- زانوي غم بغل گرفته بود و داشت با انگشتانش اَشکالي را روي خاک ميکشيد. قيافهاش محزون بود و نااميد. همين بود که غمي سنگين را بر دل پيامبر(ص) مينشاند. آنقدر سنگين که عرش خدا هم غمگين ميشد...
**نشسته بود و اشک ميريخت. کار ديگري از دستش بر نميآمد و به گمانش عاجز بود و تنها. نميدانست مولايش امام حسين(ع) فرمودهاست: عاجر کسي است که نتواند دعا کند... تمام راهها در ذهنش به نقطه کوري ميرسيد و ناممکن جلوه ميکرد. فقط يک معجزه مي توانست او را به راهي درست ببرد. براي معجزه دعا نميکرد فقط داشت گلهوار به خدايش ميگفت: يادت باشد من خواستم و تو نخواستي... يادت باشد گفته بودي يک قدم به طرفت بردارم، صد قدم برميداري... بيا اين هم يک قدم من فقط بلدم که از تو بخواهم...
- محزون بود که وارد مسجد شد. غم تمام اصحاب صفه يک طرف و غم او، که داشت غصههايش را با خاک تقسيم ميکرد و زير لب نجوا، يک طرف. آسمان تاب نياورد، جبرئيل آمد و براي پيامبر(ص) پيغام آورد. " تنها دو درهم به او بده تا کسب و کاري براي خودش راه بياندازد و تو دلشاد شوي..."
**دعاهايش مستجاب شد. درست مثل يک سناريوي بفروش، همه کارها رو به راه شد و نعمت از جايي برايش رسيد که گمانش را هم نميکرد. همه فکر ميکردند شانس بوده و اقبال، اما او خودش مي دانست در رحمت همانجا باز شد که چنان بغض کرده بود و به خدا ميگفت من خواستم و تو نخواستي که عرش هم لرزيده بود...
- يک درهمش شد چهارتا و چهارتايش شانزدهتا و... از خير و برکت دستان پيامبر(ص) بود که کسب و کارش تبديل به تجارتي پر رونق شده بود و کالايش خريدار داشت. آنقدر سرش شلوغ شد که صفه را فراموش کرد. صفه کنار مسجدالنبي بود، شايد براي همين مسجد را هم فراموش کرد. کالاها ميآمدند و ميرفتند و در کنار آن نمازهايي که خوانده نميشد. پيامبر(ص) باز هم محزون شد. غمي عميق روي دلش نشست؛ يارم هيچ نداشت و خدا داشت، حالا همه چيز دارد و خدا ندارد...
** خودش هم باورش نميشد فاصلهها را چطور پيموده است و از کجا به کجا رسيده. خدا را پيوسته شاکر بود و سجده شکرش بجا اما ديگر در سجده آخر نمازش يک دنيا گله و حرف نداشت که برايش دقايقي سر به مهر بگذارد و زار بزند. شکرلله اش هم کمکم ... ناراحتيها هم اندازهاي نبودند که سجده بعد از نماز صبحش را آنقدر طولاني کند که خواب از سرش بپرد. سرش خيلي شلوغ شده بود.
- جبرئيل آمد. برايش پيامي آورده بود تا غم را از دلش بزدايد. " پيامبر! دو درهمات را پس بگير! خدا را داشته باشد نيکوتر از تجارت است. " درهمش را پس گرفت، برکت از کار او رفت، کالايش بيخريدار شد، شايد خدايش را بيابد...
** ديگر بغض نميکند. آنقدر دور شده از عهدش با خدا که ديگر رويش نميشود، بگويد من خواستم و تو نخواستي که براي تو باشم و براي تو کار کنم. حالا دوباره غصهدار است. ميترسد فرشته ناز نگاهش را پس بگيرد و او دوباره به بن بست برسد... از يک چيز ديگر هم واهمه دارد شايد ديگر آنقدر آبرو نداشته باشد و فرشته آنقدر دوستش نداشته باشد که نگاهش را پس بگيرد، شايد ياد خدا را باز يابد...
مگر پيامبر(ص) نميگفت: فقر، فخر من است... همين بود ديگر... فقري که از خودش طلب کني، نه اينکه در کنار مسجد باشي و غنايت نگذارد براي شکرگذاري هم که شده سر به سجده بگذاري...پس "فقر و با خدا بودن" شد فخر و نه "غنا و بيخدا بودن"...