عرب‌ها رسم قشنگی دارند! قبل گذشتن از ورودی صحن به سجده می‌روند و درگاه را می‌بوسند و گونه‌هاشان را به اصطلاح به خاک می‌گذارند و بعد وارد می‌شوند. حس خوبی است؛ شبیه وقتی که برای ادای احترام اول دست بزرگی را می‌بوسی. حالا که شب تولد پسرشان است، دلم لک زده بروم و درگاه حضرتشان را ببوسم و همان‌جا دو زانو بنشینم و با چشم‌هام دخیل ببندم به ضریح و اصلا بغض نکنم! بغض مال وقت‌هایی است که واژه و حرف گفتنی داشته باشی و اهلش نباشد برای شنیدن و واژه‌ها انقدر بپیچند توی گلو که آه هم بالا نیاید. در خانه حضرت دوست، حضرت مولا که بنشینی، اشک‌هات بی‌بغض جاری می‌شود... اصلا بغض نکنم و انقدر آرامش سراغم بیاید که مطمئن شوم رو به رویم نشسته و دارد نگاهم می‌کند. بعد من شروع کنم به گفتن... هنوز یک ماه نشده چقدر حرف توی دلم انبار شده که دوست دارم فقط برای شما بگویم. اصلا قضاوت با خودت مولا جان! وقتی مرا طلبیدی با خودت نگفتی از این به بعد وقتی دلش گرفت، دیگر درد و دل کردن با هیج دوست و حتی بهترین روانشناسان دنیا آرامش نمی‌کند... نگفتی ممکن است یک شب بغض امانش را ببرد و قلبش مثل گنجشک به قفسه سینه بکوبد و حتی آه هم بالا نیاید و دلش یک لحظه نشستن توی صحن حرمت را بخواهد و گفتن...؟

قرار بود شروع این پست کربلا باشد، نشد! این بغض بی‌قرار که فرصت نمی‌دهد...

***

صلاة ظهر می‌رسیم کربلا. ماشین وارد خیابانی می‌شود و گنبد و گلدسته حرم حضرت عباس(ع) پیدا. فضا منقلب می‌شود و مداح زیارت عاشورا می‌خواند. پیاده می‌شویم و دو گروه دیگر هم می‌رسند. زیارت عاشورایی به پا می‌شود ماندنی! همه رو به حرم ایستاده‌ایم و زیارت می‌خوانیم.

همه تصاویر

بعد پروژه مجدد تقسیم اتاق‌ها و جابه جایی وسایل. بعد از ناهار قرار می‌شود زیارت مختصری کنیم و استراحت تا برای شب سرحال باشیم چون شب پرفضیلت جمعه است و تاکید می‌کنند که خیر و برکت دارد و این از اقبال ماست که چنین شب عزیزی را در کربلا هستیم. البته به همین دلیل، هم حرم شلوغ و هم پیاده‌روها مملو از جمعیت است.

احساس اول در کربلا بهت‌زدگی است! حداقل برای من که سفر اولی‌ام. بالاخره آمدی سرزمینی که از کودکی روایتش بود و بخشی از مبهم‌ترین خاطرات کودکی‌مان متعلق به محر‌م‌هاست. میدان روبه روی مسجد... جماعتی که لباس سفید پوشیدند که بعدها فهمیدی کفن است. سرشان را تراشیده بودند. شمشیر دستشان بود و پر هیبت «حسن، حسین» می‌گفتند که بعدها فهمیدی مراسم قمه‌زنی بوده... منقل‌های اسپند... بچه‌های محل که با لباس‌های سبز و پیشانی‌بندها دو ردیف شدند و به سینه می‌زنند و گهواره‌ای جلوی صف حرکت می‌کند که بعدها می‌فهمی هیئت علی‌اصغر(ع) بوده. مادر که رو گرفته و اشک‌هایش را با دستمال سپید پاک می‌کند و تو که می‌دانی باید ساکت باشی اما نمی‌دانی چرا... تا تمام این سال‌هایی که کم کم بزرگ شدی یاد و گرفتی که ذکر لبت به وقت مصیبت و سختی یاحسین باشد و الگوی صبر خانم زینب(س).

هی می‌گفتند یک سرزمین بوده به اسم کربلا، یک دشتی بوده، دشت بلا... گفته بودند خاکی بوده که خون بهترین خلق خدا در آن ریخته شده. علی‌اصغر در دامن پدر ذبح شده، علی‌اکبر فدا شده و حسین(ع) چنان گریسته که کسی تا به آن روز ندیده، گفته بودند قاسم به میدان می‌رود، یزیدیان دوره‌اش می‌کنند و صدا می‌زند: «عمو!» حسین(ع) توانایی یاری نداشته... دلش می‌سوزد و بعد قاسم نیمه‌جان را شرمنده به سینه می‌چسباند... عباس علمداری بوده که می‌رود علقمه و با خدا دست می‌هد... حسین(ع) بعد از عباس می‎گوید کمرم شکست... کربلا بهت است! آمده‌ای جایی که همه این اتفاقات افتاده! بعد اسرا وقتی کشته‌ها را می‌بینند مثل برگ خزان‌زده از روی شتر پایین می‌افتند... کربلا؛ سرزمینی که عصر عاشورا را دیده.

اول می‌رویم زیارت حضرت عباس(ع)؛ بامرام‌ترین خلق خدا. عرب‌ها سوزناک نوحه می‌خواهند. حتی وقتی زبانشان را بلد نیستی و فقط عباس و عطشان را می‌فهمی همراه می‌شوی با نوحه‎سرایی زن عربی که در صحن نشسته و از روی کتاب روضه می‌خواند و گروهی که گردش نشستند و گریه می‌کنند. نوحه که تمام می‌شود؛ دست روی سینه می‌گذارم و می‌گویم شکرا... لبخند می‌زند و سری تکان می‌دهد.

قدر عرض سلام و رساندن سلام و پیغام دوستان در حرم می‌مانیم. بعد عزم بین‌الحرمین و حرم امام حسین(ع)... دلم هُری می‌ریزد. قبل از سفر اس‌ام‌اس زده بودم که بین‌الحرمین به یادتان هستم... بعد عهد کرده بودم حسابی این راه را بروم و بیایم. همیشه گفته بودند فقط یک‌جا سرگردان شوی؛ بین الحرمین... هی بروی و ندانی برگردی و کدام گنبد را نگاه کنی. بین‌الحرمین؛ فاصله بین دو حرم، یعنی همان‌جایی که حسین(ع) برای آخرین بار برادر را می‌بیند و می‌گوید کمرم شکست و بعد تو تصور کن تنها و خسته رفته است تا جایی که حالا حرم خودش است، یزیدی‌ها دوره‌اش کردند و بعد... حالا داری توی همین مسیر قدم می‌زنی... کربلا همه‌اش بهت و بی‌قراری است.

ادامه دارد...