- نشسته بود گوشه‌اي زانوي غم بغل گرفته بود. داشت به مورچه‌اي نگاه مي‌کرد که تکه ناني، دو برابر خودش، را روي زمين مي‌کشيد و مي‌برد. چنان مغموم و پريشان احوال بود که خود را از اين مور در انجام کارهايش ناتوان‌تر مي‌ديد. خليفه خدا تکيه‌ داده بود به ديواري و همه راهها را بسته مي‌ديد، غافل از اينکه...

- خليفه‌هاي خدا داشتند توي بيابان تفتيده حجاز مي‌رفتند و گرما بدجوري آزارشان مي‌داد. رسيدند به نخل خشک شده خرمايي و يکي‌شان آه حسرت کشيد. " اگر اين درخت سبز و خرم بود، ميوه مي‌داد و ما در اين هواي گرم از خرمايش استفاده مي‌کرديم..."

- افکار پريشاني مغزش را حلاجي مي‌کردند؛ فرق ميان او که نمي‌تواند و او که مي تواند در چيست؟ کجاي کار را اشتباه کرده يا چه اشتباهي در سرشت خاک او روي داده. مگر نه اينکه او هم از تربت پاکي بود که خداوند از روح خودش درون آن دميده و به همگان فرمان سجده داده بود. از حال و روزش تعجب کرد." سجده براي من که خود را نتوان‌تر از موري يافته‌ام... من که براي خلقتم فتبارک‌الله گفت..."

- امام حسن(ع) سخنان او را شنيد و دعايي کرد. درخت سبز شد و ميوه داد. سارباني سبزي و بار و بر درخت را ديد و گفت:" سحر! همانا او سحر کرد." امام (ع) فرمود:" اين سحر نيست، ولك ندعوه ابن نبي مستجابه. اين دعاي فرزند پيامبر(ص) است كه مستجاب شد. اين سحر نيست. اگر كسي به راز عبادت برسد، معبود را مشاهده مي كند. قهرا خواسته او، خواسته معبود است و اگر چيزي را بخواهد، انجام مي گيرد.

- داشت خودش را کنکاش مي‌کرد. يک جايي خودش را گم کرده و نفسش را حقير شمرده بود. آنقدر که ظرف وجوديش را هر روز با افکار پريشان و ناتوانش کوچک و کوچک‌تر کرده بود. آنهم وقتي "قلوبنا اوعيه اراده الله" مي‌تواند باشد.

- من عرف نفسه فقد عرف ربه را مزمزه و سعی ‌کرد و تا عمق جانش نفوذ دهد؛ آنچه براي ما رخ مي‌دهد همان چيزي است که از جانب ما به شعور عالم منتقل مي‌شود...

پ.ن

*این آخرین "صبحانه عشق..." است که در ماه مبارک رمضان در "پنج‌دری" می‌گذارم...