گاوهای ِ پیشانی سپید ِ ناطق...

19 روز است  دنیا دارد امتحان پس می‌دهد

حالا وقتش است

تا تمام دیکته‌های ننوشته را بنویسیم

 تا تمام غلط‌هایی را که به غلط

 درست می‌انگاشتیم

مشخص شود.

حقوق بشر، صلح، دموکراسی، آزادی . . .

 همه‌مان باید روزی صدبار مشق کنیم

 سرخطی را که برایمان گرفته‌اند؛ غزه . . .

ادامه‌اش را تو بنویس!

 تمام سه نقطه‌های  ننوشته را پر کن

 کمی بیشتر جسارت داشته باش

 بیشتر جسارت داشته باش، حیوان ِ ناطق ِ باشعور!

 که گاهی نطق‌ات را بدون شعور استفاده می‌کنی

 که گاهی 33 روز و گاهی 19 روز

خوی درندگی‌ات را توی املایت 1000 بار تکرار می‌کنی

 و در هر تکرار، چشمان کودکی از ترس

گور را به خانه ترجیح می‌دهد

بیشتر جسارت داشته باش

و خودت را پشت هلهله سکوت

پنهان نکن!

و پشت ژست‌های روشنفکرانه

 و اداهای حقوق ِ بشر دوستانه

 و تمام معاهده‌ها و بیانیه‌ها

 که لکه ننگی بروی پیشانی‌اند

پیشانی ِ گاوهای ِ پیشانی سپید.

 گاوهای ِ پیشانی سپید ِ ناطق

که وقتی وارد خاک و خانه‌ای می‌شوند

 در نمی زنند.

...

و ما هم می‌نویسم

 ادامه‌اش را

غزه در آتش و خون

 و ...

***

بعد نوشت:

- اینها را که می‌خوانید( پست قبلی و پست جدید) شعر نیستند از نظر من و اهل فن، اخص! همین‌جوری می‌آیند و من هم چون وبلاگ گاهی جای "همین‌جوری" نوشت‌هاست، می‌گذارمشان اینجا.

- وبلاگ سجیل را بخوانید، حتما!

 

 

شنیده‌ام وقتی بیاید ...

 

شنیده ام وقتی بیاید حتی

بوی سیب هم قسمت می‌شود

کابوس و رویا هم همین طور

شنیده‌ام وقتی بیاید، تمام پنجره‌های تب دار

به شوق حضورش

تمام نگاه‌های بی تاب و منتظر را به هم پیوند می‌دهند

و

 تمام پنجره‌هایی

که تمام این مدت

دست‌های دور ز دست را نظاره می‌کردند

از خجالت ذوب می‌شوند

شنیده‌ام وقتی بیاید، آخرین قطره اشک ریخته شده از مظلومیت

توی موزه خاطره‌ها قاب گرفته می‌شود

شنیده‌ام وقتی بیاید

جماعت فریفته به عطر دعا و نیایش عصرانه و ظهرانه‌شان

 توی صفای چشمانش هلاک می‌شوند

 و

  جماعت غره به نام و نشانشان

 و 

 آنان که فکر می‌کند، بهشت را

 و دنیا

 و خدا را

 خریدند با دو رکعت تعبد ظاهریشان،

 شنیده‌ام وقتی بیاید ...


***

 دخترک یک لحظه‌ از بی‌قراری‌هایش را

خستگی‌هایش‌ را

و شب‌های بی‌تاب را

نمی‌دهد به بهای تمام دنیایشان...

او را چه کار با آنان که برای بهشت هم سند شش دانگ منگوله دار صادر می‌کنند.

چشم کودکان غزه به روزي که خدا ابابيل‌هايش را بفرستد

يك غزه خون توي چشمانش نشسته... يك دست كوچك توي دستانش. چشمان سياهش دو دو مي زنند تا باقي پيكر عروسك چشم آبي را بيابند. خون ها را از روي يك غزه آوار كنار مي زند. اول خون پدر را از روي سينه شكافته شده. انگار هنوز نجوا مي كند: وَجَاهِدُواْ فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ...

و خون برادر را از روي پيشاني بلندش كه اصلا اثري از بخت بلند ندارد. بوسه كوچك و بچه گانه اش روي گونه برادر جا مي گيرد. دست و پاي برادر تكان مي خورد. دارد جان مي... نه! دارد با خواهر كوچكش خداحافظي مي كند.

* دشداشه بلند و يكدست سپيدش را مي پوشد. خودش را در آينه ورانداز مي كند و سينه تنومندش را ستبر. همين امروز صبح سفارش كرده است كه بدهند گوسفندي را حلال سر بريده و هركجا فقيري ديدند، بگويند نذر فلاني است و وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ را هم گذاشته براي روز مبادا. روزي كه مبادا غزه اي باشد و در خاك و خون نشيند و داشداشه اش را دوباره به خون آلوده كند.

- يك غزه خون توي چشمانش نشسته... كليد كهنه و داغاني را كه به گردن آويخته محكم توي دستانش مي فشرد و سنگ ريزه اي را در دستان ديگر. از مال و دارايي فقط برايش يك كليد خانه مانده و حالا جان بر كف ايستاده وسط ميدان. سنگ ريزه را به اميد روزي كه خدا يك بار ديگر ابابيل هايش را به كمك مسلمانان بفرستد پرتاب مي كند. سنگ به مقصد مي رسد و راه سينه زن را هم به گلوله نشان مي دهد كه تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ.

* دشداشه بلند و يكدست سپيدش را مي پوشد. همزمان گوش تيز كرده به اخبار تلويزيون و قيمت نفت. اول محرم الحرام است و ياد سنت عزا داري مي افتد. عزا او را ياد غزه مي اندازد. "ع"ي كه گلوله اي بالاي سرش چرخ مي خورد و درست كاشته شده بالاي پيشاني و الفي كه از ظلم و جور خموده شده و به شكل "ه" در آمده، همين! فكر نمي كند اتفاق خاص ديگري كه ربطي به او داشته باشد افتاده جز اينكه كه قيمت نفت كمي افول پيدا كرده.

- يك غزه خون توي چشمانش نشسته... چه روزهاي پركاري را پشت سر گذاشته اند. گروه گروه جوانان چون صَفًّا كَأَنَّهُم بُنيَانٌ مَّرْصُوصٌ در راه خدا سينه شان را ستبر كردند تا گلچين شوند براي اينكه كدام زودتر گلوله هاي خشم و نفرت را قاب بگيرند.

* دشداشه بلند و يكدست سپيدش را مي پوشد. طبق عادت آياتي را از بر مي خواند... به و لتَكُن مِنكُمْ اُمِّة يَدْعونَ اِلَي الْخَيْرِ وَ يَامُرُنَ بِالْمَعْرُوفّ وَ يَنْهونَ عَنِ الْمنكَرِ ش كه مي رسد بي خيال وَ اوائكَ هُمُ الْمفْلِحُونَ و چيزي به نام غزه و غيرت عرب و خوني كه هيچ گاه به جوش نمي آيد مي شود و در را محكم مي بندد. آنقدر محكم كه حواسش از غزه پرت شود. و آنقدر محكم تر كه زير گوشش درهاي زيادي در غزه به تكان آيند و فرو بريزند روي سر كودكان.

اين‌همه آشفته حالي...

 

خواب‌ها دوره‌ام كردند. مخصوصا كه اخيرا و مثل هميشه بي برو برگرد تعبير هم مي‌شوند. ديروز هر بار با يادآوري خواب‌ها صلوات فرستادم و براي سلامتي همه دعا كردم.

.

.

.

همه را از ضرر جاني و مالي دور كن... جاني‌اش مهم‌تر است خدا جان... آمين!

 

* براي معني بعضي از نشانه‌ها در خواب لنگ مي‌زنم اما ديگر جرئت پرسيدن از كتاب يا او كه وقايع اتفاقيه آينده را به خوبي در خواب مي ‌بيند، ندارم...

 

* اين پست را در اثر خواندن مطلب وبلاگ نجواي من نوشتم. من از تعبير بعضي خواب‌هايم به شدت مي‌ترسم. خصوصا از وقتي كه يك خواب را با يك معني ديديم و تعبير شد.

 

* اين تنها مطلب اين وبلاگ است كه از بدو آمدن خانه بي قرار، با بي قراري نگاشته شد...