باید قدم بزنم. انقدر که تمام این چند ‌سال هضم بشود. دکتر گفته است بغض خونم بالا رفته. بغض‌ها نشسته‌اند روی دیواره‌های شاهرگ‌ها و مراعات نکنم همین روزهاست که سرخرگ یا نمی‌دانم سیاه رگ یا کدام رگ دیگر را مسدود کنند. پیاده‌روی خوب است اینجور وقت‌ها. کفش‌هایم را درمی‌آورم تا راحت‌تر راه بروم. کفش‌هایی که چند‌سال پوشیده بودم‌شان برای گریختن از بغض‌ها. حالا نیازی به‌شان ندارم وقتی باید انقدر راه بروم تا حل شوند و دست از سر دیواره‌ها بردارند.