وقتي مدادت را ميدادي معلم کلاس بتراشد!
حالا ديگر شمارهاش از دستت در رفته و بايد حساب و کتابي سر انگشتي کني تا يادت بيايد آخرين بار کي بود که روپوش مدرسه به تن، توي خيابانها تاب ميخوردي و تا برسي به مدرسه کلي شيطنت کرده بودي. راهي که انگار کش ميآمد زير قدمهايي که گاه سلانه سلانه بود و گاه به دو. راهي پر از آلوچه و پفک و خنده.
چقدر دلت هواي پياده روهاي پر از بچه دبستاني را کرده که موقع تعطيلي يا بازشدن مدرسه انگار کل دنيا را مال خودشان ميکردند. رفتن و آمدني که حالا يادآوريش معطر به صداي اذان است و زنگ مدرسه يا نسيم صبحگاهي که حسابي حالت را جا ميآورد.
راستي چند وقت است ديگر دغدغه صبحي و بعد از ظهري بودن هفته آغاز مدرسه را نداري. چند وقت است ديگر مجبور نيستي براي نمره انضباط منظم باشي و چه مدت است ديگر توي صف نايستادي تا دعاي فرج دسته جمعه بخواني.
حالا از کنار ديوار مدرسهاي اگر بگذري که نواي اللهم کن لوليک ... از آن بلند باشد يک راست ميروي به خاطره از جلو نظام گفتن و راهي شدن سمت کلاس و گذاشتن دفتر مشقها روي ميز و خط کشيدن معلم روي مشقهايي که کلي زحمت کشيده بودي تا با مداد مشکي و قرمز بنويسيشان.
تمام حسرت يکجا توي چشمت موج مي زند، وقتي دوستي موقع عتاب و خطابهاي گذري محفل بزرگان ميگويد "کار صبحيها بوده " و تو ضعف ميروي از خنده و دلت غنج ميرود براي روزهايي که خطا کردن و اعتراف به آن معصومانه بود.
روزهايي پر از ناظم و ناظماني پر از خط کش و خط کشهايي پر از درد که حالا فقط شيرينياش يادت مانده. التهاب به موقع رسيدن، قايم شدن از چشم ناظم مدرسه، چه خطا کار بودي و چه نبودي و در عوض مزه پراندن جلوي معلم کلاس و حکايت شيرين تمام وقتهايي که مدادت را ميدادي تا او بتراشد.
تمام حسرت توي چشمت موج ميزند وقتي دختر بچهاي نشسته روي صندلي اتوبوس و هي درجا تکان ميخورد و از پشت شيشه اتوبوس زُل زده به خيابان و شکلک و ادا در ميآورد. در تمام مدت مسير هم دستش چپش را با زاويه 90 درجه نگه داشته تا مبادا گل توي دستش آسيبي ببيند.
ميخواهد روز اول مدرسه اش را تجربه کند. همان روزي که معلم تو هم، کج را سراند روي تخته سياه کلاس تا بسمالله ... بنويسد و صداي جيرجير کچي که برايت تازه بود و شيرين. همان روز اولي که ذوق روپوشت را کردي و کيف و کفش نو را. و بيشتر ذوق خوراکيهايي که تمام ساعت، تا رسيدن زنگ تفريح، گاه گاهي حواست را ميبرد توي حياط مدرسه. به ياد ماندنيتر، صداي گريه و خنده کلاس اوليهايي که چند روز زودتر بايد بروند مدرسه تا با فضا اُخت شوند و حساب کار دستشان بيايد. اينکه مدرسه که ميآيي مادرت نميايد و زنگ تفريح و آبخوري و دستشويي و خيلي چيزهاي ديگر فقط براي خودت نيست. بايد اُخت شود با محيطي که وسعتش خيلي بيشتر از خانهشان است و آدمها زيادتر از افراد خانواده.
تمام حسرت توي چشمت موج ميزند از اين گذران آهسته و پيوسته عمري که فقط وقتي تو را به خودت ميآورد که مجبور ميشوي هميشههاي روزهاي شاد بچه دبستاني بودن را در قاب عکس پيدا کني و خاطرههايي که با بازگشايي مدارس مرور ميشود.
پ.ن
۱. این هم یک خاطره کلاس اولی. از این خاطره بیشتر از این پست خوشم میاد.
۲. دلم خواست مطلب جدیدی بنویسم مثلا از تنبیه شدن ها و تقلب کردن ها و ... اما خستگی مجالم نداد. شاید وقتی دگیر و مهری دیگر. اگر زنده بودیم. راستی ... کاش یکی پیدا می شد و همت می کرد و بازی وبلاگی درباره خاطرت کلاس اول راه می انداخت. سوژه از من! داوطلب نبود یک... نبود دو... نبود سه...( خوب لابد خودم حسش را ندارم!!!)
۳. عکس ها حاصل گودر گردی است. با تشکر از شِیر کنندگان.