داستانی که مرداد امسال نوشتم.


قبل از اینکه برود صدایش را می‌شنوم که بم و گرفته از خواب دیشب می‌گوید: «ساعت یازده و هنوز خوابی؟ شیر دادی به این بچه یا از گرسنگی غش کرده که صداش درنمیاد...» حتما چشم‌هایش هم پف دارد مثل هر روز صبح و گره افتاده به ابروهای مشکی و کمانی‌اش. می‌گویم: «جوون ندارم از جام بلند شم...» می‌گوید: «چته؟»

پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم و دسته مویی را که افتاده روی چشمم پشت گوش می‌دهم. بی‌رمق نگاهش می‌کنم. نگاهم نمی‌کند. ایستاده جلوی آینه کنار در و دکمه پیراهن آستین کوتاه آبی‌اش را می‌بندد. می‌نشینم توی رخت خواب. پتو را کنار می‌زنم. دامنم رفته تا بالای زانو. لبهایم را می‌جنبانم و با صدایی که به زور از ته گلویم بیرون می‌آید، می‌گویم «نگاه کن...» و اشاره می‌کنم به خون‌هایی که راه گرفته روی ران‌، و دامن و ملافه‌ای را که چند تا کرده‌ام و انداخته‌ام زیرم، کثیف کرده و لایه مشمعی زیر ملافه، نگذاشته خون به تشک برسد.  نگاهش یک لحظه می‌ماند روی رخت‌خوابم. انگار هول کرده باشد. می‌گوید: «مگه پریروز مامانم قرار نبود بیاد و با هم برید دکتر؟» چشم‌هایم سیاهی می‌رود. دوباره دراز می‌کشم. می‌گویم: «زنگ زد حال و احوال کرد. پرسید نمی‌تونم آژانس بگیرم و مه‌گل رو ببرم خونه‌شون و بعد خودم برم دکتر؟ منم گفتم نه. شاهین عصر میاد و با هم می‌ریم.»

سکوت می‌کنم. چشم‌هایم بسته است و صدای پایش را می‌شنوم که توی خانه می‌گردد. لابد دنبال جوراب‌هایش است. صدای شیر آب می‌آید. دارد صورتش را توی ظرفشویی می‌شوید. برمی‌گرد داخل هال. می‌گوید:« عصر زودتر میام، بریم دکتر.» در را باز می‌کند و تا از چارچوب رد بشود و در را ببندد، سوز سردی داخل خانه می‌پیچید.

چشم‌هایم داغ است و پلک‌هایم سنگین. معده‌ام یخ کرده. صدای نق نق بچه بلند می‌شود. همانطور که چشم‌هایم بسته است دستم را می‌کشم روی پتوی بچه و آرام انگشتم را می‌برم سمت صورتش و لپ نرمش را نوازش می‌کنم. نرمه کف دستم می‌خورد به لبهاش. شروع می‌کند مکیدن. زود دستم را می‌کشم. پتو را کنار می‌زنم و می‌نشینم توی رخت‌خواب. شروع می‌کند گریه. دو ساعت است به‌اش شیر نداده‌ام. بلند شدن سخت است. بغض می‌کنم. اگر شیر داشتم لازم نبود الان بلند شوم. آرام می‌زنم روی شانه‌اش. گریه‌اش کم می‌شود اما هنوز لب ورچیده و آماده گریستن است. می‌روم توی اتاق خواب و حوله و شلوار گرمکن‌ام را برمی‌دارم و می‌روم توی حمام. آب داغ را باز می‌کنم و تنم را، یکجور که سرم خیس نشود، یک دقیقه می‌گیرم زیر آب. دست می‌کشم و خون‌ها را می‌شویم. صدای بچه بلند می‌شود. تند تند تنم را خشک می‌کنم و لباس می‌پوشم و بیرون می‌آیم. شیشه شیرش را می‌شویم و از روی کتری آب جوشی که روی بخاری است، آب می‌ریزم داخل شیشه و شیرش را آماده می‌کنم. فقط چند پیمانه دیگر شیر خشک مانده ته جعبه. دیشب به شاهین یادآوری کردم شیرخشک بخرد. صبح اما یادم رفت تاکید کنم. شیشه را تکان می‌دهم و کمی از شیر را روی پوست ساعدم می‌ریزم. مه‌گل را بغل می‌کنم و شیشه را دهانش می‌گذارم. آرام می‌شود و شروع می‌کند مکیدن.

می‌خوابانمش توی رخت خوابش. سیر که می‌شود لبخند می‌زند. این دومین باری است که می‌خندد. تازه یاد گرفته بخندد و انگار من را می‌شناسد. نمی‌دانم شاهین را می‌شناسد یا نه. ندیدم وقتی بغلش می‌کند، مه‌گل لبخند بزند. خیلی هم ندیدم شاهین مه‌گل را بغل کند. شاهین همیشه خسته است. همیشه تا دیر وقت مشتری دارند. همیشه بابابزرگ مه‌گل به شاهین می‌گوید بیشتر بماند توی مغازه. همیشه هم شاهین بیشتر می‌ماند. دستش را آرام تکان می‌دهد. بی‌هدف. انگشت اشاره‌ام را نزدیک می‌برم. پنجه‌های ظریفش را گره می‌کند دور انگشتم. لبهایش را مثل ماهی تکان می‌دهد. دو کنده زانو را پایین تشک صورتی رنگش می‌گذارم و کف دستانم را بالای تشک. خم می‌شوم رویش و برایش زبان درمی‌آورم. باز لبخند می‌زند. آب دهانش توی گلو می‌شکند. یک سرفه کوتاه می‌کند. دست می‌اندازم زیر تشک و سرش را بلند می‌کنم. دوباره آرام می‌شود. دستش بی‌هوا گیر می‌کند به گردنبندم. زنجیر می‌پیچد دور انگشتان و مچ نازکش. الان است که پاره شود. دست را بیشتر سر می‌دهم زیر تشک و از جا بلندش می‌کنم و آرام می‌نشینم و می‌خوابانمش روی پا. زنجیر را از دور دستش جدا می‌کنم. پنجه‌اش را دوباره جمع می‌کند. دست مچ کرده‌اش را می‌گیرم و می‌گذارم روی لبانم و می‌گویم بوووو... با لبانم آرام آرام پنجه را باز می‌کنم. کف دستش را می‌بوسم. خیره می‌شوم توی چشمانش. خم می‌شوم تا زیر گلویش را ببوسم. همیشه قبل از بوسیدن اول زیر گلویش را می‌بویم. مامان همیشه می‌گفت زیر گلوی بچه‌ها بوی بهشت می‌دهد. من همیشه می‌خندیدم و می‌گفتم «بوی پودر بچه است مامان!» اما حالا بوی دیگری حس می‌کنم. کاش مامان اینجا بود. کاش کیلومترها از هم فاصله نداشتیم. کاش بود و به مه‌گل می‌رسید تا من کمی بخوابم. لب‌ها را چند ثانیه روی گلو نگه می‌دارم و ریه‌هایم را پر می‌کنم. سرم را از روی صورتش بلند می‌کنم و او دستش را گیر می‌دهد به چاک یقه‌ام. دکمه لباس باز می‌شود. باز لبخند می‌زند. بلند می‌خندم. صاف می‌نشینم و سینه را آرام میگذارم توی دهنش. چند ثانیه می‌مکد و خسته می‌شود و گریه می‌کند. شیشه شیر را می‌گذارم دهنش. می‌مکد. آرام عرق روی پیشانیش را پاک می‌کنم. پلک‌هایش کم کم سنگین می‌شود. خواب است اما هنوز اصرار به خوردن دارد. بعد اما شیشه را رها می‌کند. می‌خوابانمش توی رخت خوابش. نگاهم دوباره به انگشتان باریکش می‌افتد. ناخن‌ها بلند شده‌اند. ممکن است صورتش را خنج بیاندازد. بلند می‌شوم ناخن‌گیر بیاورم... سرم گیج می‌رود. دستم را دقیقه‌ای به دیوار می‌گیرم و صبر می‌کنم. می‌روم آشپزخانه. گرسنه‌ام اما اشتها ندارم. به زور دو لقمه کره و عسل می‌خورم. از  پشت میز که بلند می‌شوم، حس می‌کنم توده بزرگی از خون با فشار از بدنم خارج می‌شود. دلم ضعف می‌رود. از جایم تکان نمی‌خورم. می‌ترسم شلوارم کثیف شود. تمام شلوار و دامن‌هایم را از هفته پیش تا الان کثیف کردم و نشستم. می‌روم توی حمام. لباس زیرم را عوض می‌کنم و می‌اندازم داخل لگن پر از لباس‌های خونی. آب سرد را باز می‌کنم و پودر صابون می‌ریزم. لگن را هل می‌دهم گوشه حمام. کف حمام را می‌شویم و لگن پارچه‌هایی که مه‌گل را بعد از شستن درشان می‌پیچم، می‌گیرم زیر آب داغ. پودر می‌زنم و چنگ. مچ دستم ضعف می‌رود. باز چنگ می‌زنم. آب‌کشی می‌کنم و می‌گذارم پشت در حمام. دقیقه‌ای همانطور که روی چهارپایه می‌نشینم و تکیه می‌دهم به دیوار حمام و کمرم را می‌مالم. بعد شروع می‌کنم به چنگ زدن لباسهایم و دلم از دیدن آنهمه خونابه ضعف می‌رود. لکه‌ها را پیدا می‌کنم و چشم بسته می‌سابمشان. پوست نرمه دستم نازک می‌شود و می‌سوزد. نای آبکشی ندارم. شیر آب داغ را باز می‌کنم و با پا لباسها را لگد می‌کنم تا وقتی که دیگر کف نمی‌کنند.  

از حمام بیرون می‌آیم و سبد لباس‌ها و پارچه‌ها را می‌گذارم داخل راهرو. مه‌گل هنوز خواب است. بینی‌اش گرفته. سخت نفس می‌کشد. می‌ترسم بیدار شود. مامان وقتهایی که بینی خواهر نوزادم می‌گرفت، یک قطره شیر توی سوراخ دماغش می‌چکاند و تمیرش می‌کرد. سینه‌ام را در می‌آورم و کمی فشارش می‌دهم. یکی دو قطره شیر می‌آید. سینه را می‌برم نزدیک صورت مه‌گل تا قطره‌ها بیفتد داخل سوراخ‌ دماغش. چند دقیقه می‌نشینم کنارش و منتظر می‌مانم. با انتهای سنجاق کوچک طلایی که زده‌ام گوشه تشک، سوراخ‌های دماغش را تمیز می‌کنم. کمی آب از کتری می‌ریزم داخل نعلبکی و پنبه را خیس می‌کنم و صورتش را تمیز. بیدار نمی‌شود. ناخن‌های نرمش را هم می‌چینم.

بلند که می‌شوم باز خون با فشار خارج می‌شود. انگار توی رحمم تلنبه کار گذاشته باشند. بافت قهوه‌ای‌ام را تن می‌کنم و گره‌اش را محکم می‌بندم و می‌روم داخل حیاط تا لباس‌ها را پهن کنم. در را که باز می‌کنم یکباره سرما حمله می‌برد و داخل تمام تارهای بافتم نفوذ می‌کند. سبد پارچه‌ها و لباس‌های مه‌گل را از پله‌ها پایین می‌برم و پهن می‌کنم روی بند و گیره می‌زنم. سبد لباس‌های خودم را می‌آورم. دست‌هایم یخ کرده و استخوان‌هایش تیر می‌کشد. خودم را بغل می‌کنم تا دستانم گرم شوند. داخل یقه بافتم نفس می‌کشم تا تنم گرم شود. انگار آدم دیگری در من دارد کارها انجام می‌دهد. دستی لباس را از سبد برمی‌دارد که دست من نیست. پایی حرکت می‌کند که پای من نیست. و از چشم‌هایی  تماشا می‌کنم که چشم من نیست. تنم کرخت است و سفیدی پارچه‌ها، در نور بعد از ظهر چشم‌هایم را می‌زند. لباس‌هایم را پهن می‌کنم. تکه آخر را که روی بند می‌اندازم، طناب پاره می‌شود. خشکم می‌زند. بی‌صدا و بی‌حرکت به لباس‌ها و پارچه‌های کشیده شده کف حیاط نگاه می‌کنم. به پارچه‌های سفید مه‌گل نگاه می‌کنم که گلی شدند. به لباس‌های خودم. حالا باید دوباره بشویمشان... بغض می‌کنم. رد گرم اشک راه می‌گیرد روی صورتم. انگار سد شکسته باشد. یکهو همه چیز برایم غریبه می‌شود. انگار ته دنیا هستم و در خانه‌ای ناآشنا. حیاط را می‌شناسم و نمی‌شناسم. می‌دانم آنجا چه می‌کنم و نمی‌دانم... هیچ حرکتی نمی‌کنم. صدای گریه مه‌گل از حیرت بیرون می‌آوردم. تند تند لباس‌ها و پارچه‌های یخ و گلی را از روی زمین جمع می‌کنم. می‌دوم داخل. مه‌گل از گریه کبود شده. سبد‌ها را جلوی در اتاق خواب می‌گذارم مه‌گل را بغل می‌کنم و به سینه می‌چسبانم و پا به پایش گریه می‌کنم.

دخترم را شیر می‌دهم و می‌خوابانم. روی ظرفشویی پر از لیوان‌ها و استکانهای مانده چای شاهین است که همه زرد و خشک شدند. ظرفها را می‌شویم و دو پیمانه برنج هم پاک می‌کنم برای استامبولی. عطر برنج خام یادم می‌آورد ناهار نخوردم. دلم ضعف می‌رود. یک حبه قند برمی‌دارم و می‌گذارم گوشه لپم. بچه هم که بودم همیشه همین کار را می‌کردم. از مدرسه می‌آمدم و اگر غذا آماده نبود، دو تا حبه قند می‌گذاشتم گوشه لپ‌هایم تا آرام آرام آب شود و غذا آماده. ساعت 10 شب وقتی یک کف‌گیر غذا می‌کشم و به زور چند قلپ آب می‌جوم و فرو می‌دهم، هنوز شاهین از مغازه پدرش برنگشته. می‌خواهم بروم داخل حمام و دو سبد لباس و پارچه را از نو بشویم... فکر بوی حمام و فضای خفه‌اش حالم را بد می‌کند. عرق سردی  روی تنم می‌نشیند. حس می‌کنم تمام ریشه‌های موهایم درد می‌کند. تحمل وزن موهایی که روی سرم پیچاندم و با گیره بستمشان برایم سخت می‌شود. گیره را باز می‌کنم. موها تا کمر رها می‌شود. از داخل کشوی جلو آینه اتاق خواب قیچی را برمی‌دارم. موهایم را دسته می‌کنم و می‌آورم جلو و تا پس سر می‌چینمشان. سطل پر می‌شود از دسته‌های موی لَخت و خرمایی.  

ملافه تمیزی برمی‌دارم و چندتا می‌کنم و می‌اندازم روی مشمع پهن شده روی تشکی که از صبح همان‌طور گوشه هال پهن است. دراز می‌کشم و زانوهایم را جمع می‌کنم و کمرم را می‌چسبانم به تشک تا کمی آرام بگیرد. پلک‌هایم گرم می‌شود که شاهین در را باز می‌کند. با صدای در، مه‌گل بیدار می‌شود و گریه می‌کند. شاهین کاپشنش را پرت می‌کند کنار دیوار و مه‌گل را بغل می‌کند و می‌بوسد و قربان صدقه‌اش می‌رود. می‌گویم «شیر خشک گرفتی؟» می‌زند روی پیشانی‌اش و «آخ» بلندی می‌گوید. بغضم را قورت می‌دهم. توان گریه کردن ندارم. توان حرف زدن هم. حتی توان اینکه فکر کنم و ممکن است برای امشب بچه شیر خشک نداشته باشم. همانطور چشم بسته، پتو را می‌کشم روی سرم. صدای باز شدن در جعبه شیر خشک را می‌شنوم. شاهین می‌گوید «فک کنم واسه دوبار دیگه‌ش بسه... صبح اول می‌رم داروخونه، بعد مغازه. فوقش به‌ش آب قند می‌دی تا برگردم...» صدای پایش را می‌شنوم که می‌رود سمت آشپزخانه. بعد صدای جیر جیر شستن شیشه شیر مه‌گل. صدای ریختن آب داخل شیشه. صدای در قوطی. صدای تکان تکان دادن شیشه. صدای مکیدن شیر را نمی‌شنوم. اما حتما دارد می‌مکد چون گریه نمی‌کند. هنوز پتو روی صورتم است. به پهلو می‌چرخم تا خون داغی که راه گرفته، لباسم را کثیف و به بیرون ترشح نکند. شاهین می‌گوید:« مغازه خیلی شلوغ بود. نتونستم زود بیام. به مامانم گفتم فردا حتما بیاد یه سر ببرت دکتر.» دوباره صدای پایش را می‌شنوم. بعد صدای بشقاب و قاشق. بعد صدای تراشیده شدن ته‌دیگ کف قابلمه. وقتی چراغ را خاموش می‌کند، صدای زبانش را هم که می‌چرخد توی دهانش و دندان‌ها را تمیز می‌کند، می‌شنوم. چند دقیقه بعد صدای نفس‌های منظم و آرامش توی خانه می‌پیچد.

از تنهایی می‌ترسم. دلم خواهد گریه کنم. مثل وقت‌هایی که از تنهایی می‌ترسیدم و بلند گریه می‌کردم و مامان می‌آمد و بغلم می‌کردم. از مه‌گل هم می‌ترسم. از اینکه فردا صبح با آب قند سیر نشود. از اینکه شاهین برود مغازه و یادش برود مه‌گل شیرخشک ندارد. از تصور گریه‌اش هم می‌ترسم. از خستگی مدام این چند وقت می‌ترسم. نفسم بند می‌آید و فکرم قفل می‌شود. دلم می‌خواهد بخوابم. عمیق.  یک بسته قرص فشار مادر شاهین خانه‌مان جا مانده. فوروزماید 40. تا هر 10 تا قرص را دربیاورم و با دو لیوان آب فرو بدهم، دو سه دقیقه بیشتر زمان نمی‌برد. چشم‌هایم سنگین می‌شود. می‌خوابم. یک ربع بعد فشار مثانه بیدارم می‌کند. به سرعت بلند شوم. شقیقه‌هایم درد می‌کند و سرم گیج می‌رود. به زور می‌روم توالت که کنج حیاط است و خودم را خالی می‌کنم. برمی‌گردم و بی‌حال می‌‌افتم توی رخت‌خواب. اما باز فشار مثانه بلندم می‌کند و می‌کشاندم داخل حیاط. برمی‌گردم و به دو دقیقه نکشیده دوباره مثانه‌ا‌م پر می‌شود و فشار می‌آورد به زیر شکمم. بلند نشوم درد می‌کشد توی پاهایم. چیزی مثل استخوان زیر شکمم فرو می‌رود. تهوع دارم و گلویم خشک شده. چشم‌هایم تار می‌بیند. می‌خواهم بدون شلوار بروم توالت اما سرما تا استخوان می‌رسد. دستم را می‌گیرم به دیوار و می‌روم توی حیاط. نفس ندارم و انگار این راهرو دو متری، دویست متر شده باشد و این پنج‌تا پله توی حیاط، پنجاه‌تا. کشان کشان می‌روم تا توالت و برمی‌گردم. می‌خواهم بنشینم روی پله‌ها. هوا سوز دارد. استخون‌هایم تیر می‌کشد. برمی‌گردم داخل خانه. سردم است اما توان تحمل حرارت بخاری را ندارم. وزن حرارت می‌افتد روی قفسه سینه‌ام و نفسم را بند می‌آورد. شعله را کم می‌کنم و خانه مثل یخچال می‌شود. به نیم ساعت نمی‌کشد که ده‌بار می‌روم دستشویی. مه‌گل کنار بابایش خواب است. دست‌هایش را می‌گیرم. یخ است. مثل دست‌های خودم. می‌خواهم پتوی دیگری بیاندازم رویش. فشار مثانه امان نمی‌دهد.

چهار دست و پا تا روی پله‌ها می‌روم. از روی پله‌ها سر می‌خورم روی موزایک‌های یخ حیاط. پنج شش تا گنجشک کف حیاط بازی می‌کنند. نزدیک که می‌شوم پر می‌کشند و باز می‌نشینند سرجایشان. نجسی آزارم می‌دهد. بار بیستم است گمانم. از توالت که بیرون می‌آیم سبک شدم. پاهایم مال خودم هست و نیست. انگار بالاتر از سطح زمین قدم بردارم. وسط حیاط که می‌رسم گنجشک‌‌ها پر می‌کشند سمتم. صدایشان می‌پیچید توی سرم اما آزاری ندارد. با نوکشان، سر انگشتان هر دو دستم را می‌‌گیرند و بال می‌‌زنند. قدم زدن آسان‌تر ‌می‌شود. محکم‌تر بال می‌زنند. به پله‌ها نرسیده از روی زمین بلند می‌شوم. حس خوبی دارم. سبک ِ سبک بالا می‌روم. شاهین را می‌بینم. از زیر پتو هم معلوم است مثل جنین پاهایش را داخل شکمش جمع کرده و خوابیده. نوزادم کنارش لب ورچیده و نق نق می‌کند. پلک‌هایش تا نیمه باز می‌شود و دوباره روی هم می‌افتد. خون دویده پشت پلک‌ها. سرش یک‌وری از روی تشک افتاده پایین. یادم می‌افتد رویش را نکشیدم. دست می‌برم سمت پتو که یکهو سرم گیج می‌خورد. می‌افتم روی پله‌های سرد و یخ بسته حیاط.

گنجشک‌ها‌ می‌نشینند کف حیاط و باز به بازی مشغول می‌شوند. چهار دست و پا خودم را می‌رسانم بالای سر مه‌گل. گریه می‌کند. جعبه شیرخشک خالی است. سینه را می‌گذارم توی دهنش. می‌مکد. آرام می‌شود. شیر آمده است به سینه‌ها انگار.  

19 مرداد 92