ما از بی‌قانونی زجر می‌کشیم و حتی می‌میریم. مثل عدم رعایت قانون در بحث آلودگی هوا و مردن مردم بر اثر آلودگی. اما حاضر نیستیم قانون‌مدار شویم. البته مردم به دین ملوک‌شان هستند و یحتمل بخش اصلی این بی‌قانونی که از مردم سر می‌زند نشات گرفته از بی‌قانونی‌های بزرگتری‌ست که از سوی مسئولان انجام می‌شود. ولی خب همان حرف تکراری را باید زد که ماجرا دو طرفه است و این مسئولان جدای از ما نیستند و مثل معروف که می‌گوید «میوه از درخت جدا نمی‌افتد.» پس باید خرده را به درخت گرفت. درخت تنومندی به نام ملت که ثمره‌اش می‌شوند میوه‌هایی که ازش جدا نمی‌افتند و بی‌قانونی می‌کنند. پس بیاید تمرین قانون‌مداری کنیم.

برای تمرین قانونمداری هیچ راه چاره‌ای نداریم جز اینکه احساساتی شدن را کنار بگذاریم. تا بوده و بوده عقل و احساس مقابل هم بودند و البته به حیات هم کمک کردند. پس در عمل به قانون این حس ترحمی که نابجا گل می‌کند را کنار بگذاریم. مثلا وقتی مامور مترو می‌خواهد دستفروشی را با خودش ببرد یکهو همه با هم از او دفاع نکنیم و نگوییم اگر اینجا کار نکند و خرجش را دربیارود؟ و آن جمله زشت را هم تکرار نکنیم که «دست‌فروشی نکند، تن فروشی کند؟» اگر آن دست‌فروش واقعا جزء عده قلیلی باشد که برای نان شبش نیاز به دست‌فروشی دارد، باز هم بهتر است و باید بی‌قانونی نکند. فکر کند 20 سال پیش است و مترویی نیست و ببیند از کجا می‌تواند منبع درآمد دیگری پیدا کند. فکر کند و یادش بیفتد که روزی دست خداست و اگر به خاطر آرامش خاطر مردم این شغل آزاردهنده را رها کند، خدا یک در خیر بهتری به رویش باز می‌کند. بگوید خدایا از دستفروشی در مترو به خاطر رضایت خلق تو گذشتم، راه تازه‌ای جلوی پایم بگذار.

مثال دیگر. در تهران 4 میلیون موتور سوار داریم که 90 درصدشان در معاینه فنی رد می‌شوند و عامل مهمی در آلوده کردن هوا هستند. گیریم که تعداد زیادی‌ از این‌ها نان‌شان بسته به این قراضه آلاینده است. خب اینها هم یکبار سرشان را رو به آسمان بگیرند و بگویند «برای سرطان نگرفتن و عقیم نشدن و نمردن مردم دست از موتور آلاینده‌ام برداشتم و تو یا مرکب بهتری به من بده یا راهی برای یافتن یک روزی دیگر. به خاطر رضایت تو و خلق تو دست از بی‌قانونی برداشتم و دیگر به جای عزرائیلت سر پست نمی‌روم.» این مثال را برای موتورها زدم که نیازمندترین قشر به مرکب آلاینده هستند، چه برسد به بقیه! آن بقیه‌ای که مترو شلوغ و اتوبوس را در شان خودشان نمی‌دانند و به خاطر راحت‌طلبی، تک سرنشین و قار قار کنان در خیابان‌ها بیرون می‌آیند.

یک قانون محکم و سخت‌گیرانه بیاید و به خاطر آسایش عمومی خیلی کارها را منع کند. می‌فهمم! آجر شدن مقطعی نان را می‌فهمم. اما بیشتر از همه این را می‌فهمم که روزی دست خداست و اگر بنده خودخواه نباشد، یکباره دیدی صاحب کار و کاسبی شد دو سه برابر پیک بودن و دست‌فروش بودن. یا اصلا پول خرید یک موتور با سوخت پاک از غیب برایش رسید. این‌ها همان آموزش‌های دینی ما هستند. به این مسئله صبح وقتی که قبل از شروع به کسب روزی، سوار موتور گازی شدیم و 100 تومان انداختیم صندوق صدقات و بسم الله گفتیم و گاز دادیم، فکر کنیم. یا خیلی وقت‌های دیگر که می‌دانیم قانون را حساب هم نمی‌کنیم.

 منتشر شده در همشهری 2