آفتاب دلچسبی است که ابری پَت و پهن روی آسمان را می‌گیرد تا عرض اندام کند. دانه‌های باران آنقدر درشت هست که گمان کنی ابرها می‌خواهد از آفتاب زهر چشم بگیرند تا بساطش را جمع کند و برود. یک اکیپ دختر دل را به دانه‌های درشت باران می‌زنند و راهی می‌شوند. چند قدم بیشتر برنداشتند که چادرهایشان خیس می‌شود. جمعیت زیادی هم پناه گرفتند تا تکلیف آسمان با ابر و خورشید معلوم شود. ربع ساعتی که می‌گذرد، آفتاب، خسته و بی رمق پیدا می‌شود.

می‌گویم به رسم تو؛ 12 بهمن 57 همین سرمشق را برایمان گرفته بودی، اول زیارت قبور شهدا بعد زیارت خودت.

می‌خواهم مثل امام حسین(ع) شهید شومباران تمام قبور را شسته است. طوری قدم برمی‌دارم که لوح‌ها پاک بمانند؛ هرچند باران تطهیر کننده شهادت، برای همیشه لوح دل‌شان را پاک نگه داشته است. صحنه‌ها یک به یک، بعد از ظهر ماه رمضانی را در گلزار شهدا رقم می‌زنند. دوخواهری که دور و بر قبر برادر را جارو می زنند. مرد مسنی که یک به یک بر قبر شهدای گمنام به حالت سجده می‌نشیند تا ببوسدشان، مادر پیری که تضرع‌آمیز بر فراز مزار پسر می‌گرید و شفای پسر دیگر را می‌خواهد و مادر پر چین و چروکی که بر مزار دیگری آرام گرفته است.

دانه‌های اشک تا از چشمه بجوشند و روی گونه‌های او جاری شوند، چین و چروک‌های چشم، آن‌ها را چندپاره می‌کند، مثل دلش که با یادآوری هرباره فراغ پسر، چندپاره می‌شود. پسری که 14 سالگی مدرسه را ترک می‌کند به جبهه می‌رود. بعد از چندبار رفتن و آمدن، مادر خواهش می‌کند که دیگر نرود. پسر جواب می‌دهد تا امام(ره) هست ما می‌جنگیم. تخریب‌چی بوده. توی وصیت آخرش هم می‌نویسد: می‌خواهم مثل امام حسین(ع) بی‌سر شهید شوم. بعد هم می‌رود کردستان. 17 سالگی شهید می‌شود. گریه مادر دوباره اوج می‌گیرد. خجالت از چهره معصوم پسر، نگاهم را از قاب عکس می‌گیرد.

گندم نذرشان کن! فانوس‌ها و شاخه‌های گل قرمز، شمع‌های سوخته و حالت گرفته، لوح‌های کوچک و خاکستری را مزین کردند. لوح‌هایی که برای همیشه نام گم‌نام مزینشان کرده. مزار شهیدانی که تمام اطلاعات حک شده رویشان می‌گوید که فرزند روح الله هستند و محل شهادت‌شان یا کردستان است یا شلمچه و جزیره مجنون و ... روی مزار برخی‌هاشان دانه‌های گندم است. یکی به ترتیب و با دقت مشت، مشت گندم را پاشیده روی قبرشان. زنی جوان میان قطعه گم‌نامان نشسته و آرام زمزمه می‌کند و می‌گرید. می‌گوید سر زدن به مزار شهدا، آرامش می‌کند. می‌گوید شهدا حاجت زائر را می‌دهند و شهدای گمنام بیشتر... گندم نذرشان کن!

حالا رمز گُله گُله گندم‌های روی قبور فرزندان حبیب الله را می‌فهمم.

سهراب تک‌پر شده بود...
یک قطعه از شهدای گمنام هست که همه یک شکل و یک رنگ هستند. قبرهایِ به ردیف و موازی، یک بوته گل سرخ بالای سرشان است و عکس‌‌هایی که روی شیشه حک و نقاشی شدند. یک جور احساس مدرن که قرابت چندانی با خاکی بودن شهدا ندارد. خانمی که روی نیمکت مقابل قطعه نشسته می‌گوید: اینجا مزار شهدایی است که سال‌های اخیر در تفحص پیدا شدند. می‌خواستند قطعات قدیمی را هم خراب و به همین شکل بازسازی کنند که با مخالفت و تحصن خانواده شهدا مواجه می شوند.

یاد "بیوتن" امیرخانی می‌افتم:" - یِس! دَتس ایت! شورا می‌دهیم به شما و باقی آرشیتکت‌ها که یک گورستان مدرن امروزی داشته باشید...
- بله! قبرستان هم باید امروزی باشد. کانه شهر! شهر هم الان مجتمع سازی می‌کنند، این جا هم باید همین کار را بکنیم... بلندمرتبه سازی و مجتمع سازی... چیست این سنگ قبرها که هرکدام یک شکلی دارند؟ یکی نوشته پسرِ عزیزم، آن یکی نوشته شوهر خوبم؛ شهید را یکی با رنگ قرمز زده است، یکی با آبی...

آرمیتا بدون توجه به حرف‌های مرد یقه آخوندی ادامه می‌دهد:
- دکتر خشی گفت که در آمریکا روی گور کشته های جنگی‌، چند جور کار انجام می‌دهند. یعنی معمولا از سمبول اسب، برای جنگ استفاده می‌کنند. اگر اسبی با دو پا از جلو بلند شده باشد، یعنی این کماندار در راه وطن کشته شده است. اگر اسبی یک پای جلو را بالا گرفته باشد، یعنی زحمات زیادی کشیده و مجروحیت در جنگ هم داشته است. اگر اسبی ایستاده باشد یعنی صاحبش به مرگ طلبعی مرده است و اگر اسبی دوپای عقبش را بلند کرده باشد، یعنی خیانت کرده است.

صدای قهقهه ارمیا مانع می‌شود که ارمیتا و مرد یقه سه دکمه‌ای گپ بزنند. ارمیا می‌خندد:
- اینجا باید یک اسب بسازیم که چهارتا پاش رو هواست. دوتا پای عقب باید روی هوا باشد چون سهراب به ما خیانت کرده بود و تک‌پر شده بود و دوتا پای جلو هم ایضا، چون بالاخره مثل قهرمان‌ها کشته شده بود و دیگر! فقط می‌ماند مشکل جاذبه که چه جوری اسب روی هوا بایستد."

فقط برای سرهای با ریش پول می دهند
از قطعه "سرداران بی‌پلاک" بیرون می‌آیم. مقصد خاصی ندارم به جز گذر و نظر بر گلزار که برمی‌خورم به میدانی که نمادش کشتی است و یادمان شهدای مفقود نیروی دریایی، قطعه‌ای که شهدای خانوادگی حمله موشکی در تهران دفن شدند و خانه شهدا.

جلوی درب ورودی خانه شهدا خاطره یکی از شهیدان را می خوانم:" پس از درگیری شدید  با ضد انقلاب که متشکل از کومله، ضد انقلاب، منافق و چیریک و ساواکی‌های زمان شاه بودند از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم توان هیچ حرکتی نداشتم. حتی چشم‌هایم باز نمی شد. اما گوش‌ها می شنید. دو نفر بالای سرم بحث می‌کردند. یکی می‌گفت سر این یکی را هم ببریم و با خود بریم. اما دیگری گفت نه! فقط برای سرهای با ریش پول می‌دهند. این یکی ریش ندارد. " گره معما حل می‌شود. اینکه چرا پسر پیرزن دوست داشت توی کردستان مثل امام حسین(ع) شهید شود... دلم ضعف می‌رود از عکس شهیدی که در پتو پیچیده شده و سرش را بریدند." به یاد شهدای کردستان که اکثرا سر در بدن ندارند و در قطعه 24 به خاک سپرده شدند."

رد دانه های گندم و گل‌های پرپر
قبر شهیدان بهشتی، با هنر، رجایی و جمعی از اعضای  دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در مکانی مسجد مانند است که بخشی از آن مفروش بوده و تعدادی جوان قبل و بعد از زیارت قبور نماز هم می‌خوانند.

مزار آیت الله طالقانی هم همان اطراف است؛ جایی روبروی جایگاه تاریخی امام(ره) در سخنرانی ماندگارشان پس از رجعت به وطن و زیارت شهدا. رد دانه های گندم و گل‌های پرپر را هم روی قبر ایشان می‌بینم...

الوعده وفا. حالا باران دوباره دارد عرض اندام می‌کند. این‌بار خبری از تب تند باران و سرد شدنش زیر اشعه آفتاب نیست. آسمان خاکستری و باران درشت و یکنواخت است که راه حرم را پیش می‌گیرم. مزار کسی که هزاران بسیجی فقط به عشق او خاک تیره را به آغوش کشیدند.