خوشی نعمتی که برایش نماز نخواند
داغ کرده بود... آمپرش چسبيده بود به سقف و اين يعني تند نرو(!) هرچه سواري گرفتي بس است، ديگر رکاب نميدهم. ترمز چسبيد به کف پاي راننده عصباني. پياده شد؛ خنکي دلچسب قطرات بارن آرامش کرد.
- داغ کرده بود... لکه گل ِ روي شلوارش بدجوري دهن کجي ميکرد؛ به لطف اشتياق لاستيک ماشين گذري به چالهاي که دلش پر از آب بود. سرش که به گلايه "عجب روزي..." رو به آسمان بلند شد قطره اشکي از آسمان صاف افتاد توي دهانش و تمام وجودش از طعم باران پر شد.
- داغ کرده بود... از دست تاکسيهايي که روزهاي باراني و درست همان وقت که نبايد غريبه ميشوند، از دست جويهاي بي طاقتي که بيقراريهايشان راهت را بند ميآورد، از دست پياده روهاي باريکي که عرصه را براي پرکاري چترها تنگ ميکند، از دست خودش که باران را فقط براي عاشقانههاي سريالهاي آبکي تلويزيون ميخواست.
- داغ کرده بود... از اشتياق هوار شدن باران روي زمين، آنهم طلب نکرده و نماز نخوانده؛ داغ کرده بود از اينهمه خوشي و نعمت يکباره.
- داغ کرده بود... ديگر زيادي داشت براي عبور ندادن گرما از خودش تلاش ميکرد. باران که شستش، قطرات رضايت و بي تابي براي پيوستن، آنطرف شيشه نقش بست.
- داغ کرده بود... هجمه خاطرات از مغزش شروع شده و تمام قفسه سينه را به لرزه انداخته بود. به خنکي شيشه حسوديش شد. سرش را روي خنکا چسباند، پنجره تب دار شد.
- داغ کرده بود... زيادي جوش آورده بود. اصلا براي همين بود که زندگيش را به بخار سپرده بود. اما بعد ديوانگي از سرش پريد. دلش که خنک شد دوباره روي برگي چکيد.