بوته خار مریم...
این بوتههای خار را دیدهاید؟ تیغهایشان بدجور توی دست و بال آدم فرو میرود. اما این تیغها بعد یک مدت باز میشوند و گلهای بنفش خوشگلی میدهند... کمی ظاهرشان نرم میشود اما هنوز بوته تیغ هستند. باز کمی که بگذرد، گلها تبدیل به قاصدک میشوند. همین قاصدک نرمتن و شکننده و سبک که با نسیمی به هوا بلند میشود و میرود جاهای خیلی دور. همین قاصدکی که توی خیلی از شعرها هست... میگویند قاصد خبری است، کلی راز توی سینه دارد... مردم میگویند خوش یمن است... حس لطافت میدهد... همین قاصدکی که از دل خار بیرون آمده. همین خار که نام کسی نیست، که لطیف نیست و برنده است... بد است...
خب بعضی(به نظرم حتی همه) آدمها هم مثل همین خار هستند دیگر... شاید تو تیغش را دیدی... اما این دلیل نمیشود توی وجودش قاصدک نداشته باشد. ولی شاید دیدن قاصدک به این راحتیها نیست. صبر میخواهد و زمان. خار یکهو همان اول قاصدک را نشان نمیدهد، هی خرده نگیرید که خار دارد و فلان است و بهمان...
حالا که حرف کشید به اینجا، بگذارید این را هم بگویم: قاصدک وجودتان را پیش هرکسی هویدا نکنید. یعنی پیش ناکسها... ناکسها دلشان درد میکند برای اینکه قاصدک را بگیرند توی مشتشان و لهاش کنند. بلد نیستند، دم بدهند به قاصدک و رازی و آرزویی بهاش بگویند و قاصدک را بفرستند آسمان، ناکسها اصلا چه میفهمند قاصدک یعنی چه! اصلا بگذارید بگویند، فلانی خار دارد، تیغ دارد، آدمیزادی نیست. اما قاصدک را پنهان کنید بین خارها... انقدر که تنش لطیف است.
