و بارانی...

تمام دیوارهایش گلی است شهر دل

ترک خورده و باران دیده

عطر یاس پیچیده لای ترک‌ها

و بارانی

آماده تطهیر...

حالا

گیریم که گاه عابری

تیشه به ریشه یاس بزند

بوی باران را که نمی تواند، بگیرد!

می تواند؟!

دلم یلدای با تو می‌خواهد…

 سلام "یاس3 - اطهر"

 بی‌هوا پیدا شدی… یکی دو شب است… من تازه یادم افتاده خیلی وقت است که نیستی! مثل وسایل‌های ریز و درشت بچه‌ها که خُرد، خُرد از توی کمدشان بر‌داشته می‌شد و بعد وقتی پیدا می‌شد تازه می‌فهمیدند که چند مدت است  که نیست. حالا فهمیدم خیلی مدت است که ندارم‌ات. خیلی مدت است یادم رفته شب‌های شور و شعر را… شب‌های اشک و تنهایی را… شب‌های بغض و خنده را… و چقدر بچه و ساده بودیم در عین بزرگی!

 وچقدر سخت بود آن غروری که دوست داشتن‌ها را به اشک نشاند. و چقدر شیرین است یادآوری لحظاتی که برای اثبات دوست داشتن شاید هم‌دیگر را از دست هم دادیم! می‌دانی؟! از دست دادن شاید تلخ باشد و گزنده اما اینکه بدانی روزگاری آنقدر دل داشتی که سنگش کنی برای به ظاهر از دست دادن آنچه دوستش داری و تاب بیاوری یا دل را نرم کنی و بسازی، یعنی در دورانی بودی طلایی. دوران ابراز محبت‌های مغرورانه، بچه‌گانه اما صادقانه … حتی اگر با حرف‌ها و کارهامان زخم زده باشیم توی صورت خاطرات خوش…

 اما… خوشا به دوران سنگ‌دلی و رحم‌دلی که دوران بی‌دلی، بد دورانی است، خانم یاس3 - اطهر!

 اسمت را نمی‌گویی… باشد! با رسمت‌ یادآوری خاطرات می‌کنم تا بدانی دلم چقدر برای "یاس3 - اطهر" لک زده!

 - دلم می‌خواهد با "تو" و با "تو" یواشکی آن پله‌های آهنی ِ لیز ِ باران‌خورده ِ موتورخانه را بالا برویم و ساعت 11 شب روی پشتِ بام ِ ممنوعه، دور از چشم نگهبان، فروغ بخوانیم و از خنکی هوای باران خورده یخ کنیم!

 - دلم می‌خواهد باز هم سر شوق بیایم و به "تو" بگویم: "تو" فقط برای من بلبلی کن!

 - دلم می‌خواهد هزار بار دیگر روز اول بیاید و من و "تو" صاف کنار هم روی تخت بنشینیم و با هم ناهار، تُن ماهی بخوریم و هنوز چند دقیقه از گپ مان نگذشته که تو به من بگویی:" داد می زند متولد فروردینی..." و من چقدر کیف کنم از این حرفت! و بعدها بگویی:" هزار بار دیگر هم روز اول می شد این لیلا بود که با او شریک داشتن کمد دیورای می شدم..."

 - دلم می‌خواهد بازهم شب بشود و با "تو" و "تو" و موج رادیو جوان، اتاق را روی سرمان بگیریم و باز بنویسیم و بنویسیم و از روزگار خوشی بگوییم که حالا آمده اما من کنارتان نیستم!

 - دلم می‌خواهد باز بنشینم و "تو" ی خونسرد و ساکت را تماشا کنم که چقدر وسواس داری نسبت به وسایلت و من چقدر فکر می‌کنم، تو چقدر حوصله داری که روزی چندبار بار این پله‌ها را پایین می‌روی تا تلفن جواب بدهی و هی بگویی: خوبم… خوبم… باشه… چشم… مواظبم…!

 - دلم می‌خواهد حتی وقتی دوباره "تو" و "تو" سر و صدا می‌کنید، من هزار بار دیگر خودم را به خواب بزنم و بیدار شوم و با چشمان عصبانی نگاهتان کنم تا دوباره مثل دوتا بچه خرگوش اَدا در بیاورید و بپرید روی تخت‌هاتان و من انقدر آن لحظه دوستتان داشته باشم و انقدر از اینهمه نمک ریختن‌تان دلم نرم شود که اصلا یادم برود چقدر بدخوابم کردید  و الان باید وای به روزتان باشد!

 - حتی دلم می‌خواهد وقتی از فرط خستگی چشمانم باز نمی‌شود "تو" با آن لحن خونسردت بگویی: اَه… هرچه می‌خوانم تکراری است و ما آنقدر حرص‌مان بگیرد و بخندیم که خواب از سرمان بپرد…

  الان عکس دسته جمعی یلدای 84 جلویم است! و من چقدر دلم یلدای با "تو" می‌خواهد!

موضوع: آقای اداره مسابقه گذاشته!

دوتا ورق A4 خریده و با جامدادی‌اش آمده خانه ما. با خونسردی و بدون درخواستی چیزی، یک برگه مچاله شده از توی جامدادی‌اش در می‌آورد، می‌گوید مسابقه انشاء داریم. البته قبلش وسایلش را به حالت آماده باش برای نوشتن درآورده. من هم باید تا آخرش را بخوانم، لابد. می‌گویم: موضوع؟ از روی برگه مچاله می خواند:

-         آینده ایران.

-         وظایف رهبر.

-          شهیدان و مردم.

می‌گویم این دیگه چه موضوعاتیه که خانم معلمتون داده.

-          اداره این موضوعاتو داده.

-          بارکالله آقای اداره. اونوقت خانم معلم توضیحی چیزی به‌تون نداد؟

-          نه! گفت با کمک خانواده بنویسید.

یعنی کلا بزرگترها بنویسند و فکر کنند چقدر درباره این موضوعات می‌دانند! می‌خواهم کمی تفتیش ذهنی‌ش کنم و ببینم درباره کدام موضوع بیشتر می‌داند و می تواند، بنویسد.

-         رهبر رو می شناسی؟ رهبر ما کیه؟

-         اوووم... امام خمینی...

-         ها؟!

-         آهان! نه! آیت الله خامنه‌ای.

-         خُب! وظایفش؟

-         همین دیگه!

-         مگه توی اجتماعی نخوندید؟

-         نه اجتماعی ما آقای هاشمی اینان...

-          از شهیدا چی می‌دونی؟

-         شهیدان در راه پشتیبانی دین رسول الله شهید شدند!

-         اِ...! آفرین! این جمله رو از کجا حفظ کردی؟

-         تو کتاب فارسی‌مونه. درس امام و پروانه‌ها.

درباره آینده ایران هم خودش یک چند خطی نوشته بود. دیدم قلمش توی این سن بد نیست. اما خب، چند خط بیشتر نبود.

گفتم: درباره مردم و شهدا می‌نویسیم. یکم فکر کن، هرچی درباره شهدا می‌دونی بگو... هیچ چیز خاصی نمی‌دانست. گفتم: می‌دونی ما جنگ داشتیم... جوونا رفتن جبهه واسه همون پاسداری که گفتی...  چیزی نمی‌دانست!

گفتم: پس اخراجی‌ها چه کوفتی بود که دیدید؟ گفت: اِ... خاله! چه می‌دونم؟ اونا که اسیر شدن؟!!

کمی که زور زد یک فیلم نصفه و نیمه یادش آمد که امسال دیده بود. دلم نیامد سرزنش‌اش کنم. حالا یک بار از خاله‌اش خواسته برایش انشاء بنویسد. اوقات تلخی کنم لابد فردا روز می‌خواهد برای نوه نتیجه‌هایش هم تعریف کند که خاله‌اش آن روز به‌ش اوقات تلخی کرده.

دارم فکر می‌کنم با همین اطلاعات نصفه و نیمه‌ای که به‌م داده یک چیزی سر هم بکنم که به قد و قواره بچه‌های سوم ابتدایی بیاید. (ها؟! توقع ندارید که برایش نمی‌نوشتم و مسابقه بود این حرف‌ها؟! خود آقای اداره هم می‌داند هیچ‌کس خودش نمی‌نویسد. البته من به خودش هم گفتم: من بنویسم می‌فهمند خودت ننوشتی‌ها! می‌گوید: هیچکی خودش ننوشته. این بغل دستیم بلد نیست یه خلاصه درس بنویسه ورداشته انشا آورده!)

ذهنم می‌رود به سوم ابتدایی خودم. حتی به دوم. به همان وقت‌هایی که های های پای فیلم‌های جنگی گریه می‌کردم. به فیلم افق که از تلویزیون پخش شد و من همان یک بار دیدم اما صحنه حنا بستن و سینه زدنشان قبل عملیات از یادم نمی‌رود. به آن فیلمی که اسمش یادم نیست اما غواصی و گیر عراقی افتادن‌ها و ... همه یادم مانده. به پرواز از اردوگاهی که پنجم ابتدایی دیدم. به همان فیلمی که دوم ابتدایی برای پُر شدن اوقات فراغت  توی مدرسه دیدیم و رزمنده‌ای که پایش رفت زیر تانک و انگار هزاربار پای خودم خُرد شده باشد. به پاتکی که توی سینما دیدم و به تمام عصرهای جمعه‌ با فیلم جنگی...

و به اینکه چه کسی مسئول ذهن خالی بچه‌های این نسل است؟! به اینکه آقای اداره واقعا با خودش چه فکری کرده که این موضوعات را انقدر کلی مطرح کرده و مسابقه گذاشته...

پ.ن

خیلی خوب انشاء نوشتم. اگه اول نشه، حتما تقلب شده!

قطعه‌ای برای هیچ‌کس!

قطعه قطعه، زندگی می‌سازیم. قطعه‌های موسیقی، قطعه‌های شعر، قطعه‌های فوق تکنولوژی برای طیاره، قطعه‌هایی برای شکافتن جرمی در حد 10 به توان منفی 23، قطعه‌های درونی، قطعه‌های بیرونی، قطعه‌های...

آخرش هم همه می‌رویم در قطعه‌های سینه قبرستان و آنوقت فاتحه می‌خوانند، بر گورهای در قطعه...

 اما هیچ وقت  کسی فاتحه نمی‌خواند، بر قطعه قطعه شدن روح. روحی که نه قطعه موسیقی خوشحالش می‌کند و نه اکتشاف قطعه فوق تکنولوژی...

 و هیچ‌کس نفهمید سینه‌ها، گورستان روح‌های قطعه شده اند! 

عکس از وبلاگ علیرضا. بی همگان

پ.ن

**   پست قبل را حذف کردم!(همان پستی که برایش اطلاع رسانی کردم تا دوستان ببینند) آدم بعضی وقت‌ها از اول می‌داند مطلبی را که می‌نویسد پاره می‌کند،  پستی را که آپ می‌کند، حذف! اما گریزی نیست...

* سعی می‌کنم مطلب جدیدی پیشامد نکند؛ سعی می‌کنم چشمانم را ببندم. سعی اول مقبول بیافتد، دل، خود به خود بسته می‌شود، قلم بازنشسته. تا پایان امسال نوشته های قبلی را توی پنج دری می گذارم... می‌خواهم آرشیوتکانی بکنم. توی حافظه دائمی و لای صفحات وُرد، پر است از نوشته‌جات امسالی... دلم نمی‌خواهد بمانند برای سال بعد. هم نوشته‌های امسالی و هم دردهای امسالی؛ دردهایِ عمومیِ امسالی.

درد مزمن بشود، باید محترمانه باهاش بسازی! باید به وجودش احترام بگذاری تا جایی برای زیستن خودت باز کند. درد دامنه‌دار شود، باید طوری راه بروی که پایت روی دامنِ درد نرود. درد هی دامنه‌دار شود، جایی برای راه رفتن خودت باقی نمی‌ماند، دردِ دامنه‌دار آدم را افلیج می‌کند!

 

 

چه می‌شود اگر بباری و آسمان را به زمین بیاوری؟!

اصلا انقدر نبار

که بعدها همه بگویند:

آن سال غم‌باری که برف هم نیامد...