کلوچه مهتاب!

- ترک عمیقی برداشته بود... پاشنه پای پیرمرد باغبان. زیر درخت انار خم شده بود؛ یک دست بر زانو درد کمر را رفع می‌کرد و با پشت دست دیگر عرق پیشانی را پاک. پشت دست‌ها آنقدر زبر و پینه بسته بود که نتواند به خوبی عمق شیارهای روی پیشانی را حس کند؛ سلسله جبال خسته‌ای به‌جا مانده از طول تمام سال‌های گذشته.  

- ترک عمیقی برداشته بود...  یک ردیف دانه‌های انار از روی شکاف پوست معلوم بود و سرخی که معلوم نبود طعنه داشت به دل پُر یا لب خندان؟! 

- ترک عمیقی برداشته بود...  پله‌های خِشتی گِلی آفتاب خورده‌ای که تا بام این آسمان کویری می‌رفت. همانجا که اگر شب‌ها دستت را رو به آسمان دراز کنی کلوچه کامل ماه مال تو خواهد بود... و طلوع آفتاب هم، این پرتقال نارنجی بزرگی  که همیشه دلت را غنج می‌دهد برای اینکه یک پَر بزرگش مال تو باشد؛ آبدار و ترش و شیرین.

 - ترک عمیقی برداشته بود... دلِ پینه بسته‌اش از گذر روزگار؛ حالا خوب هم که دقت می‌کرد گاهی نمی‌دانست کلوچه مهتاب می‌خواهد یا پرتقال آفتاب، دلش که حالا مثل انار پُر بود و خون.

باران!

 

 همیشه‌های وقتی

که مثل الان

آسمان دلش تنگ و خسته و خاکستری است

دلم می‌خواهد فقط یک بار دیگر باران ببارد

تا

.

.

.

باران! باران! دوباره باران! باران!

خار

 آخرین تلاش بیابان

برای زنده ماندن است.

 چقدر خار به دلم می‌خلد این روزها...

دیگر به هوای قند چایی نمی‌خورم!

 

 

 قول مي‌دهم ديگر حال مبصر قلدر کلاس را نگيرم. اصلا هر چه تو بگويي، به او باج هم مي‌دهم؛ تمام لواشک‌هايم را.

قول مي‌دهم ديگر نوشتن از روي درس ميخ و تخته را چهار ساعت طول ندهم. تازه اگر تو بگويي ديگر نمي‌گويم خانم معلم گفته مشق شب، پس  شب که شد مشق‌هايم را مي‌نويسم.  

سر به راه مي‌شوم. باور نداري؟! اصلا کي گفته من قراره هر دفعه با برادرم که دعوا مي‌کنم، کفش‌هايش را قايم کنم تا صبح که خواست برود مدرسه آنقدر دنبالشان بگردد تا ديرش شود و من هي خودم را به خواب بزنم.

به مادرم هم مي‌گويم که ديگر بار آخرم است، هر روز عروسک تازه‌ام را توي کوچه مي‌برم و مي‌دهم دختر همسايه‌مان بازي کند بعد او کاکُل و دست و پايش را بکند يا گُمش کند. 

به جان دايي‌ام اين يکي را راست مي‌گويم! ديگر به هواي قند چایي نمي‌خورم. خودت که مي‌داني من ديگر شيريني دوست ندارم. پس نگذار همه‌اش بگويم: کودکيم شيريني خوشمزه‌اي بود که زود تمام شد و من هميشه در حسرت يکي ديگر...

مسجدهای مصفا

 

-  مسجدی بود حوالی خانه‌مان. هیچ چیز خاصی نداشت مگر اینکه نامش مسجد بود. نه گنبد و گلدسته و نه کاشی کاری و ... یک ساختمان دو طبقه در وسط خیابان. که قرارگاهی بود برای چند تا دختر نوجوان در ماه مبارک رمضان و وقت نماز مغرب و عشا. خود بخوانید حدیث مفصل از این مجمل. چه شیطنت ها که نکردیم. حتی همان شب قدر. اما خاطراتش عجیب برایم مانده. گاه گداری شبهای دیگر هم می رفتیم. البته تُف به ریا چون شب های دیگرش خیلی کم بود. اما یک خاطره خیلی جالب دارم که امشب از بین خروارها خاک خاطره بیرون کشیده شد. راهنمایی بودیم و داغ و داغ روزنامه دیواری به مناسبت 13 آبان. دنبال یک کار ناب بودیم. من دروازه سبز بزرگی با آبرنگ، که نیمه باز بود را، نماد سفارت آمریکا، کشیده بودم. بعد هم پیشنهاد داده شد که توی لنگه های در خاطره بنویسیم. قرعه به نام حاج آقای پیش‌نماز محل افتاد. درست یادم نیست کدام‌مان این پیشنهاد را دادیم اما بعید نیست کار من بوده باشد(چون الان منم که خبرنگار شدم). شب رفتیم مسجد و از طریق یکی از خواهرها به یکی از برادرها پیغام دادیم که به حاج آقا بگوید چندتا دختر مدرسه ای می خواهند باهاش مصاحبه کنند! حاج آقا بین دو نماز وقتی رفتند بالای منبر این قضیه را اعلام عمومی کردند و من کلی از این کارشان دلخور شدم. به اندازه‌ای که برای مصاحبه نماندم. یادم نیست... نماز عشا را خوانده و نخوانده به خانه برگشتم. بچه‌ها( که دو نفر بودند) اما ماندند. فردا گفتند که چرا نماندی و خیلی حاج آقا خوش مشرب بود و کلی ما را خنداند و از این حرفها... خلاصه خاطره حاج آقا دیوار نویسی شد روی دو لنگه دروازه.

 

-  مسجد سیدها توی اراک خیلی معروف است. هم به خاطر حاجت‌هایی که می‌دهد و هم به خاطر اینکه اغلب اوقات تویش نذری پزان است. به خاطر همین نذری دادن‌ها و علاقه مردم آن دیار برایش جوکی هم درآوردند ( البته اصلا جوک بدی نیست، خیلی هم بامزه‌است). مسجد متشکل از یک قسمت اصلی است با محراب و یک نخل جلوی درش و چند تا ستون( نخل امام حسین(ع) که عاشورا به عاشورا بیرون می‌آورندش). اما قسمتی به نام حسینیه مسجد هم  که وسیع تر است در گوشه دیگر حیاط احداث شده. بزرگی‌اش وقتی خالی است مرا به وجد می آورد. البته تمام شبستان‌ها و صحن‍‌های بزرگ و خالی همین حس را به من می‌دهند. چون هرکجا که عشقت بکشد می‌توانی چمباتمه بزنی و احیانا رازی و نیازی و زاری. مسجد روزهای عادی هم شلوغ است و همیشه میزبان مردم خسته و دلتنگ. حالا فکر کن تنها باشی و چهار نفر دور و برت هم غم غربت توی گلویشان آماده شلیک شدن. چه حالی می‌دهد زیر درخت وسط حیاط مسجد بنشینی. البته مردم آن دیار خاطرات عاشقانه هم زیاد از این مسجد دارند.(استغفرالله! قرار آنهم دم در خانه خدا)من نمی‌گویم ها... شعر دارند برایش که سند و مدرک است!! مسجد برایم خاطرات عزیزی دارد که هنوز هم گاهی خدا را به همان لحظه قسم می‌دهم که توی آن مسجد عزیزم کرد شبی. البته بنده همیشه برای خدایش عزیز است اما اینکه خودت دمی بفهمی عزیز شدی خیلی حال خوشی است.

 

-  مسجد گوهرشاد فقط یکبار رفتم و چند دقیقه ای بیشتر ننشستم اما به جانم نشست همان دقایق. کُنج ستونی زانو به بغل و تنها نشسته بودم. اصلش کلا آن شب زیارت باصفایی بود. تنها رفته بودم پابوس. همیشه از اینکه در جای زیارتی بخواهم با کسی باشم و قرار و ساعت فلان و دمِ ورودی بهمان و کفشداری ... باش بدم می‌آید. اینجور جاها را باید با خیال آسوده بروی و فراغت بال. آن شب همه اش یاد آن جوانی بودم که عاشق می‌شود و بعد 40 شب زیارت عاشورا ...و  همان داستانی که بهتر از من می‌دانید. صحنه های قشنگی هم آن شب توی مسجد دیدم. خانواده هایی که گرد هم نشسته بودند و پدر دعا می‌خواند و بقیه زاری کنان زمزمه می‌کردند بدجور به دلم نشست.

 

-  جمکران هم که جای خود دارد. در وصفش همان بس که:

 

مستی نه از پیاله، نه از خم شروع شد

از جاده‌های سه شنبه شب قم شروع شد

 

***

بعد نوشت: این پست به دعوت عطش شکن نوشته شد. البته من قواعد بازی را رعایت نکردم و اول فقط به متنی در کامنت دانی اکتفا کردم. اما امشب برای نوشتن سر ذوق آمدم. خدا مسجد دل همه‌مان را آب و جارو شده و مصفا نگه دارد.

...

*

قبل نوشت از ارمیا: علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب و به دلایل طبیعی می میرد اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی‌میرد ماهی به خاطر آب خودش را می کشد. خشم.. عجز... تنهایی... اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین ...

*

 رفته بود از زنده فروشی ماهی تازه بخرد.  چندتا تا قزل‌آلا باقی مانده بود که دوتایش قرار بود نصیب او باشد. پسرک با سبدش سراغ ماهی ها رفت. اولی را از توی وان برداشت و به سبد کنارش انداخت. ماهی سبز لجنی با خال های سیاهِ روی پوست که خودش را با سر، با دم، با شکم روی زمین می کوبید. دومی هم به سرنوشت اولی دچار شد. ماهی ها داشتند خودشان را برای آب می کشتند و او هم داشت زمزمه می کرد:" ماهی ها عاشق‌اند، دارند خودشان را برای آب می کشند... عجر... تنهایی... خشم..." اما این لغات برای پسرک فروشنده معنایی نداشت. ماهی ها باید دست از تقلا برمی‌داشتند تا زودتر فروخته شوند و فروشنده به کارهایش برسد. ماهی هنوز داشت خودش را با سر، با دم، با شکم روی سبد می کوبید که فروشنده یکی یکی برشان داشت و سرشان را به لبه وان کوبید... انگار یک مشت خون داغ توی دل او ریختند. چشمانش سیاهی رفت. توی ذهنش پیچید: حلال گوشت حتی نتوانست یک دل سیر خودش را با سر، با دم، با شکم به زمین بکوبد...

*

 تق...تق...تق... شنیده بود قلب بعضی‌ها یک صدای اضافه دارد، اصلا با این صدای اضافه بدنیا می‌آیند. بعد هم خندیده و گفته بود احتمالا صدای محبت است. زیادی که سر و صدا کرد کار دستشان می دهد!

قلبش مثل یک حلال گوشت توی قفسه سینه بالا و پایین می پرید. خودش را با سر با دم با شکم به قفسه سینه می کوبید. دکتر اولش سَرسَری گوشی را روی قلبش گذاشته بود. اما بعد خوب دقت کرد و دوباره و چندباره به صدای ضربان گوش داد. "یک صدای اضافه توی قلب شما شنیده می شود باید علتش..."

او فقط خندیده و گفته بود:" چیزی نیست دکتر! این صدای..."

عکسها:تهران امروز

***

بعد نوشت: قلم‌ام سربه هوایی شده بود که دلش می خواست اینجوری بنویسد...