ماخولیای شوهری
در زندگی یک وقتهایی پیش میآید که حس میکنی باید سرت را بگذاری زمین و بمیری. اما نمیمیری و فقط آه میکشی که این خیلی بدتر از مردن است. مثل همین چند دقیقه پیش که من بلوز نارنجیام را با کت بنفش بادمجانی و دستمال گردن سبز وزغی و جوراب یاسی-کرمام سِت کردم و رفتم سروقت عیال که داشت کتاب میخواند، یک لبخند ملیح ـ به ملاحت لبخند شرک ـ زدم تا مثل همیشههای ده سال پیش یعنی موقع عروسیمان ذوقم را بکند و بگوید: عزیزم من به تو افتخار میکنم! اما فقط سرش را از روی کتابش بلند کرد و به ثانیه نکشیده دوباره نگاهش را انداخت روی صفحه و دریغ از یک عشوه خرکی اقلا. بعد همین وقتهاست که یک جای آدم خیلی میسوزد. جایش دقیقا به خود آدم بستگی دارد. اهل ادب بهش میگویند دل و اهالی اقالیم دیگر یک چیز دیگر. اما مهم سوختن و زخمی شدن است؛ بله! در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد و به گند میکشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد. حتی شما خواننده عزیز، بخصوص اگر از اهالی اقلیم قلم نباشید.
خب، وقتی آدم احساس میکند فقط و فقط به درد لای جرز میخورد اما آنجا هم جایش نمیشود، باید بنشیند و فکری به حال خودش کند که چرا زنش دیگر به او افتخار نمیکند و حتی او را نمیبیند و بیشتر با اشیاء همسری دارد تا با او. عشقش آشپزخانه است و با غذاساز مولینکس و سهکاره الجی و ماشین لباسشویی سامسونگ و... بیشتر دمخور است و همنشینی و همراهی با تلویزیون صفحه تخت 36 اینج سونی را هم بیشتر از همسری با شوهر سابقاً دلبندش میپسندد.
بله. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد. اما شما که غریبه نیستید. زن من با احساسات پیاز همذاتپنداری بیشتری دارد تا عواطف من و وقتی سر حرف را توسط چاقو با پیاز باز میکند اشکش در میآید. وقتی یک تکه کره ممزوج با شکر از توی همزن میپرد پای چشمش، میخندد و وقتی ماشین لباسشویی به پِتپِت میافتد نگرانش میشود و به شیر آب که با وجود اینکه واشرش را عوض کردهام باز چکه میکند، چشم غره میرود.
وقتی بیشتر از این نمیتوانی این سوزش را که دارد روحت را میجود به کسی اظهار کنی، لاجرم باید حلش کنی. یعنی وقتش رسیده که زمینه ارتباط را در دنیای مزخرف جدیدش ایجاد کنم و در پی نقاط اشتراک باشم و بار دیگر یک زبان مشترک کارسازی کنم تا بلکه برای یکبار دیگر هم که شده با هم حرف بزنیم بدون اینکه دعوایمان شود.
زبانم را که زنم همیشه میگفت «عزیزم، از ساتور هم برندهتر است» از حلقوم درمیآورم و میگذارم کنار سِت چاقوهاش. همیشه میگفت «فرد دوم آشپزخانه بعد از زن چاقوست.» بعضی وقتها اصطلاح «عصای دست» را هم به کار میبرد. چشمم را که همیشه میگفت «عزیزم، رنگی و زیباست، اما مثل شیشه روح ندارد» درمیآورم و میاندازم توی شیشه کلکسیون تیلههاش که قوطی نوستالوژیدان بچگیهایش است. کلکسیونی که مطمئنم اگر روزی به پیسی بخوریم و زندگیمان را به حراج بگذاریم حاضر است مرا زیر قیمت همراه با اشانتیون دندان مصنوعی طلایم بفروشد اما کلکسیون تیلههایش را نه.
فک و دهن و دندانم را همراه با حلقوم میچپانم روی دهنه بطری آب تا هر وقت خواست آب بخورد، همزمان با خالی شدن آب توی لیوان برایش سوت بلبلی بزنم. چون برخلاف وقتهایی که میخندیدم و میگفت «عزیزم، پوزهات شبیه اسب میشود» از سوت بلبلی زدنمهام خوشش میآید.
کلهام را میکنم و میگذارم روی سنگ آشپزخانه و داخل کاسه چشمها و گودی فک و دهن دو سه شاخه گل مصنوعی و خشک میگذارم. همیشه هر ظرف آشغالی که به دستش میرسید را اسپری میزد و دو تا خس و خاشاک هم میگذاشت تویش و از هنرش لذت میبرد. بعضی وقتها هم به من میگفت «عزیزم تو یه آشغال کله بیشتر نیستی». قلبم را درمیآورم و میگذارم پشت ویترین. آنجا همیشه پر است از وسایلی که هیچ وقت به کارش نمیآید، اما همیشه ازشان مراقبت میکند که مبادا خدای نکرده گوش شیطان کر بشکنند یا خاک رویشان بنشیند و ... قبل از گذاشتن هم حسابی میتکانمش تا هرچی شعر ـ به قول او کلاسیک خاکخورده ـ است از تویش بریزد بیرون. زنم همیشه به گرد و غبار حساسیت داشت برای همین وقتی برایش شعر کلاسیک میخواندم یا در حال عطسه بود یا فین کردن.
پاهایم را که همیشه دراز بودند وسط خانه و پاهایش گیر میکرد بهشان و سکندری میخورد و با حرص میگفت «عزیزم، قلم بشوند الهی...» قلمه میزنم و میگذارم توی گلدان پیش گلدانهای دیگر که صبحها لااقل یک ساعتی کنارشان مینشیند و باهاشان مشغول است و نوازششان میکند و آبشان میدهد. شاید پاهای من هم رشد کنند و تکثر شوند تا پاهای بیشتری داشته باشد برای قلم کردن و انقدر حرص نخورد که پوستش خراب شود. دستهایم را هم میگذارم کنار در تا هر وقت زنگ خورد خودکار در را باز کند و ببندد. همیشه بعد از آمدنم میگفت «عزیزم، یه بار شد اون دستهای بیصاحابت بره پشت سرت و در رو ببندی؟» بعد هم تمام انزجارش را از باز بودن در میریخت توی پره بینیهاش و به قدری سوراخ دماغش گشاد میشد که میتوانستی جگرش را از همانتو ببینی.
با تنهام اما نمیدانم چه کنم. زنم هم با اینکه همیشه میداند با هرچیزی چکار کند، نمیداند. چون همیشه میگفت «عزیزم، من با توی تن لش چکار کنم؟». تنم همانجور میماند وسط خانه...
باز رسیدیم سر همان نقطهای که اشتراک نداریم. مطمئنم دوباره دعوایمان میشود. گفتم نمیتوانیم دو کلمه با هم حرف بزنیم و اختلاط کنیم. بله. در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد و به گند میکشد. اين دردها را واقعاً نمیشود به کسی اظهار کرد. حتی شما خواننده عزیز، بخصوص که خیلی هم بهتان نمیخورد که از اهالی اقلیم قلم باشید!
پ.ن:
این داستان کوتاه را در ششمین جشنواره طنز مکتوب شرکت دادم. رفت بخش مسابقه و در کتاب جشنواره هم چاپ شد.