به تو نگاه می‌کنم

از نگاهت برف می‌بارد

کلماتم منجمد می‌شود

و باز اشک؛ تازیانه سکوت را بر لبم فرود می‌آورد

جمله‌ای نم کشیده برای رهایی بی‌تابی می‌کند؛

"باور کن تمام ثروت چشمانم، تصویر توست که در آن منعکس شده"

اما از سردی نگاهت نمی‌توان گذشت

آه... برف‌های دلت را پارو کن! سینه پهلو کردم...

"نوشته شده در زمستان شاید هم چله تابستان ۸۴"

برف، جنگ سرد نیست؛ پرچم سفید صلحِ!