* امروز نمایشگاه مطبوعات بودم. مختصر سردردی بر بی حوصلگی افزوده شده، این است که مطالب را شرح و تفصیل نمی‌دهم. فقط خلاصه...

- گذرتان به نمایشگاه افتاد فقط نگاهی به چینش غرفه‌ها بیاندازید. هم مایه تفریح است هم مایه ...

- طبقه هم کف را چند بار دور زدم. خصوصا قسمت خبرگزاری‌ها و موسسات و روزنامه‌ها. اصلا دلم نخواست که توی هیچ کدام‌شان کار کنم! به همان علتی که الان برخی دوستانم یا بی کارند و یا کم کار. یاد اولین باری که رفتم نمایشگاه مطبوعات به خیر. کاش بعضی آرزوها و خواسته‌ها همیشه دست اول بمانند.  اقلش این است که برایشان تلاش می‌کنی. یک جمله‌ای توی گودر خواندم که فکر کنم مضمونش این بود: آدم‌ها وقتی پیر می‌شوند که آرزویی ندارند یا حالا یک حرف دیگری... اوضاع بلبشوی کار خبر پیرمان کرد.

- سلانه سلانه از پله‌ها پایین می‌آمدم که کروبی و محافظانش وارد شدند. اوضاعی درست شد! سر و صدایی به پا شد. ما هم دنبالش‌شان رفتیم که از حاشیه بی نصیب نمانیم. من فقط ماندم یکهو اینهمه دستنبد سبز از کجا پیدا شد؟! این قسمت خودش یک حاشیه دو صفحه‌ای می‌خواهد که  درهوای حوصله‌مان نیست.

- یک صحنه‌هایی دیدم که هم کلی خنداندم هم کلی حالم را به هم زد. جدا بعضی‌ها وقتی جوگیر می‌شوند ممکن است چه کارهایی بکنند. الحق و الانصاف که دست مدیری با ساخت سریال "شب‌های برره" درد نکند وگرنه من الان باید سه ساعت دنبال کلمه‌ای مثل پاچه‌خوار می‌گشتم.

- "رشد فواره‌ای" اصطلاحی است که معنی‌اش را توی کار خبر، خیلی خیلی خوب فهمیدم. عده‌ای از قضای رابطه و واسطه خیلی می‌روند بالا(خیلی!!). بعد یکهو می‌آیند پایین(خیلی!!!). اما از آنجایی که همه چیزمان به همه چیزمان می‌آید، همه جا پر است از فواره و فواره سوار. فقط باید کمی قابلیت‌ها را بالا برد.

- کار در مطبوعات یعنی کار در چند تا کوچه بن بست. شاید افراد در کوچه‌های سوا کار کنند اما به وفور همدیگر را می‌بینند. جدای اینکه ناگزیری از دیدن افراد در مکان‌های مختلف کاری، بن بست بازاری هم است توی نمایشگاه! (نکته: عمرا! رو که ور نیست و همان مثل معروف...)

- دیدار برخی همکاران و دوستان قسمت خوب ماجرا بود.

- این نوشته سر و ته ندارد. پایان بندی؛ یک عدد قرص استامینوفن. کاش بخوابم. اما چند سال قبل بیدار شوم. مثلا سال 85. سه‌شنبه‌ای و سر کلاس برنامه نویسی. همان موقع که عشق کار خبر هوش از سرم برده بود. همان موقع که دوساعت اول را هیچ از درس استاد نمی‌فهمیدم تا روزنامه بیاید و بلکم خبری، چیزی... بعد کار دیگری برای خودم دست و پا می‌کردم. امشب هم که برادرم برای چندمین بار طی چند ماه گذشته می‌گوید: دخترجان! فلان جا دارد نیرو می‌گیرد و ... با سر قبول می‌کردم و چند تا شمع هم نذر امام زاده!( بهانه می‌گیرم. هنوز هم عاشق نوشتنم و جنجال و خبر. فقط این سردرد قرص استامینوفن می‌خواهد...)