- مسجدی بود حوالی خانهمان. هیچ چیز خاصی نداشت مگر اینکه نامش مسجد بود. نه گنبد و گلدسته و نه کاشی کاری و ... یک ساختمان دو طبقه در وسط خیابان. که قرارگاهی بود برای چند تا دختر نوجوان در ماه مبارک رمضان و وقت نماز مغرب و عشا. خود بخوانید حدیث مفصل از این مجمل. چه شیطنت ها که نکردیم. حتی همان شب قدر. اما خاطراتش عجیب برایم مانده. گاه گداری شبهای دیگر هم می رفتیم. البته تُف به ریا چون شب های دیگرش خیلی کم بود. اما یک خاطره خیلی جالب دارم که امشب از بین خروارها خاک خاطره بیرون کشیده شد. راهنمایی بودیم و داغ و داغ روزنامه دیواری به مناسبت 13 آبان. دنبال یک کار ناب بودیم. من دروازه سبز بزرگی با آبرنگ، که نیمه باز بود را، نماد سفارت آمریکا، کشیده بودم. بعد هم پیشنهاد داده شد که توی لنگه های در خاطره بنویسیم. قرعه به نام حاج آقای پیشنماز محل افتاد. درست یادم نیست کداممان این پیشنهاد را دادیم اما بعید نیست کار من بوده باشد(چون الان منم که خبرنگار شدم). شب رفتیم مسجد و از طریق یکی از خواهرها به یکی از برادرها پیغام دادیم که به حاج آقا بگوید چندتا دختر مدرسه ای می خواهند باهاش مصاحبه کنند! حاج آقا بین دو نماز وقتی رفتند بالای منبر این قضیه را اعلام عمومی کردند و من کلی از این کارشان دلخور شدم. به اندازهای که برای مصاحبه نماندم. یادم نیست... نماز عشا را خوانده و نخوانده به خانه برگشتم. بچهها( که دو نفر بودند) اما ماندند. فردا گفتند که چرا نماندی و خیلی حاج آقا خوش مشرب بود و کلی ما را خنداند و از این حرفها... خلاصه خاطره حاج آقا دیوار نویسی شد روی دو لنگه دروازه.
- مسجد سیدها توی اراک خیلی معروف است. هم به خاطر حاجتهایی که میدهد و هم به خاطر اینکه اغلب اوقات تویش نذری پزان است. به خاطر همین نذری دادنها و علاقه مردم آن دیار برایش جوکی هم درآوردند ( البته اصلا جوک بدی نیست، خیلی هم بامزهاست). مسجد متشکل از یک قسمت اصلی است با محراب و یک نخل جلوی درش و چند تا ستون( نخل امام حسین(ع) که عاشورا به عاشورا بیرون میآورندش). اما قسمتی به نام حسینیه مسجد هم که وسیع تر است در گوشه دیگر حیاط احداث شده. بزرگیاش وقتی خالی است مرا به وجد می آورد. البته تمام شبستانها و صحنهای بزرگ و خالی همین حس را به من میدهند. چون هرکجا که عشقت بکشد میتوانی چمباتمه بزنی و احیانا رازی و نیازی و زاری. مسجد روزهای عادی هم شلوغ است و همیشه میزبان مردم خسته و دلتنگ. حالا فکر کن تنها باشی و چهار نفر دور و برت هم غم غربت توی گلویشان آماده شلیک شدن. چه حالی میدهد زیر درخت وسط حیاط مسجد بنشینی. البته مردم آن دیار خاطرات عاشقانه هم زیاد از این مسجد دارند.(استغفرالله! قرار آنهم دم در خانه خدا)من نمیگویم ها... شعر دارند برایش که سند و مدرک است!! مسجد برایم خاطرات عزیزی دارد که هنوز هم گاهی خدا را به همان لحظه قسم میدهم که توی آن مسجد عزیزم کرد شبی. البته بنده همیشه برای خدایش عزیز است اما اینکه خودت دمی بفهمی عزیز شدی خیلی حال خوشی است.
- مسجد گوهرشاد فقط یکبار رفتم و چند دقیقه ای بیشتر ننشستم اما به جانم نشست همان دقایق. کُنج ستونی زانو به بغل و تنها نشسته بودم. اصلش کلا آن شب زیارت باصفایی بود. تنها رفته بودم پابوس. همیشه از اینکه در جای زیارتی بخواهم با کسی باشم و قرار و ساعت فلان و دمِ ورودی بهمان و کفشداری ... باش بدم میآید. اینجور جاها را باید با خیال آسوده بروی و فراغت بال. آن شب همه اش یاد آن جوانی بودم که عاشق میشود و بعد 40 شب زیارت عاشورا ...و همان داستانی که بهتر از من میدانید. صحنه های قشنگی هم آن شب توی مسجد دیدم. خانواده هایی که گرد هم نشسته بودند و پدر دعا میخواند و بقیه زاری کنان زمزمه میکردند بدجور به دلم نشست.
- جمکران هم که جای خود دارد. در وصفش همان بس که:
مستی نه از پیاله، نه از خم شروع شد
از جادههای سه شنبه شب قم شروع شد
***
بعد نوشت: این پست به دعوت عطش شکن نوشته شد. البته من قواعد بازی را رعایت نکردم و اول فقط به متنی در کامنت دانی اکتفا کردم. اما امشب برای نوشتن سر ذوق آمدم. خدا مسجد دل همهمان را آب و جارو شده و مصفا نگه دارد.