دوتا ورق A4 خریده و با جامدادی‌اش آمده خانه ما. با خونسردی و بدون درخواستی چیزی، یک برگه مچاله شده از توی جامدادی‌اش در می‌آورد، می‌گوید مسابقه انشاء داریم. البته قبلش وسایلش را به حالت آماده باش برای نوشتن درآورده. من هم باید تا آخرش را بخوانم، لابد. می‌گویم: موضوع؟ از روی برگه مچاله می خواند:

-         آینده ایران.

-         وظایف رهبر.

-          شهیدان و مردم.

می‌گویم این دیگه چه موضوعاتیه که خانم معلمتون داده.

-          اداره این موضوعاتو داده.

-          بارکالله آقای اداره. اونوقت خانم معلم توضیحی چیزی به‌تون نداد؟

-          نه! گفت با کمک خانواده بنویسید.

یعنی کلا بزرگترها بنویسند و فکر کنند چقدر درباره این موضوعات می‌دانند! می‌خواهم کمی تفتیش ذهنی‌ش کنم و ببینم درباره کدام موضوع بیشتر می‌داند و می تواند، بنویسد.

-         رهبر رو می شناسی؟ رهبر ما کیه؟

-         اوووم... امام خمینی...

-         ها؟!

-         آهان! نه! آیت الله خامنه‌ای.

-         خُب! وظایفش؟

-         همین دیگه!

-         مگه توی اجتماعی نخوندید؟

-         نه اجتماعی ما آقای هاشمی اینان...

-          از شهیدا چی می‌دونی؟

-         شهیدان در راه پشتیبانی دین رسول الله شهید شدند!

-         اِ...! آفرین! این جمله رو از کجا حفظ کردی؟

-         تو کتاب فارسی‌مونه. درس امام و پروانه‌ها.

درباره آینده ایران هم خودش یک چند خطی نوشته بود. دیدم قلمش توی این سن بد نیست. اما خب، چند خط بیشتر نبود.

گفتم: درباره مردم و شهدا می‌نویسیم. یکم فکر کن، هرچی درباره شهدا می‌دونی بگو... هیچ چیز خاصی نمی‌دانست. گفتم: می‌دونی ما جنگ داشتیم... جوونا رفتن جبهه واسه همون پاسداری که گفتی...  چیزی نمی‌دانست!

گفتم: پس اخراجی‌ها چه کوفتی بود که دیدید؟ گفت: اِ... خاله! چه می‌دونم؟ اونا که اسیر شدن؟!!

کمی که زور زد یک فیلم نصفه و نیمه یادش آمد که امسال دیده بود. دلم نیامد سرزنش‌اش کنم. حالا یک بار از خاله‌اش خواسته برایش انشاء بنویسد. اوقات تلخی کنم لابد فردا روز می‌خواهد برای نوه نتیجه‌هایش هم تعریف کند که خاله‌اش آن روز به‌ش اوقات تلخی کرده.

دارم فکر می‌کنم با همین اطلاعات نصفه و نیمه‌ای که به‌م داده یک چیزی سر هم بکنم که به قد و قواره بچه‌های سوم ابتدایی بیاید. (ها؟! توقع ندارید که برایش نمی‌نوشتم و مسابقه بود این حرف‌ها؟! خود آقای اداره هم می‌داند هیچ‌کس خودش نمی‌نویسد. البته من به خودش هم گفتم: من بنویسم می‌فهمند خودت ننوشتی‌ها! می‌گوید: هیچکی خودش ننوشته. این بغل دستیم بلد نیست یه خلاصه درس بنویسه ورداشته انشا آورده!)

ذهنم می‌رود به سوم ابتدایی خودم. حتی به دوم. به همان وقت‌هایی که های های پای فیلم‌های جنگی گریه می‌کردم. به فیلم افق که از تلویزیون پخش شد و من همان یک بار دیدم اما صحنه حنا بستن و سینه زدنشان قبل عملیات از یادم نمی‌رود. به آن فیلمی که اسمش یادم نیست اما غواصی و گیر عراقی افتادن‌ها و ... همه یادم مانده. به پرواز از اردوگاهی که پنجم ابتدایی دیدم. به همان فیلمی که دوم ابتدایی برای پُر شدن اوقات فراغت  توی مدرسه دیدیم و رزمنده‌ای که پایش رفت زیر تانک و انگار هزاربار پای خودم خُرد شده باشد. به پاتکی که توی سینما دیدم و به تمام عصرهای جمعه‌ با فیلم جنگی...

و به اینکه چه کسی مسئول ذهن خالی بچه‌های این نسل است؟! به اینکه آقای اداره واقعا با خودش چه فکری کرده که این موضوعات را انقدر کلی مطرح کرده و مسابقه گذاشته...

پ.ن

خیلی خوب انشاء نوشتم. اگه اول نشه، حتما تقلب شده!