آه ای رفیق بی‌رفیقان!

با غیظ نگاهشان می‌کنم. پشت چشم نازک می‌کنم. لب می‌گزم. با دست به‌شان اشاره می‌کنم. همه‌شان باید برگردند سرجایشان. برگردند توی مغزم. توی دلم. اصلا هرجا که می‌خواهند. خیلی هم ناراحت بشوند از دستم می‌روند کنج گلو و انقدر توی هم می‌پیچند تا آه هم بالا نیاید. هرچه می‌خواهند، بشوند کلمه‌ها. فقط عبارت نشوند. جمله نشوند. بعد هرچقدر خواستند بغلتند روی صورتم. اینجوری خیالم تخت است. اینجوری فقط خودم می‌فهمم. یک روز بعد، یک ماه بعد، یک سال بعد که گذرم افتاد توی آرشیو مجله و روزنامه‌ها و ورقشان زدم، می‌بینم که کنار نوشته سید مهدی شجاعی توی تقویم ماه مبارک رمضان، روز هفدهم، جای چندتا قطره است. بعد همین‌ها یادم می‌آورد کدام کلمه‌ها جمله نشدند...

"گاهی درست بعد از یک بدبیاری بزرگ، چنان اتفاق خوبی برایم می افتد که وا می‌مانم. همیشه در همه عمرم از بی کسی گریخته‌ام. آدمی که کسی را ندارد، دوستی ندارد، صبح به صبح به چه امیدی چشم باز کند؟ شب با چه خیالی سر بر بالین بگذارد؟ آدمی که دوستی ندارد، انگار تهی‌دست‌ترین آدم‌ها باشد، تنها وا می‌ماند. وامانده می‌شود.

تو را صدا می‌زنند یا رفیق من لا رفیق له؛ دوست آنکه دوستی ندارد. وسوسه می‌شوم که التماست کنم، بگویم همه‌ی دوستانم را بگیر. بی‌کسم کن. وامانده‌ام کن. تا بعد تو باشی و من. تنها رفیق من تو باشی و تو. آنوقت سر به خاک بگذارم، تا صبح قیامت درد دل کنم، غم دلم را با تو بگویم. آه ای رفیق بی‌رفیقان."

تقویم فرصت آسمانی/سید مهدی شجاعی

 

پ.ن

التماس دعا!

۱. سلام و عید همه تان مبارک.

۲. این عکس را یکی از دوستان با دعایی برای عید مبارکی فرستاده بودند.

خدايا، با بيرون رفتن اين ماه، ما را از گناهان مان بيرون آور و همراه خارج شدنش ما را از بدي هامان خارج ساز...

3. دوتا از دوستان تازه به جمع بلاگرها پیوستند. ثبوت و باران.

ثبوت در قسمت درباره بلاگش نوشته" نگاتیو وجودمان را می‌گذارند توی آگراندیسور خدا! بعد نور حقیقت می‌دهند بهمان تا حسابی روشن و واضح‌مان کنند. بعدتر کاغذ را می‌گذارند توی تشتک‌های ظهور و ثبوت خدا. 1001،1002،1003... باید معلوم شود چه نقشی از خودمان باقی گذاشتیم و قرار است از کدام گیره آویزان و خشک شویم."

اما باران هنوز در معرفی خانه مجازی اش مطلبی نگذاشته.

۴. بارش باران این روزها حسابی مرا غافلگیر کرده. اما هنوز چیزی ننوشتم. اگر دوست داشتید به اینجا سری بزنید. خوشی نعمتی که برایش نماز نخواند!

ظرف دلت را بزرگ کن!

- نشسته بود گوشه‌اي زانوي غم بغل گرفته بود. داشت به مورچه‌اي نگاه مي‌کرد که تکه ناني، دو برابر خودش، را روي زمين مي‌کشيد و مي‌برد. چنان مغموم و پريشان احوال بود که خود را از اين مور در انجام کارهايش ناتوان‌تر مي‌ديد. خليفه خدا تکيه‌ داده بود به ديواري و همه راهها را بسته مي‌ديد، غافل از اينکه...

- خليفه‌هاي خدا داشتند توي بيابان تفتيده حجاز مي‌رفتند و گرما بدجوري آزارشان مي‌داد. رسيدند به نخل خشک شده خرمايي و يکي‌شان آه حسرت کشيد. " اگر اين درخت سبز و خرم بود، ميوه مي‌داد و ما در اين هواي گرم از خرمايش استفاده مي‌کرديم..."

- افکار پريشاني مغزش را حلاجي مي‌کردند؛ فرق ميان او که نمي‌تواند و او که مي تواند در چيست؟ کجاي کار را اشتباه کرده يا چه اشتباهي در سرشت خاک او روي داده. مگر نه اينکه او هم از تربت پاکي بود که خداوند از روح خودش درون آن دميده و به همگان فرمان سجده داده بود. از حال و روزش تعجب کرد." سجده براي من که خود را نتوان‌تر از موري يافته‌ام... من که براي خلقتم فتبارک‌الله گفت..."

- امام حسن(ع) سخنان او را شنيد و دعايي کرد. درخت سبز شد و ميوه داد. سارباني سبزي و بار و بر درخت را ديد و گفت:" سحر! همانا او سحر کرد." امام (ع) فرمود:" اين سحر نيست، ولك ندعوه ابن نبي مستجابه. اين دعاي فرزند پيامبر(ص) است كه مستجاب شد. اين سحر نيست. اگر كسي به راز عبادت برسد، معبود را مشاهده مي كند. قهرا خواسته او، خواسته معبود است و اگر چيزي را بخواهد، انجام مي گيرد.

- داشت خودش را کنکاش مي‌کرد. يک جايي خودش را گم کرده و نفسش را حقير شمرده بود. آنقدر که ظرف وجوديش را هر روز با افکار پريشان و ناتوانش کوچک و کوچک‌تر کرده بود. آنهم وقتي "قلوبنا اوعيه اراده الله" مي‌تواند باشد.

- من عرف نفسه فقد عرف ربه را مزمزه و سعی ‌کرد و تا عمق جانش نفوذ دهد؛ آنچه براي ما رخ مي‌دهد همان چيزي است که از جانب ما به شعور عالم منتقل مي‌شود...

پ.ن

*این آخرین "صبحانه عشق..." است که در ماه مبارک رمضان در "پنج‌دری" می‌گذارم... 

فرشته! ناز نگاهت را پس نگیر...

 

- زانوي غم بغل گرفته بود و داشت با انگشتانش اَشکالي را روي خاک مي‌کشيد. قيافه‌اش محزون بود و نااميد. همين بود که غمي سنگين را بر دل پيامبر(ص) مي‌نشاند. آنقدر سنگين که عرش خدا هم غمگين مي‌شد...

**نشسته بود و اشک مي‌ريخت. کار ديگري از دستش بر نمي‌آمد و به گمانش عاجز بود و تنها. نمي‌دانست مولايش امام حسين(ع) فرموده‌است: عاجر کسي است که نتواند دعا کند... تمام راه‌ها در ذهنش به نقطه کوري مي‌رسيد و ناممکن جلوه مي‌کرد. فقط يک معجزه مي توانست او را به راهي درست ببرد. براي معجزه دعا نمي‌کرد فقط داشت گله‌وار به خدايش مي‌گفت: يادت باشد من خواستم و تو نخواستي... يادت باشد گفته بودي يک قدم به طرفت بردارم، صد قدم برمي‌داري... بيا اين هم يک قدم من فقط بلدم که از تو بخواهم...

- محزون بود که وارد مسجد شد. غم تمام اصحاب صفه يک طرف و غم او، که داشت غصه‌هايش را با خاک تقسيم مي‌کرد و زير لب نجوا، يک طرف. آسمان تاب نياورد، جبرئيل آمد و براي پيامبر(ص) پيغام آورد. " تنها دو درهم به او بده تا کسب و کاري براي خودش راه بياندازد و تو دل‌شاد شوي..."

**دعاهايش مستجاب شد. درست مثل يک سناريوي بفروش، همه کارها رو به راه شد و نعمت از جايي برايش رسيد که گمانش را هم نمي‌کرد. همه فکر مي‌کردند شانس بوده و اقبال، اما او خودش مي دانست در رحمت همانجا باز شد که چنان بغض کرده بود و به خدا مي‌گفت من خواستم و تو نخواستي که عرش هم لرزيده بود... 

- يک درهمش شد چهارتا و چهارتايش شانزده‌تا و... از خير و برکت دستان پيامبر(ص) بود که کسب و کارش تبديل به تجارتي پر رونق شده بود و کالايش خريدار داشت. آنقدر سرش شلوغ شد که صفه را فراموش کرد. صفه کنار مسجدالنبي بود، شايد براي همين مسجد را هم فراموش کرد. کالاها مي‌آمدند و مي‌رفتند و در کنار آن نمازهايي که خوانده نمي‌شد. پيامبر(ص) باز هم محزون شد. غمي عميق روي دلش نشست؛ يارم هيچ نداشت و خدا داشت، حالا همه چيز دارد و خدا ندارد... 

** خودش هم باورش نمي‌شد فاصله‌ها را چطور پيموده است و از کجا به کجا رسيده. خدا را پيوسته شاکر بود و سجده شکرش بجا اما ديگر در سجده آخر نمازش يک دنيا گله و حرف نداشت که برايش دقايقي سر به مهر بگذارد و زار بزند. شکرلله اش هم کم‌کم ... ناراحتي‌ها هم اندازه‌اي نبودند که سجده بعد از نماز صبحش را آنقدر طولاني کند که خواب از سرش بپرد. سرش خيلي شلوغ شده بود.

- جبرئيل آمد. برايش پيامي آورده بود تا غم را از دلش بزدايد. " پيامبر! دو درهم‌ات را پس بگير! خدا را داشته باشد نيکوتر از تجارت است. " درهمش را پس گرفت، برکت از کار او رفت، کالايش بي‌خريدار شد، شايد خدايش را بيابد... 

** ديگر بغض نمي‌کند. آنقدر دور شده از عهدش با خدا که ديگر رويش نمي‌شود، بگويد من خواستم و تو نخواستي که براي تو باشم و براي تو کار کنم. حالا دوباره غصه‌دار است. مي‌ترسد فرشته ناز نگاهش را پس بگيرد و او دوباره به بن بست برسد... از يک چيز ديگر هم واهمه دارد شايد ديگر آنقدر آبرو نداشته باشد و فرشته آنقدر دوستش نداشته باشد که نگاهش را پس بگيرد، شايد ياد خدا را باز يابد...

مگر پيامبر(ص) نمي‌گفت: فقر، فخر من است... همين بود ديگر... فقري که از خودش طلب کني، نه اينکه در کنار مسجد باشي و غنايت نگذارد براي شکرگذاري هم که شده سر به سجده بگذاري...پس "فقر و با خدا بودن" شد فخر و نه "غنا و بي‌خدا بودن"...

 

دوباره قول مي‌دهم که اهلي شوم

رفت وعده‌گاه هميشگي. امسال هم مثل سال گذشته تمام طول راه خانه تا مسجد محلشان را استغفرالله ... گفت تا بار گناهش کم شود و با دلي آماده احيا بگيرد. وقتي ياد قول و قرارهايش با خدا مي‌افتاد، وقتي ياد آنچه که انجام داده بود و آنچه که نداده بود، مي‌افتاد فقط يک چيز گام‌هايش را از حرکت به سمت خانه خدا باز نمي‌داشت؛ دلش قرص بود به يَا غَافِرَ الْخَطَايَا، مهم نبود که بنده آه و دم بود و نابودي هر لحظه توي چند قدمي‌اش؛ که اميد داشت به يَا كَاشِفَ الْبَلايَا و چه خدايش را خوب شناحته بود که با تمام بندگي‌ نکردن‌هايش، با تمام گردن فرازي‌هايش و با تمام روسياهي‌اش مي‌خواست در خانه يَا مُنْتَهَى الرَّجَايَا و يَا مُجْزِلَ الْعَطَايَا يَا وَاهِبَ الْهَدَايَا و يَا رَازِقَ الْبَرَايَا را بزند.

- امسال هم مثل هر سال، فقط شب‌هاي قدر است که يادش مي‌آيد چقدر دنيا حقير و کوچک است. مثل هرسال دوباره آمده مسجد محلشان، دوباره يک سال بغض را جمع کرده و دل خوش کرده به همين چند ساعتي که هرطور بخواهد زار بزند و عقده گشايي کند، يکي هست که بيشتر از هميشه قرار است در حقش مهرباني کند. دوباره مثل هر سال فقط دنبال يک گوشه دنج مي‌گشت که خودش باشد و بار گناهانش. هرچند هرکجا که باشد فقط اوست و خدايي که اگر عَلامَ الْغُيُوبِ است، غَفَّارَ الذُّنُوبِ و سَتَّارَ الْعُيُوبِ هم هست.

- دوباره داشت قصه غم‌هايش را مي‌گفت براي او که مُفَرِّجَ الْهُمُومِ و مُنَفِّسَ الْغُمُومِ است. از فراق او که سال پيش توي همين مسجد با هم نماز خواندند و هر دويشان همين جا سجده شکر به‌جاي آوردند براي اينکه قدر ديگري آمده بود و آنها زنده هستند و براي همين قول دادند قلبشان محول الحول والاحوال شده، بماند. حالا او امسال تنهايي سجده شکرش را به جا مي‌آورد و معلوم نيست سال بعد چه کسي به ياد او قرار است مقلب القلوب بخواند.  

- نشسته بود و زار مي‌زد به ياد عهدهاي بسته و عمل نکرده با او که فِي عَهْدِهِ وَفِيٌّ است. دوباره قول مي‌دهد که اهلي شود. دوباره اشک مي‌ريزد براي او که دوست کسي است که دوستي ندارد، دردهايش را براي او مي‌گويد که طبيب کسي است که طبيبي ندارد و خودش را براي کسي مي‌شکند که دل شکسته را خوب قيمت مي‌گذارد و مي‌خرد.

- 100 فراز را که پشت سر مي‌گذارد زلال مي‌شود براي بک يا الله...

مراسم احياي شب بيست و يكم رمضان (شب قدر) در مسجد جمكران

صد محور مواصلاتي جاده دنيا هم برايش کم است

 * هر شب اگر گير و گرفتاري برايش پيش نمي‌آمد خودش را به نماز جماعت مسجد محل مي‌رساند و سعي مي‌کرد از قاريان عقب نماند و يک جزء قرآن را يک نفس با آنها بخواند. بعد هم اميدوار مي‌شد که بتواند قرآن را ختم کند، همين!

* از عربي خواندن قرآن منفعت سوي چشمش را بيشتر مي‌دانست. مي‌دانست و نمي دانست که جامعه امام زماني جامعه قرآني است و جامعه قرآني جامعه‌اي است که بيمار نباشد. مي‌خواند و نمي‌خواند؛ فيطمع الذي في قلبه مرض... آنکه به نامحرم مي‌نگرد بيمار است.

*يک پاکت پر از تکه‌هاي کوچک نبات را دستش گرفته بود و بعد از هر الغوث الغوث گفتن بهش فوت مي‌کرد. بعد هم دستانش را به صورت می کشيد. از کودکي همين را ديده بود. اينکه هنگام دعا بايد دست‌هايش را رو به آسمان بگيرد و تمام که شد دست‌ها را به صورتش بکشد و آميني بگويد. امشب هم همين‌کار را مي‌کرد. حالا هم تمام آه و ناله و استغاثه‌ موقع دعايش ختم مي‌شد به دميدن در حبه هاي نبات.

* هر فراز را مي‌خواند يک نيت براي دنيايش مي‌کرد و يک فوت به نبات. امان از احوالات دنيايي که 100 فراز هم برايش کم بود انگار... 

- امام سجاد(ع) دستش را از دعا بر مي‌داشت و پايين مي آورد، دست را بالاي سر مي گذاشت؛ مي‌بوئيد و مي‌بوسيد و به صورت مي‌كشيد و مي‌گفت: اين دست ما به دست بي دستي خدا رسيده است. اين از مجاز به حقيقت رسيدن است، نه از مجاز به مقصد رسيدن...

دنيا محل گذر است و منزلگاهي براي توقف چند روزه. 100 فراز و سه شب بيداري و قرآن روي سر و بک يا الله براي در دنيايي که راه است نه مقصد... 

مراسم شب قدر در حرم حضرت معصومه (س)

عکس از مهدی مریزاد

بعد از من چه کسي فرقت را پانسمان مي‌کند؟

* جنگ خندق بود. فرق مبارکش شمشير خورده و شکافته شده بود. از سرش خون مي‌رفت. پيامبر(ص) غصه اش شده بود، داشت فرقش را پانسمان مي‌کرد. چشمش که توي چشم علي(ع) افتاد، گفت: أينَ أنَا يومٌ يضربك أشقي الاخرين علي رأسك و يخضب لَحْيَتُك من دَم رأسِك... علي‌جان، آن‌گاه كه شقاوت‌پيشه‌ترين انسان‌ها با شمشير ستم و تجاوز فرق مباركت را هدف قرار مي‌دهد و محاسنت را با خون سرت رنگين مي‌سازد، من كجا هستم تا زخم سرت را چون امروز پانسمان كنم؟

* ماه رمضان آخر بود و وعده ديدار نزديک. حضرت مجتبي(ع) را صدا زد و گفت: بر فراز منبر برو و خداوند را ستايش کن و بر او درود فرست و جدت رسول الله(ص) را به بهترين صورت يادآور و بگو خداوند لعنت کند فرزندي را که عاق والدين شود. خداوند لعنت کرند بنده‌اي را که از اربابان خود بگريزد، خداوند لعنت کند گوسفندي را که از چوپان جدا شود و راه خود را گم کند؛ آنگاه از منبر پايين بيا...

 * تا سحر بيدار بود و راز و نياز مي‌کرد. به مسجد که آمد چند رکعت نماز خواند و بعد اذان گفت و دوباره وارد مسجد شد.

* روزي پيامبر(ص) با دست راستش دست علي(ع) را گرفت و آنرا محکم به سينه‌اش چسباند. " علي من و تو پدر اين امت هستيم. خدا لعنت کند کسي را که ما آن را عاق کنيم. بگو آمين…

من و تو دو مولاي اين امت هستيم، پس خداوند لعنت کسي را که از ما بگريزد، بگو آمين...

من و تو راعي اين امت هستيم، پس خداوند لعنت کند کسي را خود را از ما جدا سازد و گم‌ سازد. بگو آمين... ميکائيل و جبرائيل هم آمين گفتند.

* گفت برخيز مرد! چرا به رو خوابيده‌اي که اين‌گونه خفتن طريقت فرزانگان نيست و شياطين اينگونه مي‌خوابند.

 * "فزت و رب الکعبه..." به خداي کعبه که رستگار شدم... بعد هم صداي او که در سجده نماز خود را مخفيانه به او رسانده و فرق مبارکش را شکافته بود، بلند گفت.

 

يک روح قنديل بسته و ماهي که از نیمه گذشت!

 هوا امروز چند درجه از ديروز گرم‌تر شده‌است اما شهر همچنان روي منحني يخ‌بندان و افول قرار دارد. سرما باعث شده‌ تمام شهر کم کم به خواب عميقي فرو برود. خلاصه کلام اينکه اوضاع بحراني است. دشمني که روزها و شب‌ها در آتش دژ مستحکم اين شهر مي‌سوخت حالا دارد آزادانه جولان مي‌دهد. فرصت را مغتنم شمرده‌است و تمام نقاط حساس شهر را تحت کنترل خود درآورده و من تقريبا يک فرمانده بدون سرباز جنگي هستم. البته با يک انبار پر از مهمات ابليس و با کمي تتمه ترکش ايمان و خمپاره فطرت انساني و شهر دلي که روحش قنديل بسته است.

* خواهش مي‌کنم... به افتخار خودتان کف بزنيد و از شراب‌هايي که به اندازه روح انسان‌هاي پاک سرمست کننده است، بنوشيد. کار سختي بود. بخصوص که او عزيز کرده بود... اما من قسم خورده بودم.  

- مذاکراتم با بزرگان و صاحبان قدرت و نامور شهر به‌ جايي نرسيد. همه‌شان تاب مقاومت را از دست داده و تسليم ابليس شدند. البته حکم مترود بودن من را هم امضا کردند و من به اندازه آخرين رشحات ايمان انساني فرصت دارم. طرد شدم اما قول مي‌دهم به خاطر مسئوليتي که به خاطرش خلق شدم، يک تنه و بدون مهمات هم بجنگم.

* تنها کاري که کردم اين بود که به فسق رنگ عشق دادم، به ناحق لباس حق پوشاندم و غرور را رنگ و لعاب بخشيدم. البته در عادي سازي روابط هم اهتمامي تام ورزيدم. روابطي خالي از ضوابط و قانون‌هايي که اين سرباز باطني مرتب بر انجامش تاکيد داشت. بدين ترتيب بزرگان شهر دل را يکي يکي از پاي درآوردم. چون قسم خورده بودم. 

- اميدوارم هنوز روزنه‌هاي اميدي براي نجات اين شهر وجود داشته باشد. آنهم در حالي که اندک توفيق درخواست شده در گمرک شهر توسط دست نشانده‌هاي دشمن سلب شد. بايد منتظر و اميدوار بمانم که هوا همچنان گرم‌تر شود. شايد يخ بزرگان شهر باز شود و از خواب‌آلودگي رهانده شوند و دشمني را که دارد در لباس خودي نابودشان مي‌کند، بشناسند. ماه هنوز به نيمه راه نرسيده است و فرصت براي گرم‌شدن و بازگشت من به عنوان رسول باطني باقي است...

 

 توي صف نان سنگک ايستاده بود و ذکر مي‌گفت. "هر سبحان الله درختي است توي برهوت... سبحان الله... سبحان الله..." شاطر نان سنگک داغي را از تنور درآورد و روي پيش‌خوان کوبيد، سنگ‌هايش تق تق افتاد روي زمين. بخار مطبوع و بوي تازه نان توي دماغش پيچيد و دلش ضعف رفت. فقط از ذهنش گذشت:" چقدر تا افطار مانده..."

 - پسرک وا رفته راه مي‌رفت. کتف‌هاي لاغرش مثل بال مرغ از زير بلوز تابستاني‌اش بيرون زده بود و مرتب سرش را به اين طرف و آنطرف مي‌چرخاند. اصلا حواسش نبود، داشت دسته سطل حليم نذري را به جلو و عقب تاب مي‌داد که او سر رسيد.

پسرک سر به هواي همسايه درست يادش نمي‌آمد نذري را از کوچه بالايي گرفته يا پاييني. براي همين بود که قيافه او رفت توي هم. اما همچنان دهانش تکان مي‌خورد و ذکر مي‌گفت. هر سبحان الله... دلش از ديدن رنگ و روي حليم ضعف رفته بود.

 - شنيده بود " فطرك اخاك الصائم خير من صيامك... افطاري دادن به برادر روزه‌دارت از گرفتن روزه (مستحبي) بهتر است. " حليم با دارچين و روغن داغ،‌ شله زرد با مغز پسته و بادام، حلوا،‌ سوپ... او مي‌خواست ثواب مستحبي را به واجب برساند. مي‌دانست و نمي‌دانست؛ مولايش با نان و نمک افطار مي‌کرد و شير سر سفره افطار را به سائل مي‌داد...

 - خوشا آنکه کم بخورد و انديشه‌اش زلال شود ...

براي خودت زمزمه مي‌کنم يا براي خودم

 - "خواندن يک آيه از قرآن در ماه مبارک رمضان برابر با ختم قرآن است." براي  همين بود که سعي مي‌کرد بيشتر از هميشه قرآن بخواند. آخر شب وقتي تمام کارهايش را انجام داده بود چند آيه‌اي مي‌خواند و مي‌خوابيد. با خودش عهد کرده بود تا پايان ماه رمضان هر شب اين کار را انجام دهد.

 - پلک‌هايش از کار روزانه و ضعف جسماني و تحليل قواي روحاني سنگين شده بود که ناگهان از جايش پريد. يادش آمد به عهدش وفا نکرده که "... وَمَن أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا*"

 بلند شد و وضويي ساخت. سردي آب روي پلک‌هاي داغش سوزشي ايجاد کرد و براي لحظه‌اي باز کردن پلک را برايش دشوار. وقتي داشت آستين تا زده‌اش را مرتب مي‌کرد کرختي و خواب آلودگي به عمق جانش نفوذ کرده بود.

 - سعي مي‌کرد خواب را از سرش دور کند و اِعراب را درست ادا کند که پيامبرش فرموده:" مومنان، کتاب آسماني را آن گونه که شايسته آن است مي خوانند."

بقيه اش را هم يادش مي‌آمد و نمي‌آمد که " يتبعونه حق اتباعه؛ آن گونه که سزاوار پيروي است، از قرآن پيروي مي کنند."

 - قرائت بايد عربي باشد و بجاي حرف "آ" حرف "اَ" ادا شود و "ما" را "مَ" ادا کني و ميم وقف لازم است و جيم وقف جايز... اما بيشتر از اين در توانش نبود.

 - منگ بود و خاطرات روز توي سرش چرخ مي‌خورد. امروز کمتر تشنه شده بود و معده‌اش هم کم‌کم داشت حاليش مي‌شد دم‌دم‌هاي ظهر که مي‌شود خبري از غذا نيست و سر جمع روز راحتي را گذرانده بود.

فقط يادش نمي‌آمد کجاي اين سير تکراري لحظه‌اي به خودش سختي سخن نگفتن و نشيدن داده بود که صاف رسيد سر " وَ مَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ فَأُوْلَئِكَ الَّذِينَ خَسِرُواْ أَنفُسَهُم بِمَا كَانُواْ بِآيَاتِنَا يِظْلِمُونَ..."

 * سوره فتح.10

پ.ن

جمله آخر حذف شد! زیادی سیگنال منفی داشت توی این ماه عزیز که باید شاد و امیدوار بود.

وقتي براي تو بودن سخت مي‌شود

- هي اين پا و آن پا مي‌کرد. يک جورايي خجالت مي‌کشيد. از گفتن حرف‌هايي که خودش هم خوب مي‌دانست که مي‌داند! حتي بهتر از خودش. اما باز …

- يک ساعتي براي آماده شدن لفتش داده بود. يادش افتاده بود قفسه کتاب‌هايش نامنظم است. بعد هم ميزش را تميز کرده بود. کلي با اين حال نابسامانش به اتاقش سامان داده بود.

 - در تمام مدت سامان دادن هم به يادش مي‌آمد که درست وقتي زمان دارد از دست  مي رود کاري را که نبايد انجام مي‌دهد. "تو حتي با خودت هم باز مي کني." ولي به روي خودش نياورده بود. بالاخره تصمیم گرفت خودش مستقيما به پايش فرمان حرکت دهد. يک مشت آب به صورتش زد و خنکي دلچسبي را احساس کرد.

-دوباره بازي شروع شد. تقريبا هيچ جاي نامرتبي در خانه باقي نماند. سعي کرد براي گفتن حرف‌هايش تمرکز کند و به روي خودش نياورد که خجالت مي‌کشد. بعد هم مدت طولاني توي آيينه خودش را نگاه کرده بود و حرف‌هايي را که مي خواست، دست آخر بعد از موظفي‌اش بزند، مرور.

- بعد از اين‌همه وقت، نگفتن يا گفتن و سرسري رد شدن، حالا مي‌خواست چادرش را روي سرش بکشد و صاف جلويش بايستد و بگويد اهدنا الصراط المستقيم… آنهم با اين‌همه اسماعيلي که راه انداخته بود. هر کلمه را که ادا مي‌کرد يکي از اسماعيل‌ها چنان مدعي نگاهش می‌کرد که صدايش ناخود آگاه آرام مي‌شد. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.

 - سبحان الله اش را هم يواش گفت، آنهم با اين‌همه ذکري که از اسماعيل‌ها به ميان آورده بود. يک لحظه حالش از خودش به هم خورد. وقتي داشت اشهدش را مي‌خواند دعا کرد اشهد همه اسماعيل ها را با هم بخواند.

 -سجده‌اش را طولاني‌تر کرد و سرش را محکم‌تر از قبل به خاک فشرد؛ "از شر اسماعيل مُلکي و جمالي و شهرتي خلاصم کن. فاتحه اسماعيل غرور و آرزوها را هم بخوان… خداجان بقيه‌اش را هم خودت يک کاري بکن ديگر… الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.

 -وقتي به خودش آمد، فهميد تمام مدت داشته لب مي‌زده و زير چشمي هواي اسماعيل‌هايش را داشته. دوباره حالش از خودش به هم خورد. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.

  - يک آن خلع سلاح شد. حالا اصلا چاقويي نداشت که بخواهد تيز باشد يا کُند. اصلا اسماعيلي ذبح نکرده بود که ميشي در کار باشد يا نه. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود...

 -  الهى پيشانى بر خاك نهادن آسان است دل از خاك برداشتن دشوار.

روز و شبم را به ناني فروخته‌ام...

 - مي‌خوابيد که صبح بيدار شود و برود نان در بياورد. غذا مي‌خورد که توان کار کردن و نان درآوردن داشته باشد. ساعت خوابيدنش با ساعت نان درآوردن، ساعت ميهماني رفتنش با ساعت نان درآوردن، ساعت استراحتش با ساعت با ساعت نان درآوردن و حتي ساعت عبادتش هم با ساعت نان درآوردنش تنظيم شده بود. انگار بدنيا آمده بود تا بزرگ شود و کار کند و نان در بياورد... همين!

 

- فکرش فقط دو دو تا چهارتا بود و مرتب چرتکه مي‌انداخت. چرتکه، آنهم براي استفاده از روح و جسمي که قرار است خليفة‌الله باشد. چرتکه مي‌انداخت براي کار و بار روزانه‌اش و وقتي که طلاست و نبايد پرتي و درز داشته باشد، پاي نان که وسط مي‌آمد مگس را هم توي هوا نعل مي‌کرد، چه برسد ...

- هنوز بعد از اين‌همه سال و کار کردن و نان درآوردن، نمي‌دانست چقدر نان مي‌خواهد و تا کي قرار است ابر و باد و مه خورشيد و فلک به کامش بگردند تا او به مراد دلش(همانا نان) برسد.

شايد براي همين بود که دلش لحظه اي قرار نداشت و روي آرامش نمي‌ديد. از همه ناآرام‌تر زماني بود که مضطرب از کار، نمازي لب طلايي تحويل خدايش مي‌داد. مضطرب از ترس غروب خورشيد و مضطرب‌تر از وقفه در توليد نانش. نانش چقدر با نان مولايش فرق داشت. مولايش نان جو مي‌خورد و رغبت چنداني به نان گندم نداشت اما او...

- الهى اگر تقسيم شود به من بيش از اين كه دادى نمي‌رسد... فلك الحمد. و من آن خواهم كه هيچ نخواهم... 

 

پ.ن

عکس‌ها قرابت چندانی با متن ندارند. فقط ازشان خوشم آمد!

حتی در رقص نور...

موها، روي کله‌اش دور گرفته و وسطش را خالي گذاشته بودند. خم شده بود روي تل هندوانه‌ها و يکي يکي برشان مي‌داشت و نرم پرتابشان مي‌کرد براي او که وقتي مي‌گرفتشان سر جوگندمي‌اش کمي جلو و عقب مي‌شد. يکي يکي مي‌گرفت و مي‌گذاشت جلوي در مغازه. داشتند ذکر مي‌گفتند با اين بنداز و بگير هندوانه‌ها.


- دو تا ياکريم سلانه سلانه بغل جدول کنار خيابان راه مي‌روند و انگار نه انگار عابراني پريشان احوال از کنارشان رد مي‌شوند و ممکن است پرشان گير کند به بال و پر ياکريم و ... اما مهم نبود ... نوک مي‌زدند روي زمين و بغ بغو مي‌کردند، داشتند ذکر مي‌گفتند انگار.


- فقط تي‌شرت نارنجي و موهاي کم‌پشتي که با کش بسته بود کمي امروزيش مي‌کرد وگرنه هيچ فرقي با جوانان دهه 40 نداشت. دست‌ها را يک هوا جدا از بدن نگه مي‌داشت و نيم تنه بالا از کمر جلوتر بود و دستمال يزدي‌اش را با يک حرکت تر و فرز تکان و شَتَرق صدا مي‌داد و شيشه تاکسي‌اش را پاک مي‌کرد. نام مقصد را صدا مي‌زد و داشت ذکر مي‌گفت انگار با اين صدا زدن.
- تاکسي به سرعت حرکت مي‌کرد و با همان سرعت، نورِ خورشيدِ ابر گرفته از لابلاي ابرها مي‌پاشيد توي صورتت. با حرکت مارپيچي ماشين انگار نورها داشتند با رقصيدنشان، توي چشمان تو، ذکر مي‌گفتند.



- الهي هر کس به زبان خويش ذکر گويد و چيزي در دل بکارد. و تو چه خوب مي داني زبان آفريدگانت را و روزي مي‌دهي هر کس را به توان اذکارش.
 
* حالا که دگر نمانده در پيشم راه
در سينه نمانده جز غم و سوزش و آه
بايد همه شب ذکر من اين باشد و بس
 لا حول و لا قوه الا بالله

هر سحرگاهش دعاي صدق ران

 

- نور ماه که يواشکي سر مي‌خورد روي چشمان ِ بسته‌اش، خود به خود پلک‌هاي پف کرده و سنگينش باز مي‌شود. اين‌بار هم مثل روزهاي گذشته زودتر از ساعت زنگي‌اش بيدار شده بود. ساعت را، قبل از اينکه زنگ بخورد و صداي نابه‌هنجارش شيريني بيداري زير نور ماه را از کامش ببرد، خاموش می‌کند.

- خودش را مي‌اندازد توي دامن سحر و کام مي‌گيرد از اين لحظات دل‌انگيز و ...

 - فقط سحرهايش براي خودش بود و زمان "ادعوني استجب لکم ..." آنهم وقتي از همه کس و همه جا دلخسته و مجروح است.


- دقايقي بيشتر فرصت نداشت تا پر شود از عطر دعا و خالي شود از گَرد روزمرگي. شاید خودش را خلاص کند از هرچه اَنگ خاکي و زميني بودن دارد. تازه سحرها بود که يادش مي‌آمد روز گذشته چقدر بند دنيا دور گردنش پيچيده بود و داشت خفه اش مي‌کرد.

 

- تازه وقت سحر بود و آنجا که "اللهم اني اسئلک با القدره التي استطلت بها علي کل شي و کل قدرتک مستطيله ..." و خنده‌اش مي گيرد بر هرچه خوف دنيايي است. بعد زار مي‌زند به حال خودش که يادش رفته خدايش تمام اين مدت از هر گزندي حفظش کرده بود و چطور هرچه از خدايش به او رسيده، خير مطلق و بود و بس. او بود که در تمام مدت قدرتش بر هرچيز احاطه دارد و خواهد داشت، درحالي که قدرتش بر هرچيز توان احاطه دارد...

 

- تازه اینجاست که دنياي بزرگش ناچيز و خوار مي‌شود. اول کلي زار مي‌زند که " عبدي" صدايش کند و او را در آغوش بگيرد و بعد چه کيفي مي‌دهد وقتي نوبت ناز و غمزه‌هاي خودش مي‌رسد. کلید را محکم توی دستانش گرفته که:

 

دعاي صبح و آه شب کليد گنج مقصود است

بدین راه و روش میرو که به دلدار پیوندی

پ.ن

* ماه رمضانتان مبارک. محتاج دعای خیرتان هستیم؛ باشد که اهلی شویم در درگاهش.

 ** سعی می‌کنم خلف وعده نشود؛ یک روز در میان توی ماه مبارک پستی را آپ می‌کنم. عنوان مشترکشان باشد "صبحانه عشق...". البته یکی دوتایشان سال گذشته آپ شده بود.

آتش درونم را هيچ خنکايي خاموش نمي‌کند

 

مثل مار دور خودم پيچ مي‌خورم و از اين طرف به آن طرف مي‌شوم. زبانم مثل يک تکه چوب خشک شده، کف دست و پايم گُر گرفته، داغي عجيبي توي معده‌ام حس مي‌کنم و آب بد مزه و شوري که هر از چندگاهي توي دهانم مي‌گردد بدجوري آزارم مي‌دهد. لپ‌هاي هميشه گل انداخته‌ام ديگران را به اشتباه مي‌ا‌ندازد. فکر مي‌کنند از خوردن زياد است و شادي. نمي دانند با امروز مي‌شود  دوهفته که مثل هميشه‌هاي يک آدميزاد غذا نخورده‌ام.

- وقتي طرح و نقشه اين خانه را مي‌ريختم، چه در رويا و چه در حضور استاد معمار، وقتي به بهارخواب خانه مي‌رسيدم، ذوق مرگي عجيبي تمام وجودم را فرا مي‌گرفت؛ يک بهارخواب سراسري با سنگ‌فرش يک‌تکه سفيد که جان مي‌دهد براي گذارندن شب‌هاي مهتابي و روزهاي ابري و باراني و برفي و ... اصلا کل اين خانه ويلايي يک طرف و بهارخواب شب‌هاي رويايي من يک طرف ديگر.

- ماه کامل است و در خنکاي نسيم نشسته ام توي همين کنج دنج خانه‌ام. البته بيشتر از دو دقيقه نمي‌توانم دوام بياورم. با پاهاي برهنه مرتب قدم رو مي‌روم و دَم نمي‌زنم. نسيم، سنگ‌فرش يک‌تکه سفيدِ خُنک مايل به سرد، لباس راحتي پنبه‌اي سپيدي که اصلا احساس نمي‌شود، چه شب رويايي دلچسبي مي‌شد اگر آنقدر احساس تب و گر گرفتگي نمي‌کردم. اگر مجبور نبودم چارچنگولي دست و پايم را به سنگ‌ها بچسبانم تا خنکم شود، اگر مجبور نبودم گاهي به روي شکم‌ بخوانم و گاهي به پشت...
 
- إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا در حقيقت كسانى كه اموال يتيمان را به ستم مى‏خورند جز اين نيست كه آتشى در شكم خود فرو مى‏برند و به زودى در آتشى فروزان درآيند... سوره نساء آيه 10
 
پ.ن

این متن یکی از آن "صبحانه عشق‌هایی..." است که ماه مبارک رمضان در باشگاه جوانی کار شد

وقتي براي تو بودن سخت مي‌شود

 - هي اين پا و آن پا مي کرد. يک جورايي خجالت مي کشيد. از گفتن حرف‌هايي که خودش هم خوب مي دانست که مي داند! حتي بهتر از خودش. اما باز …

- يک ساعتي براي آماده شدن لفتش داده بود. يادش افتاده بود قفسه کتابهايش نامنظم است. بعد هم ميزش را تميز کرده بود. کلي با اين حال نابسامانش به اتاقش سامان داده بود.


- در تمام مدت سامان دادن هم به يادش مي آمد که دوستش مي گفت: درست وقتي زمان دارد از دست  مي رود کاري را که نبايد انجام مي دهي. تو حتي با خودت هم باز مي کني." ولي به روي خودش نياورده بود. بالاخره تصمصم گرفت خودش مستقيما به پايش فرمان حرکت دهد. يک مشت آب به صورتش زد و خنکي دلچسبي را احساس کرد.

-دوباره بازي شروع شد. تقريبا هيچ جاي نامرتبي در خانه باقي نماند. سعي کرد براي گفتن حرفهايش تمرکز کند و به روي خودش نياورد که خجالت مي کشد. بعد هم مدت طولاني توي آيينه خودش را نگاه کرده بود و حرف‌هايي را که مي خواست، دست آخر بعد از موظفي اش بزند، مرور.

- بعد از اين‌همه وقت، نگفتن يا گفتن و سرسري رد شدن، حالا مي خواست چادرش را روي سرش بکشد و صاف جلويش بايستد و بگويد اهدنا الصراط المستقيم، آنهم با اينهمه اسماعيلي كه دور خودش راه انداخته بود… هر کلمه را که ادا مي کرد يکي از اسماعيل ها چنان مدعي نگاهش مي کرد که صدايش ناخود آگاه آرام مي شد. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.

- سبحان الله اش را هم يواش گفت، آنهم با اين‌همه ذکري که از اسماعيل ها به ميان آورده بود. يک لحظه حالش از خودش به هم خورد. وقتي داشت اشهدش را مي خواند دعا کرد اشهد همه اسماعيل ها را با هم بخواند. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.
 
-سجده اش را طولاني تر کرد و سرش را محکم تر از قبل به خاک فشرد؛ "از شر اسماعيل مُلکي و جمالي و شهرتي خلاصم کن. فاتحه اسماعيل غرور و آرزوها را هم بخوان… خداجان بقيه اش را هم خودت يک کاري بکن ديگر… الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.
-وقتي به خودش آمد فهميد تمام مدت داشته لب مي زده و زير چشمي هواي اسماعيل هايش را داشته. دوباره حالش از خودش به هم خورد. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.
 
 -يک آن خلع سلاح شد. حالا اصلا چاقويي نداشت که بخواهد تيز باشد يا کُند. اصلا اسماعيلي ذبح نکرده بود که ميشي در کار باشد يا نه. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود...
زمزمه‌اي شنيد و دلش لرزيد اين دم ظهري ماه رمضان: الهى پيشانى بر خاك نهادن آسان است دل از خاك برداشتن دشوار.

صبحانه عشق.../ سفره‌ام رنگين‌تر باشد يا معقول تر؟

 

توي صف نان سنگک ايستاده بود و ذکر مي‌گفت. "هر سبحان الله درختي است توي برهوت... سبحان الله... سبحان الله..." شاطر نان سنگک داغي را از تنور درآورد و روي پيش‌خوان کوبيد، سنگ‌هايش تق تق افتاد روي زمين. بخار مطبوع و بوي تازه نان توي دماغش پيچيد و دلش ضعف رفت. فقط از ذهنش گذشت:" چقدر تا افطار مانده..."

- پسرک وا رفته راه مي رفت. کتف‌هاي لاغرش مثل بال مرغ از زير بلوز تابستاني‌اش بيرون زده بود و مرتب سرش را به اين طرف و آنطرف مي‌چرخاند. اصلا حواسش نبود، داشت دسته سطل حليم نذري را به جلو و عقب تاب مي‌داد که سر رسيد.

پسرک سر به هواي همسايه درست يادش نمي‌آمد نذري را از کوچه بالايي گرفته يا پاييني. براي همين بود که قيافه اش رفت توي هم. اما همچنان دهانش تکان مي‌خورد و ذکر مي‌گفت. هر سبحان الله... دلش از ديدن رنگ و روي حليم ضعف رفته بود.

- شنيده بود " فطرك اخاك الصائم خير من صيامك...افطاري دادن به برادر روزه‌دارت از گرفتن روزه (مستحبي) بهتر است. " حليم با دارچين و روغن داغ،‌ شله زرد با مغز پسته و بادام، حلوا،‌ سوپ... مي‌خواست ثواب مستحبي را به واجب برساند. مي دانست و نمي دانست؛ مولايش با نان و نمک افطار مي‌کرد و شير سر سفره افطار را به سائل مي‌داد...

- خوشا آنکه کم بخورد و انديشه‌اش زلال شود ...