- حسین(ع) فرزندان و برادران و خویشان خود را جمع کرد و به آنها نگاه کرد و ساعتی گریست و بعد گفت " خدایا! ما عترت  پیغمبر تو محمدیم. ما را بیرون کردند و براندند و از حرم جدمان آواره ساختند و بنی‌امیه بر ما جور کردند. خدایا حق ما را بستان و ما را بر قوم ستمکار فیروزی ده."

- ابن‌زیاد به حسین(ع) نامه نوشت؛ خبر رسید در کربلا فرود آمدی. و امیرالمومنین یزید به من نامه نوشته است که سر بر بالش ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر برسانم یا به حکم من و حکم یزید ابن‌ معاویه بازآیی. والسلام.

حسین(ع) وقتی نامه را خواند و از دست انداخت و گفت رستگار نشود آن قوم که خوشنودی مخلوق را به خشم خالق خرید. این نامه نزد من جوابی ندارد و او مستحق کلمه عذاب است.

- عبیدالله ابن زیاد عمرسعدابی‌وقاص را که فرمان ولایت ری را به او داده بود، نزد خود خواند و گفت " سوی حسین روانه شو. چون از این کار فارغ شدی، سوی کار خود رو"

عمر قبول نکرد و ابن زیاد گفت به شرط آنکه فرمان ولایت ری را هم پس دهی. عمر یک روز مهلت خواست تا فکر کند. رفت و با نیکخواهان مشورت کرد و همه او را از این کار نهی کردند و گفتند اگر از دنیا و ملک زمین چشم بپوشی بهتر از آن است که به ملاقات خدا بروی درحالی که خون او بر گردن تو باشد.

عمر پذیرفت. نزد ابن‌زیاد رفت و گفت تو این فرمان را به من دادی و در دهان مردم افتادم. اگر هنوز بر سر حرف خود هستی بروم و شخص دیگری را به سوی حسین فرست که از من کارآزموده‌تر باشد.

ابن‌زیاد گفت درباره کسی که بخواهم بفرستم با تو مشورت نمی‌کنم. اگر با لشکر ما سوی کربلا می‌روی که هیچ اگر نه، فرمان ما را بازگردان.

عمر گفت می‌روم.

- سوم محرم عمر سعد با چهارهزارسوار به کربلا آمد. به عمر سعد عروة ابن قیس احمسی گفت نزد حسین برو و بپرس برای چه اینجا آمدی و چه خواهی؟ عروه از کسانی بود که به حسین(ع)  نامه نوشته بود و از رفتن نزد او شرم داشت.  عمر سعد به دیگر روسای لشکر گفت و آنان هم چون نامه نوشته بودند از رفتن شرم داشتند و قبول نکردند.

کثیرابن عبدالله شعبی گفت من می‌روم. چون بدترین مردم در قتل و خونریزی بود یاران نگذاشتند با شمشیر خود نزد حسین(ع) برود. او بازگشت و عمر، عمر قرة ابن قیس حنظلی را فرستاد.

حسین(ع) وقتی او را دید به یاران خود گفت که می‌شناشیدش؟ حبیب ابن‌ مظاهر گفت  که مردی از حنظلة ابن بنی تمیم است و خواهرزاده‌مان و گمان نمی‌کردیم در این مشهد بیاید.

قیس پیغام را گفت و حسین(ع) فرمود "مردم شهر شما برای من نامه نوشتند و مرا خواستند. اکنون اگر مرا ناخوش دارید، بازمی‌گردم"

-  عمر سوی عبیدالله پیغامی که حسین(ع) به قیس داده بود را نوشت. عبیدالله وقتی نامه را خواند، گفت " اکنون که چنگال ما بدو درآویخت، امید رهایی دارد! راه گریز نیست." عبیدالله سوی عمر سعد نوشت: پیشنهاد کن او و همراهانش با یزید بیعت کنند. اگر کردند، رای خویش بینم.

عمر سعد نامه را که دید گفت، می‌دانستم عبیدالله عافیت‌جو نیست. عمر سعد آن پیشنهاد را به حسین(ع) نداد. می‌دانست او هرگز بیعت نمی‌کند.

- ابن زیاد به مردم کوفه عطای فروان داد و امر کرد به جنگ با حسین(ع) و یاری عمر سعد بروند. مردم کوفه جنگ با حسین(ع) را مکروه می‌دانستند. ابن زیاد یک نفر شامی را که از رفتن سرباز زده بود گردن زد و دیگر کسی جرئت تخلف نکرد و شش شب از محرم گذشته، بیست‌هزار سوار جمع شد.

- ابن زیاد پیوسته برای عمر سعد لشکر می‌فرستاد: شبث اربعی با هزار تن، کعب ابن طلحه با سه‌هزار تن، یزید ابن کاب کلبی با دوهزارتن، حصین ابن نمیر سلونی با چهارهزارتن، مضائرابن رهینه‌ی مازنی با سه‌هزارتن، نصرابن عرشه با دوهزارتن، حجارابن ابجر با هزارتن، شمرابن ذی‌الجوشن با چهارهزارتن. و جز اینها هزارتن از قادسیه با حر آمده بودن و چهارهزارتن با عمر سعد.

و همه یاران حسین(ع) هشتاده و دو تن بودند؛ سی‌دوسوار و باقی پیاده و سلاحشان فقط شمشیر و نیزه.

- ابن زیاد به عمر سعد نامه نوشت: من چیزی فروگزار نکردم و برای تو بسیار سواره و پیاده فرستادم. پس، بنگر که هر بامداد و شام خبر تو به من می‌رسد.

ابن زیاد از ششم محرم ابن سعد را به جنگ با حسین(ع) برمی‌انگیخت.

 

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام.)