سهمی از لبخند
خیابان
خیلی سن و سال داشته باشد تازه رفته است توی 5 سال. یک دسته گل سرخ توی دستش است. چراغ قرمز میشود و تاکسی میایستد. انگار ولولهای بیافتد توی فال فروشها و گل فروشها. همهشان میدوند سمت ماشینها تا گل و فال بفروشند. رندی میکنند، التماس میکنند، اصرار میکنند. اما پسرک همچنان زیر چراغ ایستاده. سرش را کرده توی دسته گل و دارد میبویدشان!
مترو
جیب عقب شلوار جین آبی که پوشیده تا نزدیکی زانوانش میرسد. کمر شلوار هم با دو سه بار تا خوردن، روی هم جمع شده. تقریبا هم سن و سال همان پسرک گل فروش با این تفاوت که یک بسته دستمال کاغذی دستش است. واگن بانوان خلوت است. از نقطه ابتدایی واگن تا نقطه انتهایی تند تند توی یک خط حرکت میکند و در حالی که فرم لبخند ِ خجالتش به هم نمیریزد، چیزهایی شبیه به این جملات میگوید:" دستمال کاغذی فال دار… دستمال کاغذی فال دار…" هر از چندگاهی هم برمیگردد و با نگاهش تایید میگیرد که کارش را خوب انجام میدهد یا نه؟! مادر نشسته است بین مسافران و با چشم، علامت مثبت میدهد.
و همه
روزی
سهمی از لبخند
خواهند گرفت...