یکی از داستان‌های من که سال پیش نوشتم...



یک هفته است که از هم جدا شدیم و حالا «من مرد تنهای شبم!» تمام خانه بوی عزلت گرفته و هنوز گیج و گنگ دارم سعی می‌کنم به اوضاع سامان بدهم. وقتی زنم بود من کمتر درگیر مسائل خانه بودم و او با نظمی بی‌نظیر و مثال زدنی حواسش به همه چیز همه جای خانه بود و این درست همانی بود که من از همسر ایده آلم انتظار داشتم. یک منظم حسابگر که بیشتر از من حواسش به اوضاع باشد.

ما با هم توی صرافی آشنا شدیم. آن روز احساس کردم او را قبلا هم دیدم. سر حرف را که باز کردم دیدم ما هفته گذشته هردومان از یک آژانس مسافرتی بلیط سفر به ترکیه را گرفتیم و بعد هر دو به بانک رفتیم و ارز گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم به آژانس مسافرتی و بلیط را کنسل کردیم و حالا از قضای روزگار در و تخته به هم توی صرافی رسیدند تا ارزها را بفروشند و سود کنند. شما اسمش را می‌توانید یک اتفاق ساده بگذارید اما من می‌گویم دست تقدیر بود که ما را توی صرافی به هم رساند و بعد در دفترخانه بغل صرافی، جفتمان کرد.

فکر نکنید به همین سادگی‌ها ازدواج کردیم و هیچ تحقیقی درباره هم نداشتیم که حالا کارمان به اینجا رسید که از هم طلاق بگیریم، به هیچ عنوان. من ویژگی‌های بارزی در چهره و رفتار او دیدم که مرا به این یقین رساند که او می‌تواند همسر ایده آل من باشد. او زنی بود که در دو روز پی در پی ملاقتمان در صرافی یک آرایش به صورت داشت چون معتقد بود که زن نباید هزینه زیادی برای میکاپ خود بپردازد و به نظر من هم زدن رژ بیست و چهار ساعته که واقعا رنگ آن تا 24 ساعت روی لب‌ها می‌ماند و ریمل پلاستیکی ضد آب که 48 ساعت روی مژه‌ها ماندگاری دارد، ایده خوبی برای صرف جویی در هزینه آرایش بود. به جز این وقتی گفت فر و مش موهایش را کارآموزان تحت نظر مربی خود در آموزشگاه انجام دادند من کاملا به وجد آمدم. و برای اینکه توجه مثبت او را به خودم جلب کنم به او اطمینان دادم که مهارتی وصف ناشدنی در فراگیری بند انداختن در وجود خودم می‌بینم و او در صورت ازدواج با من در این مورد هم می‌تواند صرفه‌جویی کند.

ما نقاط مشترک زیاد دیگری هم داشتیم که بعدها توی زندگی مشترکمان خودش را نشان داد. آدرس حراجی‌های زیادی را بلد بودیم، راه تمام نقاط شهر را فقط از قسمت  اتوبوس خور آن می‌دانستیم و هر دومان قبل از شروع سال جدید مقدار زیادی بلیط اتوبوس می‌خریدیم تا بعد از عید و وقتی قیمت بلیط‌ها گران می‌شود کل فصل بهار را با بلیط‌هایی به قیمت سال قبل اتوبوس سواری کنیم. نوستالوژی بلیط کاغذی چیزی بود که یادآوری آن در دوره نامزدی اشک به چشمان هردوی ما آورد و تبدیلشان به بیلط‌ الکترونیک آه از نهادمان بلند کرد.

اما ما حالا سه هفته است که با تمام نقاط اشتراکی که داشتیم از هم جدا شدیم. حالا من وقتی از توی بیلبورد روی خیابان آدرس نمایشگاه غذا را برمی‌دارم تا سری به آنجا بزنم از نبودش غصه‌ام می‌گیرد و یاد تمام نمایشگاه‌ها و فروشگاه‌هایی می‌افتم که رفتیم و غذا و نوشیدنی تست کردیم و بدون خرید برگشتیم. یاد وقتی می‌افتم که با هم به پارک رفتیم و یک لقمه بزرگ از بزرگترین ساندویچ دنیا خوردیم که البته قبل از آمدن ماموران گینس تمام شد و نشد که رکورد بزرگ بودنش توی کتاب ثبت شود و این را فقط ما که خوردیم می‌دانیم بزرگترین ساندویچ دنیا بود.

شب‌ها اما تنهایی یک طور دیگری است. اصلا غم یکجور دیگری بیخ حلق آدم را می‌گیرد. وقتی که قبل از ورودم به خانه چراغ‌های خاموش یادم می‌آورند که او نیست و وقتی در را باز می‌کنم و دستم روی کلید برق می‌رود یادم می‌افتد ما جزو اولین خانواده‌هایی بودیم که با زمزمه شروع بحثی به نام هدفمند کردن یارانه‌ها تمام لامپ‌ها را با نوع کم صرفشان تعویض کردیم. درست همین جاست که اشک‌هام راه می‌گیرد و به این فکر می‌افتم که رجوع کنم. از او معذرت بخواهم و اعتراف کنم که حق با اوست. بهتر است طوری برای تولد بچه برنامه ریزی کنیم که بچه بیافتد به سوز و سرمای زمستان تا مهمان‌های کمتری بیایند به خانه و خرجمان کم شود. بپذیرم که ایده به دنیا آمدن بچه در تابستان به هوای اینکه لباس کمتری برای او بخریم، آن هم وقتی که تند تند رشد می‌کند و لباس‌ها کوچک می‌شوند، احمقانه است وقتی که توی زمستان اصلا بچه را نباید بیرون برد که سرما بخورد و کلی خرج دوا و دکتر بگذارد روی دستمان.