونه... نع! پِت پِت کنان از کار افتاده بود. انگار رشته‌‎ای پاره شده بود... البته ماشین که باشی تسمه‌ات می‌بُرد، طاقت‌ات طاق می‌شود، داغ می‌کنی.

 بعد تمام سختی‌های پنهان در لای گلبرگ بابونه و زشتی‌هایش و مه‌ای که لحاف می‌شد  و مگس‌های زنبورنما و لجن‌های همیشه خسته و گرفته به ریشه، یکهو مثل دود ِ سرفه یا سرفه ِ دود از گلوی ماشین، که بودن یا چیزی شبیه به آن تولید می‌کند، بیرون می‌زند و... پِت پِت ماشین از کار می‌افتد. همان که حتی تا دقایق پیش داشت لَق و تَقی می‌کرد و تِق... تِق...تق بودن یا چیزی شبیه به آن.

 به گمانش زندگی بالا آورده. یا بودن یا چیزی شبیه به آن. حالا این بیداری ِ رقت‌آور، ماشین ِ تب کرده و دشت ِ خالی. و حقیقت یا چیزی شبیه به آن؛ میل به خفتن زندگی و دوباره منگ کردنش و ... هان! دلش بابونه می‌خواست انگار!

همه بابونه ها را اینجا ببینید

یک همیشه عاشق.../ و خداوند گل را آفرید!

- همه احساس را جمع مي‌کني نوک انگشتانت. سعي مي‌کني رد شيارها را دنبال کني. نرم و ظريف است همان اول اين را به رخ شيارهاي اثر انگشتت مي‌کشد. اما ادامه مي‌دهي، هي گلبرگ‌ها را نوازش مي‌کني و هي پر مي‌شوي از رنگ.

- عميق نگاه مي‌کني، يک‌بار سرخ مي شوي و يک بار صورتي. چشم که مي‌گرداني حتي رگه‌هاي محو آبي روي گلبرگ سفيد مي‌تواند تا بي‌کران آسمان ببرد تو را. يک نفس عميق بکش؛ شناور مي‌شوي در عطر ياس، غرق مي شوي در رايحه محبوبه شب، مست مي‌شوي از بوي محمدي، جان مي‌گيري از تنفس مريم و... سر دماغ مي‌شوي از عطر تلخ ميخک!

- گل هميشه عاشق است. ببين! چه بي‌منت مي‌رويد کنار جاده، همجوار خار، حتي در دل سخت صخره. بي منت عاشق است و عاشقي مي‌کند و ... اين را حتي پروانه هم مي‌داند. وقتي از صبح تا شب گيج و منگ از عطر گل‌ها به اين سو آن سو مي‌رود.

 

  - گل هميشه عاشق است. ببين چه بي‌منت در باد مي‌رقصد و نقش مي‌دهد دست هنرمندان گل و بوته کار. نقش مي‌شود به دار قالي، دختربچه قالي باف ذوق مي‌کند و تاب مي‌خورد لاي بته‌ها. از روي انحناي ساقه ترنج سُر مي‌خورد، مي‌افتد توي دل گل وسط قالي و عاشق گلبرگ  و ترنج مي‌شود.

- گل هميشه عاشق است. ببين چه بي‌منت عشوه مي‌فروشد به رهگذر، جاي مي گيرد در چشمان عابر، رايحه نهفته در جانش را نثار شاعر مي‌کند و شعر مي‌دهد دستش. استعاره مي‌شود و تشبيه‌اش...

 - و خداوند گل را آفريد... براي آدم. که تنهايي خاکستري‌اش را زنده کند به رنگ گل. تا بفهماند خودش را به آدم. و قسم به آيه‌هاي سبز رنگ...

 خدا گل مي‌کند در نسترن‌ها

خدا مي‌آيد از عطر چمن‌ها

خدا در گل خدا در آب و رنگ است

خدا نقاش اين دشت قشنگ است

پ.ن

روز ملی گل و گیاه است امروز. با این سرعت کم نت نتوانستم گزارشهای تصویری را باز کنم و ببینم توی این بلبشوی بعد انتخابات خبری از این روز و گل و گیاه در رسانه ها هست یا نه. اقلش دیروز که چیزی ندیدم.

سال پیش رفته بودی ورامین برای گرفتن گزارشی از نمایشگاه گل و گیاه. چقدر خاطره داشت آن روزها. کلی ذوق کردم و  پُز گزارشت را دادم نگار خانم! یادت هست؟!

کلوچه مهتاب!

- ترک عمیقی برداشته بود... پاشنه پای پیرمرد باغبان. زیر درخت انار خم شده بود؛ یک دست بر زانو درد کمر را رفع می‌کرد و با پشت دست دیگر عرق پیشانی را پاک. پشت دست‌ها آنقدر زبر و پینه بسته بود که نتواند به خوبی عمق شیارهای روی پیشانی را حس کند؛ سلسله جبال خسته‌ای به‌جا مانده از طول تمام سال‌های گذشته.  

- ترک عمیقی برداشته بود...  یک ردیف دانه‌های انار از روی شکاف پوست معلوم بود و سرخی که معلوم نبود طعنه داشت به دل پُر یا لب خندان؟! 

- ترک عمیقی برداشته بود...  پله‌های خِشتی گِلی آفتاب خورده‌ای که تا بام این آسمان کویری می‌رفت. همانجا که اگر شب‌ها دستت را رو به آسمان دراز کنی کلوچه کامل ماه مال تو خواهد بود... و طلوع آفتاب هم، این پرتقال نارنجی بزرگی  که همیشه دلت را غنج می‌دهد برای اینکه یک پَر بزرگش مال تو باشد؛ آبدار و ترش و شیرین.

 - ترک عمیقی برداشته بود... دلِ پینه بسته‌اش از گذر روزگار؛ حالا خوب هم که دقت می‌کرد گاهی نمی‌دانست کلوچه مهتاب می‌خواهد یا پرتقال آفتاب، دلش که حالا مثل انار پُر بود و خون.

دیگر به هوای قند چایی نمی‌خورم!

 

 

 قول مي‌دهم ديگر حال مبصر قلدر کلاس را نگيرم. اصلا هر چه تو بگويي، به او باج هم مي‌دهم؛ تمام لواشک‌هايم را.

قول مي‌دهم ديگر نوشتن از روي درس ميخ و تخته را چهار ساعت طول ندهم. تازه اگر تو بگويي ديگر نمي‌گويم خانم معلم گفته مشق شب، پس  شب که شد مشق‌هايم را مي‌نويسم.  

سر به راه مي‌شوم. باور نداري؟! اصلا کي گفته من قراره هر دفعه با برادرم که دعوا مي‌کنم، کفش‌هايش را قايم کنم تا صبح که خواست برود مدرسه آنقدر دنبالشان بگردد تا ديرش شود و من هي خودم را به خواب بزنم.

به مادرم هم مي‌گويم که ديگر بار آخرم است، هر روز عروسک تازه‌ام را توي کوچه مي‌برم و مي‌دهم دختر همسايه‌مان بازي کند بعد او کاکُل و دست و پايش را بکند يا گُمش کند. 

به جان دايي‌ام اين يکي را راست مي‌گويم! ديگر به هواي قند چایي نمي‌خورم. خودت که مي‌داني من ديگر شيريني دوست ندارم. پس نگذار همه‌اش بگويم: کودکيم شيريني خوشمزه‌اي بود که زود تمام شد و من هميشه در حسرت يکي ديگر...

...

*

قبل نوشت از ارمیا: علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب و به دلایل طبیعی می میرد اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی‌میرد ماهی به خاطر آب خودش را می کشد. خشم.. عجز... تنهایی... اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین ...

*

 رفته بود از زنده فروشی ماهی تازه بخرد.  چندتا تا قزل‌آلا باقی مانده بود که دوتایش قرار بود نصیب او باشد. پسرک با سبدش سراغ ماهی ها رفت. اولی را از توی وان برداشت و به سبد کنارش انداخت. ماهی سبز لجنی با خال های سیاهِ روی پوست که خودش را با سر، با دم، با شکم روی زمین می کوبید. دومی هم به سرنوشت اولی دچار شد. ماهی ها داشتند خودشان را برای آب می کشتند و او هم داشت زمزمه می کرد:" ماهی ها عاشق‌اند، دارند خودشان را برای آب می کشند... عجر... تنهایی... خشم..." اما این لغات برای پسرک فروشنده معنایی نداشت. ماهی ها باید دست از تقلا برمی‌داشتند تا زودتر فروخته شوند و فروشنده به کارهایش برسد. ماهی هنوز داشت خودش را با سر، با دم، با شکم روی سبد می کوبید که فروشنده یکی یکی برشان داشت و سرشان را به لبه وان کوبید... انگار یک مشت خون داغ توی دل او ریختند. چشمانش سیاهی رفت. توی ذهنش پیچید: حلال گوشت حتی نتوانست یک دل سیر خودش را با سر، با دم، با شکم به زمین بکوبد...

*

 تق...تق...تق... شنیده بود قلب بعضی‌ها یک صدای اضافه دارد، اصلا با این صدای اضافه بدنیا می‌آیند. بعد هم خندیده و گفته بود احتمالا صدای محبت است. زیادی که سر و صدا کرد کار دستشان می دهد!

قلبش مثل یک حلال گوشت توی قفسه سینه بالا و پایین می پرید. خودش را با سر با دم با شکم به قفسه سینه می کوبید. دکتر اولش سَرسَری گوشی را روی قلبش گذاشته بود. اما بعد خوب دقت کرد و دوباره و چندباره به صدای ضربان گوش داد. "یک صدای اضافه توی قلب شما شنیده می شود باید علتش..."

او فقط خندیده و گفته بود:" چیزی نیست دکتر! این صدای..."

عکسها:تهران امروز

***

بعد نوشت: قلم‌ام سربه هوایی شده بود که دلش می خواست اینجوری بنویسد...

نشد که بنویسم...

يك روز نوشت، زندگي آدم‌ها يك گذر است. اين گذر خانه دارد، مغازه دارد، مدرسه و...

نوشت بعضي‌ها در گذر ذهن او فقط رهگذرند، روزي مي آيند و خط و خالي مي‌كشند و مي‌روند. اما بعضي ها خانه و زندگي دارند و اطراق كرده اند. خوش به حالشان!

نوشت يادت نرود زندگي گذر است و دير يا زود بايد بگذري. و چقدر حرفهاي مهمي در گذر ذهن من نوشت. روزي در گذر اول، سر در سراي "عابران موقت" نوشت: «يادت باشد از آدم ها كوه نسازي؛ كه اگر ساختي و ويران شد، اولين قرباني خودت هستي».

و من... هيچ وقت ننوشتم: مهم نيست رهگذري مثل من چرا آمد و چرا رفت، مهم نيست چقدر از گذرت خوشش آمد و چقدر باصفا بود، اصلا مهم نيست هميشه عمرش مسافر زير گذرهاي باصفا و موقتي بوده، مهم نيست همه‌مان، عمري به اين گذرهاي موقت دل‌خوشيم و اطراقمان به خيمه و خرگاه محدود است و آشيانه اي نساختيم... نشد كه بيشتر بمانم و بنويسم از گذر هيچ كسي، هر چند كوتاه، تصادفي رد نمي شوم و با گذر هيچ كسي تصادف نمي كنم.

نشد كه بنويسم، من از آدم‌ها كوه نمي‌سازم،‌ خانه مي سازم. مي داني... آدم ها خانه‌اند، حتي بزرگتر از آن، مجتمع مسكوني اند. مجتمعي به اسم "خود". شخصيت هاي متفاوتي در آن راه داده اند. خود خوب، خود بد، خود منطقي، خود لجباز، خود بزرگ، خود كوچك،‌ خود خويشتن شان و خود بي خودشان و ...

من از آدم ها كوه نمي سازم، خانه مي سازم، هر روز يكي از اين ها با اجازه صاحب خانه پرچم خانه را بر فراز بام مي برد و چراغش را روشن مي كند. تا صاحب خانه به كه رخصت دهد و اذن دخول به نام كه افتد...

شايد خانه آدم ها بعضي از روزها چراغ پر نور و پرچم خوش نقش و نگاري نداشته باشد. مهم نيست. مهم اين است كه اگر همسايه اش شدي بين اين خودهاي متضاد، قد بكشي و رشد كني. مهم خانه است و رسالتي كه بدوش دارد و بي شك...

خانه اي كه آدم هايش از يك جا رزق مي گيرند و نان دل «خود» مي‌خورند. دلي كه آينه روي خداوند است؛ هر چه پاك تر و صاف تر، تصوير خدا شفاف تر.

خوش به حال دلي كه خدا از ديدن رويش در آن لذت مي‌برد و به آن صفا مي‌دهد. خوش به حال دلي كه واسط خدا روي زمين است و از طريق آن خدا، دست ياري بسوي بندگانش دراز مي كند.

رهگذر سراي «ماندگار» ذهنم! من از آدم ها خانه مي سازم. اما نه خانه اي كه با آمد و شد خودهاي ديگر و امضاي استهزائشان پاي حرفهاي زلال، خانه را از پاي‌بست ويران کنند و روي گذرم آوار...

 

بعد نوشت:

- حنانه شکیبا روز رفتنش آخرین یادداشت را با حال و هوای رفتن نوشت و رفت... این یادداشت را در جواب متن او نوشتم. البته با نام مستعار سینا احمدی. این نام مستعار من و او هم برای خودش حکایتی داشت... 

- جای من توی کدام سرای  ذهن شماست؟!

 

لعنت به این دو دو تا چهارتای همیشگی تو

 

دیشب خواب دیدم توی مزرعه ابرها ایستاده‌ای و بهم ابر تازه تعارف می‌کنی. من از نردبان آسمان بالا آمدم و خودم را به ابرها رساندم و رو بایستی‌ام را با آسمان کنار گذاشتم و صاف رفتم سر اصل مطب و یک تکه از ابر را خوردم اما سرب شد به دهانم...

 

دیشب دوباره خواب دیدم... خواب دیدم از اشک خیس شدم آنقدر که سیل دارد تو را با خودش می‌برد. تو فقط می‌خندی و به ابرها اشاره می‌کنی. به آنها که آبستن آب هستند و رحمت به صورتم می‌بارند.  من هی لجوج و تو که... فقط سیل اشک(؟) را بیشتر می‌کنی و باران رحمت را. من گام‌های خسته‌ام را به روی افکار پریشان تو می‌کشم و تو آنقدر قهقه می‌زنی که گوش احساسم کر می‌شود.

 

 

دیشب دوباره خواب دیدم... مثل همیشه تو راحت روی ابرها راه می‌رفتی و می‌خواستی دنبالت بیایم. اما فقط تا نازکای خیالت با تو باشم و مباد که حرفی بنویسم روی جدول ذهنت که خطا باشد و نخواند حرف عمودی جواب اولت با افقی سوال دوم من. حتی توی خواب هم می‌دانستم جای من توی خانه‌های سیاه بی‌مصرفی است که کمک می‌کند برای فرار سپیدها از بن بست و رسیدن به جواب دخواه دودوتا چهارتای همیشگی تو.  باز هم توی جدول تو جواب دو دو تا همان چهارتای لعنتی همیشگی بود و باز هم تو مرا شطرنجی دیدی و دیدی که افقی خانه آخرت هیچ ربطی به عمودی خانه اول احساس من ندارد. دیشب دوباره داشتی توی ابرها جدول حل می‌کردی. چه جدول حل کرن با احساسی وقتی تمام دو دوتاهای تو نه سه می‌شود و نه پنج.

 

دیشب دوباره خواب دیدم. با هم روی ابرها بودیم و شادانه می‌دویم و عاشقانه نگاه می‌کردیم و لپ ابرها بود که از شرم سرخ شده بود اما تو... تو لحافی از ابر روی احساست کشیده بودی و فقط می گفتی؛ آب که زیادی گرمش شود و جوشش بیاورد تبخیر می شود و در ارتفاعات ابر می‌شود و آنوقت وقتی داغی از سرش پرید و این بالاها سردش شد دوباره بر می‌گردد و... من که داغ شده بوم و تبخیر به عطر خیال تو.  بعد من بودم که از سردی چشمانت دوباره برگشتم به زمین آنهم سیب نخورده و بهشت دستانت را نچشیده.

 

دیشب دوباره خواب دیدم. خواب دیدم آمده بودی و داشتی به همه ابر تعارف می‌کردی... و من که سهمم تمام شده بود یا ابر تو بود که تمام شده بود یا خواب  دیدن من ...

 

بعد نوشت:

-  "تو"ی توی مطلب مخاطب خاصی ندارد.

- سرویس عکس برنا نیوز یک گزارش تصویری از ابرها رفته بود و ما را سر ذوق آورد که مثل همیشه هوای تازه بنویسیم و در باشگاه جوانی کار کنیم. نمی‌دانم تاثیر تصاویر ابرها بود یا نوشتن با لپ تاب به روش مرفه هان بی درد که قلم را به جایی برد که قابل کار کردن در خبرگزاری نباشد و این شود که خواندید.

 

خوشی نعمتی که برایش نماز نخواند

داغ کرده بود... آمپرش چسبيده بود به سقف و اين يعني تند نرو(!) هرچه سواري گرفتي بس است، ديگر رکاب نمي‌دهم. ترمز چسبيد به کف پاي راننده عصباني. پياده شد؛ خنکي دلچسب قطرات بارن آرامش کرد.

- داغ کرده بود... لکه گل ِ روي شلوارش بدجوري دهن کجي مي‌کرد؛ به لطف اشتياق لاستيک ماشين گذري به چاله‌اي که دلش پر از آب بود. سرش که به گلايه "عجب روزي..." رو به آسمان بلند شد قطره اشکي از آسمان صاف افتاد توي دهانش و تمام وجودش از طعم باران پر شد.

- داغ کرده بود... از دست تاکسي‌هايي که روزهاي باراني و درست همان وقت که نبايد غريبه مي‌شوند، از دست جوي‌هاي بي طاقتي که بي‌قراري‌هايشان راهت را بند مي‌آورد، از دست پياده روهاي باريکي که عرصه را براي پرکاري چترها تنگ مي‌کند، از دست خودش که باران را فقط براي عاشقانه‌هاي سريال‌هاي آبکي تلويزيون مي‌خواست.

 

- داغ کرده بود... از اشتياق هوار شدن باران روي زمين، آن‌هم طلب نکرده و نماز نخوانده؛ داغ کرده بود از اين‌همه خوشي و نعمت يکباره.


- داغ کرده بود... ديگر زيادي داشت براي عبور ندادن گرما از خودش تلاش مي‌کرد. باران که شستش، قطرات رضايت و بي تابي براي پيوستن، آنطرف شيشه نقش بست.

- داغ کرده بود... هجمه خاطرات از مغزش شروع شده و تمام قفسه سينه را به لرزه انداخته بود. به خنکي شيشه حسوديش شد. سرش را روي خنکا چسباند، پنجره تب دار شد.

- داغ کرده بود... زيادي جوش آورده بود. اصلا براي همين بود که زندگيش را به بخار سپرده بود. اما بعد ديوانگي از سرش پريد. دلش که خنک شد دوباره روي برگي چکيد.

 

 

تعطیلات و مشق آدمیت و اس ام اس

اين چند مدت تعطيلات عيد خيلي حالمان خوش نبود. هر چه لعنت بود نثار اين روزگار قداره كشِ نامردِ نا مرادِ نالوطي كريدم. نه به خاطر اتفاقاتي كه افتاده بود، نه!

اتفاقات آنقدر كوچك بودند كه قابل اين حرفها نباشند كه ما روزگار را متهم به قداره كشي نماييم. فقط به اين خاطر بود كه چند مدتي روزمرگي هاي رنگ به رنگ نگذاشته بود گوش اين روح را بپيچانيم، نفس را ادب كنيم و خلاصه حالي بدهيم به اين خانه دل. اين تصميم( كه همانا پيچاندن گوش باشد) با سالگرد قدم گذاشتنمان روي زمين يكي شد و يادآوري اين روز هم شد كاسه داغ تر از آش.

با تمام اين اوصاف تازه داشت خوش مي گذشت اين روزها كه يكهو تعطيلات تمام شد و همان قصه هميشگي... ناگهان چقدر زود دير مي شود و چقدر زود بايد از خواب بلند شوم.

*از تمام دوستاني كه تلفنا، اس ام اسا و قدوما قبول زحمت فرموده و از راههاي دور و نزديك اين روز را تبريك گفتند ممنونم. از اتمام دوستاني كه توقع تبريك نداشتم و گفتند مثل نرگس فرهنگي ها و چند نفر ديگر بيشتر ممنونم.    

*اما از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است!

*از دوستان خوش ذوقي كه اس ام اس سيزده بدري دادند و سر شبي ما را خنداندند، ممنونم. از خودم هم كه دنباله اس ام اس را ساختم و نصف شب فرستادم، ممنون ترم. از دوست، همكلاسي و هم خانه اي قديمي نويسنده و اديتور هم كه دم صبحي چنان جوابي به من داد كه به طاق چسبيدم بيشتر بيشتر ممنونم. كلي با دروغ 13 اش مايه تفريح شد( فرشته خانوم آبروت رفت فرداش براي همه تعريف كردم! آي خنديدن خانواده)

تا ابد آدم، آدم نمی شود...

هر روز که مي گذرد، شکوفه تازه اي در دلم جوانه مي زند. سپيد، مثل شکوفه سيب. مي دانم عمرش خيلي کم است اما صبر که کنم... صبر نه! سعي که کنم... سعي هم نه! هوس که کنم برايم سيب آبداري را به بار خواهد نشاند.
 
 
فکر کن! درخت دلت افتاده باشد، زير سنگيني سيبهاي سرخ آبدار. هر کدامش مي تواند يک بار ديگر آدم و حوا را از بهشت براند. هر کدامش مي تواند به تنهايي نسل آدم را زمين گير کند.
 
 
مي بيني؟! درسم را از بَرم. هزار بار هم که بپرسي جوابت را مي دهم. چرا آدم از بهشت رانده شد؟ چون سيب اش خيلي سيب بود. چون طعم سيب خاکي را نچشيده بود...
 
 
آدم آمد زمين تا آدم شود. صد بار مشق کن: آدم بايد، آدم باشد...اما گهگاه می روی و درخت دلت را آب می دهی چون تا ابد هم آدم، آدم نمی شود...