توی سن رشد که بودم وقتی دردهای غریبی در مفصل‌ها حس می‌کردم و به مامان می‌گفتم، جواب می‌داد «چیزی نیست... داری قد می‌کشی...» من هی قد کشیدم، قد کشیدم، حالا قد بلندم. اندازه قدم را دوست دارم. دوست نداشتم از این بلندتر باشم. حتی یک سانت. برای همین هیچ وقت  کفش پاشنه بلندی نپوشیدم که تظاهر کنم بلند قدم.

اصلا قد بلند شدن و رشد کردن با درد همراه است. تا بمیریم باید درد بکشیم و قد بلند شویم. هی روح‌مان درد بگیرد و هی مادر درونمان، گونه‌های اشکی‌مان را ببوسد و بگوید «چیزی نیست... داری قد می‌کشی...» اما این درد با آن درد جسمی فرق می‌کند. روحت هی بلند و بلند و بلندتر می‌شود و مرزی ندارد این کشیدگی. این بلند بالایی.

درد دارد روحم. تمام پیچ و خم‌هایش درد می‌کند. کشف احساسات جدیدم به درد ختم می‌شود. یادآوری عواطف قدیمم با درد همراه است. تمام لبخندهام درد می‌کند اصلا.

باز دارم بلند بالا می‌شوم...