فاصله
يك سال كوچكتر بودنش از من باعث شد تا مثل دوقلوها هميشه با هم باشيم و خاطرات
مشتركمان خيلی بيشتر از غير مشتركها باشد. خاطرات مشترك انقدر به غير مشتركها میچربد
كه اگر من گاهی خاطره غير مشتركی را تعريف كنم بايد دو ساعت تمام از ايست و بازرسی
خاطرات خواهرم رد بشوم تا به او ثابت كنم كه گاهی هم پيش آمده كه من در عالم بچگی
جايی بودم كه او نبوده و تصويری دارم كه او ندارد. میخواهم بگويم ما اينجور
دوقلوهای به هم نچسبيدهای هستيم…
اما
خوشبختانه سر خاطره روز اول روزه گرفتنمان هيچ جدلی نداريم. نه من و نه او و نه
خانواده. همه خوب يادشان هست؛
هنوز مدرسه نمیرفتيم و اصلا يادم نيست چند سالمان
بود. شب كه شد پا كوبيديم كه ما را بايد سحر بيدار كنيد. به همه سپرديم و قول
گرفتيم و قسم داديم تا بالاخره سحر بيدار شديم. انقدر خوابم میآمد كه تصوير مبهمی
از سحر يادم هست. اما صبحش را چرا!
از
خواب بيدار شدم و اصلا يادم نبود روزهام. همينطور كه میرفتم سر يخچال از مادرم
پرسيدم: صبحونه نداريم؟
گفت:
مگه روزه نيستي؟
گفتم:
آهان… يعنی هيچی نبايد بخورم؟
- نه!
هيچی!
- حتی
يه تيكه نون كوچيك؟!( يك خرده نان برداشتم و نشان دادم)
- نه!
چه فرقی میكنه. حتي نصف اون تيكه رو هم نبايد بخوری…
- آخه يه
تيكه كوچيك كه اصلا آدمو سير نمیكنه… خدا مگه اين يه ذره نون رو میبينه…
كلي چك
و چانه زدم تا راضي شدم كه وقتي روزهای نبايد چيزی بخوری و رفتم توي هال. بعد
خواهرم با صورت پف كرده از خواب وارد شد و طبق عادت قورباغهای نسشت بغل مادر و
خودش را چسباند به او. هنوز خواب آلود بود
و موهای بلند و پريشانش ريخته بود دورش. گفت:مامان يه چايی بريز!
مامان
خنديد و گفت: يادت رفته روزهای؟
- نه!
يادمه. ولی فقط يه چايی!
من كه
كاملا توجيه شده بودم كه حتی يك نصفه چايی هم نبايد بخوريم، پريدم وسط كه «نه!
اصلا نبايد چيزي بخوري حتي يه خرده نون!»
باز معصومانه
درخواستش را تكرار كرد: هيچی نمیخوام! فقط يه چايی…
دوباره
آمدم چيزی بگويم كه بابا چشمكی زد و پشت بندش يك لبخند به من كه يعني ولش كن بچه
را… بعد هم گفت: فقط یه چايی براش بريزيد.