خوشی نعمتی که برایش نماز نخواند

داغ کرده بود... آمپرش چسبيده بود به سقف و اين يعني تند نرو(!) هرچه سواري گرفتي بس است، ديگر رکاب نمي‌دهم. ترمز چسبيد به کف پاي راننده عصباني. پياده شد؛ خنکي دلچسب قطرات بارن آرامش کرد.

- داغ کرده بود... لکه گل ِ روي شلوارش بدجوري دهن کجي مي‌کرد؛ به لطف اشتياق لاستيک ماشين گذري به چاله‌اي که دلش پر از آب بود. سرش که به گلايه "عجب روزي..." رو به آسمان بلند شد قطره اشکي از آسمان صاف افتاد توي دهانش و تمام وجودش از طعم باران پر شد.

- داغ کرده بود... از دست تاکسي‌هايي که روزهاي باراني و درست همان وقت که نبايد غريبه مي‌شوند، از دست جوي‌هاي بي طاقتي که بي‌قراري‌هايشان راهت را بند مي‌آورد، از دست پياده روهاي باريکي که عرصه را براي پرکاري چترها تنگ مي‌کند، از دست خودش که باران را فقط براي عاشقانه‌هاي سريال‌هاي آبکي تلويزيون مي‌خواست.

 

- داغ کرده بود... از اشتياق هوار شدن باران روي زمين، آن‌هم طلب نکرده و نماز نخوانده؛ داغ کرده بود از اين‌همه خوشي و نعمت يکباره.


- داغ کرده بود... ديگر زيادي داشت براي عبور ندادن گرما از خودش تلاش مي‌کرد. باران که شستش، قطرات رضايت و بي تابي براي پيوستن، آنطرف شيشه نقش بست.

- داغ کرده بود... هجمه خاطرات از مغزش شروع شده و تمام قفسه سينه را به لرزه انداخته بود. به خنکي شيشه حسوديش شد. سرش را روي خنکا چسباند، پنجره تب دار شد.

- داغ کرده بود... زيادي جوش آورده بود. اصلا براي همين بود که زندگيش را به بخار سپرده بود. اما بعد ديوانگي از سرش پريد. دلش که خنک شد دوباره روي برگي چکيد.

 

 

بچه محله‌ي امام رضايُم

 

موره مي‌بيني که شر و با صفايم

بچه محله‌ي امام رضايُم

زلزليُم حادثيُم بلايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
هر روز جمعه دلومه مبندم
 
به پينجله طلا و ورمگردم
 
کار و بارُم رديفه با خدايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
به مو بگو بيا به قله قاف
 
اصلا مو ره بيزر همونجه علاف!
 
 
قرار مرار هر چي بيگي مو پايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
دروغ، مُرغ نيست مييون ما باهم
 
الان به عنوان مثال تو حرم
 
چند روزه که تو نخ کفترايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
چشم موره گيريفته چنتا کفتر
 
گفته خودش: چنتاشه خواستي وردر
 
الان درم خادماره مپايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
کفتراره که بردم از روگنبد
 
مرم مو و از تو نخ رفت و آمد
 
تو نخشه‌ي او گنبد طلايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
گنبده نصب شب مده به دستم
 
او گفته: هر وخ که بييي مو هستم
 
مويم که قانع و بي ادعايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
وخته مي‌بينم توي عالم همه
 
ازش مي‌گيرن و مگن واز کمه
 
گنبدشه اگر بده رضايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
گنبد و ممبد نموخوام باصفا
 
سي ساله پاي سفره ايي آقا
 
منتظر يک ژتون غذايُم
 
بچه محله‌ي امام رضايُم
 
 
شعر از قاسم رفیعا

طعم گس «ناگهان چقدر زود دير مي شود»

 

قیصر هیچ وقت مصاحبه نمی‌کرد... رفته بودم به شوق دیدنش و اینکه شاید بتوانم گپ و گفتی هم با او داشته‌ باشم. این یادداشت را روز پر کشیدنش نوشتم.

يک صبح معمولي است. مثل همه روزها. فقط اتوبوس در ترافيک گير نکرد، مترو تاخير و خرابي نداشت. احساس مي‌کني کمي بيشتر هستي، ترافيک افکار ذهني‌ات روان‌تر شده، حالا بيشتر در جرياني.

وقتي مي‌رسي دوستت مي‌گويد: يک خبر جديد! با خودت مي‌گويي: امروز قرار است حسابي در جريان باشم. اما خبر را که مي‌شنوي دوباره افکارت در هم قفل مي‌شوند و ترافيکي سنگين حکم فرما. تمام در جريان بودنت به سکون تبديل مي‌شود و دستي تو را به چند روز پيش هل مي‌دهد و رهايت مي‌کند.

يازدهمين کنگره شعر جوان است... فاصله استراحت دو زمان شعر خواني. بيرون درب سالن منتظرش ايستاده‌اي تقريبا جزء آخرين نفراتي است که از سالن خارج مي‌شود. خسته و سربه زير. "سلام چقدر از ديدنتان خوشحالم چند لحظه وقت داريد نامه‌ام را بخوانيد؟"

 با دست‌هاي مهربانی‌اش نامه جسورانه‌اي را که براي اسطوره شعر نوشته شده مي‌گيرد. به ديوار تکه مي‌دهد و مي‌خواند:

«درخت را به نام برگ، بهار را به نام گل ، ستاره را به نام نور، کوه را به نام سنگ، دل شکفته مرا به نام عشق، عشق را به نام درد، مرا بنام کوچکم صدا بزن...

سلام آقاي قصير!

با آنکه آداب مصاحبت بهتر از هرکسي داني، دائم اما از مصاحبه گريزاني، گويند که چون در شعرهايت پنهاني و مثل رايحه خوش در گلبرگي نهاني، ديگر نيازي به پرسش و پاسخ نداني.

با اين حال تقاضاي ما را بگذار به پاي جواني و با آن واژگان دلکشي که هست در شعرهايت جاري همچو شرياني، شاد کن دل خبرنگاراني که در سر پروارانده اند رويايي که از شما بگيرند پاسخ سوالاتشان را آني، هرچند به صورت يک در مياني.

دلتان نیاید که ما را، با اشک‌هایی به این روانی، دست خالی برگردانی. درثانی! تو را به آینه‌های ناگهانی، ای بنفشابی، ارغوانی می‌شود جسارت مرا برای این لحن نامه نگاری ببخشایی.

راستی! اصلا توانستی خطم را بخوانی.

امضا؛ باشگاه جوانی. »

تشکر مي کند و مي‌گويد:« من اصلا پرسيدم از کجا آمدي؟ از کدام روزنامه يا خبرگزاري يا شبکه تلويزيوني؟ حالا اگر بگويي من فرزند فلان ابن فلانم... از فلان شبکه و برنامه آمدم يا محله جنوب شهرم باز هم برايم فرقي نمي‌کند چون اگر با شما مصاحبه کنم کساني که تا به حال به شان "نه" گفتم ناراحت مي شوند.»

بي خيال مصاحبه مي‌شوي. زمان استراحت که در سالني رو به روي ساعد باقري و چند جوان نشسته دوباره سراغش مي‌روي. وقتي تو را مي‌بيند مي‌گويد:« از دستم ناراحت شدي؟» مي‌گويي: «نه ولي حالا که مصاحبه نمي‌کنيد، کتاب‌هايتان را برايم امضا کنيد.»

نگاهي به آينه‌هاي ناگهان، دستور زبان عشق و گل‌ها همه آفتابگردان‌اش انداخت.

گفت: همه‌شان؟

و همه را امضا کرد.

الان حسابي در جريان است، طعم گس و تلخ «ناگهان چقدر زود دير مي‌شود» در تمام رگ و ريشه‌ات. حالا ديگر واقعا اسطوره دست نيافتني شده، حتي اگر براي بودنش تمام شهر ترافيک شود، حتي اگر تمام قاف‌ها براي شروع نام کوچکش عشق‌ها را ناتمام بگذارند ... چون گفته بود که :

ما تمام عمر تو را در نمي‌يابيم

اما

تو ناگهان

همه را درمي‌يابي!

*

روحش شاد...

 

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

کامنت گذاشتی: "سلام. جان همون زبل خان آپ کن. خسته شدم بس که اومدم اینجا و یاد بچگی هام و اون همه سریال هایی که این جا ننوشتی افتادم..."

 

باشد برای وقتی دیگر

 وقتی که دیوار حوصله

خراب می شود روی ثانیه های لنگ ...