ترس هربارش بود. از وجودش نمی‌رفت که نمی‌رفت. شنیده بود آقا باید اذن دخول دهد تا وارد شوی. فهمیدن اینکه مولا دوست دارد به زیارتش بروی یا نه هم از شکسته شدن دلت هویدا می‌شد. برای همین هربار قبل از ورود، می‌ترسید که اذن نگیرد. سعی می‌کرد بعد از آنهمه جفت و طاق‌هایش برای زندگی، دلش را بتکاند و به زور دو تا قطره اشک  هم که شده با دلی راحت برود زیارت... اینکه آقا طلبیده‌اش. اما مثل اینکه اینبار نیازی به تزریق معنویت نداشت. خط اول را به دوم نرسانده، غلتیدن پیاپی اشک روی گونه‌ها خودش را هم غافلگیر کرد؛ "حاجت روا شدیم، رفت."

 

اشک ذوق و دلشکستی‌اش با هم قاطی شد وقتی دید یکهو فشار جمعیت کم شد و صاف چسبید به ضریح! یکی و دو دقیقه هم معطل کرد، ببیند این چوب دستی‌های چند رنگ خدام می‌خورد توی سرش و پشت بندش جمله حرکت کن! حرکت کن! را می‌شنود یا نه که دید خبری نیست. یک دل سیر گریه کرد. حظی برد از این سریع البکاء بودن این دفعه‌اش؛ "حاجت روا شدیم، رفت."

 

یقینا توی تکه‌ای از بهشت بود. خودش بود و خدا و امام رضا(ع). علاوه بر زمزمه کمیل، یک گله جای دنج توی حیاط، سوسوی ستاره‌ها که پر رونق‌تر  و نزدیک‌تر از همیشه بودند و نسیم خنک خیال او. گفت: آخ امام رضا(ع) سر جدت انقدر ما را شرمنده نکن. به یک گله جای همیشگی توی فشار جمعیت و گاه لگد شدن دست و پا راضی بودم... داشت توی ذهنش می‌ساخت؛ بعدا بهش می گویم که توی چه شبی حاجت روا شدم.

 

دلش سبک شده بود و امیدوار. گواهی می‌داد امشب تکلیفش یکسره می‌شود. اصلا برای همین یکه و تنها آمده بود. نیت کرد. بگویم یا نگویم... سوره یوسف(ع) آمد: " من غم و درد خود تنها با خدا گویم و من از لطف و احسان او چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید."

 

حس و حال کودکی را داشت که با کلی قربان صدقه بهش گفته باشند، " بچه جان این کار را نکن!"