بدون عنوان یا... گبه
- یک پشتی میگذارم کنار دیوار و بعد بالشم را میگذارم رویش و حسابی جایم را تخت میکنم و به راحتترین شکل ممکن تکیه میدهم... بعد لپ تاپم را که هنوز احساس مفید بودن نمی کند، میگذارم روی پایم. روشنش میکنم و بدون هیچ مقدمهای با dial-up وصل میشوم به نت( اینجایی که ما هستیم با گینه بیصاحب فرقی ندارد آنهم بدون ADSL ) احساس فسیل بودم بهم دست میدهد. با خودم میگویم سر برخیها به سلامت، مای فدوی مهم نیستیم و صدتای ما فدای آنها که خیلی "آنها" هستند. بعد نیت میکنم که دفعه آخرم باشد که اصلا وارد نت می شوم اما نمیشود. معتاد شدم مثل اینکه! فقط عملم آمده پایین و رسیده به روزی 5 تا 10 دقیقه نت گردی.
- بعضی وقتها میخواهم خودم را تست کنم و ببینم هنوز سرپا هستم یا نه. طبق عادت اول سراغ سرویس عکس فارس میروم تا جدیدترین گزارش تصویریهایش را ببینم و هنری هایش را SAVE کنم و مطلبی دربارهشان بنویسم. مثل همیشه از گزارشهای تصویری خوب فارس لذت میبرم البته اگر این خط لعنتی کم سرعت و کم محل ما بگذارد. عکسهای زیبایی را از پرندگان توی تالاب بر میدارم. یکی دو جای دیگر هم سر میزنم. از نت میآیم بیرون و اگر اینکاره باشم باید مثل همیشه شروع کنم به نوشتن. چندبار عکسها را از اول به آخر و از آخر به اول نگاه میکنم اما دریغ از شوق نوشتن یک جمله...
- از پنجره بیرون را نگاه میکنم. تقریبا هر موقع روز که این کار را بکنم چشمم به پسرکهای آشغال جمع کنی میافتد که دارند سطل زباله روبروی آپارتمان را زیر و رو میکنند. یا جوانهای قد خمیدهای که سیگار گوشه لب و حرکتهای آویزانشان میگوید که معتاد هستند و من هر بار میگویم همه اینها برای خودشان روزی علی سنتوری بودند لابد! و بعد توی ذهنم شروع میکنم به نوشتن گزارش. تازگیها فهمیدم ذهنم گزارشی شده؛ گزارشگونه فکر میکنم و حرف میزنم آن تو. این حالت موقع دیدن تلویزیون هم پیش میآید. گاهی به خودم آمدم و دیدم همینطور که دارم مثلا بیست و سی گوش میکنم یا این شبها را میبینم، توی ذهنم یادداشتی هم درباره حرکتهای اضافه و غیر حرفهای خانم مجری یا لبخندهای تصنعی و عجب گفتنهای بیخودی و اشتیاق غیر واقعی آقای درستکار این شبها مینویسم. اما دریغ از یک جمله از که از ذهن بیاید توی کاغذ یا صفحه word...
- داشت به برخی عادات جاری در جامعه اعتراض میکرد. یک جمله اش، با اینکه قبلا هم به وفور شنیدهام، به خاطر احوالات این روزهایم انگار داغ زده میشود روی روحم؛ "جوانهای آن رژیم با آن اوضاع فلان و بهمان انقلاب کردند و رفتند جلوی توپ و تانک. آنوقت جوانهای تربیت شده الان... اسم اراذل و اوباش رویشان میگذاریم و طرح امنیت اجتماعی برقرار میکنیم..." بیتاب میشوم از یک عالمه حرف نگفته و توی لفافه گفته. مشکل از بيهويتي جوانان است يا چندرنگي اجتماع؟ اما دریغ از یک جمله... ای کاش داغ و داغ پرونده ویژههای برنا، که من خیلی دوستشان داشتم چون تکاپویی بود که بهم هیجان و انرژی می داد، یک پرونده هم برای هویت باز میشد و من تجربههای الان را داشتم و کلی حرف برای گفتن که خودش یک پرونده میشد پر از حرف سند دار زنده!
- کتاب خلقیات ما ایرانیان جمالزاده را می خوانم. انصافا ما ایرانیان از دهه 40 که این کتاب نوشته شده نه تنها ذره ای رو به خوبی میل نکردیم بلکه به دلیلً و دلیلا بدتر هم شدیم. کتاب را که میخوانم بیشتر دلم نوشتن بدون لفافه میخواهد و گفتن و گفتن و گفتن... شاید حرفها را هزار بار توی ذهنم نوشتم و نوشتم و نوشتم اما دریغ از یک جمله که بیاید روی کاغذ...
- توی تمام این حالتها بی خیال نوشتن میشوم و میروم توی مرور گذشته. بعد کلی خودم را نصیحت میکنم که مثلا تازه اول راهی خانم جان کمی پوست کلفت باش لطفا! آنقدر توی ذوقت خورده برای چی؟ آسمان همه جا همین رنگ است(یعنی هزار رنگ است). خودم برای خودم مادربزرگی می کنم این وقتها!
- حالم دارد از این لفافه مشدد گرفته می شود توی این پست! امشب زیر نویس آمد که امام حسن عسکری(ع) فرموده است( به مضمون) انجام ندادن کارها به خاطر حیا از حد که بگذرد اسمش میشود ترس. اعتراف میکنم که به لطف حضور در اجتماع هزار رنگمان این روزها میل گفتن و نوشتن را ندارم. ذهنم پر از مفاهیم متناقض است و دلم یک جدول خط کشی شده میخواهد که بهم بگوید مرز بین ترس و حیا کجاست؟ مرز بین آبروداری و بی آبرویی؟ مرز بین حلال و حرام؟ درست و نادرست؟ آدم خوب با بد؟ دو رنگی و یک رنگی؟ راه کج با راست؟ مرز بین ریا و صداقت؟
پ.ن
مشکل از بيهويتي جوانان است يا چندرنگي اجتماع؟
- این یادداشت را روزهای آخر کارم در باشگاه جوانی برنا به خاطر گفتن همین حرفهای در لفافه نوشتم که لینکش را می گذارم.
http://www.bornanews.com/Nsite/FullStory/?Id=234013
- خانه تکانی عید است دیگر... قرار است تغییرات و تعمیرات و تعویضات و ... شود!