و خدايي که لبخند ميزند...
اصلا نفهميد چه اتفاقي افتاد! يک لحظه در اثر ضربهاي افتاد و سرش خورد به سنگ کنار جدول. اول کمي احساس گيجي کرد اما به راحتي بلند شد سرپا. همينطور که محل اصابت ضربه به سرش را لمس ميکند از اينکه خوني کف دستش نميبيند، خوشحال ميشود. دوباره به خودش يادآوري ميکند؛ چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.
احساس ميکند کمي جو عوض شده... هوا رقيقتر شده و ميتواند بهتر نفس بکشد. اما ترسي کوچک، از اين خوشي يکباره، توي دلش افتاد. از اينکه هواي هميشه کثيف و آلودهِ سربي انقدر رقيق و دلپذير شده. اهميتي نميدهد و ميخواهد کتابهايش را از روي زمين جمع کند اما نميتواند. مردم دور چيزي جمع شدند و کتابهايش زير دست و پا لگد ميشود. يکي دو بار سعي ميکند کتابها را از زير پاي جمعيتي که تاسفبار و حيران صحنهاي را تماشا ميکنند بردارد که... چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.
رگههاي خون از چند جاي صورت بيرون زده و صورت دختر را از خونِ گرمي پوشانده است. روسري از روي سر دختر افتاده. رد رگه خون را دنبال ميکند و ميرسد به گوشواره هديه مادر بزرگ خودش که... چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.
اصلا توجه نکرده بود، به لباسهاي خودش که حالا تن دختر است. به کيفش که بغل اين تن نيمه جان افتاده ... چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.
حيران شده و نميداند چرا حتي گريه هم نميکند. یا چرا وقتي گريه ميکند هيچ احساس خيسي، خنکي يا داغي روي صورتش ندارد. شايد آنقدر به اين دختر نيمهجان نگاه کرده که آب چشمانش خشک شده. بايد برود... چقدر کار عقب افتاده داشت امروز.
ديگر باور کردنش مهم نيست، کارهاي عقب افتادهاي که ديگر هيچوقت انجام نميدهد مهم نيست، ديگر نرسيدن به روياها و علاقه... ديگر هيچ چيز دنيايي مهم نيست. حالا فقط خودش مانده و هواي رقيقي که کيف ميکند از نفس کشيدن در آن. و اين آواز سکوتي که گاه گاه در آن غرق ميشود و راهي که باز شده و هر آن انتظار او را ميکشد که مسافر دائمياش شود.
گاه گاه که دل سپرده به طنين سکوت، صدايي او را به خود ميخواند. نميداند چرا، اما اصلا دلش از اين صحنهها بدرد نميآيد، از ديدن ضجه مويه مادرش، گاهي بالاي سر جسم خودش و گاهي پشت سر دکتر، حتي بغض سنگين پدر هم مهم نيست، مهم نيست که گاهي هوا را سنگين ميکند.
حالا لحظه شماري ميکند براي سفر. و شناور شدن در آواز سکوتي که سرمستت ميکند و مهمتر خدايي که لبخند ميزند...