طعم گِل
بَق بَقوی اولی که بلند میشد، میرفت تا دانه بریزد برای یاکریمهایی که یکی یکی سر و کلهشان پیدا میشد. دل داده بود به یاکریمها. شاید هم یاکریمها دل داده بودند بهش. صبحها، آفتاب تیغ نکشیده، قرارشان بود حیاط کوزهگری. یاکریمها که معلوم نبود از کجا بال میکشیدند توی حیاط و او هم پَر میکشید همانجا. یکی دانه میریخت و یکی برمیچید. الفتی بود بینشان که اینجور ابرازش میکردند.
آنروز هم داشت دانه میریخت که معلوم نبود دختر از کجا بال کشید توی حیاط. خندید و چرخی زد و یکی دو تا یاکریم را پر داد. سرش را بالا گرفته و گفته بود: "یاخدا به حق همین صحن کوزهگری و یاکریمهایش..." که تازه چشمش افتاد به چشم پرسشگر دانه به دست روی بالکن. ساکت شد و راست ایستاده و لب و دهن را جمع کرد، انگار بخواهد جملهاش را جمع کند. سرش را انداخته بود پایین و فقط گفته بود: "میخواهم کوزهگری یاد بگیرم." پیرمرد اخم کرده و بهش گفته بود وقتی میرود در را هم پشت سرش ببندد. توی دلش هم گفته بود اینجا فقط یاکریمها حق دارند بیاجازه بال بکشند توی حیاط او. بعد کلمه حیاط را کمی مزمزه کرده بود. دیده بود طعم کلمه دختر خوشتر است انگار. اصلاح کرده بود توی ذهنش؛" اینجا فقط یاکریمها حق دارند بیاجازه بال بکشند توی صحن کوزهگری."
دختر اما نرفته بود. از پلهها بالا دویده و گفته بود؛ عطر خاک مستش میکند، عاشق طعم گِل است، این کوزهگری کوچک و کنج افتاده را نمیدهد به ده تا آموزشگاه مدرن، عاشق پدال پایی است، گلدان و کوزههای استاد این صحن دلش را برده... انقدر گفته بود تا استاد را راضی کرده بود چند هفتهای بیاید. همین شد که آفتاب تیغ نکشیده دختر میآمد. با شوق یکی یکی ساختههای دست استاد را وَرانداز میکرد. خم میشد روی میز. چرخی دور کار میزد. گاهی به ظرافت بلندشان میکرد. از پایین نگاهی بهشان میانداخت و بعد هم تمام شوقش را با نگاهی میپاشید به صورت استاد. استاد خیس اشک میشد. گفته بود اشکها به خاطر کار زیاد است و کم نوری کارگاه.
دختر دل نگرانی کرده بود. چرخ را برده بود روی بالکن. بعد استاد گفته بود اشکها به خاطر نور زیاد است. دختر گفته بود عادت میکنی.
اول چانههای مخروطی گل بود روی چرخ که دختر پا میزد تا ازشان گلدان و کوزه بسازد. بعد بیاینکه بداند، استاد دلش را گل میکرد و مخروطی و چشم میدوخت به دستهای دختر که چطور هر روز میسازد و خراب میکند. وقتی میرفت، پیرمرد پارههای دلش را برمیداشت. میگذاشت توی حیاط تا خشک شوند. دوباره فردا خاکش کند. دوباره گلش کند. دوباره بدهد دست دختر.
یک روز دختر آمد. دل گِل گرده استاد را برداشت. خراب نکرد. گلدانی ساخت بینقص. دختر گفت:" گلدان را که لعاب زدم، میبرم برای او که توی دلم خانه کرده. میگویم تویش محبوبه شب بکارد. تا وقتی نیستم محبوب دیگری کنارش باشد..."
دختر رفت. نگاه شوق آمیزش را برد. اما چشمان استاد هر روز خیس بود. هر روز که دانه میداد به یاکریمها و میگفت:" کدام آفتاب ِ تیغ نکشیده بال کشیدی توی صحن دلم..."

پ.ن
عید و بهار دوستان خوبم مبارک...
این داستان را بهار سال پیش نوشتم.
بخوانید: وقتی دلت به همنشین بد گواهی می دهد.