در حکایت سیروسان مقدم و دوستان!

و خدای را شاکریم که اختیار بندگان را تنها به دست خود گرفت و امثال سیروس مقدم به دستگاه قضا و قدر خداوند راهی نبرند که ایشان(همانا سیروسان مقدم و دوستان) را میل به کشت و کشتار باشد و اشد مجازات. از این روی دمار از روزگار ناخلف برآرند و و جملگی همه را علیل کنند و بکُشند و از هستی ساقط نمایند و چنان چوبی بزنند که به یادگار بماند که مباد بنده‌ای سر از پا خطا نماید.

و سیروسان چنان نسق از خطاکار برکشند که بیننده هر شب قالب تهی نماید و رنگ به رخسار وی نماند و اگر در بینشان دختری باشد پدر تجدید فراش کرده، چنان متنبه‎اش کنند که آنان بر دستان مهربان زن پدر بوسه زنند و هرگز به افکار انتقام جویانه جولان ندهند که زیربنای قتل‌های زنجیره‌ای و مفت مردن آدم‌ها را فراهم آرد.

و اما در آخر اشارت‌هایی می‌شود که سازمان زندان‌ها بسیار تشکر نموده‌اند از مقدمان که توانستند به نحو احسن زندان را به تصویر کشند و بنمایانند که چه خوب هتلی می‌باشد بی‌لنگه به علاوه عیوضی مهربان که چنان ِ فرشتگان بی‌همتا نازل شود بر سر تازه واردان ِ سرکش ِ یاغی( تازه دختر هم به او می‌دهد احتمالا)!

 

پیشکشی

...

گیج بودم. پلاک خونین عبدو، کوسه‌ای که شکمش را سرتاسر دریده بودند، مردان گزیل به دست و...

بعدش آن دو مرد جستجوگر دست از کار کشیدند و جلو آمدند برایم تعریف کردند که همین صبحی از دهانه دریا کوسه را صید کرده‌اند که تو شکمش هفت تا پلاک بوده و یکی‌اش همین است.

و حالا من باید خبرش را به این دو بدهم. ماموریتی که بی هیچ قرعه‌ای به نام من افتاده است.

ننه عبدو با سینی چای بی می‌گردد؛ دو پیاله و قندان گل سرخی. می‌نشیند رو به رویم. چشم به من می‌دوزد که سرم را پایین می‌اندازم.

-          دیشب خوابش را دیدم که داشت رو آب راه می‌رفت. گفتم عبدو، خبرت را هرکه آورد، پیشکشی‌اش را می‌دهم. فقط تو برگرد.

از بیرون صدای بلبل عربی بلند می‌شود که اول نزدیک است و بعد می‌پرد می‌رود آن دورها و چهچهه‌اش گم می‌شود.

-          عبدو کجاست؟ اسیر شده؟ تو بیمارستانه؟ خبری ازش نداری؟

می‌خواهم بلند شوم و بدون اینکه چیزی بگویم برگردم. چه‌طور می‌توانم بگویم خبر عبدو تنها یک پلاک فلزی است که از او به جا مانده و من همراه آورده‌ام؟

شروع به صحبت می‌کنم. اول شمرده شمرده و بعد داغ می‌شوم و تند تند همه چیز را که باید بگویم، شرح می‌دهم. وقتی سر بلند می‌کنم، زائر ابراهیم و ننه عبدو را می‌بینم که به من زل زده‌اند و انگار هردوشان مرده‌اند.

نمی‌دانم چقدر وقت است و در همان حال مانده‌ایم و همدیگر را نگاه می‌کنیم که ننه عبدو پیاله‌های دست نخورده چای و قند را روی زمین می‌گذارد و سینی را برمی‌دارد برود که پلاک فلزی و سرد را می‌گذارم تو سینی و اول مات نگاهش می‌کند و بعد دست رو زمین می‌گذارد برخیزد.

لحظه‌ای طول می‌کشد تا کمر شکسته‌اش را راست کند و بعد آرام آرام می‌رود تو آن یکی اتاق.

نشسته‌ام و سرم را پایین انداخته‌ام و فکر فرار از این جا هستم که صدای پای ننه عبدو می‌آید. آرام می‌آید تا جلوی رویم. جرئت ندارم سر بالا آورم.

-          بیا جلال، پیشکشی‌ات.

آرام سر بلند می‌کنم و او را می‌بینم. سینی در دست آرام زانو می‌زند و جلو رویم می‌نشیند. در صورتش جای دو حفره خالی پیداست و ردّ خون از دو طرف گونه‌اش سرازیر شده تا زیر چانه و شره می‌کند رو پیراهنش. تو سینی پر خون، یک پلاک فولادی است و دو چشم که به طرفم دراز شده و ملتمسانه مرا می خواند.

بخشی از قصه پیشکشی از مجموعه داستان "من قاتل پسرتان هستم" نوشته احمد دهقان. نشر افق.

پ.ن

این مجموعه داستان را بخوانید، حتما! اولش خواستم درباره کتاب بنویسم. اما گمانم خواندن همین بخش کافی باشد.

بی‌خبر مانده‌ایم لابد!

جشنی بوده به مناسبت روز جوان. از طرف خانه شهریاران جوان برای دختران نوجوان برگزار و تعدادی از هنرمندان هم دعوت می‌شوند. مجری برنامه یکی از مجری‌های صدا و سیما بوده. آهنگ شاد هم پخش شده. گویا مجری هم این وسط درآمده و گفته: مگر می‌شود با این آهنگ موزون تکانی به خود ندهیم. بعد هم چرخی می‌زند!

بعد خبرنگار سایتی برداشته همین را خبر کرده؛" مجري زن سيما: مگر می‌شود با این آهنگ موزون، تکانی به خود ندهیم؟!" بعد سایت خبری دیگری آن را کار کرده. بعد هم سایت‌های دیگر و ....

"اصلا" و "اصلا" کاری به خوب و بد بودن کار مجری ندارم. "اصلا" و "اصلا" کاری ندارم که این چرخیدن و این حرف در جمع دختران نوجوان بد بوده یا بد نبوده؟ فقط دارم به این فکر می‌کنم که درج چنین خبری در سایت‌ها اصولا چه دردی از جامعه دوا می‌کند. به این فکر می‌کنم که کجای رسالت یک خبرنگار آمده که برود برنامه جشنی را( که در اهمیت این برنامه هم جای بحث است) پوشش بدهد و از بین خبر و اتفاقات ممکن با حضور هنرمندان سرشناس بپردازد به چرخیدن مجری روی سن در جمعی دخترانه!

وقتی کار حرفه‎‌ای نباشد، وقتی تفکری جز زدن خبر جنجالی و مثلا داغ(!) وجود نداشته باشد، وقتی هدف به جای ساختن تخریب باشد، تعجبی ندارد تعداد این قبیل خبرها (که اصولا در ذات خبر بودنشان شک است) در رسانه‌های ما زیاد شود، متاسفانه!

در برنامه دیگری که من هم برای پوشش آن بودم، باز این اتفاق تکرار شد. یکی از شعرای آیینی برای نقد کتابی دعوت شده بود. اگر اسمش را بگویم، مطمئنم فعالان حوزه فرهنگ متفق القول اولین خصوصیت این شاعر را نوع خاص گفتارش بدانند. آن روز این شاعر به دلیل همین نوع خاص گفتار بین صحبت‌هایش پیرامون کتاب، حرف‌هایی هم از روی هیجان زد که برخی‌هاشان هم درباره خودش بود. اغلب خبرگزاری‌ها فقط صحبت‌های او را درباره کتاب مورد نقد، پوشش دادند اما بعد با کمال تعجب دیدم یکی از خبرگزاری‌ها ریز به ریز حرف‌های این شاعر را رسانه‌ای کرده است! حرف‌هایی که شنیدنش در جمع چه بسا باعث انبساط خاطر هم بود اما رسانه‌ای شدنش فقط به نوعی تخریب شخصیت شاعر بود و بس!

آن روز هم برایم سوال شد که خواندن بخشی از خبر که هیچ دخلی به برنامه ندارد چه سودی به حال مخاطب دارد؟ با گفتن تمام جزئیات، اتفاق مهمی می‌افتد یا از افتادن اتفاق مهمی جلو گیری می‌شود یا پرده از راز مهمی برداشته می‌شود یا مدال افتخار به آن خبرنگار می‌دهند یا...؟ با انگ زدن به آدم‌ها و برچسب زدن روی آن‌ها قرار است به کجا برسیم؟ اگر امروز هر اتفاقی را به صرف خبرنگار بودن و داشتن رسانه، ثبت می‌کنیم چقدر این تفکر را باور داریم که تمام رفتارمان در جریده عالم ثبت می‌شود؛ هر تیتری که می‌زنیم، هر لیدی که می‌بافیم، هر نکته‌ای را که مستقیم و غیر مستقیم انتقال می‌دهیم و حتی هر خبری که کپی و درج می‌کنیم؟

با نقد و دید تیزبین خبرنگاری و جریان سازی موافقم! اما تا چه خبری و چه ساختنی؟! چه نقدی و چه تیغ کشیدنی؟ انقدر جامعه، آنهم جامعه جوان ما، درد و دغدغه و غصه دارد که اصلا وقت به خبر کردن چرخیدن خانم مجری‌ جلو یک مشت دختر 17 ساله نرسد. انقدر جوان موفق کنج افتاده نیاز به تریبون دارند که نوبت به ضایع کردن شاعر صاحب نامی نرسد.

پ.ن

* این نقد اول به خودم بود که در کار خبر بی‌خطا هم نبودم!

** بعد هم قابل توجه کسی که برای اولین بار خبر را زد و تمام آن کسانی که خبر را کپی کردند؛ "مهرابه شریفی نیا" نه! مهراوه شریفی نیا. "مهدی باق بیگی" هم نه! مهدی باقر بیگی.