یک تکه بهشت!

 

ترس هربارش بود. از وجودش نمی‌رفت که نمی‌رفت. شنیده بود آقا باید اذن دخول دهد تا وارد شوی. فهمیدن اینکه مولا دوست دارد به زیارتش بروی یا نه هم از شکسته شدن دلت هویدا می‌شد. برای همین هربار قبل از ورود، می‌ترسید که اذن نگیرد. سعی می‌کرد بعد از آنهمه جفت و طاق‌هایش برای زندگی، دلش را بتکاند و به زور دو تا قطره اشک  هم که شده با دلی راحت برود زیارت... اینکه آقا طلبیده‌اش. اما مثل اینکه اینبار نیازی به تزریق معنویت نداشت. خط اول را به دوم نرسانده، غلتیدن پیاپی اشک روی گونه‌ها خودش را هم غافلگیر کرد؛ "حاجت روا شدیم، رفت."

 

اشک ذوق و دلشکستی‌اش با هم قاطی شد وقتی دید یکهو فشار جمعیت کم شد و صاف چسبید به ضریح! یکی و دو دقیقه هم معطل کرد، ببیند این چوب دستی‌های چند رنگ خدام می‌خورد توی سرش و پشت بندش جمله حرکت کن! حرکت کن! را می‌شنود یا نه که دید خبری نیست. یک دل سیر گریه کرد. حظی برد از این سریع البکاء بودن این دفعه‌اش؛ "حاجت روا شدیم، رفت."

 

یقینا توی تکه‌ای از بهشت بود. خودش بود و خدا و امام رضا(ع). علاوه بر زمزمه کمیل، یک گله جای دنج توی حیاط، سوسوی ستاره‌ها که پر رونق‌تر  و نزدیک‌تر از همیشه بودند و نسیم خنک خیال او. گفت: آخ امام رضا(ع) سر جدت انقدر ما را شرمنده نکن. به یک گله جای همیشگی توی فشار جمعیت و گاه لگد شدن دست و پا راضی بودم... داشت توی ذهنش می‌ساخت؛ بعدا بهش می گویم که توی چه شبی حاجت روا شدم.

 

دلش سبک شده بود و امیدوار. گواهی می‌داد امشب تکلیفش یکسره می‌شود. اصلا برای همین یکه و تنها آمده بود. نیت کرد. بگویم یا نگویم... سوره یوسف(ع) آمد: " من غم و درد خود تنها با خدا گویم و من از لطف و احسان او چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید."

 

حس و حال کودکی را داشت که با کلی قربان صدقه بهش گفته باشند، " بچه جان این کار را نکن!"

قصه‌های جا به جا!

رمان‌های روسی را وقتی خواندم که خیلی هم بخواهم دست بالا حساب کنم، سیزده- چهارده ساله بودم. یعنی من از این آدم‌ها هستم که اگر ازم بپرسند مطالعه غیر درسی‌ات را با چه چیزهایی شروع کردی(؟) عمرا جواب به این شیکی بدهم که؛ " من مطالعه را با مجله‌های کودک و نوجوان همان موقع‌ها شروع کردم." چون مطالعه مستمرم با انواع رمان‌های ایرانی و خارجی شروع شد که حالا نه اسم خودشان یادم هست و نه نویسنده‌هاشان. فقط می‌دانم بخشی از آن‌ها هم مربوط به زندگینامه مزخرف هنرمندان روس بود.

در بین اینهمه کتابی که نه نام خودشان یادم هست و نه نویسنده‌هاشان یکی دوتا کتاب اثر جالبی رویم نگذاشت. لا به لای داستان زندگی آدم‌هایش با انواع فرهنگی آشنا ‌شدم که برایم قابل قبول نبود و فرق چندانی با این نداشت که در چهار- پنج سالگی سوار قطاری بشوی که از تونل وحشت می‌گذرد.  جالب است که این کتاب‌ها دقیقا آثار معروف نویسندگانی معروف بود! این یعنی احساس نه چندان جالبم بعد از خواندن آنها احتمالا به این علت بوده که در سن و زمان مناسبی نخواندمشان.

از این طرف هم تازگی‌ها کتابی از یک از نویسندگان ایرانی و معروف کودک و نوجوان خواندم و کلی کیف کردم. موقع خواندن بعضی قصه‌هایش حتی بلند بلند خندیدم. حتی بعضی‌ها را شفاهی برای دیگران تعریف کردم یا خواندم. انقدر کیفور شدم و انقدر ته‌ش یک حسرتی توی دلم ماند...؛ اگر همان سیزده- چهارده سالگی از این قبیل کتاب‌ها خوانده بودم چقدر خوشم می‌آمد؟ حکما باید شوقی می‌بود مضاعف و همذات پنداری به یادماندنی. و درست برعکس؛ اگر الان آن دو کتاب را می‌خواندم چه قضاوتی درباره‌شان می‌کردم؟

در این فکرم که زندگی پر است از این تجربه‌های جا به جا. نداشتن چیزی در وقتی که باید داشته باشی و داشتن در زمانی که دیگر داشتن و نداشتن‌اش چندان لطفی ندارد یا آن کیفیتی که اگر در زمان خودش بود، آن حس و حال و طعم و مزه؛ به کمال دریافتن تجربه. شرایطی که اتفاقی، ناخواسته یا به اجبار تن می‌دهیم به این نداشتن‌ها یا داشتن‌ها.

 کاش تا جایی که بشود هرچیزی را در زمان خودش تجربه کنیم و کاش تمام تجربیات جا به جا محدود باشد به موارد پیش و پا افتاده‌ای مثل خواندن و نخواندن آن کتاب‌ها از روی اتفاق. چون تنها حسرتی کم رنگ در دلت باقی می‌گذارد. علاوه بر اینکه به خودت می‌گویی: کمتر نوجوانی پیدا می‌شود که توی آن سن کتاب‌های حجیمی در آن سطح بخواند، حتی تعدادی از کتاب‌ها هم مربوط به زندگی نامه مزخرف این نویسنده‌ها و هنرمندان روسی باشد. اما بخواند و بعدها کیف کند از آنهمه خواندن... حتی اگر نام آنهمه یادش نیاید.