1-خاطره نوشتهایی از عتبات.../ وقتی خدا با سفر کربلا غافلگیرت میکند!
قبل نوشت: طبق قولی که داده بودم دو سه روز بعد از سفرم گزارشی از سفر عتبات وبلاگنویسان «بلاگ تا کربلا» برای نشریهای نوشتم. قصدم هم این بود که بعد از رویت گزارش توسط مسئول و احیانا چاپ شدن یا نشدنش همان را به عنوان سفرنامه بگذارم توی 5دری. اما خب، هر رسانهای ویژگیها و قلم خودش را برای نوشتن دارد و آن گزارش را برای نشریه نوشتم و وبلاگی نیست. این مطلب به اضافه خواندن پستهای کربلایی همسفران ترغیبم کرد جداگانه برای بلاگ-من هم بنویسم. البته این سفرنامه قطعا مختصر و ناقص است چون بخش عمدهای از اتفاقات قبلا روایت شده و بعدا میگذارمش در 5دری.
از واخر سال گذشته استخوانهای بودنم زیر بار چرخ دندهای که اصلا بر وفق مراد نمیچرخید، خرد شده و بعد هرطور خواسته بود جوش خورده بود! خلاصهاش شده بود یک قطعه شعر وصفالحال، از این نوشتههایی که آدم از اعماق قلبش آرزو میکند کاش خودش میگفت؛ «در من گرگی خسته از نبردهای پی در پی گوشه غاری نشسته و زخمهاش را میلیسد.»
اصلا یادم نمیآید کی و کجا از ته قلب میخواهم بروم زیارت امام حسین(ع) که طلبیده میشوم. شاید همین بهاری که میروم پابوس امام رضا(ع) و یکهو توی مغازه دلم میخواهد بگردم و مُهر کربلا پیدا کنم برای سوغات، امضا میافتد توی تقدیرم که بروم کربلا. یا همان موقع که مهر را میبینند و میگویند:« لیلا نصیبت بشود بروی کربلا الهی؛ مشهد و مهر کربلا؟»
***
آخر شبی گودر میخوانم و اتفاقی نتی میبینم که نوشته یک اتوبوس دیگر برای کربلاییها اضافه شد و وبلاگنویسها ثبت نام کنند. از کاروان «بلاگ تا کربلا» و بقیه قضایا خبر ندارم و فقط میفهمم یک اتوبوس اضافه شده برای کربلا! توی دلم میگویم عمرا بطلبند برویم پابوسشان. ناامیدم. با این حال همینجوری و بدون قصد واقعی برای سفر ایمیل میزنم «منم بیام کربلا؟» و reply میشود: «ثبت نام کنید تا ظرفیت پر نشده.»
ثبت نام میکنم. 10-15 روز مانده به تاریخ حرکت کاروان و من که پاسپورت ندارم! رفتم پلیس +10 محل و خانم مسئول با ضرس قاطع میگوید حداقل 10 روز و حداکثر 15 روز زمان میبرد. بیخیال سفر میشوم و اساماس میزنم به آقای سالار؛ مسئول هماهنگی که قسمت نشد!
اگر پیگیریهای مسئول هماهنگی نبود به همان «نه» پلیس +10 محل خودمان اکتفا میکردم! اما فردا صبح باز تماس میگیرند که پلیس +10 محله یکی از خانمهای وبلاگنویس گفته اگر پیگیر باشند دو سه روزه پاسپورت حاضر میشود. شماره تماس خانم «دانش» را میگیرم و جزئیات را میپرسم و بدو راه میافتم سمت تهران. قرار میشود آدرس خانهشان را هم بدهم چون باید هرکسی از محله خودش اقدام کند. مدارک را تحویل میدهم و منتظر میشوم افسر صدایم کند. خانمی رو به رویم نشسته و با تلفن صحبت میکند و میفهمم عازم کربلاست. چند دقیقه بعد خانم دانش تماس میگیرد و میگوید گویا پاسپورتها ارسال میشود در منزل و من باید کارت شناساییام را بدهم به آنها تا مدارکم را تحویل بگیرند. سر جمع دو تا تماس تلفنی بیشتر با هم نداشتیم و نمیشناختمشان اما خب لحن مهربان سمانه دانش کارها را آسان میکند. بعد هم میگوید مادرش هم همانجاست. کاشف به عمل آمد خانمی که داشت با موبایل صحبت میکرد و قصد کربلا داشت، احتمالا همسفر آینده است. افسر کدپستی میخواهد و برای همین بلافاصله بعد از سلام و احوال پرسی با ایشان، مجبور میشوم، بگویم کد پستی خانهتان را بدهید، لطفا! خانم دانش بزرگ به افسر میگوید همان کدپستی خانه ما! افسر متعجب میماند و بعد از رفتن خانم دانش میپرسد ایشان را میشناسد؟ مطمئن هستند؟ اطمینان میدهم که مطمئن هستند اما همچنان نگاه متعجب افسر روی صورتم میماند.
خانم دانش بزرگ، هم خوش برخورد هستند و من دلم قرص میشود که خیلی پرو، بروم و کارت ملیام را بدهم در منزلشان. زحمتها البته به همینجا ختم نمیشود! بنده خیلی خوش و خرم میروم سرکار و بعد سمانه خانم دانش تماس میگیرند که خانم باقری ما کارهای پاسپورت شما را هم همراه خانواده خودمان پیگیری میکنیم. خانم باقری امروز شماره پاسپورتتان را گرفتیم. خانم باقری فردا جلسه توجهیاست و مادرم آنجاست و بروید شماره را بگیرید! ... و من که بدون زحمت و دوندگی و به لطف خانواده او کارهایم به سامان شده بود، یکهو میبینم جدی جدی شدم مسافر عتبات.
خسته و وارفته از سرکار میروم جلسه توجیهی. ساعت به جای 3 اشتباهی توی ذهنم 5 مانده و من فکر کنم 6 میرسم و روی هم یک ربع مینشینم و سفارشات را میشنوم و جلسه تمام نشده میزنم بیرون. مدت زمان حضورم کوتاه است اما هیچ آشنایی هم نمیبینم به جز یکی از مدیران و تازه سوال بعدی در ذهنم نقش میبندد؛ "حالا کی هستن این وبلاگ نویسها؟" خندهتان نگیرد اما تازه به این نکته فکر میکنم که کدام طیف از وبلاگنویسان در این کاروان هستند. بعدا لیست بلاگنویسان گروه برایمان ایمیل میشود و من فقط یکیشان را میشناسم که روزنامهنگار است و اسم یکی دیگر هم تنها در این حد برایم آشناست که قبلا از بچههای کفا بودند و همشهری داستان را هم درمیآوردند. بقیه را نه میشناسم و نه بلاگهاشان را خواندم. البته متقابلا آنها هم من را نمیشناسند و بلاگم را نخواندند و البتهتر خیلی عادی بود که مرا به دلیل شباهت اسم و فامیل با شخص دیگری اشتباه بگیرند. از همین باب من در کل سفر اهتمامی تام در معرفی خودم و احزار هویت داشتم!
چند روز مانده به رفتن، فکر همسفر نداشتن نگرانم میکند. ولی خب آخرش گفتم همان که دعوتم کرد، خودش هم هوایم را دارد. خانواده کلی سفارش میکنند و اینکه هر شهری ویژگیهایی دارد و باید چه نکاتی را رعایت کنم. اصلش اینکه در طول سفر لب به آبی، جز آب معدنی نمیزنم و حسابی هوای بهداشت و سلامتیام را دارم به جز اینکه خیلی جان عزیز تشریف دارم، بهخاطر قولی است که به آنها دادم. تازه خبر ندارند من واکسن آنفولانزا و مننژیت را نزدم... راستش را بخواهید خودم هم خبر نداشتم باید چنین واکسنهایی را میزدم تا فرودگاه بغداد!
به دوستان اساماسی و چتی و ایمیلی اعلام رفتن میکنم و کلی التماس دعا میگیرم و سفارش. یکی میگوید سلام به حضرت عباس(ع) برسان بگو این روزها و در این حال و احوال خیلی یاد جوانمردیاش میکنم. بعد هم سفارش میکند برای یک عدهای که همیشه با هم غصهشان را میخوریم در تل زینبیه صبر بخواهم. آن یکی به پهنای صورت اشک میریزد و میگوید به حضرت عباس بگو خیلی از دستش ناراحتم!! و من چون قول دادم بگویم، عین همان جمله را موقع زیارت نقل میکنم و بعد انگار که بخواهم پا در میانی کنم که دلخوری نشود پشت بندش میگویم که فلانی خیلی خسته و رنجور شده که اینجوری گفته، خودت دریابش! و جملات دیگری که بعدا سعی میکنم عینشان را نقل کنم.
شب حرکت اصلا خوابم نمیبرد و راس ساعت 3 میرسیم فرودگاه. پِی خانواده دانش میگردم تا ازشان تشکر کنم. سمانه تماس میگیرد و میروم پیششان و میبینم چهرهاش هم مانند خلقش دلنشین و مهربان است.
بالاخره پرواز میکنیم به سمت بغداد و وقتی روی صندلی جاگیر میشوم همه غمها و خستگیها خود به خود در ایران میماند و آرامش و سرخوشی جایگیزین میشود. خدا را برای این سفر به موقع که خیلی محتاجش بودم شکر میکنم و تازه میفهمم چرا قسمت نشد با فاطمه بروم عمره. از سال پیش قرار گذاشته بودیم با هم برویم. بعد فاطمه یک شب تماس گرفت و گفت چون دیر به مسئول کاروان خبر داده ظرفیت پر شده و فقط خودش توانسته با ضرب و زور مدارکش را جور کند و برود. از قضا سفر من به عتبات و فاطمه به مکه تقریبا همزمان شد. او شنبه رفت و من دوشنبه. سفر عتبات که جور شد حکایت نسیان رفیقم را فهمیدم. طلبیده شده بودم برای زیارت سرزمین دیگری.
چند دقیقهای میخوابم و همین پرواز را کوتاهتر میکند. فرودگاه بغداد هم از قرار معطلی داریم چون هنوز اتوبوسها نیامدند. توی سالن انتظار فرودگاه بغداد باز نگرانی هم اتاقی و همسفر سراغم میآید. پِی آقای سالار میگردم و میگویم که یک خانم که تنها سفر آمده به آمده معرفی کند! توی لیستش میگردد و یک عدد طهورا پیدا میکند! با اشاره دست نشانش میدهد و صدایش میکند و بعد تا بگوید قضیه از چه قرار است، لبخند میزنم و به طهورا میگویم:« من میخوام با شما دوست بشم!» طهورا خیلی مهربان استقبال میکند و من خوشحالی این اتفاق خیلی زود چمدانم را بغل چمدانش جاگیر میکنم تا بفهمد اصلا شوخی نداشتم و باید همسفرم باشد! خیلی زود رفیق میشویم و ...
زمان انتظار «کتاب آه» را درمیاورم و شروع میکنم به خواندن. قسمتهایی نزدیک به واقعه روز عاشوار. بار اول که کتاب آه را خواندم خیلی دلم خواست یک روزی توی کربلا بخوانمش...
ادامه دارد...
پ.ن