یکهو چشمت را باز می‌کنی. دانه درشت عرق از شقیقه‌ها می‌ریزند. نفس راحتی می‌کشی. سردت می‌شود. پتو را دور خودت می‌پیچی و چشمت را می‌بندی تا دوباره بخوابی. خدا را شکر... همه‌ش کابوس بود!

مردن هم باید چیزی باشد توی همین‌مایه‌ها. یکهو می‌لرزی و چشم باز می‌کنی... می‌گویی خدا را شکر... دنیا همه‌ش کابوس بود. همین!

بعد اگر خدا آمد و گوشت را گرفت که پرتت کند جهنم؛ درمی‌آیی و می‌گویی: خدایا باور نداشتم که تو مرا جهنم بیاندازی با این‌همه مهربانیت. خدا همان‌جا دردَم می‌بخشدت. روایت داریم‌ها... خودش گفته آنکه امید به بخشش من دارد می‌بخشم.