...
گیج بودم. پلاک خونین عبدو، کوسهای که شکمش را سرتاسر دریده بودند، مردان گزیل به دست و...
بعدش آن دو مرد جستجوگر دست از کار کشیدند و جلو آمدند برایم تعریف کردند که همین صبحی از دهانه دریا کوسه را صید کردهاند که تو شکمش هفت تا پلاک بوده و یکیاش همین است.
و حالا من باید خبرش را به این دو بدهم. ماموریتی که بی هیچ قرعهای به نام من افتاده است.
ننه عبدو با سینی چای بی میگردد؛ دو پیاله و قندان گل سرخی. مینشیند رو به رویم. چشم به من میدوزد که سرم را پایین میاندازم.
- دیشب خوابش را دیدم که داشت رو آب راه میرفت. گفتم عبدو، خبرت را هرکه آورد، پیشکشیاش را میدهم. فقط تو برگرد.
از بیرون صدای بلبل عربی بلند میشود که اول نزدیک است و بعد میپرد میرود آن دورها و چهچههاش گم میشود.
- عبدو کجاست؟ اسیر شده؟ تو بیمارستانه؟ خبری ازش نداری؟
میخواهم بلند شوم و بدون اینکه چیزی بگویم برگردم. چهطور میتوانم بگویم خبر عبدو تنها یک پلاک فلزی است که از او به جا مانده و من همراه آوردهام؟
شروع به صحبت میکنم. اول شمرده شمرده و بعد داغ میشوم و تند تند همه چیز را که باید بگویم، شرح میدهم. وقتی سر بلند میکنم، زائر ابراهیم و ننه عبدو را میبینم که به من زل زدهاند و انگار هردوشان مردهاند.
نمیدانم چقدر وقت است و در همان حال ماندهایم و همدیگر را نگاه میکنیم که ننه عبدو پیالههای دست نخورده چای و قند را روی زمین میگذارد و سینی را برمیدارد برود که پلاک فلزی و سرد را میگذارم تو سینی و اول مات نگاهش میکند و بعد دست رو زمین میگذارد برخیزد.
لحظهای طول میکشد تا کمر شکستهاش را راست کند و بعد آرام آرام میرود تو آن یکی اتاق.
نشستهام و سرم را پایین انداختهام و فکر فرار از این جا هستم که صدای پای ننه عبدو میآید. آرام میآید تا جلوی رویم. جرئت ندارم سر بالا آورم.
- بیا جلال، پیشکشیات.
آرام سر بلند میکنم و او را میبینم. سینی در دست آرام زانو میزند و جلو رویم مینشیند. در صورتش جای دو حفره خالی پیداست و ردّ خون از دو طرف گونهاش سرازیر شده تا زیر چانه و شره میکند رو پیراهنش. تو سینی پر خون، یک پلاک فولادی است و دو چشم که به طرفم دراز شده و ملتمسانه مرا می خواند.
بخشی از قصه پیشکشی از مجموعه داستان "من قاتل پسرتان هستم" نوشته احمد دهقان. نشر افق.
پ.ن
این مجموعه داستان را بخوانید، حتما! اولش خواستم درباره کتاب بنویسم. اما گمانم خواندن همین بخش کافی باشد.