شادی بی‌سبب...

کل امروز رو خوابیدم. هم کسر خواب هفته‌ای که گذشت و هر لحظه خسته و گیج خواب بودم و هم اینکه دلیلی برای بیدار شدن نداشتم. الان دو سه ساعته که بیدار شدم. پشیمونم که بیدارم. گرسنه‌مه و می‌خوام بعد خوردن یه مختصر عصروونه باز بخوابم. دکتر برای گلوم شربت دیفن هیدرامین تجویز کرده و خوشبختانه خواب آوره برای من. برای من که امروز حداقل نزده به رقصم.

الانم اومدم بگم که دلم تنگ یه مهمونی عصر شاد شده با چنتا دختر شاد و شیطون که از زدن رژ خوشرنگی که به صورتشون میاد به وجد میان و از شنیدن یه مطلب بامزه از فرط خنده اشک تو چشماشون جمع می‌شه. اومدم بگم دلم می‌خواد هیچ غصه‌ای نداشته باشم جز اینکه بدونم عروسی که این هفته دعوتیم دخترای فامیل قراره چی و چه رنگی بپوشن تا من یه مدل دیگه تنم کنم و از همه خوشگل‌تر و شیک‌تر باشم.

اومدم بگم لعنت به اون دختری که وقتی تو نوجوونی و اوایل جوونی همه به همین چیزای ساده دلخوش بودن و مهم‌ترین دغدغه‌شون مارک ضدآفتابشون بود، می‌خوند و می‌نوشت و فکر می‌کرد...

تگرگ واژه!

آمدم عرض کنم که دلم نوشتن بی‌پرده می‌خواهد. دلم می‌خواهد بیایم و به جای کادو پیچ کردن مسائل و استعاره و تمثیل و به کار بردن نشانه که نمی‌دانم چرا انقدر بلدمشان، رک حرفم را بگویم. صاف بروم توی دل مبحث! هرجا هم دلم خواست چنتا فحش نثار اصل مطلب بکنم. یعنی خیلی وقت است یک لیلا باقری ِ صبر تمام شده‌ بی‌قرار ِ شاکی نشسته درون من و هی دارد چنگ و دندان نشان می‌دهد برای این لیلای آرام... آمدم عرض کنم این پنج‌دری مستعد طوفان شده. دلش تگرگ واژه می‌خواهد. انقدر که تمام شیشه‌های این پنج‌تا در را یکجا بیاورد پایین...