دنیا به میزان ادب آدم‌ها کوچک یا بزرگ است نه جغرافیا!

از امام حسين (ع) پرسيدند: ادب چيست؟ فرمود: اين است که از خانه خود بيرون آيي و با هيچ کس برخورد نکني مگر آنکه او را برتر از خود ببيني.

دنیا از نظر دانشمندان، تا آنجایی که کشف‌اش کردند، دارای جغرافیای ثابتی است. مصداقش هم همین اعداد و ارقامی که برای محیط و مساحت زمین می‌دهند. اما به حتم نمی‌توان از نظر جغرافیا محاسبه‌ای روی بزرگی یا کوچکی "دنیای آدم‌ها" انجام داد. چون دنیای آدم‌ها توانایی بلقوه‌ای برای کوچک و بزرگ شدن دارد!

گاهی وقت‌ها دنیا با تمام آدم‌هایش برای بعضی‌ها آنقدر کوچک می‌شود که فقط تعداد محدودی درون آن جا می‌شوند. این بعضی‌ها بیشترین فضا را به خودشان اختصاص می‌دهند و این برتری جویی را تا جایی ادامه می دهند که کم کم آن تعداد محدود را هم به زعم خود از دنیای کوچک‌شان می‌رانند و دنیاشان محدود می‌شود به خودشان. می‌شوند پادشاه دنیایی که فقط خود در آن زندگی می‌کنند. اما دنیا برای برخی دیگر برعکس است. همه آدم‌ها در دنیای دسته دوم جا می‌شوند. این دسته چه برتر باشند چه نه، پادشاه وجودشان در قلمرو روابط انسانی به نفع خودشان حکمرانی نمی‌کند. حکایت آدم "بی ادب" و "با ادب" حکایت همین دو دسته است که دنیاشان "کوچک" و "بزرگ" خواهد بود حتی اگر خودشان چنین تصوری نداشته باشند.

این از ادب آدمی است که با برتر شمردن دیگران از خود، نه سلامی را بدون علیک بگذارد، نه آبرویی را بریزد، نه لب به مسخره کردن باز کند و نه...

او که از روی ادب دیگران را از خود برتر می‌داند از درون دنیای بزرگی دارد و در بیرون  نیز به واسطه روابط زیاد دیگران با فرد با ادب دنیایی وسیع خواهد داشت. اما بی ادب تنها خود را بزرگ دیده و دنیای بیرون و درونش کوچک است.

دعای قافله:

*این روزهای بی منجی گم نکردن مرز حق و باطل

خط کشی بین درست و نادرست

سخت شده

خدایا به حق امام حسین(ع)

دلمان را از حق دور نکن!

 *اَللّهم ارزُقنی شَفاعَةَ الحُسَینِ یَومَ الوُرُدِ...

من و دل تا ابد آن دست‌ها را...

چگونه می‌شود آن دست‌ها را...

دل لب تشنه‌ام تا عمر دارد

به سینه می‌زند آن دست‌ها را

شعر از سید حبیب نظاری

::قافله عشق... هشت‌مین مراسم هیئت وبلاگی سبو::

پ.ن

شعرهای آقای جلیل صفربیگی را از دست ندهید:(واران)

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است

دریا به خروش آمده و توفان است

با سوز و گداز نوحه می خواند باد

زنجیر زن دسته ی ما باران است

صدای رعد

بوی خاک باران خورده

دل‌های سر به هوا

فقط یک عطسه کم دارم

وقتی دلم به واژه باران حساسیت دارد...

 

* اندکی اصلاحات در قسمت "درباره بلاگ" ایجاد شد. از دو خواننده ای که در این باره اطلاع رسانی کردند ممنونم.

او سر سپرده مي‌خواست، من دلسپرده بودم

هواي ولايت به سر خيلي‌ها مي‌زند، آدم‌ها خيلي‌ وقت‌ها دوست داند به اصل خودشان برگردند و درون آن چيزي را که دنبال‌ش مي‌گردند پيدا کنند. برمي‌گردي آنجا تا هم آب و هوايي عوض کني و هم ولايت خودت را تجديد بنا کني. حالا اين ولايت چه ولايتي و چه آب و هوايي دارد بر مي‌گردد به خودت. يکي ولايت‌اش گرم و آفتابي و پر نورِ آن يکي آب و هواش سرد و خشک! يکي با هواي نفس‌اش مي‌جنگد تا هواي دلش را از آلودگي پاک نگه دارد، آن يکي هر ميوه‌اي را از هر جايي مي‌خورد و هسته‌اش را به خيال آباد کردن توي زمین ولايتش مي‌اندازد و درخت باطل را مي‌پروراند...

ولايت هر کسي ولايت دلش است و جغرافياي قلبش. حالا اين دل به سمت چه متمايل و عشق چه کسي را دارد، خدا مي‌داند. اما وقتي در مورد ولايت مي‌گويي، داغي به قدمت 1400 سال توي دلت تازه مي‌شود.  ولايت با ولادت در کعبه آغاز شد و تا ظهور منجي آخرالزمان از کنار همان شکاف ادامه خواهد داشت... ما هم هميشه وابسته آن بوديم و هستيم. به خاطر رسيدن به تمام چيزهايي که دوست‌شان داريم و به خاطر در امان ماندن از تمام چيزهايي که ازشان مي‌ترسيم به ولايت بسته بوديم و هستيم. خدا را قسم مي‌دهيم و دل‌مان را به ريسمان ولايت گره مي‌زنيم...

اما آنجايي که قرآن سر نيزه‌ها رفت و ابوموسي اشعري سر منبر، آنجايي که کيسه‌هاي زر به جيب مسلمان‌ها رفت و امام حسن(ع) به کنج عزلت نشست، آنجايي که از بين آدم‌هايي که دم از دلسپردگي مي‌زدند، فقط 72 نفر لبيک گفتند و سرسپرده شدند، جريان چه بود؟

هنوز هم که هنوز است با اين آدم‌هايي که دينشان را مثل يک گلوله آتش کف دست گرفتند، ولايت از وابستگي شروع مي‌شود و وقتي پاي سرسپردگي وسط مي‌آيد فقط به همان دلسپردگي ختم مي‌شود…

با اين همه تمام تار و پود وجود ما همين يک جمله هم که باشد ما را کفايت است؛ الحمدلله الذي جعلنا من المتمسکين بولايه علي بن ابيطالب عليه السلام...

 ***

 عیدتان مبارک!

انگار برای خودش روضه بخواند!

 - پلک‌های داغ و سوزناک‌ به علاوه کرختی ساعد و بازو که به زور جفت و جور می‌شوند تا پنجه‌ها را برای پرداخت کرایه ماشین به سمت کیف هدایت کنند، یعنی خواب لعنتی صبح هنوز از سرش بیرون نرفته. دقیق‌ که بشود، می‌بیند این خواب لعنتی صبح، درست یک ساعت است، جان می‌کند از سرش بیرون برود اما ذهن خسته و مشوش او نمی‌گذارد! ترجیح می‌دهد توی این صبحِ سردِ پاییزی، خمار خواب باشد تا کمی دیرتر دغدغه مشکلات ریز و درشت مثل خوره روحش را بخورد.  

 - ترن اول رفته و او بی‌خیال چنان گام‌های سنگین و کوچک‌اش را روی سنگ‌های صاف و براق ایستگاه می‌کشد که انگار وزنه‌ای دو تنی به‌اش وصل باشد. یک قطره کوچک اشک هم نشسته کنج چشمان‌ و به زور مژه‌ها خودش را نگه داشته؛ انقدر که خمار خواب است! ازدحام جمعیت را می‌بیند؛ چنان تمام غصه‌های عالم به جانش می‌ریزد که انگار تمام آدم‌های آنجا برای این جلوی در مترو صف کشیدند تا این یکی را دق بدهند و نگذارند راحت سوار واگن شود.

 - داشت به زن‌ها و دخترهای اخمو و خمیده نگاه می‌کرد. چقدر این صبح پاییزی، سوزناک و غمناک بود ... که برق خاطره‌ای تمام کرختی و خواب‌آلودگی را از جانش برد. کل مسیر را به روزهایی فکر می‌کرد که ساعت هنوز زنگ نخورده او بیدار می‌شد و آنقدر سرحال بود که انگار به جای 5 ساعت 15 ساعت، خوابیده. انقدر انگیزه و امید داشت که به هیچ ناراحتی فرصت جولان نمی‌داد. اصلا برایش قابل درک نبود که چرا صبح‌ها زن‌ها انقدر اخمو و خموده نگاه سنگین‌شان را به انتهای ریل‌ها در نقطه دید خود دوخته اند تا دماغ سپید رنگ مترو را ببینند. در تعجب بود که چطور خودش به جماعتی پیوسته که روزی حتی درک‌شان هم نمی‌کرد! آدم‌ها همان آدم‌ها هستند و مترو و ماشین و ایستگاه هم همان قبلی‌ها. او هم  تقریبا همان آدم یک سال پیش بود اما با کمی تفاوت. موفق‌تر در پیشبرد امور کاری و روزانه، مسلط ‌تر به کنترل اوضاع زندگی اما بی انگیزه، خسته و خمار خواب! یک جایی توی روزمرگی ها نا امید شده بود...

 - انگار برای خودش روضه بخواند. رفته بود توی سال‌های قبل و یکی یکی از زیر خلوارها خاک، صحنه‌ها و اتفاقاتی را بیرون می‌کشید که خدا عزیزش کرده بود. توی دلش معرکه‌ای به پا شده بود و هرکدام از مقطع‌هایی که خدا را با جان و دل کنار خودش دیده و گفته بود" کار خدا بود..." صحنه گردانی کرده و اشک شوق و حسرت‌اش را قاطی کرده بودند. همه‌اش می‌گفت چه غم که خدای من همان خدایی است که فلان مشکل را از من رفع کرد و بهمان راه را جلوی پای من گذاشت. چه غم که خدای من همان خدایی است که ناممکن را برایم، ممکن کرد و ممکن را ناممکن! ای خدا! ای خدا! الهی کیف ادعوک و انا انا و کیف اقطع رجایی منک و انت انت...

فراز يازدهم: يوسف ام من!

یا مَنْ لا یَعْلَمُ کَیْفَ هُوَ اِلاّ هُوَ  یا مَنْ لا یَعْلَمُ ما هُوَ اِلاّ هُوَ یا مَنْ لا یَعْلَمُهُ اِلاّ هُوَ یا مَنْ کَبَسَ الاَْرْضَ عَلَى الْمآءِ وَسَدَّ الْهَوآءَ بِالسَّمآءِ یا مَنْ لَهُ اَکْرَمُ الاَْسْمآءِ یا ذَاالْمَعْرُوفِ الَّذى لا یَنْقَطِعُ اَبَداً یا مُقَیِّضَ الرَّکْبِ لِیُوسُفَ فِى الْبَلَدِ الْقَفْرِ وَمُخْرِجَهُ مِنَ الْجُبِّ وَجاعِلَهُ بَعْدَ الْعُبُودِیَّةِ مَلِکاً یا ر ادَّهُ عَلى یَعْقُوبَ بَعْدَ اَنِ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظیمٌ یا کاشِفَ الضُّرِّ وَالْبَلْوى عَنْ اَیُّوبَ وَمُمْسِکَ یَدَىْ اِبْرهیمَ عَنْ ذَبْحِ ابْنِهِ بَعْدَ کِبَرِ سِنِّهِ وَفَنآءِ عُمُرِهِ یا مَنِ اسْتَجابَ لِزَکَرِیّا فَوَهَبَ لَهُ یَحْیى وَلَمْ یَدَعْهُ فَرْداً وَحیداً یا مَنْ اَخْرَجَ یُونُسَ مِنْ بَطْنِ الْحُوتِ یا مَنْ فَلَقَ الْبَحْرَ لِبَنىَّ اِسْرآئی لَ فَاَنْجاهُمْ وَجَعَلَ فِرْعَوْنَ وَجُنُودَهُ مِنَ الْمُغْرَقینَ. یا مَنْ اَرْسَلَ الرِّیاحَ مُبَشِّراتٍ بَیْنَ یَدَىْ رَحْمَتِهِ یا مَنْ لَمْ یَعْجَلْ عَلى مَنْ عَصاهُ مِنْ خَلْقِهِ یا مَنِ اسْتَنْقَذَ السَّحَرَةَ مِنْ بَعْدِ طُولِ الْجُحُودِ وَقَدْ غَدَوْا فى نِعْمَتِهِ یَاْکُلُونَ رِزْقَهُ وَیَعْبُدُونَ غَیْرَهُ وَقَدْ حاَّدُّوهُ وَناَّدُّوهُ وَکَذَّبُوا رُسُلَهُ یا اَلله یا اَلله.
اى که نداند چگونگى او را جز خود او ، اى که نداند چیست او جز او اى که نداند او را جز خود او ، اى که زمین را بر آب فرو بُردى و هوا را به آسمان بستى،  اى که گرامى ترین نامها از او است، اى دارنده احسانى که هرگز قطع نشود، اى گمارنده کاروان براى نجات یـوسـف در آن جـاى بـى آب و علف و بیرون آورنده اش از چاه و رساننده اش به پادشاهى پس از بندگى اى کـه او را بـرگـردانـدى بـه یـعـقوب پس از آنکه دیدگانش از اندوه سفید شده بود و آکنده از غم بود، اى برطرف کننده سختى و گرفتارى از ایوب و اى نگهدارنده دستهاى ابراهیم از ذبـح پـسـرش پـس از سـن پـیـرى و بـسـرآمدن عمرش اى که دعاى زکریا را به اجابت رساندى و یـحـیى را به او بخشیدى و او را تنها و بى کس وامگذاردى،  اى که بیرون آورد یونس را از شـکـم مـاهـى اى کـه شـکـافـت دریـا را بـراى بـنـى اسرائیل و (از فرعونیان ) نجاتشان داد و فرعون و لشکریانش را غرق کرد. اى که فرستاد بادها را نوید دهندگانى پیشاپیش آمدن رحمتش اى که شتاب نکند بر (عذاب ) نافرمانان از خلق خود اى که نـجـات بـخـشـید ساحران (فرعون ) را پس از سالها انکار (و کفر) و چنان بودند که متنعّم به نعمتهاى خدا بودندکـه روزیـش را مـى خـوردنـد ولى پـرستش دیگرى را مى کردند و با خدا دشمنى و ضدیت داشتند و رسولانش را تکذیب مى کردند.  اى خدا !اى خـدا!

***

میاندار هیئت وبلاگی سبو. 

دعای عرفه.

* احتمالا یک تا دو هفته نت را کلا تعطیل کرده و نباشم. التماس دعا!