پِت...پِت... پِت... مثل ماشینی افتاد از کار! درست همان لحظه که آفتاب موذی بدون هیچ مضایقه‌ای شلاق‌های اشعه‌ را نثار صورت و چشمانش، دو قهوه‌ای خسته و گیر افتاده در دو هاله سیاه، می‌کرد. در چه فکر بود؟ هان! دلش بابونه می‌خواست انگار.

چه وقت بود ماشین از کار افتاد؟! داشت لِخ لِخ کُنان می‌چرخاند، می‌گرداند و انگار تولید می‌کرد؛ زندگی یا چیزی شبیه به آن. بودن یا چیزی شبیه به آن. انگار همه‌اش فکر بود و سراب. حداقل حالا که اینجا نشسته و دارد کلمات را روی "کی‌برد" می‌لغزاند؛ تو انگار کن سُرب را لابه لای لایه‌های پیچ واپیچ مغز که  تمام مویرگ‌های خونی را می‌سوزاند یا سَراب را لابه‌لای همین مه‌ای که از دشت بالا آمده تا خودش را مثل لحاف پَت و پهن بیاندازد روی بابونه‌ها.  

زندگی یا چیزی شبیه به آن؛ خوابیده است توی این دشت قشنگ. لای همین بابونه‌هایی که تنگ هم جا خوش کردند. همین‌هایی که چشمت را نوازش می‌دهد و عطرش، رنگش، ساقه تردش و رقصش توی باد، زندگی را منگ و مسحور کرده است، رام و پابند و گرفتار. باد که بیاید، خزان که بیاید، دست ِ طبیعت گرد ِ بی رحم که بیاید زندگی هم بیدار می‌شود. شاید هم با بال زدن زنبور عسلی گرد همین بابونه‌ای که خیلی دلش می‌خواست...

کجا بود؟! هان! دلش بابونه... نع! پِت پِت کنان از کار افتاده بود. انگار رشته‌‎ای پاره شده بود... البته ماشین که باشی تسمه‌ات می‌بُرد، طاقت‌ات طاق می‌شود، داغ می‌کنی.

 بعد تمام سختی‌های پنهان در لای گلبرگ بابونه و زشتی‌هایش و مه‌ای که لحاف می‌شد  و مگس‌های زنبورنما و لجن‌های همیشه خسته و گرفته به ریشه، یکهو مثل دود ِ سرفه یا سرفه ِ دود از گلوی ماشین، که بودن یا چیزی شبیه به آن تولید می‌کند، بیرون می‌زند و... پِت پِت ماشین از کار می‌افتد. همان که حتی تا دقایق پیش داشت لَق و تَقی می‌کرد و تِق... تِق...تق بودن یا چیزی شبیه به آن.

 به گمانش زندگی بالا آورده. یا بودن یا چیزی شبیه به آن. حالا این بیداری ِ رقت‌آور، ماشین ِ تب کرده و دشت ِ خالی. و حقیقت یا چیزی شبیه به آن؛ میل به خفتن زندگی و دوباره منگ کردنش و ... هان! دلش بابونه می‌خواست انگار!

همه بابونه ها را اینجا ببینید